eitaa logo
💫فکرچین✨
104 دنبال‌کننده
67 عکس
7 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مرد جوانی به نزد ذوالنون مصری رفت و از صوفیان بدگوئی کرد ، ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورده به او داد و گفت : این را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟ مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد! مرد نزد ذوالنون بازگشت و ماوقع را تعریف کرد . ذوالنون گفت : حال انگشتری را به بازار جواهر فروشان ببر و مظنه آن را بپرس!؟ در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند . مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و ذوالنون به او گفت : علم و معرفت تو از صوفیان و طریقت ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتریست قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر ، گوهری ... 🌸🌸🌸🌸 @fekrchin
🍃داستان‌ بسیار زیبا وشنیدنی از امام رضا ، شاه خراسان (ع)، حتما بخونید خیلی زیباست🍃 🔰شیخ عباس قمی در فوائدالرضويه نقل ميكنند كه: كاروانی از سرخس مشهد اومدند پابوس امام رضا(علیه السلام )، سرخس اون نقطه صفر مرزی است، یه مرد نابینایی تو اونها بود،اسمش حیدر قلی بود. اومدند امام رو زیارت كردند، از مشهد خارج شدند، یه منزلیه مشهد اُطراق كردند، دارند برمیگردند سرخس، حالا به اندازه یه روز راه دور شده بودند شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم، خسته ایم، بخندیم صفا كنیم كاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تكون میدادند، اینها صدا میداد، بعد به هم میگفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یكی میگفت: بله حضرت مرحمت كردند فلانی تو هم گرفتی؟ گفت:آره منم یه دونه گرفتم، حیدر قلی یه مرتبه گفت: چی گرفتید؟ گفتند مگه تو نداری؟ گفت: نه من اصلاً روحم خبر نداره! گفتند: امام رضا تو يکى ازصحن ها برگ سبز میداد دست مردم، گفت: چیه این برگ سبزها، گفتند: امان از آتش جهنم، ما این رو میذاریم تو كفن مون، قیامت دیگه نمیسوزیم، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم، تا این رو گفتند، دل كه بشكند عرش خدا میشود، این پیرمرد یه دفعه دلش شكست، با خودش گفت: امام رضا از تو توقع نداشتم، بین كور و بینا فرق بذاری، حتماً من فقیر بودم، كور بودم از قلم افتادم، به من اعتنا نشده دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد، گفت: به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم، باید بگیرم، گفتند:آقا ما شوخی كردیم، ما هم نداریم، هرچه كردند، دیدند آروم نمیگیرد، خیال میكرد كه اونها الكی میگند كه این نره، جلوش رو نتونستند بگیرند شیخ عباس میگه: هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده، یه برگه سبزم دستشه، نگاه كردند دیدند نوشته: «اَمانٌ مِّنَ النار،من ابن رسول الله على بن موسى الرضا» گفتند: این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی، گفت: چند قدم رفتم، دیدم یه آقایی اومد، گفت: نمیخواد زحمت بكشی، من برات برگه امان نامه آوردم، بگیر برو.... السلام عليك يا علی بن موسى الرّضا المرتضى عليه السلام. •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @fekrchin
