🔹برف آن روزهایم آرزوست، نه این روزها!
🔹شنیدم در روستای پدریام حسابی برف باریده است، مثل قدیمقدیمها. مثل آن روزهایی که کوچهها پر میشد از برف و ما با آن همه برف، پلّه میزدیم به پشتبام. البتّه الآن گفتن این چیزها، شبیه تعریفکردن افسانه است. یادش بهخیر! پاییز که میشد، بچّهها دل توی دلشان نبود و همیشه طرف قبله را میپاییدند. چون از بابابزرگها شنیده بودند: «اگر ابرها از طرف قبله آمدند، بارندگی داریم.» اتفاقاً خیلی از حرفایشان هم، درست از کار در میآمد. یکپا برای خودشان هواشناس بودند. به اوّلین برفی که روی کوهها مینشست، «ابله خبر کن» میگفتند. این برف برای بزرگترها یک پیام داشت و کوچکترها یک نوید. برای بزرگترها یعنی که کشاورزیها را جمع کنید، هیزمها را به انباری ببرید و خلاصه عجله کنید که وقت ندارید. برای کوچکترها هم یعنی رسیدن فصل خاطرهها. ناگفته نماند وقتی فکر میکنم میبینم چند تار موی سفید سرم این روزها همان پیام «ابله خبر کن» دارد. تابستان عمرم گذشته و در ماههای آخر پاییز هستم؛ بگذریم!
صبحِ بعد یک شب برفی، قشنگترین منظرهها رقم میخورد. بچّهترها با هزار ذوق و شوق، دستکشهای پشمی که مادربزرگ برایشان بافته بود، به دست میکردند و میدویدند وسط حیاط. بازی ... بازی ... بازی. هیجانات ابتدایی بچهها که فروکش میکرد، نوبت انداختن عکس بود؛ آن هم نه با دوربین! هر کسی یک جای دنج و دستنخورده مییافت و خودش را رها میکرد روی برف. بعد یک قالب نیمتنۀ آدم میماند روی برف. همۀ هم یک شکل بود. چه فکلی و چه کچل. تفاخر و منم منم هم نداشت. با این حال، از صد عکس موبایلی امروزی بیشتر مزّه میداد. آخر سر هم، خسته که میشدند، میآمدند و تا گردن میرفتند زیر کرسی. کمی که میگذشت صدا و نالۀ بچهها بلند میشد: «نوک انگشتانمان درد میکند!» سرما کار خودش را کرده بود. من یکی از نسخههای شفابخش قدیمیها را همین جا دیدم. وقتی انگشتانم بعد یک برفبازی درد میکرد، آب ولرمی آوردند و دستانم را چند دقیقهای داخل آب قرار دادند. مثل آب بر آتش بود و خیلی زود دستانم خوب شد. بعدها خودم چند بار امتحان کردم؛ واقعاً زهر درد را میکشید. آن موقعها این همه پیشرفت نبود؛ امّا هر دردی درمان داشت. به خلاف عصر سیمانی که مشکلاتش با آن همه پیشرفت کلاف سر در گم است.
حیاطهای آن زمان هم، جان داشت؛ نبض داشت؛ نفس میزد؛ مثل الآن که نبود. تا چشم کار میکرد سفیدی بود و سفیدی. انگار خدا یک ملافهٔ سفید اتوخورده کشیده بود روی همۀ دنیا. چشماندازش جان را صیقل میداد. نگاه کردن به کلاغها و گنجشکهایی که میآمدند و روی برفها راه میرفتند و دنبال غذا میکشتند، حس و حالی داشت. آسمان بعد برف هم که وصفش جداست. خدا یک رنگ آبی صاف و زلال میزد به دل آسمان. تعجب میکنم با چه جرئتی به بچههای امروزی یاد میدهند رنگ آسمان آبی است!
در هر حال، آن روزها گذشته و فقط خاطرهاش مانده. حالا هم چند تار موی سفید روی سرم و اینکه بگویم: برف آن روزهایم آرزوست، نه این روزها!
