🔹کاهن معبد جینجا طلسمم را شکست
انگار ابر و باد و مه و خورشید و فشار زندگی دستبهدست هم داده بودند که من را جدا کنند از چیزی که دوست دارم؛ یعنی از خواندن و نوشتن. البتّه هر روز میخوانم و مینویسم؛ امّا نه آن چیزی که دلم میخواهد. از قضا، فضایی باز شد و رفتم سراغ خواهشهای دلم. کتابی خریده بودم از وحید یامینپور با نام «کاهن معبد جنیجا». یامینپور را با مجریگریهای پر سر و صدا و بحثبرانگیزش میشناسند تا نوشتههایش. با این حال، او توانسته کتابهایش را خوب از کار درآورد. یادم هست چند سال پیش در جلسۀ نقد کتاب «نخل و نارنج» او شرکت کردم. یکی از استادان ناقد، محمدرضا زائری بود. وی خطاب به یامینپور گفت: «شما که اینقدر خوب مینویسید، چرا کار سیاسی میکنید و علیه این و آن توئیت میزنید؟!» القصّه اینکه به ظاهر یامینپور توانسته مخاطبش را راضی کند.
این کتاب، داستان سفر اوست به سرزمین چشمبادامیها. دربارۀ ژاپنیها در رسانهها حرف و حدیث بسیار است. حتماً شما هم ماجرای تکراری تلفن پاناسونیک روی میز رئیس جمهور آمریکا را شنیدهاید. علاقهمند بودم حالا که خودم نمیتوانم سرزمین ساموراییها را از نزدیک ببینم، دستکم نوشتههای شخص قابل اعتمادی را دربارۀ این کشور بخوانم. «کاهن معبد جینجا» به من نشان داد که ژاپن هم چالههای خودش را دارد. همان چیزی که میگوییم آواز دهل از دور خوش است. البتّه قصد ندارم در این فرصت از کاستیهای ژاپن بنویسم؛ بلکه برعکس، میخواهم به نکتۀ جالبی که یامینپور گزارش کرده اشاره کنم.
او و همراهانش وارد فرودگاه بینالمللی «اوساکا» میشوند؛ امّا هیچ تابلویی به زبان انگلیسی در فرودگاه و اطرافش نمیبینند. شک میکنند نکند اینجا فرودگاه اصلی اوساکا نباشد! نه اینجا ژاپن است؛ آنان عامدانه حتّی در مکانهای بینالمللی و میدانهای اصلی، جز به ژاپنی نمیخوانند و نمینویسند! به قول نویسنده، این شاید به خلاف ادب میزبانی باشد؛ امّا با غرور ملّی سازگارتر است.
اکنون این را مقایسه کنید با برخی از هموطنان و همزبانان که دست و پا میزنند تا واژگان بیگانه را بهکار بگیرند. کافی است سری به خیابان اصلی شهر بزنید و به تابلوی بالای مغازهها نگاه کنید. میپذیریم که یافتن زبان پاک و عاری از واژگان بیگانه، در دنیای امروز شدنی نیست؛ امّا این همه وادادگی نیز پسندیده نیست؛ آیا در فروشگاه نایس، کالای بهتری میفروشند؟ فستفودها خوشمزهتر از غذای فوری هستند؟ یعنی خورشید سانسینی از شهر آفتاب زیباتر است؟ رنگ اسکای از آسمان بیشتر به دل مینشیند؟ ممکن است استار از ستاره بیشتر بدرخشد و چشمک بزند؟ شمارهٔ یک، کمتر از نامبر وان است؟ کسی که کتوشلوار لوکس میپوشد و میگوید: «اوکی هستم»، سرحالتر از جوان خوشپوشی است که میگوید: «خوبم»؟
@fekreshanbe
«من خیلی نگران زبان فارسیام؛ خیلی نگرانم. سالها پیش ما در این زمینه کار کردیم؛ اقدام کردیم؛ جمع کردیم کسانی را دور هم بنشینند. من میبینم کار درستی در این زمینه انجام نمیگیرد و تهاجم به زبان زیاد است.»
بیانات رهبر معظّم انقلاب، حضرت آیتاللّه خامنهای، در دیدار با اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی، ۱۹ آذر ۱۳۹۲.
@fekreshanbe
14.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نگرانی رهبر انقلاب دربارهٔ زبان فارسی!
✅ این ویدئو را ببینید ... .
#مشفق_ناصح
#قند_پارسی
#پیشنهاد_دیدن
🆔 @fekreshanbe
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سکتهٔ ناقص حکیم ابوالقاسم فردوسی پس از دو دقیقه حضور در تهران!