🔴 قضاوت، قضاوت، قضاوت ✍وارد اتوبوس شدم. جایی برای نشستن نبود. همان جا روبه‌روی در، دستم را به میله گرفتم. 🔸پیرمردی با کُتی کهنه، پشت به من، دستش را به ردیف آخر صندلی‌های آقایان گره کرده بود. می‌شد گفت تقریبا در قسمت خانم‌ها بود. 🔹خانم دیگری وارد اتوبوس شد. کنار دست من ایستاد. 🔸چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت و شروع کرد به غر زدن: برای چی اومده تو قسمت زنونه؟ مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی! 🔹گفتم: خانم جان این طوری نگو، حتما نمی‌تونسته بره! 🔸گفت: دستش کجه، نمی‌تونه بشینه یا پاش خم نمی‌شه؟ 🔹گفتم: خب پیرمرده! شاید پاش درد می‌کنه نمی‌تونه بره بشینه. 🔸باز گفت: آدم چشم داره می‌بینه! نگاه کن پاش تکون می‌خوره، این روزها حیا کجا رفته؟! 🔹سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار می‌کشاند. فقط خدا خدا می‌کردم پیرمرد صحبت‌ها را نشنیده باشد. 🔸بی‌خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برف را تماشا کنم. 🔹به ایستگاه نزدیک می‌شدیم، پیرمرد می‌خواست پیاده شود. دستش را داخل جیبش برد. 50تومنی پاره‌ای را جلوی صورتم گرفت و گفت: دخترم، این چند تومنیه؟ 🔸بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود. خانم بغل‌دستی هم خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد. ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @fekrchin
👌 برای دیدن خانواده بعد از ۱۶ سال دوری به ایران رفته بودم، یک روز که با اتومبیل برادرم بودم، در یکی از خیابان‌های شلوغ تهران پسری ۱۴ - ١۵ ساله اجازه گرفت تا شیشۀ ماشین را تمیز کند ... به او اجازه دادم و اتفاقأ کارش هم خیلی تمیز بود، یک 20 دلاری به او دادم با حیرت گفت شما از آمریکا آمدید ؟ گفتم بله، بعد گفت امکان دارد از شما چند سوال دربارۀ دانشگاه‌های امریکا بپرسم ، به همین خاطر هم پولی از شما بابت تمیز کردن شیشه نمی‌خواهم رفتار مودبانه‌اش تحت تاثیرم قرار داده بود .. گفتم بیا بنشین توی ماشین باهم حرف بزنیم ... با اجازه کنارم نشست ... پرسیدم چند ساله ‌هستی ؟ گفت ۱۶ ...گفتم دوم دبیرستانی ؟ گفت نه امسال دیپلم میگیرم ... گفتم چطور ؟ گفت درسم خوب است و سه سال را جهشی خواندم و الان سال آخرم ... گفتم چرا کار میکنی ؟گفت من دوسالم بود که پدرم فـوت شد ...مادرم آشپز یک خانواده ثروتمند است ... من و خواهرم هم کار میکنیم تا بتوانیم کمکش کنیم ...اما درس هم میخوانیم ...پرسید آقا شنیدم دانشگاه‌های آمریکا به شاگردان استثنایی ویزای تحصیلی و بورس میدهد ... پرسیدم کسی هست کمکت کند ؟ گفت هیچکس فقط خودم و خودم ...گفتم غذا خوردی؟ گفت نه ...گفتم پس با هم برویم یک رستوران غذا بخوریم و حرف بزنیم ... گفت به شرط اینکه بعد توی ماشین‌ را تمیز کنم و من هم قبول کردم، با اصرار من سه نوع غذا سفارش داد و با مهارت خاصی بیشتر غذای خودش را در لابه‌لای غذای خواهر و مادرش گذاشت ...نزدیک به ۲ ساعت با هم حرف زدیم ...دیدم از همه مسائل روز خبر دارد و به خوبی به زبان انگلیسی حرف میزند ...نزدیک غروب که فرید را ...( اسمش فرید بود ) نزدیک خانۀ خود‌شان پیاده کردم تقریبا اطلاعات کافی از او در دست داشتم ...قرارمان این شد که فردای آنروز مدارک تحصیلیش را به من برساند مـن هم به او قول دادم که هر کاری که در توانم باشد برای اقامت او انجام دهم ... حدود ۶ ماهی طول کشید تا از طریق یک وکیل آشنا بالاخره توانستم پذیرش دانشگاه را تهیه کنم و آنرا با یک دعوت نامه از سوی خودم برای فرید پست کردم ...چند روز بعد فرید بغض کرده زنگ زد و گفت من باورم نمیشود فقط می‌خواستم بگویم ما دو روز است تاصبح داریم اشک شوق میریزیم ...با همسرم نازنین ماجرا را در میان گذاشته بودم ...او هم با مهربانی ذاتی‌اش کمکم کرد تا همه چیز سریع‌‌تر پیش برود ...خلاصه ٦ ماه بعد در فرودگاه لس آنجلس به استقبالش رفتیم ...صورتش خیس اشک بود و فقط از ما تشکر میکرد ...