@fekreshanbe
🔹صدای زیر روشویی و چند معمّای بیجواب!
🔹وقتی برای نماز صبح بیدار شدم، از داخل روشویی صدایی شنیدم. صدایی شبیه حرکتکردن یک سوسک روی کابینت آشپزخانه. صدا به قدری ضعیف بود که اگر سکوت صبحگاهی نبود قطعاً آن را نمیشنیدم. با خودم گفتم حتماً از آن سوسکهای موذی است که چشم ما را دور دیده و در این خلوت و تاریکی شب آمده تا دلی از عزا دربیاورد. تمام اطراف روشویی را ورانداز کردم؛ امّا چیزی به چشمم نیامد. آرام خم شدم و دمپایی را از روی زمین برداشتم. آماده بودم تا با دیدن اوّلین جنبنده، یک دمپایی نثارش کنم. با نوک پا و بااحتیاط، سطل را کنار زدم. خبری نبود. صدای خِرچخِرچ لحظهای قطع و با وقفهای اندک، دوباره ازسرگرفته میشد. صدا چنان مینمود که انگار موجودی از چیزی بالا میرود. سراغ لولۀ زیر روشویی رفتم. قلبم تندتند میزد بهطوری که میتوانستم ضربههای آن را روی سینهام حس کنم. با این که هنوز وضو نگرفته بودم، خواب به کلّی از سرم پریده بود. به خلاف انتظار، زیر روشویی هم اثری از موجود زنده نبود!
اینبار نفسم را حبس کردم تا هر جور شده منشأ صدا را پیدا کنم. گوشهایم را تیز کردم. بهنظر میرسید چیزی داخل چهارچوب آلومینیومیِ در، تکان میخورد. اطراف چهارچوب را وارسی کردم. هیچ شکافی دیده نمیشد. چراغقوۀ موبایلم را روشن کردم و به پاشنۀ در انداختم و دقیق شدم. سوراخی به اندازۀ ورود و خروج مورچههای ریز خانگی، در کنار چهارچوب وجود داشت. چیزی هم شبیه شاخک یا پای سوسک از آن سوراخ بیرون آمده بود و تکان میخورد. معلوم بود سعی میکند از آنجا بیرون بیاید. تعجبم بیشتر شد. یعنی چیست؟ از کجا آمده؟ چگونه داخل سوراخی به این ریزی رفته؟ یعنی پشت این چهارچوب به جایی راه دارد؟ با انگشتم خواستم راهی باز کنم؛ امّا سفتتر از آن بود که بتوان با دست کاری کرد. رفتم و از ماشینم که بیرون پارک شده بود یک پیچگوشتی و چکش آوردم و سیمانها را تراشیدم و شکافی به اندازه نیم سانتیمتر کنار چهارچوب ایجاد کردم. حالا میتوانستم آن موجودی را که نیم ساعت به دنبالش بودم، ببینم: یک سوسکِ باغچۀ سیاه! سوسک باغچه، حشرهای بیآزار است و بهندرت در خانههای مسکونی دیده میشود. با این حال، اینجا بود؛ داخل چهارچوب. بیچاره تقلا میکرد از شکافی که برایش ایجاد کرده بودم بیرون بیاید؛ ولی این شکاف کافی نبود. مجبور شدم گوشهٔ کاشی را بشکنم. وقتی بیرون آمد دو چیز برایم خیلی عجیب بود: وارسی کردم آن شکاف به جایی راه نداشت و تنها راهش همان سوراخ ریزی بود که من ایجاد کرده بودم و دیگر این که قسمتی از بدن سوسک باغچه به خاطر تنگی جا تغییر شکل داده بود!
