eitaa logo
آرزوی‌بیـن‌الحرمــین"(:
1.6هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
- صَـل‌الله‌عَلیک‌یا‌اَباعــبدالله ! -چه‌خوش‌گفت‌شاعرشیرین‌سخن +چه‌گفت؟! -دلمان‌یک بغل‌سیرحرم‌میخواهد:))!'💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
توی‌نمازجماعت‌همیشه‌صف‌اول‌می‌ایستاد همیشه‌توی‌جیبش‌مهروتسبیح‌تربت‌داشت گاهی‌وقت‌ها‌که‌به‌هر‌دلیلی‌توی‌جیبش‌نبود موقع‌نمازدرحسینیه‌پادگان‌د‌نبال‌مهر‌تربت‌می‌گشت وقتی‌که‌پیدا‌می‌کرداین‌شعررازمزمه‌می‌کرد: {تاتوزمین‌سجده‌ای،سربه‌هوا‌نمی‌شوم...}
ماه رمضان آخری ده روز مرخصی گرفت و من و پدرش را برد مشهد گرم بود ظهر که نماز جماعت میخواندیم من را با تاکسی برمی‌گرداند هتل که اذیت نشوم خودش نمی‌خوابید،دوباره بر‌میگشت حرم می‌ایستاد به دعا و نماز شب بیست‌ویکم توی صحن هدایت نشسته بودم پیام محسن آمد روی گوشی‌ام قسمم داده بود: مامان تورو خدا دعا کن یه بار دیگه قسمتم بشه برم سوریه
همیشه‌‌برای‌خدا‌بندھ‌باشید.. ڪه‌اگر‌این‌چنین‌شدبدانید عاقبت‌همه‌ےِ‌شمابه‌خیر‌ختم‌مےشود.. :)
رفیقش‌مۍگفت... درخواب‌محسن‌رادیدم‌که‌مۍگفت: هرآیه‌قرآنۍ‌که‌شمابراۍشهدامۍخوانید دراینجاثواب‌یك‌ختم‌قرآن‌رابه‌اومۍ‌دهند ونورۍهم‌برای‌خواننده‌آیات‌قرآن فرستاده‌مۍشود
می‌خواست برود سرکار از پله‌های آپارتمان،تندتند پایین می‌آمد! آنقدر عجله داشت که پله‌ها را دوتا یکی‌ رد می‌کرد! جلوی در خانه که رسید بهش سلام کردم‌ گفتم: آرام‌تر فوقش یک‌ دقیقه دیرتر می‌رسی سرِکارت! سریع نشست روی موتور،روشن کرد و گفت علی‌آقا! همین یک‌ دقیقه یک‌ دقیقه‌ها شهادت آدم را یک روز به یک روز به عقب می‌اندازد!
کفشاشونمیبرد داخل‌حرم.. دلیلشوپرسیدم‌گفت: مھمون‌هیچ‌موقع‌کفششو داخل‌خونه‌میزبان‌نمیبره..!(:
همیشه برای خدا بنده باشید که اگر این چنین شد بدانید عاقبت همه شما به خیر ختم می‌شود
به‌تغذیه‌اش‌خیلۍ‌اهمیت‌میداد میگفت:مومن‌بایدبدن‌سالم‌داشته‌باشه.. یکۍ‌از‌چیزهایۍ‌‌که‌ترک‌کرد،نوشابه‌بود! توۍِاردوهاۍ‌جهادۍ‌یاهرجایۍ‌ که‌نوشابه‌همراه‌غذا‌بود نوشابه‌اش‌رو‌به‌مزایده‌میگذاشت‌و‌میفروخت..! معمولا‌ًاز‌پنجاه‌تاشروع‌میشد.. یادمه‌یکباریکۍ‌از‌رفقاپونصد‌تا‌خرید! البته‌‌هرکسۍصلوات‌بیشتر‌ۍمیفرستاد نوشابه‌اش‌مال‌او‌بود.. :)
محسن جان! مرد من! در این مدت که نبودی ولی بودی اتفاقات زیادی افتاد چقدر برایت حرف دارم ناگفته‌هایی به اندازه تمام سال‌های باهم بودنمان تو هم بیا و‌ برایم بگو از لحظه لحظه شیرینی‌های این سفر! همسر
کم‌ کم اسارت محسن‌ را به همه اطلاع دادیم رفتم خانه پیراهن محسن را روی زمین پهن کردم سرم را روی آن گذاشم و ضجه زدم اما زمان زیادی نگذشت که احساس کردم محسن آمد کنارم دستش را روی قلبم گذاشت و در گوشم گفت: زهرا سختیش زیاده ولی قشنگی‌هاش زیادتره!
موقع خداحافظی دستی زدم روی شانه‌اش: زود این ستاره‌ها را زیاد کن که سرهنگ بشی گفت: ممد آدم باید ستاره‌هاش برای خدا زیاد باشه ستاره‌ی سر شونه میاد و میره!