1_4082563162.mp3
4.13M
#هنر_همسرداری
با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے
1_4059804892.mp3
4.48M
شعله های فساد
با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے
اشتراک و ثواب نشر هدیه به اموات
مومنین مومنات
https://eitaa.com/joinchat/2880635165Cc6b7ca254e
1_4037970417.mp3
3.79M
#تکلم_امام_علی_ع_با_ارواح_اموات
با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے
اشتراک و ثواب نشر هدیه به اموات
مومنین مومنات
https://eitaa.com/joinchat/2880635165Cc6b7ca254e
1_4023725583.mp3
4.92M
#پرداخت_خمس_و_زکات_در_ماه_مبارک_رمضان
با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے
اشتراک و ثواب نشر هدیه به اموات
مومنین مومنات
https://eitaa.com/joinchat/2880635165Cc6b7ca254e
1_3998448668.mp3
5.84M
#خاطره_شیرین_شهید_کافی_در_آبادان
با صدای شهید حاج شيخ احمد ضيافتے كافے
اشتراک و ثواب نشر هدیه به اموات
مومنین مومنات
https://eitaa.com/joinchat/2880635165Cc6b7ca254e
🌸🍃🌸🍃
#قصه_صد_و_شصت_و_نهم
💢سلیمان و مورچگان
سلیمان، پیغمبری و سلطنت داوود را به ارث برد، خداوند سلطنتی بی نظیر و شایسته به
او عطا و زبان حیوانات را به او آموخت. حضرت سلیمان با بسیاری از حیوانات سخن می گفت که
حکایت های آن بسیار شنیدنی است. اما در میان آنها داستان هدیه مور خیلی معروف است.
گویند هنگام تاجگذاری سلیمان هر دسته از مخلوقات برای چشم روشنی هدیه ای برای
سلیمان آوردند. مورچه ها هم خواستند هدیه ای بیاورند و نمی دانستند چه کنند. موری که از
همه باهوش تر بود گفت؛ سلیمان سرور همه مخلوقات روی زمین است و ما از همه مخلوقات و
حیوانات زمینی ضعیف تر هستیم، ما هر قدر تلاش کنیم نمی توانیم هدیه ای بسازیم که در نظر سلیمان و دیگران جلوه ای داشته باشد. ما که پادشاه هندوستان نیستیم که یک قطار فیل
با زنجیر طلا به سلیمان هدیه کنیم، ما مورچه ایم و نباید با توانگران مسابقه بدهیم، هدیه ما
هم باید با خود ما تناسب داشته باشد، خوراک لذیذ موران ملخ است و چون سلیمان دانا و
عاقل است یک ران ملخ را هم از ما می پذیرد و ما را سرافراز می کند.
مورچگان گفتند؛ صحیح است. و موران در انبارهای خود جستجو کردند و یک ران ملخ درشت
انتخاب کردند و به حضور سلیمان تقدیم کردند و گفتند؛ بزرگی به تو شایسته است که
سلیمانی، ولی ما مورچه ایم و این هدیه مورانه نشانه ارادت موران است.
ران ملخی پیش سلیمان بردن عیب است ولیکن هنر است از موری
سلیمان از سخن موران خوشوقت شد و گفت؛ حق با شماست. خداوند هم به هرکس به قدر
توانایی تکلیف می کند وگرنه هیچکس نمی تواند خدا را به قدر عظمت خدا بشناسد و عبادت
کند.
روزی سلیمان با لشکریانش، برخوردار از شکوه و جلال سلطنت به همراه عده ای از جن و انس
و پرندگان در حرکت بود تا به سرزمین (عسقلان) و وادی مورچگان رسید. یکی از مورچگان که
شکوه و جلال سلیمان و سپاهیانش را دید به وحشت افتاد و ترسید که مورچگان زیردست و
پای لشکر سلیمان لگدکوب شوند، لذا دستور داد که به لانه های خویش پناه ببرند تا سلیمان و
یارانش بدون توجه شما را پایمال نکنند.
سلیمان سخن مور را شنید و مقصود او را دریافت، لذا به سخن مور لبخندی زد و خنده او به این
جهت بود که خدا نیروی درک سخن مور را به او عطا کرده است و بعلاوه
از سخن مورچگان که بر رسالت سلیمان واقف بودند و می دانستند که پیغمبر خدا بیهوده
مخلوق او را نمی کشد در تعجب بود.
به دنبال آن سلیمان ایستاد و مورچه را خواست و با او به گفتگو پرداخت و مورچه از آن حضرت
سؤالاتی کرد و سخنانی میان آن حضرت با مورچه رد و بدل شد و از آن جمله سلیمان به مورچه
فرمود؛ ای مورچه مگر نمی دانی که من پیغمبر خدا هستم و به کسی ظلم و ستم نمی کنم؟
مورچه در جواب گفت؛ چرا! سلیمان فرمود؛ پس چرا مورچگان را از ستم من بیم دادی و گفتی
به خانه هایتان درآئید که سلیمان و لشکریانش شما را پایمال نکنند...؟ مورچه گفت؛ ترسیدم
آنها به حشمت و زینت تو نظر کرده و مفتون گردند و از ذکر خدا دور شوند!
و در نقل فخر رازی است که مورچه گفت؛ به آنها گفتم به خانه هایشان بروند تا این همه
نعمتی را که خدا به تو داده نبینند و به کفران نعمتهای الهی مبتلا نشوند!
به هر صورت این لطف و دلجوئی سلیمان و نظر داشتن او با موران در ادبیات فارسی نیز
منعکس شده و شاعران فارسی زبان درباره اش شعرها سروده اند و از جمله سعدی شیرازی
گوید؛
خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری
آزار به اندرون موری مرسان
و خواجه شیراز گوید؛
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها داشت با مورش
( اقتباس از سوره نمل.)
https://eitaa.com/joinchat/2880635165Cc6b7ca254e
🌸🍃🌸🍃
گويند ؛ كافرى از ابراهيم (ع) طعام خواست
ابراهيم (ع) گفت:
اگر مسلمان شوى، تو را مهمان كنم و طعام دهم . كافر رفت . خداى عزوجل وحى فرستاد كه اى ابراهيم
ما هفتاد سال است كه اين كافر را روزى مى دهيم و اگر تو يك شب، او را غذا مى دادى و از دين او نمى پرسيدى، چه مى شد
ابراهيم (ع) در پى آن كافر رفت و او را باز آورد و طعام داد .
كافر گفت: چه شد كه از حرف خود، برگشتى و پى من آمدى و برايم سفره گستردی
ابراهيم (ع) ماجرا را بازگفت .
كافر گفت:
اگر خداى تو چنين كريم و مهربان است، پس دين خود را بر من عرضه كن تا ايمان بياورم .