سوسک باغچه را بیرون بردم و در طبیعت رها کردم. معمّای صدای روشویی برایم حل شد؛ امّا معمّاهای دیگری برایم بیجواب ماند. چه مدتی این سوسکِ باغچه در این شکاف زندگی میکرده در حالی که به جایی راه نداشته است؟! حداقل من از یک سال پیش در این خانه ساکن بودم و اگر این ماجرا روی دیگر داشته باشد، باید قبل از این یک سال باشد. سؤال دیگر اینکه اگر این سوسک باغچه در این مدّت داخل این شکاف بوده از چه چیزی تغذیه میکرده و روزی او چگونه میرسیده است؟!
نمیدانم چه حکمتی در این ماجرا بود. شاید خدا خواسته بود با شنیدن این صداها سوسک باغچه را از این جا خارج کنم و به طبیعت برگردانم. نمیدانم شاید!
@fekreshanbe
🔹در مدرسهٔ لاتها
🔹همه در نمازخانه جمع شدیم. قرار بود به مدارس سطح شهر برویم. حدوداً یک اتوبوس بودیم. این اوّلین بار بود که به این شکل به تبلیغ میرفتم و کمی استرس داشتم. در میان ما کسانی بودند که سابقۀ تبلیغی زیادی داشتند و به اصطلاح چند پیراهن از بقیّه بیشتر پاره کرده بودند. همه منتظر بودند تا معلوم شود هر کسی باید به کدام مدرسه برود. در این فرصت، طلبهها دستهدسته نشسته بودند و از تجربیات تبلیغی خود صحبت میکردند. من هم که چیزی برای گفتن نداشتم، فقط گوش میدادم. برخی معتقد بودند: «تبلیغاوّلیها نباید کار را از شهرهای بزرگ شروع کنند. خصوصاً شهری مانند کرج که هزار و دو ملّت است و هر جور آدمی و با هر نوع تفّکری در آن پیدا میشود. کرج، ایران کوچک است. این شهر، مبلّغ کارکُشته و میداندیده میخواهد!»
چند لحظه گذشت و مدارس مشخص شد. گفتند: «خودتان با تاکسی یا اتوبوس به مدرسهای که برای شما تعیین شده بروید!» به خیابان آمدم. حس زنبوری را داشتم که کندویش جابهجا شده و حالا از کندو بیرون آمده تا ببیند اوضاع از چه قرار است. هیچ شناخت و تصوری از کرج نداشتم. دنبال کسی بودم تا آدرس مدرسه را از او بپرسم. هوا هنوز کامل روشن نشده بود و حسابی سوز داشت. خیابان خلوت خلوت بود. روبروی حوزه علمیّۀ محل استقرارمان، یک بقّالی بود که چند پله داشت. خودم را به آن طرف خیابان رساندم. همین که قدم در پلۀ دوم بقالی گذاشتم، عبا و قبا هر دو زیر پایم رفت و روی زمین افتادم. دوخت انتهای قبایم پاره و به اندازه جای یک پا گِلی شد. بار اوّل بود که لباس میپوشیدم. خدا خدا میکردم کسی این صحنه را ندیده باشد. سریع خودم را از زمین کندم و وانمود کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده است!
از مرد بقّالی آدرس مدرسه را جویا شدم. با تعجب از من پرسید: «حاجی مطمئنی میخواهی به این مدرسه بری؟! آخه این منطقه، اصلاً منطقۀ خوبی نیست!» کمی توضیح داد. از حرفهایش فهمیدم در حاشیۀ شهر قرار دارد و منطقۀ خوشنامی نیست. تازه باید چند تا مسیر عوض کنم تا خودم را به آنجا برسانم. شوری به دلم افتاده بود. در ظاهر آرام بودم؛ امّا در درونم طوفان به پا بود. یک مسیر را با تاکسی رفتم. سر مسیر دوم منتظر تاکسی بودم که یک پراید سفید رنگ جلویم ترمز زد و گفت: «حاجی کجا میری برسونمت؟» اسم منطقه را گفتم. جواب داد: «بیا بالا، تا یه جایی میبرمت.» جوان لاغر اندام و قد بلندی بود. سر صحبت را باز کرد. گفت اصالتاً اهل نیشابور است و برای کار به این شهر آمده. برقکار است و برای اینکه هزینه بنزین ماشین را جور کند، توی مسیر مسافر سوار میکند. هنوز بعد سالها فامیلیاش را به خاطر دارم. جوان بامحبت و مهربانی بود. آخر مسیر با اصرارِ من، هزار تومان کرایه گرفت و آن را در کیفش گذاشت و گفت: «این هزار تومان را تبرّکی نگه میدارم. راستی حاجآقا! به این منطقه که میری مراقب خودت باش! پر خلافکاره!»