وقتی دو سال بعد به عنوان جوان‌ترین متخصص تکنولوژی‌های جدید در روزنامۀ نیویورک تایمز معرفی شد به خود ‌می‌بالیدیم ...نازنین بدون اینکه به ما بگوید راهی برای آمدن مادر و خواهر فرید پیدا کرد ... یک روز غروب که از سر کار آمدم نازنین سورپرایزم کرد و گفت خواهر و مادر فرید فردا پرواز میکنند ...روز زیبایی بود ..وقتی فرید آنها را دید قدرت حرف زدن و حتی گریه کردن هم نداشت فقط برای لحظاتی در آغوش مادر و خواهرش گم شد و نگاهمان کرد و گفت شما با من چه‌ها که نکردید ...مشغول پذیرایی از مهمان‌ها بودیم که نازنین صدایم کرد و فرید را نشانم داد که با یک حوله و سطل آب شبیه اولین بار که در خیابان دیده بودمش داشت اتومبیلم را تمیز میکرد ... از خانه بیرون رفتم وبغلش کردم .. گفت میخواهم هرگز فراموش نکنم که شما مرا از کجا به کجا پرواز دادید. انسانیت انسانها رابه اوج میرسانن دکتر یکی از استادان ممتاز و برجستۀ دانشگاه هاروارد آمريكا او کسی نیست جز پسر عمو امیر عبدالعالی فرمانده واحد دیدبانی. 🌸🌸🌸🌸 @fekrchin
📜 داستان آموزنده راننده اتوبوس: مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. در چند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد.. او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» و رفت و نشست. مايكل كه تقريباً ريز جثه بود و اساساً آدم ملايمي بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود. روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيكلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست و روز بعد و روز بعد... اين اتفاق كه به كابوسي براي مايكل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايكل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل كند و بايد با او برخورد مي كرد. اما چطوري از پس آن هيكل بر مي آمد؟ بنابراين در چند كلاس بدنسازي، كاراته و جودو و ... ثبت نام كرد. در پايان تابستان، مايكل به اندازه كافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا كرده بود بنابراين روز بعدي كه مرد هيكلي سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» مايكل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: «براي چي؟» مرد هيكلي با چهره اي متعجب و ترسان گفت: «تام هيكل كارت استفاده رايگان داره.» “پيش از اتخاذ هر اقدام و تلاشي براي حل مسائل، ابتدا مطمئن شويد كه آيا اصلاً مسئله اي وجود دارد يا خير” 🌸🌸🌸🌸 @fekrchin
✅ لنگه کفش: باران بند آمده بود، اما چیزی به حرکت قطار نمانده بود. مرد جوان علیرغم تمام علاقه ای که به کفشهای نو و گرانقیمتش داشت، مجبور شد از وسط آبهای جمع شده در کف خیابان عبور کند تا به قطار برسد. سوار قطار شد. اندکی نشست، نفسش جا آمد. بعد ضمن معذرت خواهی از هم کوپه ای هایش کفشها و جورابهای خیسش را در آورد. کنار پنجره رفت و با هر دست یک لنگه کفش و جورابش را بیرون برد و در معرض باد قرار داد. حواسش به خانه های روستای کنار ریل پرت شد و ناگهان یک لنگه کفش اش از پنجره قطار بیرون افتاد. مسافران دیگر برای او تاسف خوردند، ولی مرد جوان بلافاصله لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت و روی صندلی اش نشست. همه تعجب کردند. مرد جوان لبخندی زد و گفت: یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو پیدا کند، خیلی خوشحال خواهد شد. 🌸🌸🌸🌸 @fekrchin
