eitaa logo
👪 پرسش و پاسخ زنانه💏
240 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
51 فایل
جهت بالابردن اطلاعات زناشویی واحکام و اعتقادات حل مشکلات تازه عروس ودامادها
مشاهده در ایتا
دانلود
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت دوازدهــم (گــرمــاے تـهــران) ما چند ماه توے خونه پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمے گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شڪسته یه سرے جملات رو یاد گرفته بودم … آخر یه روز پدر متین عصبانے شد و با هم دعواشون شد … نمے دونم چے به هم مے گفتن اما حس مے ڪردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش براے من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت مے ڪرد … تمام روزهاے خوش من در ایران، همون روزهایے بود ڪه توے خونه پدر و مادرش زندگے مے ڪردیم … ما خونه گرفتیم و رفتیم توے خونه خودمون … پدرش من رو مے برد و تمام وسایل رو با سلیقه من مے گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم هاے خانواده شون چیدیم… خیلے خوشحال بودم … اون روزها تنها چیزے ڪه اذیتم مے ڪرد هواے گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما ڪم ڪم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتے خانم هاے چادرے رو مے دیدم با خودم مے گفتم … – اوه خداے من … اینها حقیقتا ایمان قوے اے دارن … چطور توے این هوا با چادر حرڪت مے ڪنن؟ … و بعد به خودم مے گفتم … تو هم مے تونے … و استقامت مے ڪردم … تمام روزهاے من یه شڪل بود … ڪارهاے خونه، یادگیرے زبان و مطالعه به زبان فارسے … بیشتر از همه داستان زندگے شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامے شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ╰┅─────────┅╯
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت سـیــزدهــم (اولـیــن رمـضــان مـشـتـرڪ) تمام روزهاے من به یه شڪل بود … ڪم ڪم متوجه شدم متین نماز نمے خونه … نمے دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین ڪارے، حیله و ترفندے ڪه بلد بودم سعے مے ڪردم به خوندن نماز ترغیبش ڪنم … توے هر شرایطے فڪر مے ڪردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه ڪار مے ڪرد؟ … اما تمام تلاش چند ماهه من بے نتیجه بود … اولین رمضان زندگے مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالے تمام سحرے درست ڪردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا ڪردم … اما بیدار نشد … یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش ڪردم … – متین جان، عزیزم … پا نمیشے سحرے بخورے؟ … غذا نخورے حالت توے روز بد نمیشه؟ … با بے حوصلگے هلم داد ڪنار … – برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه … برگشتم توے آشپزخونه … با خودم گفتم … – اشڪال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها ڪوتاهه … حتما بدون سحرے مشڪلے پیش نمیاد … و خودم به تنهایے سحرے خوردم … بعد از نماز صبح، منم خوابیدم ڪه با صداهاے ضعیفے از آشپزخونه بیدار شدم … چیزے رو ڪه مے دیدم باور نمے ڪردم … نشسته بود صبحانه مے خورد … شوڪه و مبهوت نگاهش مے ڪردم … قدرت تڪان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم … چشمش ڪه بهم افتاد با خنده گفت … – سلام … چه عجب پاشدے؟ … مے خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرڪت نمے ڪرد … فقط میم اول اسمش توے دهنم مے چرخید … – م … م` … همون طور ڪه داشت با عجله بلند مے شد گفت … – جان متین؟ … رفت سمت وسایلش … – شرمنده باید سریع برم سر ڪار … جمع ڪردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو مے بوسه … همیشه موقع رفتن بدرقه اش مے ڪردم و ڪیفش رو مے دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرڪت نمے ڪرد … در رو ڪه بست، افتادم زمین … ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅ 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ╰┅─────────┅╯
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهــاردهــم (پـایـہ هــاے اعـتـمــاد) تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد ڪرده بودم … فڪر مے ڪردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد ڪرده بودم … اما حالا … بدون اینڪه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک مے ڪردم … پدرم حق داشت … متین پله پله و ڪم ڪم شروع ڪرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختے توے صورتش لبخند مے زدم … سعے مے ڪردم همسر خوبے باشم … و دستش رو بگیرم… ولے فایده نداشت … ڪار ما به جایے رسیده بود ڪه من توے اتاق نماز مے خوندم… و اون بے توجه به گناه بودن ڪارش، توے تلوزیون، فیلم هاے مستهجن نگاه مے ڪرد … و من رو هم به این ڪار دعوت مے ڪرد … حالا دیگه زبان فارسے رو هم ڪاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون مے سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش … – سلام متین جان … خوش اومدے … چے شده امروز زودتر اومدے خونه؟ … – امروز مهمونے خونه یڪے از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودے مے گفتم اذیت میشے نمے بردمت … اما حالا ڪه ڪاملا بلدے … رفت توے اتاق … منم پشت سرش … در ڪمد لباس هاے من رو باز ڪرد … – هر جایے رو هم ڪه نفهمیدے از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسے فول بلدن … سرش رو از ڪمد آورد بیرون … – امشب این لباست رو بپوش … و ڪت و شلوار بنفش سلطنتے من رو گذاشت جلوم … ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ╰┅─────────┅╯