قسمتی از مسیر را باید پیاده میرفتم. پرسانپرسان خودم را به کوچۀ مدرسه رساندم. سر کوچه چند جوان ایستاده بودند. تیپ و قیافهشان مانند لاتهای داخل فیلمها بود. بیتوجه از مقابلشان عبور کردم. یکی از آنها با صدای بلند داد زد: «حاجییییی مخلصمممم!» سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. آرام سرم را برگردانم و با لبخند برایش دست تکان دادم و گفتم:«مخلصیییم!» از سر کوچه تا مدرسه حدود دویست، سیصد متر بود. در این فاصله، حرفهای آن بقّال و راننده پراید را مرور میکردم. وقتی به مدرسه رسیدم، دانشآموزان سر کلاس رفته بودند. خودم را به مدیر مدرسه معرفی کردم و حکم تبلیغیام را تحویلش دادم. دائم به این فکر میکردم که چه خواهد شد؟ اگر بچههای کلاس مثل همان لاتهای سر کوچه باشند، چطور کلاس را اداره کنم؟ اگر کلاس از دستم رفت چی؟! هر کدام از این احتمالات مثل پتک روی سرم فرود میآمد. یک دوست صمیمی داشتم که اهل کرج بود. در آن لحظه به ذهنم رسید که به او نیز زنگ بزنم و نظرش را در مورد این منطقه بپرسم. او نیز آنچه را که در مورد آن منطقه شنیده بودم تایید کرد.
👇👇👇
ترس و اضطراب و استرسم به بالاترین حد رسیده بود. به خودم میگفتم: «کاش در قم مانده و عطای این تبلیغ را به لقایش بخشیده بودم!» به هر راه حلّی فکر میکردم. به این فکر میکردم که چه بهانهای بتراشم که دیگر به این مدرسه نیایم. آیا راه فراری هست؟! یعنی این کشتی شکسته به ساحل آرامش میرسد؟ در هر حال، احساس میکردم روی صندلی دفتر مدرسه میخکوبم کردهاند. پاهایم توان حرکت نداشت. از آنجایی که انسان در لحظات بحرانی به یاد خدا میافتد، دلم رفت به سمت قرآن کوچکی که همراهم بود. زمان به سختی میگذشت. انگار زندگی را روی دور کند گذاشته بودند.
با خودم نجوا میکردم: «بالاخره ما به خاطر خدا از قم بیرون زدیم، مگر میشود خدا ما رها کند؟» آن روزها قرآن حفظ میکردم و با آن مأنوس بودم. قرآن را از جیبم درآوردم و میان دو دست گرفتم و به او گفتم: «میدانی که من تو را چقدر دوست دارم! نظر تو دربارۀ این مدرسه و این منطقه چیه؟ یک چیز بگو که دلم آرام شود.» حقیقتاً هم آن قرآن جیبی را دوست داشتم. واقعاً برایم مثل یک رفیق بود. بسم اللّه گفتم و صفحهای را باز کردم. تا چشمم افتاد به صفحهٔ بازشده، یخ کردم. ناامید ناامید شدم. صفحه ۱۹۳ قرآن، آیۀ ۳۷ توبه آمده بود: «إِنَّمَا النَّسِيءُ زِيَادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا» در این حین، ناظم و مدیر مدرسه در حال هماهنگی بودند تا یکی از کلاسها را برای حضور من آماده کنند. من که توقع آمدن این آیه را نداشتم، در دلم به خدا گفتم: «خدایا! تو دیگه چرا حال ما را میگیری؟ نمیشد یک آیۀ مهربانتری برامون باز بکنی؟!» همین طور که غرق در شِکوه و شکایت بودم، چشمانم را به طرف انتهای صفحه غلطاندم. ناگهان چشمم افتاد به این قسمت آیۀ ۴۰ توبه: «لَا تَحزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلَى وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا» همان جا خودم را مخاطب این قسمت آیه دانستم. یک آرامش عجیبی ریخت توی دلم. فهمیدم که خدا کار خودش را کرده؛ یعنی خیالت تختتخت.
