#تلنگر 📚
توی دوران کودکی با بچه هاتون" صحبت کنید"
تا اونام تو دوران نوجونی با شما "صحبت کنن".
اصولاً دوران نوجوانی زمان صحبت کردن با فرزندان نیست
زمان گوش دادنه.
کاری که ما کاملا برعکس انجام میدیم؛
دوران کودکی رو مورد غفلت قرار میدیم
و تو دوران نوجونی با نصیحت کردن قصد جبران داریم ...!
#دکتر_هلاکویی
@fekrchin
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
داستان جالب اتوبوس و تونل: مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبردم
در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود:
«حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره.
اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید:
«برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل میگوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید»
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راهحل را از او خواست.
بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم
باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید:
«خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درونمان از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای دشوار زندگی است.
🌸🌸🌸🌸
@fekrchin
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
#حکایت
در زمانهای دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد.
روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.
مرد خردمند گفت: «چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟»
روستاییان گفتند: «نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!»
در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشهای را کشف کرده و آن را از بین ببرید
@fekrchin
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
داستان کوتاه
"حکایت پادشاه و پیرزن"
نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند...
چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت...
شبی از شب ها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!!
چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟!
سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است...
مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.!
در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید...
دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت...
صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست...
رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست.
پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد...
تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!
پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند...
"پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد"
پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سالام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم...
پادشاه گفت تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!!
گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
پادشاه گفت: بله!! جز چه؟
گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه میبندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود...
تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی میکرد خود را به آب برساند نمیتوانست...
برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم...
پادشاه گفت : آری!!
این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
"پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..."
👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.! *
@fekrchin
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
📚#حکایت_بهلول_و_سفر_بصره
آورده اند که بُهلول به بصره رفت و چون در آن شهر آشنایی نداشت برای مدتی کوتاه اتاقی اجاره کرد ولی آن اتاق از بس قدیمی و مخروبه بود به محض وزش باد تیرهایش صدا میکرد.
بهلول پیش صاحب خانه رفته و گفت اطاقی که به من داده ای بی اندازه خطرناک است زیرا به محض وزش مختصر بادی صدا از سقف و دیوارش شنیده میشود.
صاحب خانه که مرد شوخی بود در جواب بهلول گفت: نگران نباش؛ البته چندان که می دانی تمام موجودات به موقع، حمد و تسبیح خدا می گویند و این صدای تسبیح و حمد اتاق است.
بهلول گفت :
صحیح است ولی چون حمد و تسبیح موجودات به سجده ختم میشود، از ترس سجده اتاق خواستم زودتر فکری بنمایم.
@fekrchin
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
💟 داستان کوتاه
روزی "جوانی" نزد پدرش رفت و گفت: دختری را دیده ام و "شیفته زیبایی" و جادوی چشمانش شدم، میخواهم با او ازدواج کنم.
پدر با خوشحالی گفت:
این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند، اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست وتو نمیتوانی "خوشبختش" کنی، او باید به مردی مثل من تکیه کند، پسر حیرت زده جواب داد:
امکان ندارد پدر کسیکه با این دختر "ازدواج" میکند من هستم نه شما!
پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به "قاضی" کشید، ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با که ازدواج کند.
قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت:
این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته شخص صاحب منصبی چون من است! پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند.
"وزیر" با دیدن دختر گفت:
او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت:
این دختر فقط با من ازدواج میکند!
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت:
راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید، اولین کسیکه بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!
بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پسر، پدر، قاضی، وزیر و امیر به دنبال او... ناگهان هر پنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند.
دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!!
من "دنیا" هستم!!
"من کسی هستم که اغلب مردم به دنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من ازخانواده، دین، ایمان و معرفتشان میگذرند و حرص و طمع آنها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالیکه هرگز به من نمیرسند...
@fekrchin
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
مردی میخواست زنش را طلاق دهد!
دوستش علت را جویا شد:
و او گفت: این زن از روز اول همیشه میخواست من را عوض کند!
مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم!
لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایهگذاری کنم و حتی مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم!
دوستش گفت: اینها که میگویی که چیز بدی نیست!
مرد گفت: درسته ولی حالا حس میکنم که دیگر این زن در شان من نیست!😐
@fekrchin
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
🌸✨🌸
✍🏻حکایتی آموزنده
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﺎ ﺳﺎﻋﺖ
ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﯿﺒﺴﺖ ﻭ ﻣﺎ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ!!!
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ
ﺳﺎﻋﺖ ، ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺎل ها ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ!😓
ﺩﻟﻬﺎﯾﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﺸﺪ؛
ﺍﻣﺎ ﺩﻡ ﻧﻤﯿﺰﻧﺪ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺷﺨﺺ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮ
ﻋﺪﻡ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﻭ ﺑﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ
ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺟﺮﯾﺤﻪ ﺩﺍﺭ ﻧﮑﻨﻨﺪ!
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﭼﻮﻥ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺸﺎﻥ ﺩﺭﺩﺷﺎﻥ
ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ...
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺩﺭ
ﺑﻌﻀﯽ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ
ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻫﻨﺪ !
ﭘﺲ
ﺳﭙﺎﺱ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﺽ
ﭘﻮﺯﺵ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﻌﺬﻭﺭ ﻣﯿﺪﺍﻧﻨﺪ.
ﺳﭙﺎﺱ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ،
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﯿﻢ🌿
ﻭ
ﺳﭙﺎﺱ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺭﺍﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ عیب هایمان
ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻴﺪﺍﺭﻧﺪ.
ﺁﺭﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﮑﻮﺕ
ﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺿﻌﻒ ﻧﯿﺴﺖ... 🌼
#حکایت
@fekrchin
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
🟣مـادربزرگ من آدم مذهبی بود ...
هر وقت دلش واسه امام رضا تنگ می شد
می گفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست
بری مشهد از همینجا یه سلام بده،
اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به
من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال
همینجا تفریح کن
وقتی سفره میگرفت وقتی محرم میشد به
ﻫﻴﺎت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم
اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا آدم
محتاج، اما وقتی من با دوستام مهمونی
میگرفتم اون فقط میگفت مادر مراقب
خودت باش❤
سال ها گذشت تا من فهمیدم آدم ها احتیاج
دارن سفر برن، احتیاج دارن از زندگی لذت
ببرن و لذت بردن برای آدم ها متفاوت معنی
میشه
یکی از ﻫﻴﺎت لذت میبره یکی از مهمونی
رفتن، یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو
سفر تایلند، اینا همشون برای من آدم های
محترمی هستن
سال ها گذشت تا من فهمیدم نباید به
دلخوشی های آدم ها گیر بدهم، چون
آدم ها با همین دلخوشی ها سختی های
زندگی رو تحمل میکنن...
@fekrchin
۲۳ شهریور ۱۴۰۲