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت پـانـزدهـم (مـهـمــانــے شـیـطـان) چند لحظه طول ڪشید تا به خودم بیام … – متین جان … مگه مهمونے زنانه است؟ … – نه … چطور؟ … – این ڪت و شلوارے بود ڪه عروسے خواهرت پوشیدم … ڪتش تنگ و ڪوتاهه … با حالت بے حوصله اے اومد سمتم … – یعنے چے تنگ و ڪوتاهه؟ … زن خارجے نگرفتم ڪه این حرف هاے مسخره رو بشنوم … و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس … اونجا آدم هاش با ڪلاسن … امل بازے در نیارے ها … – امل بازے؟ … امل چے هست؟ … خندید و رفت توے اتاق ڪارش … با صداے بلند گفت … – یعنے همین اداهاے تو … راستے رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشے برے وایسے به نماز … سرش رو آورد بیرون … – محض رضاے خدا … یه امشب، ما رو مسخره و مضحڪه مردم نڪن … تڪیه دادم به دیوار … نفسم در نمے اومد … نمے تونستم چیزهایے رو ڪه مے شنیدیم درک ڪنم … مغزم از ڪار افتاده بود … اومد سمتم ... – چت شد تو؟ … – از روز اول دیدے من چطور آدمے هستم … اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج ڪردے؟ … با خنده اومد طرفم … – زن بور اروپایے نگرفتم ڪه بره لاے چادر … زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد ڪه زن هاے خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن … دوباره رفت توے اتاق … این بار قدرت حرڪت ڪردن نداشتم ڪه دنبالش برم … – راستے یه دستم توے صورتت ببر … اینطورے بے هیچے هم زیاد جالب نیست … همچین ڪه چشم هاشون بزنه بیرون … ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ╰┅─────────┅╯
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت شــانــزدهـم (مـعـنــاے اُمل) دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه … همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم … – خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم … برگشت سمتم … – چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ … – چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم … حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم … گریه ام گرفته بود … – همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم … دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … ادامه دارد... ✨ ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ╰┅─────────┅╯
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هــفـدهــم (از مـنـبـر بـیـا پـایـیـن) چند ‌لحظه با تعجب بهم نگاه ڪرد … هنوز توے شوک بود … – اوه اوه … خانم رو نگاه ڪن … خوبه عڪس هاے ڪنار دریات رو خودم دیدم … یه تازه مسلمون از پاپ ڪاتولیک تر شده … بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد اداے مرجع تقلید از خودت در بیار … چند بدم از بالاے منبر بیاے پایین؟ … – مے فهمے چے دارے میگے؟ … شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزے ڪه بلدم عمل مے ڪنم … با عصبانیت اومد سمتم … – پیاده شو با هم بریم … فڪر ڪردے دو بار نماز خوندے آدم شدے؟ … دهنت رو باز مے ڪنے به هر ڪسے هر چے بخواے میگے؟ … خودت قبل از من با چند نفر بودے؟ … – من قبل از آشنایے با تو مسلمان شدم … همون موقع هم… محڪم خوابوند توے گوشم … – همون موقع چے مریم مقدس؟ … صورتم گر گرفته بود … نفسم به شماره افتاده بود … صدام بریده بریده در مے اومد … – به من اهانت مے ڪنے، بڪن … فحش میدے، میزنے … اشڪالے نداره … اما این اسم مقدس تر از اونه ڪه بهش اهانت ڪنے … هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل مے زدم … – من به همسر دوست هات اهانت نڪردم … تو خودت اروپا بودے … من فقط گفتم آرایش اونها … این بار محڪم تر زد توے گوشم … پرت شدم روے زمین … – این زر زر ها مال توے اروپایے نیست … من اگه مے خواستم این چرت ها رو بشنوم مے رفتم از قم زن مے گرفتم … این رو گفت از خونه زد بیرون … ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ╰┅─────────┅╯
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت هـجـدهــم (دل شـڪـسـته) دلم سوخته بود و از درون له شده بودم … عشق و صبر تمام این سال هاے من، ریز ریز شده بود … تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود … مے خواست به همه فخر بفروشه … همون طور ڪه فخر مدرڪش رو ڪه از ڪشور من گرفته بود به همه مے فروخت … مے خواست پز بده ڪه یه زن خارجے داره … باورم نمے شد … تازه تمام اون ڪارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا ڪرده بود … تازه قسمت هاے گمشده این پازل رو پیدا ڪرده بودم … و بدتر از همه … به گذشته من هم اهانت ڪرد … شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود … اما در بین ما هم هنجارهاے اخلاقے وجود داشت … هنجارهایے ڪه من به تک تڪش پایبند بودم ... با صداے بلند وسط خونه گریه مے ڪردم … به حدے دلم سوخته بود و شخصیتم شڪسته شده بود ڪه خارج از تحمل من بود … گریه مے ڪردم و با خدا حرف مے زدم … – خدایا! من غریبم … تنها توے ڪشورے ڪه هیچ جایے براے رفتن ندارم … اسی دست آدمے ڪه بویے از محبت و انسانیت نبرده … خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ ڪمڪم ڪن … ڪمے آروم تر شدم … اومدم از جا بلند بشم ڪه درد شدیدے توے شڪمم پیچید … اونقدر ڪه قدرت تڪان خوردن رو ازم گرفت … به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم … هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد … چاره اے نبود … به پدرش زنگ زدم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ╰┅─────────┅╯