💬 این دو پیام (پیام قبلی و این پیام) را به دوستان خود و همهٔ فارسیدوستان بفرستید تا گامی در حفظ زبان فارسی برداشته باشیم.💐
۲۵ اردیبهشت، روز بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی
#فرزند_ایران
#قند_پارسی
#پیشنهاد_دیدن
🆔 @fekreshanbe
🔹 «تئوری پنجرهٔ شکسته» و یک تلنگر!
در دهۀ 1980 مسئلهای ذهن مسئولان شهر نیویورک آمریکا را به خود مشغول کرده بود. آنان به دنبال کشف علت ناهنجاریهایی بودند که در مترو اتفاق میافتاد. آنان میخواستند بدانند ریشۀ خطخطی کردن دیوارۀ مترو، زباله ریختن، ادرار کردن، پرداخت نکردن پول بلیت مترو، زورگیری، بدمستی کردن و ... چیست. از همینرو، دو جرمشناس (کی ویلسون و ال کلینگ) را استخدام کردند تا این موضوع را بررسی کنند. نتیجۀ تحقیق این دو نفر، به یکی از مشهورترین نظریههای جرمشناسی به نام «تئوری پنجرهٔ شکسته» ختم شد.
نظریۀ پنجرهٔ شکسته، نشان دهندۀ میزان جاری اختلال شهری و تأثیر آن بر افزایش رفتارهای ضد اجتماعی و جرم است. آنان دریافتند اگر پنجرهای از یک ساختمان شکسته شود و همچنان تعمیر نشده باقی بماند، بهزودی پنجرههای دیگر نیز شکسته خواهند شد. پنجرۀ تعمیر نشده، این معنا را منعکس میکند که هیچکس نگران و مراقب نیست؛ پس شکستن پنجرههای بعدی هزینهای نخواهد داشت.
مثالهای دمدستی برای تئوری پنجرۀ شکسته کم نیست. رها شدن چند زباله در سر کوچه یا گوشۀ خیابان و جنگل، زبالههای بعدی را در پی خواهد داشت. اگر شما در اتاق محل کار خود، چند وسیله را رها کنید، دیر یا زود آن اتاق پر از وسائلی خواهد شد که سر جای خود قرار ندارند.
حضور زنان بیپوشش و بدپوشش در محیطهای عمومی نیز از مثالهایی است که میتوان برای این مقوله برشمرد. شاید بدیهیبودن این مسئله برای برخی قابل هضم نباشد؛ امّا مثالهای تجربهشده بر درستی آن گواهی میدهد. در این بین، توجه به این نکته ضروری است که مسئولان و دستگاههای مرتبط، فرصت اندکی برای چارهاندیشی به این مسئله دارند. اگر در این باره، بهنگام عمل نشود، شکسته شدنِ شیشههای بعدی حتمی است؛ همانطور که نشانههایی از ترکخوردن شیشههای دیگری نیز دیده میشود. سخن دربارۀ اقدام بهنگام فراوان است؛ ولی همینقدر بس که به قول سعدی:
سرِ چشمه شاید گرفتن به بیل/ چو پر شد نشاید گذشتن به پیل.
https://eitaa.com/fekreshanbe
14.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نابود شدن صائب تبریزی در محفل شاعران خسته!
#قند_پارسی
🆔 @fekreshanbe
🍂 تصویری زیبا از نظم حجاج گرداگرد خانهٔ کعبه در مراسم حج امسال
🔹 این عکس یک چیز کم دارد ... صاحبش را! به امید روزی که تکیه بر کعبه بزند و ندا دهد: ألا یا أهل العالم إنّ جدي الحسین ...
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده، زمین شوق تکامل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها
تکیه بر کعبه بزن، کعبه تحمل دارد
#جمعه
#امام_زمان
🆔 t.me/nahadiransite
🍂 دل بزرگ
دل بزرگ داشتن هم، نعمت بزرگی است. اگر دیده باشید، گوشهوکنار روزبازارها چرخوفلکهای کوچکی وجود دارد. معمولاً به چشم کسانی میآیند که بچه داشته باشند؛ البتّه این بچهها هستند که این چرخوفلکها را توی چشم پدر و مادرها میکنند.
امروز از کنار یکی از اینها گذشتم. بچهام گیر سهپیچ داد که باید منم سوار شوم. هزینهاش پنج دقیقه ده هزار تومان بود. صاحب چرخوفلک پیرمرد شیرین و دوستداشتنیای بود که فارسی را به لهجۀ ترکی صحبت میکرد. شما را نمیدانم، امّا برای من، فارسی با لهجۀ ترکی نمکین است. ریشهایش سفید شده بود. مثل پدربزرگها بچهها را سوار و پیاده میکرد.
