🌻زیبایی(فرشته)بیوتی🌻
#پارت_پنجم🌻 🔺تقریباً یه ۱ ماهی بود که اونجا میرفتم مدرسه ، کلاس ۱۲ . یه روزصبح اومدم و داشتم میرفتم
#پارت_ششم
✅خلاصه رفتم دانشگاه که دکتر بشم ، اما خوب یادمه ، ۳ سال قبل از اینکه از دانشگاه فارغ التحصیل بشم ، یه روز نشسته بودم توی آتلانتا و استاد داشت درباره مطب حرف میزد ، که تو آمریکا مطب زدن چه مسائلی داره و اینکه هر چقدر مطبت شلوغتر بشه ، چقدر مریضها بیشتر صاحبت میشن ، برای اینکه دیگه وقتی برای خودت نداری و اینا …
✅اون لحظه بود که پیش خودم یه احساسی داشتم ، پیش خودم گفتم :” ببینم ، من دارم برای خودم دکتر میشم ؟! یا دارم برای پدر و مادرم دکتر میشم؟! “
✅و اون لحظه که داشتم این فکرها رو میکردم ، یه هو دلم ریخت که ” این فکرها چیه میکنی؟!” و اون لحظه ، واقعاً احساسم این بود که من دارم برای پدر و مادرم دکتر میشم ، نه واسه خودم!
✅[ همونطوری که تو این سمینار بهتون میگم ، هر فکری که آدم میکنه ، این فکر تبدیل به احساس میشه ، و این احساس تبدیل به نیت میشه توی طبیعت ، و بعد اون نیت وارد زندگی آدم میشه ]
بنابراین اون احساسی که من داشتم ، تبدیل به یه نیتی شد که من یه کسی رو پیدا کردم … حالا بذارین این داستانو براتون بگم ….
ادامه پارت بعدی ....