eitaa logo
💫فکرچین✨
104 دنبال‌کننده
67 عکس
7 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻پرهیز از امتیاز طلبی پیامبر اکرم (ص) با عده ای از اصحاب خود به سفر رفته بودند. حضرت در بین راه دستور داد گوسفندی را ذبح کنند و غذایی تهیه نمایند. مردی گفت: کشتن گوسفند با من باشد، دیگری گفت: پوست کندن آن با من باشد سومی گفت: پختن آن را من به عهده می گیرم. پیامبر (ص) فرمود: من هم هیزم آن را آماده می کنم. اصحاب گفتند: یا رسول اللّه! پدران و مادران ما فدای شما باد، خود را به زحمت نیندازید، ما خود هیزم را جمع آوری خواهیم کرد. حضرت فرمود: می دانم که شما این کار را برای من انجام می دهید اما خدای عز و جل نمی پسندد که بنده اش خود را از اصحابش ممتاز کند آنگاه برخاست و برای آنها هیزم جمع آوری کرد. 📚محجة البیضاء، ج 4، ص 61 @fekrchin
🔻ماجرای عجیب دعوای سگ و جوان در قبر 🌱شیخ بهایی نقل می‌کند: روزی در تخت فولاد اصفهان از مرد عارفی که اهل ریاضت بود پرسیدم آیا خاطره ای داری که برای من نقل کنی او فکر و تامّلی کرد و بعد گفت : 🌹روزی همین جا نشسته بودم ، دیدم جمعیّتی جنازه ای را آوردند در آن گوشه قبرستان دفن کردند و رفتند. چندی نگذشته بود که احساس کردم بوی عطر خوشی به شامّه‌ام می‌رسد. به اطراف نگاه کردم دیدم جوانی خوش‌صورت و خوش لباس و خوشبو وارد قبرستان شد و فهمیدم این بوی خوش از اوست، آن جوان رفت کنار همان قبر و ناگهان دیدم آن قبر شکافته شد و آن جوان داخل قبر رفت و قبر به هم آمد. 🌱من غرق در تعجّب و حیرت شدم که خواب می‌بینم یا بیدارم.در همین حال، احساس کردم بوی بد و نفرت‌انگیزی به شامّه‌ام می‌رسد، دیدم سگی وحشت‌انگیز ، بدقیافه و بدبو وارد قبرستان شد. با عجله رفت کنار همان قبر، قبر شکافته شد و او داخل قبر رفت و باز قبر به هم آمد. من تعجّب و حیرتم بیشتر شد که چه صحنه‌ای دارم می‌بینم. 🌹 لحظاتی گذشت، دیدم باز آن قبر شکافته شد و آن جوان زیبا در حالی که سر و صورتش خونین و لباس‌هایش پاره و کثیف شده بود از قبر بیرون آمد؛ خواست از قبرستان بیرون برود من دویدم جلو و او را قسم دادم که بگو تو که هستی و جریان چیست ؟ 🌱 گفت : من اعمال نیک آن میّت هستم، مامور شدم پیش او بروم و تا روز قیامت با او باشم. آن سگ هم اعمال بد اوست که پس از من وارد قبر شد. ما با هم نمیتوانستیم بسازیم، با هم گلاویز شدیم و او چون از من قوی‌تر بود بر من غلبه کرد و با این وضع از قبر بیرونم کرد. حال آن سگ تا روز قیامت با او خواهد بود. 🌹شیخ بهایی بعد از نقل این حکایت گفت: این حکایت، عقیده شیعه مبنی بر تجسم اعمال را تأیید می‌نماید 📚خزینه الجواهر، ص 541 / ماه رمضان فصل شکوفایی انسان در پرتو قرآن، آیت الله سیدمحمد ضیاء‌آبادی، جلد 2 صفحه 19 الی 22 @fekrchin
🔹شخصی کفش هایش را برای تعمیر نزد کفاشی می‌برد. کفاش می‌گوید: این کفش سه کوک می‌خواهد و هر کوک مثلا ده تومان میشود و خرج کفش می‌شود سی تومان. مشتری هم قبول می‌کند. پول را می‌دهد و می‌رود ‏تا ساعتی دیگر برگردد. 🔸کفاش دست به کار می‌شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت، کوک سوم و تمام...! اما در می‌یابد اگر چه کار تمام است، ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می‌شود و کفش، کفش‌تر خواهد شد. ‏از یک سو، قرار مالی را گذاشته و نمی‌شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر، دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نه؟! 🔹او میان نفع و اخلاق، میان دل و قاعده‌ی توافق، مانده است. یک دو راهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست. ‏اگر کوک چهارم را نزند، هیچ خلافی نکرده، اما اگر بزند، به رسالت هزار پیامبر تعظیم کرده. اگر کوک چهارم را نزند، روی خط توافق و قانون راه رفته، اما اگر بزند، صدای لبیک او، آسمان اخلاق را پر خواهد کرد. 🔸دنیا پر از فرصت کوک چهارم است، و ما کفاش‌های دو دل...! @fekrchin
🔸🔹🍃🔅🍃🔆🍃🔅🍃🔹🔸 ⭕️✍ در نیمه های سال تحصیلی معلّم کلاس به مدّت یک ماه به دلیل مشکلاتش کلاس را ترک کرد و معلّمی جدید موقّتاً به جای او آمد. پس شروع به تدریس نمود و بعد، از چند دانش آموز شروع به پرسش در مورد درس کرد. وقتی نوبت به یکی از دانش آموزان رسید و پاسخی اشتباه داد بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن کردند و او را مسخره می کردند. معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از ضریب هوشی و اعتماد بنفسی پایین برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد. زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدندمعلّم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند. در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند دستش را بالا ببرد. هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود . بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند. در طول