پول نقد همراه نداشتم. به پیرمرد گفتم: «پدر جان! کارتخوان دارید؟» با مهربانی و با همان لهجۀ دلنشین گفت: «الان حواسم به بچههاست که نیفتند؛ یککاریش میکنیم؛ اگر پول هم نداشتی، مهم نیست؛ گذشت میکنم! تا حالا خیلی گذشت کردهام!» این را گفت و مشغول چرخاندن شد.
به خودم گفتم: دل بزرگ داشتن هم نعمت بزرگی است؛ خیلیها هستند از یک ارزن هم نمیگذرند! دیروز در اخبار دیدم تیتر زده بودند: قتل به خاطر جای پارک!
🆔 @fekreshanbe
🔹 قورباغه را قورت دادم!
نمیدانم چند سال پیش بود که کتاب «قورباغه را قورت بده» را دیدم. شاید برای نخستین بار، نام این کتاب را زمانی که پیشدانشگاهی بودم از مشاور مدرسه شنیدم؛ نمیدانم! در هر حال، بعدها بارها و بارها در کتابفروشیها چشمم به این کتاب افتاد؛ امّا نه دستم به سمتش رفت، نه دلم.
چند وقت پیش که داشتم وسایل برادرم را جابهجا میکردم، لابهلای آنها این کتاب را دیدم. حس کردم این کتاب، ول کنم نیست و باید هر جوری شده آن را بخوانم. آن را برداشتم و تصمیم گرفتم از این خورۀ درونی خلاص شوم؛ البته اعتراف میکنم شاید اگر مفت نبود، حالا حالاها سراغش نمیرفتم.
در چند ساعت کتاب را تمام کردم. سنگینترین حسی که پس از خواندن کتاب داشتم، حسرت بود. محمدحسین شهریار، غزلی دارد با عنوان «حالا چرا؟» شاید همۀ ابیات این شعر را همگان نشنیده باشند؛ امّا بیشک این مصرعش به گوش همه آشناست: «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟» به غلیظی شهریار نه، امّا بدجوری «حالا چرا» به خودم گفتم. حال کسی را داشتم که از قطار جا مانده است!
در این کتاب، ۲۱ روشِ واقعاً کاربردی برای غلبه به تنبلی و انجام دادن کار در کوتاهترین زمان بیان شده است. راحتتان کنم؛ «قورباغه» مهمترین کار زندگی شماست و در عین حال، کاری است که شما به هر دلیلی از آن فراری هستید و بخواه نخواه باید آن را انجام دهید. خودمانی آن میشود: «آش کشک خالته، بخوری پاته نخوری پاته!» پس این قورباغه را بخور و خودت را راحت کن!
قصد ندارم در این نوشتار، خلاصۀ این کتاب را بیان کنم؛ امّا روح این کتاب به قول نویسندهاش این است: «توانایی تمرکز بر روی مهمترین وظیفه، برای انجام دادن آن به بهترین نحو و به پایان رساندن تمام و کمال آن، کلید موفقیت چشمگیر، کامیابی، احترام، مقام و خوشبختی در زندگی است».
🆔 @fekreshanbe
🔹 ۶۴۱۰ روز در حسرت ۵ دقیقه آفتاب!
🔹«روز ۲۶ مرداد فرارسید و اوّلین گروه اسیران ایرانی از مرز گذشتند و بهوسیلهٔ دکتر حبیبی معاون اوّل رئیسجمهور مورد استقبال قرار گرفتند. من در بین آنان نبودم و حتّی خبری هم که گویای این باشد که امروز و یا فردا خواهم رفت، نبود. روزانه ۴ تا ۵ هزار اسیر بین دو کشور ردّ و بدل میشد. پس از ۲۰ روز، ۸۰ هزار اسیر تبادل شدند؛ ولی هنوز از اسم من خبری نبود! مرتّب به نگهبانها و سروان ثابت میگفتم: پس کی قرار است من بروم و آنها اظهار بیاطّلاعی میکردند. دو کشور اعلان کردند که تمام اسیران آزاد شدهاند و اسیر دیگری وجود ندارد. در این چند روز لحظه به لحظه برای برگشت به کشور و بودن در کنار خانوادهام ثانیهشماری میکردم؛ ولی این خبر تمام ذهنیّت و دلخوشیام را از من گرفت!»