حدود یک هفته در آن مدرسه بودم. یکی از بهترین و شیرینترین تبلیغهایی است که تا به حال داشتهام. بچههای آن منطقه با اینکه اسمشان بد در رفته بود، بسیار بامرام و داشمشتی بودند و تا مدتها بعد با من تماس میگرفتند. روزی یکی از آنها زنگ زد و در حالی که خیلی لوتیوار صحبت میکرد، گفت: «حاجی! یک هفته است توی ترکم. یک هفته است لب به مشروب نزدم. بدنم میخواد! چکار کنم دوباره برنگردم؟!»
@fekreshanbe
🔹 تک بیتی که تحسین جلسه را برانگیخت!
جلسه حال و هوای خاصی دارد. همه شاعران با دست پر آمدهاند تا سرودههای خود را نزد مقام معظم رهبری(حفظه اللّه) ارائه کنند. شاعران به ترتیب شعر خود را میخوانند و از حاضران بهبه و آفرین میگیرند.
نوبت به یکی دیگر از شاعران میرسد تا آنچه را در چنته دارد رو کند. همه نگاهها به سمت اوست. سکوت همهجا را فرا گرفته است. او میگوید: «من یک بیت بیشتر به این جلسه نیاوردهام!» سکوت محفل با خندهٔ آرام حضار میشکند. شاعر ادامه میدهد: «تازه یک مصرع آن از حافظ است!» تعجب و خندهٔ حضار بیشتر می شود.
اشتیاق شنیدن تک بیت او گوش ها را تیز کرده است. زمان بهکندی میگذرد. حاضران خبر ندارند که تک مصرع او قرار است تحسین همگان را برانگیزد. شاعر نفس عمیقی میکشد و میخواند:
ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد
تمام هستی زهرا، نصیب نرجس شد
...صدای تکبیر و صلوات فضای جلسه را پر میکند... .
-----------
پ.ن: اصل خاطره از شاعر و پیر غلام اهلبیت(ع) استاد غلامرضا سازگار(میثم) است که بازنویسی شده است.
@fekreshanbe
🔹سهم ما از ویرانی!
در قابوسنامهٔ عنصرالمعالی آمده است: «آدمی را از چهار چیز ناگزیر بود: اوّل نانی، دوم خلقانی و سوم ویرانی، چهارم جانانی.» این چهار چیز، همانی است که ما آنها را خوراک، پوشاک، مسکن و همسر مینامیم. البتّه در این عبارت قابوسنامه که اصل آن از ابوسعید ابوالخیر است، نکات عمیقتری نهفته است. او از میان تمام خوردنیها با رنگها و طعمهای گوناگونشان به قرص نانی و از پوشیدنیها به پوسیدهای قناعت کرده است. همچنین با وجود واژههایی مانندِ خانه، کاشانه، آشیانه، بیت، کاخ، مسکن، منزل، چهاردیواری، آلونک، کلمۀ «ویرانی» را برای انتقال معنای مقصود خود برگزیده است. یعنی آدمی هرکه و هرچه و هرکجا باشد، دستکم به یک ویرانه نیاز دارد. چیزی که امروز برای چندین میلیون انسان به آرزوی دست نیافتنی تبدیل شده است.