این یک ماه معلّم جدید هرروز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد. کم کم نگاه هم کلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی کرد. آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خنگ " می نامید نیست. به خاطر اعتماد بنفسی که آن معلّم دلسوز به او داد، دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند. دیگر نمی خواست مانند گذشته موجودی بی اهمّیّت باشد. آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس های بالاتر رفت. در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کلیه جهان است . بله او کسی نیست جز دکتر ملک حسینی این قصه را دکتر ملک حسینی در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، در صفحه اینستاگرامش نوشته و برای معلّم خود آرزوی موفقیت نموده. انسان ها دو نوعند : نوع اوّل کلید خیر هستند. دستت را می گیرن و به تو در بهتر شدنت کمک می کنند. به تو احساس ارزشمند بودن می دهند نوع دوم انسان هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی ارزشی و بد شانس بودن را به او منتقل می کنند. این دانش آموز قربانی نوع دوم از این انسان ها بود که بخت با او یار بود و خداوند شخصی سر راهش قرار داد که یک عمر موفقیت را به او هدیه داد ای پدر و ای مادر و ای معلّم شما از کدام نوع هستی؟! آیا با یک یا چند بار شکست فرزند یا دانش آموزت به او حس حقارت میدهی @fekrchin
متنی زیبا تقدیم به شما دوستان : ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﻰ؛ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ... ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ... ﻳﮏ ﺳﺎﻝ ... "ﻣﻬﻢ ﮐﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ" ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ، ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ، ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ندارند ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﺍﺷﻨد ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻧﺎﺏ ﻫﺴﺘﻨﺪ.... ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏ ﺗﺮﻯ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ! ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰ ﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؛ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ و ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ... 🌸🌸🌸🌸 @fekrchin
حکایت زیبا.... حتما بخونید خیلی جالبه 👇👇👇👇👇👇👇👇 📚 روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کندتا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به اوخندید وگفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشدوقتی رودخانه رادیدبه درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خود ش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند . وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه حراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شدپادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید *سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت * موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بودو من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!! آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشداصالت به ریشه است * هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود*✋️ نه هرگرسنه ای فقیراست! ونه هربزرگی بزرگوا! 🌸🌸🌸🌸 @fekrchin
کینه ی مار... کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند. در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود. آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت. وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است؛ به همین دلیل کینه او را برداشت. مار براى انتقام، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود، ریخت. از آن طرف، مرد، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند . وقتى مار مادر، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد. این کینه مار است، امّا همین مار، وقتى محبّت دید، کار بد خود را جبران کرد، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمیشود. یادمان باشد؛ گذشت وبخشش ازانسانیت کم نمیکند... 🌸🌸🌸🌸 @fekrchin