قدیما بیسکویت ها هم باوفا بودند «مادر»! اما الان بیسکویت ها هم بی وفا شدند «های بای»..!! نیومده میره........سلام خداحافظ نمیدونم قد ما کوتاه بود یا قدیما برف بیشتر میومد!! نمیدونم دل ما خوش بود یا قدیما بیشتر خوش میگذشت!! نمیدونم سلامتی بیشتر بود یا ما مریض نبودیم!! نمیدونم ما بی نیاز بودیم یا توقع ها پایین بود!! نمیدونم همچی داشتیم یا چشم و هم چشمی نداشتیم!! نمیدونم اون موقع ها حوصله داشتیم یا الان وقت نداریم!! نمیدونم چی داشتیم چی نداشتیم اما روزای خوبی داشتیم...❤🎈 یادش بخیر @fekrchin
🍀داستان_حکمت_اموز🍀 ❇️شخصی ﺑﺎ ﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ ... اﻣﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ. اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝهمسرش ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩهی ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ. ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ ،ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ. ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎی ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟی ﺑﺎﺯﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩاد ﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟ ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ. اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاسیمگی ﮔﻔﺖ: اﻣﺎ اﻳﻦ ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود! ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ... ﻛﻠﻤﺎتی ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنی ﻣﺜﻞ، ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ... ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی دقت کن!!! مواظب باشیم با حرفامون دلی رو نشکنیم 🌸🌸🌸🌸 @fekrchin
📜داستان ساعت روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید. کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد." پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟" پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم." ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید. @fekrchin
گویند : مرغیست به نام « آمین » ! مرغی آسمانی در بلندترین نقطهٔ آسمان آنجا که بخدا نزدیکتر است می پَرَد و سخن می گوید.🪴🌸 او شنوا ترین موجود ِ جهان ِ هستی است هر چیز را که می شنود ، دوباره بنام فرد ِ گوینده آنرا تکرار می کند و آمین می گوید این است که همهٔ آیین ها می گویند مراقب کلامت باش !💫🌸 این است که می گویند تنها صداست که می ماند💫🌸 این است که می گویند دیگران را دعا کنید !💫🌸 این است که اگر دیگرانی را نفرین کنیم روزی خود ِ ما دچار آن خواهیم بود...!!! ❤مرغ آمین هر آنچه که بگوئیم را با اسم خود ِ ما ، جمع می کند و به خداوند اعلام می کند آنگاه در انتهای جمله آمیـن می گوید🦋 @fekrchin
✅ عادتهائى كه معجزه میکند: با ملايمت = سخن بگوئيد، عــمــيـــق = نفس بكشيد، شــــــيــك = لباس بپوشيد، صـبـورانه = كار كنيد. نـجـيـبـانه = رفتار كنيد، هــمـــواره = پس انداز كنيد، عــاقــلانـه = بخوريد، كــــافـــى = بخوابيد، بى باكانه = عمل كنيد، خـلاقـانـه = بينديشيد، صـادقانه = عشق بورزید، هوشمندانه = خرج كنيد، خوشبختی یک سفراست,نه یک مقصد. هیچ زمانی بهترازهمین لحظه برای شادبودن وجودندارد. زندگی کنیدوازحال لذت ببرید... 🌸🌸🌸🌸 @fekrchin
از یخ پرسیدن: که چرا اینقدر سردی ؟ یخ جواب خوبی داد گفت: من که اوّلم آب و آخرم آب؛ پس گرمی" را با من چه کار ؟ حال اِی انسان... اوّلت خاک" و آخَرت هم خاک" پس این همه غرور از کجا؟ ‌ ‍‌ @fekrchin