🥀"رمانکده عشاق المهدی️"💚:
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۵
سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند، سمانه خیره به استاد، در فکر امروز صبح بود. نمی دانست واقعا آن ماشین، آن ها را تعقیب می کرد، یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد.
با صدای استاد رستگاری، به خودش آمد،
استاد رستگاری که متوجه شد،
سمانه به درس گوش نمی دهد، او را صدا کرد تا مچش را بگیرد، و دوباره یکی از بچه های #بسیج و #انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،
اما بعد از پرسیدن سوال ،
سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد، و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد.
بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه
سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اون بار هم خودش ضایع شد، فک کرده نمیدونیم، میخواد سوژه خنده خودش وبروبچه های سلبریتیش بشیم
ــ باشه تو حرص نخور حالا
باهم به طرف بوفه رفتند.
و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش بدهند،
در یکی از آلاچیق ها، کنار هم نشستند، سمانه خیره به بخار شکلات داغش، خودش را قانع می کرد که چیزی نیست، و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد.
بعد پایان ساعت دوم،
دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را، دور خود محکم پیچانده بود، تا کمی گرم شود،
سریع به طرف خروجی دانشگاه می رفتند،
که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف هایشان تمامی ندارد
رو به صغری گفت:
_الان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای
صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!!
سمانه سریع از دانشگاه خارج شد،
و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود، و با عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود، کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت،
سعی کرد با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه نزدیکی کسی نشد.
کمیل _دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛
ــ بله فرق میکنه، از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم، اگه تنها بودم به درک، خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن، من الان از وقتی پیاده شون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ دادم
سکوت می کند و کمی آرام می شود؛
ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد، نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد، برای منم اتفاق بیفته، یاعلی
سمانه شوکه در جایش ایستاده بود،
نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند، کمی حرف های کمیل برای او سنگین بود.
کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://splus.ir/roman3133
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۶
کمیل لبانش را تر می کند، و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛
ــ کی اومدی؟؟
سمانه سریع بر خودش مسلط می شود، و سعی میکند خودش را نبازد، ارام لبخندی می زند و می گوید:
ــ سلام ،خسته نباشید، همین الان
سریع به سمت ماشین می رود، که با صدای کمیل سرجایش می ایستد:
ــ صغری کجاست؟
ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه.
سریع سوار ماشین می شود،
و با گوشی خودش را سرگرم میکند، تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند، که حرف هایش را شنیده.
با آمدن صغرا،حرکت میکنند،
سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد، نمی توانست از چیزی سردربیاورد.
وضع مالی کمیل خوب بود،
ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال وثروتش باشد، و نه خلافکار بود، که پلیس دنبال او باشد، احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن است منفجر شود.
با تکان های دست صغری به خودش آمد:
ــ جانم
صغراــ کجایی؟..!؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه
سمانه به آینه جلو،
نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود.
سمانه ــ ببخشید حواسم نبود
کمیل ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟
صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت:
ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا
سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛
ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست.
صغری با چهره ای ناراحت،
سر جایش برگشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت، و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد، تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند، اما چیزی پیدا نکرد.
با ایستادن ماشین،
سمانه از کمیل تشکر کرد، وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست، صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید.
فرحنازخانم ــ خسته نباشی مادر
سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت
ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟
ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره
سمانه به این مهربونی مادرش، لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛
ــ خودم میبرم
ــ دستت درد نکنه
سمانه از خانه خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی را می زند، ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند.
سمانه ــ سلام بر اهل خانه
ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛
ــ بیا تو عزیزم
ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستاد
ــ قربونش برم،دستش دردنکنه
ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست؟
_مهدِ،.. محسن رفته بیارتش
ــ ببوسش، به داداش سلام برسون
ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی می نشستی یکم..
ــ ان شاء الله یه روز دیگه
سمانه به خانه برمی گردد،
به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد، چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول کارهای کمیل شده، یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده،
آرام زمزمه کرد:
ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم
و سعی کرد خودش را قانع کند،
که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود..