🔻داستان ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺑﻨﯽ ﺍﺳﺮﺍﺋﻴﻞ ﻗﺤﻄﯽ ﺷﺪﻳﺪﯼ ﭘﻴﺶ ﺁمد، ﺁﺫﻭﻗﻪ ﻧﺎﻳﺎﺏ ﺷﺪ، ﺯﻧﯽ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻴﻞ ﮐﻨﺪ، ﻧﺎﮔﺎﻩ ﮔﺪﺍﻳﯽ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺯﺩ، ﺍﯼ ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍم ! ﺯﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﻟﻘﻤﻪ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﻥ، ﻟﻘﻤﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺪﺍ ﺩﺍﺩ. ﺯﻥ ﻃﻔﻞ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺤﻠﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﻫﻴﺰﻡ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮔﺮﮔﯽ ﺟﻬﻴﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، ﻣﺎﺩﺭ ﻃﻔﻞ ﺳﺮﺍﺳﻴﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﺩﻭﻳﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻴﭻ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺛﺮ ﻧﺒﺨﺸﻴﺪ. ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﻃﻔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ، ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯽ‌ﺩﻭﻳﺪ. ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻠﮑﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺮﮒ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺩﺍﺩ. و ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺁﻳﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﯼ ﻟﻘﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻟﻘﻤﻪ ﺍﯼ؟ ﻳﮑﯽ ﻟﻘﻤﻪ (ﻧﺎﻥ) ﺩﺍﺩﯼ، ﻳﮏ ﻟﻘﻤﻪ (ﮐﻮﺩﮎ) ﮔﺮﻓﺖ! @fekrchin
🔻خيانت نكن 🏵💠🏵💠 زن به شوهرش گفت : مرد، مگر قرار نبود به مكه برويم و آن جا سكونت كنيم ، تمام وسايل و اثاثيه را جمع كرده ام و آماده است ، پس چرا اين دست و آن دست مى كنى . چند روزى صبر كن ، كار واجبى دارم كه حتما بايد انجامش بدهم . يعنى دوباره وسايل و اثاثيه را باز كنم و بسته بندى ها را به هم بزنم ؟ آرى ، چاره اى نيست . ولى تو كه از من بيشتر براى سكونت در مكه لحظه شمارى مى كردى ، پس ‍ چه شد، اين كار واجبت چيست ؟ ببين زن ، همان طور كه مى دانى من به يكى از مردم اين شهر مبلغى بدهكارم ، مدت زيادى است كه قرض گرفته ام ، بايد آن را بپردازم يا نه ؟ آن مرد ((مرجئى ))را مى گويى ؟ ولش كن ، او كه دين و ايمان درست و حسابى ندارد، تازه نياز هم ندارد، چند روز ديرتر طورى نمى شود. زن ، من به او مديونم ، چرا متوجه نيستى . آخر او كه مذهب ساختگى دارد و امامان هم پيروان آن مذهب را لعن كرده اند، اگر نپردازى نيز گناهى نكرده اى . ابو ثمامه با خشم به زنش نگريست و گفت : از خودت فتوا مى دهى ؟ هيچ مى دانى چه مى گويى ، براى يك نا مسلمان آتش جهنم را بر خود هموار كنم ؟ پس چرا تا چند روز پيش به اين فكر نيفتاده بودى ؟ چند روز پيش كه براى اوضاع مسكن و شغل و... به مكه رفته بودم امام باقر (عليه السلام ) را ديدم . به او گفتم كه قصد سكونت در مكه را دارم ، اما مقدارى بدهى دارم و نظر او را در مورد اين كه بعدها بدهى آن مرد ((مرجئى)) را بپردازم پرسيدم . خب ، امام چه گفت؟ برخيز و مقدارى آب بياور تا بگويم . زن با عجله برخاست و از كوزه آب ريخت و براى شوهرش آورد، در مقابل او نشست و گفت : حتما امام هم با نظر من موافق بود، نه ؟ مرد آب را تا آخر سر كشيد و دستى به ريش هايش كه خيس شده بود كشيد و گفت : اتفاقا نه ، او فرمود ((به سوى طلبكارت بازگرد و قرضت را ادا كن ، مصمم باش به گونه اى زندگى كنى كه هنگام مرگ و ملاقت با خدا به كسى بدهكار نباشى )). ابوثمامه به زنش نگاه كرد، ديد كه خيلى تعجب كرده و ادامه داد: امام باقر (عليه السلام ) حرفى زد كه بيشتر به غيرتم برخورد. چه گفت ؟ گفت: ((مؤ من هرگز خيانت نمى كند)). مگر مى خواهيم خيانت كنيم! نپرداختن بدهى هم يك نوع خيانت است . مرد برخاست و با كمك زنش وسايل را دوباره سرجايش چيد و تصميم گرفتند تا پرداخت بدهى شان آن جا بمانند. @fekrchin
✨هیچ بوسه‌ای جای زخم‌زبان را خوب نمی‌کند؛ پس مراقب گفتارتان باشيد! ✨آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید! ✨اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید، درگير آینده! و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر می‌برید. ✨یک نكته را هرگز فراموش نكنيد: لطف مکرّر، حقّ مسلّم می‌گردد! پس به اندازه لطف کنيد! ✨از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟‌ چون سعی می‌کند با دروغ‌های پی‌درپی، شما را قانع كند! ✨جادّه‌ی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان می‌برد! دست‏ اندازها نعمت بزرگی هستند... @fekrchin
تنها زمانی صبور خواهیم شد، که صبر را یک قدرت بدانیم، نه یک ضعف ! و آنچه ویرانمان می‌کند، روزگار نیست بلکه حوصله‌‌های کوچک و آرزوهای بزرگ‌مان است...! 👤رومن رولان @fekrchin
سه چیز در زندگی یکبار به انسان داده میشود؛ والدین جوانی شانس سه چیز را هرگز نخور؛ قصه حرام حق سه چیز باعث سقوط انسان است؛ غرور دشمنی جهل سه چیز را باید افزایش داد؛ دانش دارایی درخت سه چیز انسان را تباه می کند؛ حرص حسد حماقت سه چیز رنج آور است؛ بیماری بی پولی بی مرامی @fekrchin