eitaa logo
رسانه مردمي فردوس رسا
2.2هزار دنبال‌کننده
47.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
257 فایل
اولین پایگاه #خبری رسمی شهرستان #فردوس شماره ثبت 90278 تمام حقوق مادی و معنوی این کانال متعلق به فردوس رسا است و استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است. #اخبار_فردوس ارتباط با ما @rasa401 @gmail.com" rel="nofollow" target="_blank">ferdosrasa@gmail.com
مشاهده در ایتا
دانلود
امیری سوار بر اسب ناگاه با صحنه عجیبی روبرو شد، ماری دید که به دهانِ خفته ای می رفت و هرقدر شتافت تا مار از مردِ خفته دور کند نتوانست. سوار که عاقل مرد و کاملی بود دست نکشید و نقشه ای کشید و با گرز به جان خفته افتاد و محکم بر او می زد تا بیدار شد و خفتهٔ بیخبر از همه جا از درد و زخم ضربه های بی امانِ سوار فرار می کرد تا رسیدند به درختی که سیب های پوسیده زیادی در زیر آن ریخته بود سوار به تهدید و زور فراوان از این سیب ها بخوردش داد تا جایی که از دهانش سیب بیرون می ریخت و در همین حال بی خبری با درد و رنج فراوان فریاد می زد و ناله می کرد که آخر من چه گناهی کرده ام که چنین مستوجب عذاب و رنج و دردم توام! اگر با من دشمنی و خصومتی داری به یکباره هلاکم کن و خونم بریز! آخر چه آدم بدبختی هستم که تو را دیدم، کافر و ملحد هم چنین ستمی نمی کند که تو با من می کنی و همینطور امیر را نفرین می کرد و امیر هم کوتاه نمی آمد و مدام بر سر و روی او می کوفت تا شب هنگام بالاخره هر چه خورده بود قی کرد و یکباره مار با آن خورده ها بیرون جَست! شخص مار خورده تا این صحنه عجیب را دید، درد و رنج و زخم ها از یاد برد و به سجده شکر افتاد و رو کرده به امیر و .... گفت: خود تو جبرئیلِ رحمتی یا خدایــی که ولــیِّ نعمتـی؟! ای مبـارک ساعتــی که دیدی ام! مرده بودم! جانِ نو بخشیدی ام! تو مــرا جویان مثالِ مادران من گریزان از تو مانندِ خران خر گریزد از خداونـــد، از خری صاحبش در پی زِ نیکو گوهری نه از پیِ سود و زیان می‌جُویَدش لیــــــک تا گرگـــش نــدرَّد یا دَدَش ای خنک آن را که بیند رویِ تو! یا در افتـــد ناگهان در کویِ تو! ای روانِ پـاک بِستــوده تو را چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را ای خـــداوند و شهنـــــشاه و امیــر من نگفتم! جهل من گفت! آن مگیر! شمّه‌ای زین حال اگر دانستمی، گفتــنِ بیهـــوده کی توانستمی؟! بَس ثنایت گفتمی، ای خوش خصال! گر مـــرا یک رمــــز می‌گفتـی ز حال لیک خامُش کرده می‌آشوفتی خامُــشانه بر سَرَم می‌کوفتی شد سَرَم کالیــــوه عقل از سَر بِجَست خاصه این سَر را که مغزش کمترست عفو کن! ای خوب‌رویِ خوب‌کار! آنچه گفتم از جنـــون اندر گذار! گفت: اگر من گفتمی رمزی از آن، زَهـــــرهٔ تو آب گشــتی آن زمان! گر تو را من گفتمی اوصافِ مار ترس از جانَــــت بر آوردی دَمار! جناب در این حکایت جالب فلسفه بسیاری از دردها و رنج ها و مصایب و فراز و نشیب ها در زندگی انسان را گوشزد می کند. انسان در افق کوتاه و روزمره زندگی بیخبر از فرجام و سرنوشت خود مدام حدیث نفس می کند و در درون نسبت به خدا و روزگار معترض است که چرا من جایگاه مناسبی در اجتماع ندارم، چرا از من استفاده نمی شود، و چرا در منصب و مقامی که لایق آن هستم قرار ندارم، چرا شانس و اقبال به من رو نمی کند و قس علی هذا از این اعتراضات به خدا دارد در حالی که همه اینها از روی جهل نسبت به امر تربیت حق و وجههٔ ربوبی خدا نسبت به ماست. خداوند به هر فردی از افراد بشر از طریقِ خاص خودش معامله می کند تا ناخالصی ها را به خلوص تبدیل کند و با وارد کردن رنج و درد ها نفس او را از مارهای خطرناک نفس پرستی و خودخواهی ها پاک کند. این نحوه تربیت الهی در پرده و رازپوشی و بی آنکه بدانیم ماجرا چیست انجام می شود چراکه در صورتِ بیان و آشکار شدن آن، ترس و وحشتی بر انسان مستولی می شود که زندگی او را مختل می کند و انسان از زندگی در این دنیا ناامید و بیزار می کند. __ *کالیوه: نادان، پریشان، حیران @ferdosrasa