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://splus.ir/roman3133
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۷
سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت، که بازویش کشیده شد، عصبی برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده، دعوایی کند.
با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت:
ــ چیه؟چی می خوای
صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود، در حالی که نفس نفس می زد گفت:
ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره
سمانه_ اسمشو نیار، اینقدر عصبیم که اگه میشد همونجا حسابشو می رسیدم.!
صغرا ــ باشه آروم باش، بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم باهم حرف بزنیم
سمانه به علامت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد.
پشت میز نشستند،
صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون بود ،نشست؛
صغرا ــ الان حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟
سمانه ــ چرا عصبی شدم؟ اصلا دیدی چی میگفت...؟ نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور وجه ی بقیه نامزدهارو خراب کنیم.
با رسیدن سفارشات..
سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت:
ــ اصلا اینا به کنار،.. این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود؟؟
صغرا ــ خب آره
ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟
ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند، اینقدر خودتو حرص نده
سمانه ــ صغری تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟؟
صغری که از سوال سمانه تعجب کرد، چند ثانیه فکر کرد و گفت :
ــ نمیدونم شاید به خاطر اینکه تو یک دانشگاه خوب اونم شهر خودم قبول شدم، و اینکه تو هم هستی
ــ اما من وقتی علوم سیاسی انتخاب کردم، دغدغه داشتم، الان #انتخابات نزدیکه، باید #دغدغه تک تک ما انتخابات باشه
ــ خب چه ربطی به آقای بشیری داره؟؟
ــ همین دیگه،دغدغه ی ما، باید #آروم نگه داشتن دانشگاه باشه، نه برنامه ریزی واسه #تخریب نامزدها.صغری دانشگاه ما تو موقعیت حساسی قرار داره، کاری که بشیری داره انجام میده، #بزرگترین اشتباهه بخصوص که #بااسم_بسیج داره اینکارو میکنه، اگه به کارش ادامه بده، دانشگاه میشه میدون جنگ.
ــ نمیدونم چی بگم سمانه،الان که فکر میکنم میبینم حرفای تو درسته ولی چیکار میشه کرد
ــ میشه کاری کرد،من عمرا در مقابل این قضیه ساکت بشینم
ــ حالا بعد در موردش فکر میکنیم،کافیتو بخور یخ کرد
سمانه تشکری کرد و کافی را به دهانش نزدیک کرد...
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://splus.ir/roman3133
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
#جمعههایانتظار
✨کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد؟
مسیح عاطفه پا در رکاب خواهد شد
✨کدام جمعه ز عطر بهشتیِ گل یاس
بهار، غرق شمیم گلاب خواهد شد؟
✨کدام جمعه شود بخت عاشقان، بیدار؟
و چشم فتنهی عالم به خواب خواهد شد
✨کدام جمعه، خدایا! ز فیض گریهی شوق
بهار و باغ و چمن، کامیاب خواهد شد؟
✨جمالِ روشن آن ماهِ پشتِ پردهی غیب
کدام جمعه، برون از حجاب خواهد شد؟
✨کدام جمعه به خورشید میخورد پیوند؟
و بعد از این همه ابر، آفتاب خواهد شد
✨هزار جمعه دعای فرج به لب داریم
کدام جمعه، دعا مستجاب خواهدشد...
#اللهمعجللولیکالفرج
🌼یک فکر مثبت در روز
🌸میتواند کل روزتان را تغییر دهد
🌼و خالق این فکر مثبت تو هستی
🌸نه هیچ کس دیگر
🌼منتظر نباش کسی بیاید و فکر مثبت را
🌸در جعبه ذهن تو بگذارد
🌼زیبا فکر کن تا روزت بهترین شود
🦋درود بر شما صبح بخیر
🌹صبحتون زیبا و پر برکت
♡჻ᭂ࿐✰
💕
🔰 اصلی ترین وظیفه ما در غیبت چیست؟
🔻 در مورد امام زمان نگاه به آن بزرگوار وسیلهای است برای عرض ارادت به درگاه حضرت حق متعال.