این جملات، سکانسی از یک فیلم درام نیست. بلکه بخشی از خاطرات آزادهٔ سرافراز، خلبان شهید حسین لشکری است. او با دیگر اسرای در بند رژیم عراق یک تفاوت خاص داشت. او هم اوّلین بود و هم آخرین! او اوّلین خلبان اسیر در دوران دفاع مقدّس است و هم او آخرین کسی است که بعد از ۱۸ سال اسارت، قدم به خاک میهن ایران اسلامی گذاشت. همین نیز سبب شد مقام معظم رهبری، لقب «سیّد الأسرا» را به ایشان بدهد.
حتماً شنیدهاید که جذب و استخدام خلبانان شرایط ویژهای دارد؛ تناسب اندام، چشم و گوش سالم، روح و روانی خالی از عیب و حتّی دندانهایی سالم. خلبان قصّهٔ ما وقتی که از خانه خارج شد، جوان ۲۸ ساله بود و هنگامی که برگشت پیرمردی ۴۷ ساله شده بود با ۷۰ درصد جانبازی. به قول خودش، آخرین بار در حالی بچهٔ چهارماههاش را از بغلش جدا کرد که دندان در نیاورده بود؛ امّا بعد ۱۸ سال زمانی او را در آغوش کشید که دانشجوی سال اوّل دندانپزشکی بود.
میگویند: شنیدن هرگز جای دیدن را نمیگیرد؛ امّا از صحبتهای او میشود فهمید که در این ۶۴۱۰ روز اسارت بر او چه گذشته است. روزی خبرنگاری از او پرسید: «بهترین عیدی که در این ۱۸ سال اسارت گرفتید، چه بود؟» در پاسخ گفت: «یک نصفه لیوان آب یخ! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقیِ نگهبان، یک لیوان آب یخ خورد؛ میخواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد؛ من تا ساعتها از این مسئله خوشحال بودم! این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب!»
امّا سؤال: او چگونه در این سالهای سخت و طاقتفرسا تسلیم دشمن نشد و سر ذلّت فرود نیاورد؟ چرا پناهندگی نگرفت و همانجا نماند؟ چرا با اینکه بارها و بارها از او خواسته شده بود تا علیه کشورش زبان به شکوه و شکایت باز کند و در مقابل راحتی و آسایش را به تن بخرد، قبول نکرد؟ رمز این ایستادگی چیست؟
وقتی همین سؤالها را از خود او پرسیدند، پاسخی داد که کارگشای بسیاری از گرفتاریها و رنجهای ماست. جواب از زبان خودش شنیدنی است: «اعتقادات مذهبی و مکتبی سربازان ایرانی مهمترین عامل مقاومت آنها در مقابل فشارهای روحی، روانی و جسمی بعثیها بود. ما وقتی به اسارت دشمن درآمدیم با تأسی به سیرهٔ اهلبیت(علیهم السلام) و بهخصوص حضرت موسی بن جعفر(علیهما السلام)، تمسّک به دین و اهداف آن و بررسی و تفکّر در آن، خود را از گزند ترفندهای دشمن حفظ کردیم.»
پاسخی که خلبان شهید حسین لشکری به این سؤالات داد، در حقیقت ترجمهٔ بسیاری از روایات اهلبیت(ع) است که وظیفهٔ ما را در سختیها و مشکلات بیان میکند.
امام رضا(ع) فرمود: «إِذَا نَزَلَتْ بِكُمْ شَدِيدَةٌ فَاسْتَعِينُوا بِنَا عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»؛ هرگاه برای شما پیشامد سختی روی داد بهوسیلهٔ ما از خداوند یاری بجویید.
🆔 @fekreshanbe
🍂 ظاهراً ته جهنم!
چند وقت پیش، برای تبلیغ به یکی از مراکز آموزشی رفتم. سر میز ناهار تلاش کردم با یکی از کادریها همکلام شوم. اوّلش راه نمیداد و به قول رزمیکاران، گاردش بسته بود. البتّه اصولاً نظامیها در ارتباطگیری کمی سرد هستند. از یگان خدمتیاش پرسیدم. به شوخی و با خندهٔ نرمی گفت: «یگان جهنّمیان!» بعد خندهاش را دزدید و گفت: «از اعضای یگان موزیک هستم.» بعد اینطور ادامه داد که اسلام از بیخ و بن، روی خوش به موسیقی نشان نداده است!