حافظ وقتی دستش را از رسیدن به مطلوب و مقصود خود کوتاه دید، حسرتش را با این بیت توصیف کرد:
پای ما لَنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نَخیل
بیتی که بعدها مَثَل شد و برای هر امری که رسیدن به آن مشکل باشد به کار رفت. امروزه خانهدار شدن و یافتن ویرانهای چنان سخت است که این بیت حافظ نیز گویای آن نیست. عرب وقتی میخواهد آروزی ناشدنی را نشان دهد، کلمۀ «لیت» به کار میبرد. مثلاً میگوید: «لیتَ الشباب یَعودُ» یعنی ای کاش جوانی برمیگشت! بازگشت جوانی، آرزویی است که هیچگاه محقق نمیشود. حکایت خانه و خانهدارشدن هم چیزی شبیه این است. نمیخواهم پیازداغش را زیاد کنم؛ امّا به قول داشمشتیها: «هوا چنان پس است که با سزارین هم نمیشود خانه زایید؛ چه برسد به مسیر طبیعی!» اینقدر ناامیدشدن زیبندۀ بندگی نیست؛ لکن چه کنم که حال و روز خیلی از برخاکنشستگان، این شعر قیصر امینپور است:
خستهام از آرزوها، آرزوهای شعاری
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلیهای خمیده، میزهای صفکشیده
خندههای لبپریده، گریههای اختیاری
عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسههای بیخیالی، نیمکتهای خماری
رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم
شنبههای بیپناهی، جمعههای بیقراری
عاقبت پروندهام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی؛ باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحۀ باز حوادث
در ستون تسلیتها، نامی از ما یادگاری
@fekreshanbe
تیم ملّی ما در برابر تیم انگلیس باخت؛ امّا در تاریخ فوتبال ما خواهند نوشت و آیندگان خواهند گفت: «در آن بازی، یک نفر فرماندهوار و مردانه جنگید.»
@fekreshanbe
🔹در فضای مجازی دیدم که این جوان را مسخره کرده بودند. برخی نوشته بودند: «شکر چه میکنی؟»
🔹یاد این حکایت سعدی در گلستان افتادم:
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد!
مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علیالدوام گفتی.
پرسیدندش که: «شکر چه میگویی؟»
گفت:
«شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی!»
#یک_عکس_یک_درس
@fekreshanbe
🔹 بنرهای کمی دیدهام که مطلب به درد بخوری روی آن نوشته شده باشد. این یکی بد نیست...👌
پدران و مادران بخوانند.
#یک_عکس_یک_درس
@fekreshanbe
🔹 مقام معظم رهبری: با این ستارگان میتوان راه را پیدا کرد.
چقدر این جمله روی این عکس مینشیند!
روستای پردنجان- فارسان- چهارمحال و بختیاری
#یک_عکس_یک_درس
@fekreshanbe
💬 این عکس، با بسیاری روی سخن دارد:
با فطرتهای بیدار
با وجدانهای مانده در زیر آوار
با دنیا
با کاخنشینان بیآسمان
با در راهماندگان
با کسانی که دنیا را با عینک دودی میبینند
با یخبستگان جهل و ستم
با قلمهای در رهن
با توئیتهای در اجاره
با گرامهای رنگارنگی که گرایی ندارند
آری! این قاب با همه حرف دارد
با مادران
با پدران
با مسئولان
با دانشجویان
اصلاً با خرد و کلان
با پیر و جوان
با ستاره و ماه
با گویندگانِ آه
با مادرِ منتظر و چشم به راه
با گمکنندگان راه
با قارهٔ بهظاهر سبزِ سیاه
با صاحبان افقهای کوتاه
با کسانی که ایمانشان بوی غرب میدهد
با کسانی که گمنامی آزارشان میدهد
با پشت میزنشینان پایتخت مانده
با جملهٔ «لطفاً بدون هماهنگی وارد نشوید!»
با شورای تدوین کتابهای درسی
با فرهنگستان که چرا برایش واژه نساخته
با دانشگاه که چرا برایش واحد درسی ندارد
با سرددبیران که چرا برای شهید «ستون» ندارند
با نویسندگان متنهای تاولزده و آبلهدار تاریخ
با من
با شما
با همه ... .