نام این بزرگوار و یاد این بزرگوار، دائما به ما یادآوری میکند که طلوع خورشید حق و عدل، در پایان شب ظلمانی قطعی است. ما مأمورِ به انتظاریم.
✴️ انتظار یعنی آماده باش؛ انسان مومن و منتظر، آن کسی است که در حال آماده باش است و آخر این انتظار مستلزم صلاح و عمل است
https://eitaa.com/fgdbfc
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم
💠السَّلامُ عَلَيْكَ يَا تالِيَ كِتابِ اللّٰهِ وَتَرْجُمانَهُ
🌹سلام بر تو ای تلاوتکننده کتاب خدا و تفسیرکنندهاش
#سلام_صبحگاهی
💞روزتون مهدوی💞
🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹
🌺🌷🌹
🌺🌷 منتظران ظهور 🌷🌺
🇮🇷
🌷 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷
مارابه دوستان خودمعرفی کنید⬇️⬇️⬇️
خیمه الانتظار آقاامام زمان(عج)
https://eitaa.com/fgdbfc
May 11
مهدویون 🌿
فرحنازخانم ــ خسته نباشی مادر سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت ــ سلا
🥀"رمانکده عشاق المهدی️"💚:
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۸
سمانه ضربه ای به در زد، و با شنیدن "بفرمایید"وارد اتاق شد:
ــ سلام،خسته نباشید
اقای سهرابی ــ سلام خواهرم،بفرمایید
سمانه روی صندلی نشست و گفت؛
ــ خانم احمدی گفتن که با من کار دارید!
سهرابی ــ بله درسته،شما چون قسمت فرهنگی رو به عهده دارید،چندتا کار بوده باید انجام بدید
سمانه ــ بله حتما
سهرابی ــ این چندتا پوستر رو بدید به بچه های خودمون ،بگید ایام انتخابات از اونا استفاده کنن تو تجمعا
سمانه ــ پوسترا چی هستن؟
سهرابی ــ پوسترایی که طراحی کرده بودید و خواستید پوسترشون کنم براتون این یک نمونه برا خودتون،اینا هم بدید بین بچه های دانشگاه
سمانه ــ خیلی ممنون
سهرابی ــ تو این فلش چندتا فایل صوتی هست که روی چندتاcdبزنید و به عنوان کار فرهنگی بین بچه تا پخش کنید، مداحی هستند، یه نمونه هم با پوسترا گذاشتم، که گوش بدید
سمانه با تعجب پرسید:
ــ ما خیلی وقته دیگه همچین فعالیت های فرهنگی انجام نمیدیم، به نظرتون برگزاری #جلسات_بصیرتی بهتر از پخش بنر و cdنیست؟؟
ــ شک نکنید که جلسات بهتر هستند اما بخشنامه ای هستش که به دستمون رسیده.
سمانه ــ میتونم ،بخشنامه رو ببینم
آقای سهرابی برای چند لحظه سکوت کرد و بعد سریع گفت:
ــ براتون میفرستم
ــ تشکر،اگه با من کاری ندارید من دیگه برم
ــ بله بفرمایید
سمانه وسایل را برداشت،
و از اتاق خارج شد، پوستر و cd خودش را در اتاقش گذاشت، و از دفتر خارج شد.
با دیدن چند نفر از اعضای بسیج دانشگاه،
پوسترها را به آن ها داد تا بین بقیه پخش کنند، و خودش به کافی نت کنار دانشگاه رساند، و سفارش داد، تا مداحی ها را روی ۹۰تا cd برایش بزند.
ــ کی آماده میشن؟؟
ــ فردا ظهر بیاید تحویل بگیرید
ــ خیلی ممنون
از همان جا تاکسی گرفت،
و به خانه رفت،امروز روز پرمشغله ای بود، سعی کرد تا خانه برای چند لحظه هم که شده، چشمانش را روی هم بگذارد، تا شاید کمی از سوزش چشمانش کاسته شود.