چهرهاش جوان نشان میداد؛ اما ۴۷ ساله بود. مدرک کارشناسی ارشد هنر، گرایش موسیقی داشت. در میانۀ حرفهایش خاطرهای تعریف کرد که برایم خیلی جالب بود و درسآموز. خاطرهای که شنیدنش برای اهل تبلیغ، خالی از لطف نیست. درسش هم این است که مبلّغ وقتی به جایی دعوت میشود باید پیش از منبر، مخاطبش را بشناسد. افزون بر این، شرایط را بسنجد و مقتضای حال سخن بگوید.
گفت: یک وقتی سی چهل نفر از بچههای یگان موزیک را در حسینه جمع کردند. حاج آقایی را هم دعوت کرده بودند تا برای ما سخنرانی کند. از قضا این روحانی، موضوع بحثش را موسیقی قرار داد. حالا خبر نداشت که همۀ ما از کادریهای یگان موسیقی هستیم. هرچه آیه و روایت و استدلال در مذمّت موسیقی بود رگباری ریخت روی سرمان. همۀ ما نیز، چسبیده بودیم به زمین و با هر آیه و روایتی که میشنیدیم، سرخ و سفید میشدیم.
پس از تمام شدن سخنرانی از منبر پایین آمد و در کنار ما نشست و پرسید: «راستی شما کجا هستید؟» یعنی در کدام یگان خدمت میکنید؟ ما که آن همه روایت دربارهٔ موسیقی شنیده بودیم، گفتیم: «با این چیزی که شما امروز برایمان بیان کردید، ظاهراً ته جهنم!»
#خاطرات_تبلیغ
🆔 @fekreshanbe
🔹 خودت اسیر بودی، ما را اسیر نکن! (۱)
آزادهای را به مناسبت سالروز بازگشت اسراء به مرکز آموزشی دعوت کرده بودند تا از اسارت بگوید؛ از خاطراتش؛ از روزهای دور از خانه و خانواده و آنچه بر او و همرزمانش گذشته است. هنگام ورود به حسینیه خیلی گرم با اطرافیانش احوالپرسی میکرد و حس و حال خوبی به آنان انتقال میداد. حدوداً ۵۵ ساله به نظر میرسید. تمام موهای سر و صورتش سفید شده بود؛ حتّی ابروهایش همرنگ موی سرش شده بود. میشد تازیانههای اسارت را در چینهای صورتش دید. مجری، ایشان را بعد از انجام تشریفات ابتدایی روی سن دعوت کرد. در معرّفی ایشان نیز گفت که دکترای دانشگاهی دارد و در کسوت معلّمی سالیانی است در آموزش و پرورش تدریس دارد.
با خودم گفتم با این همه تجربه حتماً کارش را خوب بلد است. خصوصاً اینکه پشت میز ننشست و مانند مجریان کارکُشته میکروفن را به دست گرفت. این را نیز اشاره کنم که در کلاسهای آموزش روایتگری به راویان میآموزند پشت میز ننشینند و دائم موقعیّت خود را روی صحنه تغییر دهند. نیم ساعت بیشتر وقت نداشتیم؛ چون برنامه به دلایلی کمی دیر شروع شده بود و سربازان طبق برنامهای که از پیش برای آنان پیشبینی شده بود، باید در کلاس دیگری شرکت میکردند. ریاست محترم عقیدتی از مسئولان خواست تا نیم ساعت به وقت مهمان برنامه اضافه کنند.
خیلی نگذشت که نظرم بهکلّی دربارۀ انتخاب مهمان مراسم عوض شد. با اینکه به دیوار تکیه داده بودم، دعا دعا میکردم این جلسه به پایان برسد. در چهره و چشمان سربازان یک «تو را به جان مادرت زودتر تمام کن!» دیده میشد. حتماً میپرسید: چرا؟
مخاطب از کسی که چند سال در اسارت بوده، انتظار شنیدن چه چیزی دارد؟ آیا غیر از این است که دوست دارد او از خاطرات اسارت بگوید؟ با این حال، ایشان بیشتر مطالبی که میگفت تناسبی با مراسم و کار و تخصّص ایشان نداشت. برای اینکه من را متهم به قضاوت اشتباه نکنید، یکی دوتا از کارهای ایشان را بیان میکنم. برای نمونه همان ابتدای مراسم از سربازان پرسید که چند نفرشان آیةالکرسی را حفظ هستند. بعد چند نفرشان را روی سن آورد تا بخوانند! یا مثلاً در وسطهای جلسه چند سرباز را بالای جایگاه کشاند تا حمد و سوره بخوانند!
(ادامه دارد ...)
#خاطرات_تبلیغ
🆔 @fekreshanbe