#یک_عکس_یک_درس
#تشییع_شهدای_گمنام
@fekreshanbe
🔹کاهن معبد جینجا طلسمم را شکست
انگار ابر و باد و مه و خورشید و فشار زندگی دستبهدست هم داده بودند که من را جدا کنند از چیزی که دوست دارم؛ یعنی از خواندن و نوشتن. البتّه هر روز میخوانم و مینویسم؛ امّا نه آن چیزی که دلم میخواهد. از قضا، فضایی باز شد و رفتم سراغ خواهشهای دلم. کتابی خریده بودم از وحید یامینپور با نام «کاهن معبد جنیجا». یامینپور را با مجریگریهای پر سر و صدا و بحثبرانگیزش میشناسند تا نوشتههایش. با این حال، او توانسته کتابهایش را خوب از کار درآورد. یادم هست چند سال پیش در جلسۀ نقد کتاب «نخل و نارنج» او شرکت کردم. یکی از استادان ناقد، محمدرضا زائری بود. وی خطاب به یامینپور گفت: «شما که اینقدر خوب مینویسید، چرا کار سیاسی میکنید و علیه این و آن توئیت میزنید؟!» القصّه اینکه به ظاهر یامینپور توانسته مخاطبش را راضی کند.
این کتاب، داستان سفر اوست به سرزمین چشمبادامیها. دربارۀ ژاپنیها در رسانهها حرف و حدیث بسیار است. حتماً شما هم ماجرای تکراری تلفن پاناسونیک روی میز رئیس جمهور آمریکا را شنیدهاید. علاقهمند بودم حالا که خودم نمیتوانم سرزمین ساموراییها را از نزدیک ببینم، دستکم نوشتههای شخص قابل اعتمادی را دربارۀ این کشور بخوانم. «کاهن معبد جینجا» به من نشان داد که ژاپن هم چالههای خودش را دارد. همان چیزی که میگوییم آواز دهل از دور خوش است. البتّه قصد ندارم در این فرصت از کاستیهای ژاپن بنویسم؛ بلکه برعکس، میخواهم به نکتۀ جالبی که یامینپور گزارش کرده اشاره کنم.
او و همراهانش وارد فرودگاه بینالمللی «اوساکا» میشوند؛ امّا هیچ تابلویی به زبان انگلیسی در فرودگاه و اطرافش نمیبینند. شک میکنند نکند اینجا فرودگاه اصلی اوساکا نباشد! نه اینجا ژاپن است؛ آنان عامدانه حتّی در مکانهای بینالمللی و میدانهای اصلی، جز به ژاپنی نمیخوانند و نمینویسند! به قول نویسنده، این شاید به خلاف ادب میزبانی باشد؛ امّا با غرور ملّی سازگارتر است.
اکنون این را مقایسه کنید با برخی از هموطنان و همزبانان که دست و پا میزنند تا واژگان بیگانه را بهکار بگیرند. کافی است سری به خیابان اصلی شهر بزنید و به تابلوی بالای مغازهها نگاه کنید. میپذیریم که یافتن زبان پاک و عاری از واژگان بیگانه، در دنیای امروز شدنی نیست؛ امّا این همه وادادگی نیز پسندیده نیست؛ آیا در فروشگاه نایس، کالای بهتری میفروشند؟ فستفودها خوشمزهتر از غذای فوری هستند؟ یعنی خورشید سانسینی از شهر آفتاب زیباتر است؟ رنگ اسکای از آسمان بیشتر به دل مینشیند؟ ممکن است استار از ستاره بیشتر بدرخشد و چشمک بزند؟ شمارهٔ یک، کمتر از نامبر وان است؟ کسی که کتوشلوار لوکس میپوشد و میگوید: «اوکی هستم»، سرحالتر از جوان خوشپوشی است که میگوید: «خوبم»؟
@fekreshanbe