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://splus.ir/roman3133
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۹
کلید در را باز کرد،
و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه، حدس می زد که خاله سمیه به خانه شان آمده،
وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد :
ــ سلام خاله،خوش اومدی
ــ سلام عزیز دلم،خسته نباشی
سمانه مشکوکـ به چهره ی غمگین خاله اش نگاهی انداخت و پرسید:
ــ چیزی شده خاله؟؟
ــ نه قربونت برم
به سمت مادرش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت:
ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید، مامان بیدارم نکن توروخدا
فرحنازخانم ــ صبر کن سمانه
ــ بله مامان
ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟
ــ آره
ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری
ــ خب
ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا..خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز
سمانه با اعتراض گفت:
ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است؟؟
ــ باشه کشتیم،مگه ولایی و پاسدار نمیخواستی، پسره هم پاسداره هم ولایی با فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی
ــ چشم
ــ سمانه ،باتو شوخی ندارم میشینی جدی بهش فکر میکنی
سمانه کلافه پوفی کردو گفت:
ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم، الان اجازه میدی برم بخوابم؟؟
ــ برو
سمانه بوسه ای نمایشی،
برای هردو پرتاب کرد، و به اتاق رفت، خسته خودش را روی تخت انداخت، و به فکر فرو رفت، که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این بحث کشیده شده ،ناراحت بود.
و خستگی اجازه بیشتری، به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد، و کم کم چشمانش گرم خواب شدند
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://splus.ir/roman3133
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
📌 تمرین یار شدن برای امام زمان
🔸 زمین و آسمان در اختیار اوست به اذن خدا. نهایت ایمان است و عطوفت، نمیشود دوستش نداشت. من در عجبم که او چرا دوستم دارد؟ در لحظههای پر گناهم، نظارهگرم بود، بهجای من گریست، بهجای من توبه کرد و بارها شرمنده شد. اما هنوز هوایم را دارد. در همان لحظههای پر شکوه اشک و توبه، دوست داشتنش را احساس میکنم که اگر هوایم را نداشت چه بسا نه اشکی بود و نه توبهای...
🔹 اما دیگر از تباهی خستهام. طاقت اشکهای امام را ندارم و امروز میخواهم که ارادهام خط بطلانی باشد بر گذشتۀ تباه شدهام. امروز، روز تولد من است. آغازی زیبا برای تمرین یار شدن. مسیر «شدن» اگر چه سخت است ولی لذتی دارد وصفناشدنی.
🔸 ای اصالت زندگی که شاید سالها منتظر بیعت من بودهای! در همین لحظه که بیگمان نظارهام میکنی با شما عهد میبندم خود را برای یاریات آماده کنم.
مهدویون 🌿
🥀"رمانکده عشاق المهدی️"💚: ❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 #پلاک_پنها
🥀"رمانکده عشاق المهدی️"💚:
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۱۰
صغری با صدای بلند و متعجب گفت:
ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟
سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید:
ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه
کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد، و گفت:
ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟
ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟
کمیل ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟
صغری عصبی به طرفش رفت و گفت:
ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار، بریم خواستگاری سمانه، کاری که باید بکنی اینه
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ با بزرگترت درست صحبت کن!!.. سمانه راه خودشو انتخاب کرده،.. پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه
از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود.
سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛
ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟
ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره
سمیه خانم ــ منم میدونم! ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی، بزرگتره،احترامش واجبه
بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت،
ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد، با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود، لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست.
ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته
کمیل در همان حال زمزمه کرد:
ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه
سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛
ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم، اومدم در مورد سمانه صحبت کنم
ــ مـــا مــــان..! نمیخواید این موضوعو تموم کنید..!؟
ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری!
کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛
ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو
_کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه، نمیگم بزرگ شدی، اما جوون هم نیستی، از وقتی کمی قد کشیدی، و فهمیدی اطرافت چه خبره، شدی #مرد این خونه، کار کردی، نون اوردی تو این خونه، نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم، تو برای صغری هم #پدری کردی هم #برادری.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ از دَرست زدی به خاطر درس صغری، صبح و شب کار می کردی، آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی، من #سختی زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر. #مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم، #ازخودت گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی.
اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد، و با مهربانی ادامه داد:
ــ بعد این همه سختی،دلم میخواد پسرم #آرامش پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟
صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را، به خوبی می شنید،
که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید:
ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد، من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم
ــ تنفر..؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی!؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره. الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش. بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده، باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است.
💝 #ادامه_دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://splus.ir/roman3133
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۱۱
ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که...
پسر جوان اجازه نداد، که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت
ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید!
ــ بله ،ممنون میشم
تا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند، صدای گوشی سمانه در فضا پیچید، سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد:
ــ جانم مامان
ــ کجایی
ــ دانشگام
ــ هوا تاریک شد کی میای
ــ الان میام دیگه
ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه
ــ چه خوب،چشم اومدم
گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد
ــ خونه چک میکنم،الان عجله دارم
پسر جوان سریع پاکت را،
طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد، که دوباره گوشیش زنگ خورد، سریع گوشی را از کیف دراورد، که با دیدن اسم کمیل تعجب کرد،
دکمه اتصال را لمس کرد و گفت:
ــ الو
ــ سلام
ــ سلام آقا کمیل ،چیزی شده؟
ــ باید چیزی شده باشه؟
ــ نه آخه زنگ زدید، نگران شدم گفتم شاید چیزی شده
ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟
مهدویون 🌿
🥀"رمانکده عشاق المهدی️"💚: ❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 #پلاک_پنها
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://splus.ir/roman3133
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۱۳
سمانه با عصبانیت بند کیف را،
در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی سخت بود، و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود، که در آن لحظه میتوانست داشته باشد،
بغض بدی گلویش را گرفته بود،
باورش نمی شد، پسرخاله اش به او پیشنهاد داده بود، که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند،
او هیچوقت به ازدواج با کمیل،
فکر نمیکرد، با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان غیرممکن بود اما حرف های کمیل، او را نابود کرده بود،
با اینکه عقاید کمیل،
با او زمین تا آسمان متفاوت بود، اما همیشه او را یک مرد باایمان و مذهبی و باغیرت می دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود.
با احساس سنگینی نگاهی،
سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره👀 راننده جوان شد، و خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را پایین انداخت.
نزدیک خانه بود،
سر خیابان به راننده گفت که بایستد، سریع کرایه را حساب کرد، و از ماشین پیاده شد.
از سر آسودگی نفس عمیقی کشید،
و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف خانه رفت،
تا می خواست در را باز کند،
صدای ماشین در خیابان پیچید، و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید،
با صدای کمیل، سمانه عصبی به سمت او چرخید:
ــ یعنی اینقدر بی فکرید، که تو این ساعت از شب پیاده میشید، و سوار ماشین شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون نکنم،
عصبی صدایش را بالا برد و گفت:
ــ حواستون هست داری چیکار میکنید...؟!
سمانه که لحظه به لحظه،
به عصبانیتش افزوده می شود با تموم شدن حرف های کمیل،با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت:
ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم، شما معلومه داری چیکار میکنید؟؟ اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟ نه آقا کمیل من تا الان، به همچین چیزی فکر نمیکردم، خاله هم اگه زحمت میکشید و نظر منو میپرسید، مطمئن باشید جواب من منفی بود.!!
با یادآوری حرف های کمیل،
بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش احساس می کرد،
با صدای لرزانی که سعی می کرد، جلوی لرزشش را بگیرد گفت:
ــ اما بدونید، با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف، همه چیزو خراب کردید، دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم،
دیگه برای من اون آقا کمیل که تا اسمش میاد همه #مردانگی و #غیرتش را مدح می کردند، نیستید، الان فقط برای من یه آدم..
سکوت می کند،
چشمانش را محکم، بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این حرف را بگوید، اما باید می گفت،
با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛
ــ یه آدم چی؟
ــ یه آدم بی غیرت
سریع در را باز می کند،و وارد خانه شود،
و ندید که چطور، مردی که پشت در ماند، با این حرفش شکست،
ندید که چطور قلبش را به درد آورد.
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://splus.ir/roman3133
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•