eitaa logo
مهدویون 🌿
56 دنبال‌کننده
935 عکس
955 ویدیو
13 فایل
کانال مهدویون با افتخار منتظر حضور شما خوبان در جمع صمیمی منتظران ظهور می باشد ، حضور شما را در جمع خود و دوستان عزیز مغتنم می دانیم🙏💐 تمام فعالیت این گروه هدیه به ساحت مقدس امام زمان وتعجیل در فرج امام زمان وائمه معصومین 👇👇👇👇 لینک کانال مهدویون
مشاهده در ایتا
دانلود
مهدویون 🌿
🥀"رمان‌کده‌ عشاق‌ المهدی️"💚: ❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 #پلاک_پنها
🥀"رمان‌کده‌ عشاق‌ المهدی️"💚: ❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۱۰ صغری با صدای بلند و متعجب گفت: ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟ سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید: ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد، و گفت: ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟ ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟ کمیل ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟ صغری عصبی به طرفش رفت و گفت: ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار، بریم خواستگاری سمانه، کاری که باید بکنی اینه کمیل اخمی کرد و گفت: ــ با بزرگترت درست صحبت کن!!.. سمانه راه خودشو انتخاب کرده،.. پس دیگه جایی برای بحث نمیمونه از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود. سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛ ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟ ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره سمیه خانم ــ منم میدونم! ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی، بزرگتره،احترامش واجبه بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت، ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد، با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود، لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست. ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته کمیل در همان حال زمزمه کرد: ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛ ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم، اومدم در مورد سمانه صحبت کنم ــ مـــا مــــان..! نمیخواید این موضوعو تموم کنید..!؟ ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری! کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛ ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو _کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه، نمیگم بزرگ شدی، اما جوون هم نیستی، از وقتی کمی قد کشیدی، و فهمیدی اطرافت چه خبره، شدی این خونه، کار کردی، نون اوردی تو این خونه، نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم، تو برای صغری هم کردی هم . نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ از دَرست زدی به خاطر درس صغری، صبح و شب کار می کردی، آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی، من زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر. یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم، گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی. اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد، و با مهربانی ادامه داد: ــ بعد این همه سختی،دلم میخواد پسرم پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟ صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را، به خوبی می شنید، که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید: ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد، من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم ــ تنفر..؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی!؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره. الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش. بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده، باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است. 💝 .. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://splus.ir/roman3133 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○• ❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۱۱ ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که... پسر جوان اجازه نداد، که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید! ــ بله ،ممنون میشم تا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند، صدای گوشی سمانه در فضا پیچید، سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد: ــ جانم مامان ــ کجایی ــ دانشگام ــ هوا تاریک شد کی میای ــ الان میام دیگه ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه ــ چه خوب،چشم اومدم گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد ــ خونه چک میکنم،الان عجله دارم پسر جوان سریع پاکت را، طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد، که دوباره گوشیش زنگ خورد، سریع گوشی را از کیف دراورد، که با دیدن اسم کمیل تعجب کرد، دکمه اتصال را لمس کرد و گفت: ــ الو ــ سلام ــ سلام آقا کمیل ،چیزی شده؟ ــ باید چیزی شده باشه؟ ــ نه آخه زنگ زدید، نگران شدم گفتم شاید چیزی شده ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟
۲۴ مهر ۱۴۰۲
🥀"رمان‌کده‌ عشاق‌ المهدی️"💚: ❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۶۸ نفس عمیقی کشید و گفت: ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟ سمانه سری تکان داد، وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند، در را برایش باز کرد، بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت : ــ الان برمیگردم نگاه ترسان سمانه را دید، و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغول صحبت با گوشی بود رفت، امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت: ــ جانم ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون، تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا برسونمت ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه، ماشین باهاشه، داره میاد دنبالم ــ حتما؟ ــ آره داداش ،تو هم آروم باش، اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یا درد و دل کنه، تنها امیدش تویی پس دعواش نکن یا سرش داد نزن ــ برو بچه به من مشاوره میدی امیرعلی خندید و گفت ــ بروداداش،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی کمیل ناراحت سری تکان داد، و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت. امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت، میدانست این یک ساعت، برایش چقدر عذاب آور بود، تا وقتی که به سمانه برسند، شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود، با صدای بوقی، نگاهش به ماشین سفیدش،که نگار با لبخند پشت فرمون نشسته بود، خودش را برای چند لحظه، به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش، همسرش، اینطور به دست یه عده آسیب ببیند، او را دیوانه می کرد، استغفرالله زیر لب گفت، و با لبخندی به سمت ماشین رفت. صدایی جز گریه های آرام سمانه، صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند، فرمون را محکم بین دستانش فشرد، به خانه نزدیک شده بودن، ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون ــ اما.. ــ لطفا این بار حرف گوش بدید لطفا! سمانه سری تکان داد، و گوشی را از کیفش بیرون اورد، ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین، روی صفحه افتاده بود، تماس های بی پاسخ زیادی، از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود، گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند، شماره مادرش را گرفت، بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید ــ سلام مامان خوبم ــ... ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید ــ.... ــ الان با آقا کمیلم ــ... ــ با صغری داریم میریم خونه خاله، امشبم میمونم خونشون ــ.... ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی ــ .... ــ خداحافظ سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته، نداشت، می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود، و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته، بازخواست میکند، اما این ها اصلا مهم نبود، الان او فقط کمی احساس و می خواست. به خانه رسیده بودند، کمیل با ریموت در را باز کرد، و وارد خانه شدند، سمانه در را باز کرد، تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند. ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت، اینطور میشه که باهم اومدیم. سمانه سری تکان داد، و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند، با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد، اما با دیدن سمانه، نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد: ــ چرا جیغ میزنی دختر 🍝🍲🍛 سمیه خانم برای سمانه و کمیل، شام کشید، بعد صرف شام، سمانه و صغری شب بخیری گفتند، و به اتاق رفتند، کمیل گوشی اش را برداشت، و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت، که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید: ــ الو 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://splus.ir/roman3133 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○• ❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۶۹ ــ میدونم خونه ای، نمیخواستم مزاحمت بشم، ولی دارم دیونه میشم ــ این چه حرفیه کمیل ــ شرمندتم امیرعلی، ولی لطفا برام بگو چی شد ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده، ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده، چون ماشین مدل بالا بوده، و اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین، اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه، و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش، همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه، اونم چند بار بوق میزنه، و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه، و حرکت میکنه
۱۹ دی ۱۴۰۲
مهدویون 🌿
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 #پلاک_پنهان 💝قسمت ۹۱ کمیل ــ حواستو
کمیل به اتاقش رفت، سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت، سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت، و به سمانه داد ــ ببر برا کمیل ــ خاله غذا اماده است؟ ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است ــ قربونت برم،باشه فدات سمانه لیوان شربت را برداشت، و به طرف اتاق کمیل رفت ،در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که روی تخت دراز کشیده بود،لبخندی زد و روی تخت نشست، کمیل می خواست از جایش بلند شودکه سمانه مانع شد. سمانه ــ راحت باش کمیل ــ نه دیگه بریم شام سمانه لیوان را به طرفش گرفت ــ اینو بخور، هنوز شام آماده نشده، تا وقتی که آماده بشه، تو بخواب ــ نه بابا بریم تو حیاط بشینیم هوا خوبه سمانه اخمی کرد و گفت: ــ کمیل با من بحث نکن ،تو این یک هفته خیلی خوب شناختمت،الان اینقدر خوابت میاد، ولی فکر میکنی چون من اینجام باید کنارم باشی کمیل لبخند خسته ای زد ــ خب دیگه من میرم کمک خاله تو هم بخواب ــ چشم خانومی ــ چشمت روشن سمانه به طرف در رفت و قبل از اینکه بیرون برود گفت ــ یادت نره ابمیوه اتو بخوری. کمیل خیره به سمانه، که از اتاق بیرون رفت بود،حس خوبی داشت، از اینکه کسی اینگونه حواسش به او هست، و نگرانش باشد.... 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://splus.ir/roman3133 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○• ❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 💝قسمت ۹۴ سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند. سمانه ــ من برم کمیلو بیدار کنم کمیل ــ میخوای کیو بیدا کنی هرسه به طرف کمیل برگشتند، سمانه لبخندی به کمیل زد، و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت: ــ بیا بشین شام آمادست ــ دستت دردنکنه خانمی صغری ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد. سمانه کاهویی سمتش پرت کرد، و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد. سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت، که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود، خیره بود. خدا را هزار بار شکر کرد، به خاطر و پسرش، و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد، با خنده ی بلند صغری، به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد. بعد از شام کمیل و سمانه، در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود، کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت، سمیه خانم تشر زد: ــ صغری ــ ها چیه کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید: ــ چی شده؟ صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت: ــ یکم برو اونور، فک نکن گرفتیش شد زن تو، اول دوست و دخترخاله ی خودم بود سمانه خندید و گفت: ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون، بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد، توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده سمانه با تعجب به او نگاه می کرد، صدای بلند خنده ی کمیل در کل خانه پیچید، و صغری به این فکر کرد، چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد... 🚙💞🚙💞 سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد. ــ بریم کمیل ــ بریم خانم سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت، و گفت: ــ کاشکی میموندی ــ امتحان دارم باید برم بخونم ــ خوش اومدی عزیز دلم به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت ــ خوش اومدی زنداداش ــ دیوونه بعد از خداحافظی، سوار ماشین شدند، تا کمیل او را به خانه برساند. باران می بارید، و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت: ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم از فشار دستی که به دستش وارد شد، به طرف کمیل برگشت، کمیل با اخم گفت: ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه ــ اِ... این چه حرفیه کمیل،! خب جاده ها لغزندن ــ لعزنده باشن... کمیل با دیدن صحنه رو به رویش، حرفش را ادامه نداد سمانه کنجکاو، مسیر نگاه کمیل را گرفت، با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند، از وحشت دست کمیل را محکم فشرد، کمیل نگاهی به او انداخت و گفت: ــ نگران نباش سمانه، من هستم سمانه چرخید، تا جوابش را بدهد، اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند، با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت: ــ کجا داری میری کمیل 💝ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 https://splus.ir/roman3133 ❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
۲۴ دی ۱۴۰۲
هدایت شده از قرارگاه جهاد تبیین کل استان لرستان
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه 🌸@tabeen1375 🌸@tabeen1375
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ ‌☑️چند کار خیلی ساده که خونه مون پر از و بشه ✨هنگام ورود به خونه کنیم،حتی اگه کسی خونه نیست، و بفرستیم. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨صبح بعد از بیدار شدن صدقه بدیم هر چند کم، و آیه الکرسی و چهار قل بخونیم. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨نزاریم زباله زیاد‌ تو خونه بمونه. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨در طول روز حداقل ده دقیقه صدای قرآن تو خونه پخش کنیم. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨حدیث کسا بخونیم و اگر نمیتونیم صوتش رو تو خونه پخش کنیم. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨هروقت مشاجره یا کدورتی پیش اومد یک کاسه آب نمک درست کنیم و شب تا صبح تو خونه بزاریم و صبح بریزیم دور، آب نمک انرژی های منفی رو به خودش جذب میکنه. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨در طول روز ، پنج بار سوره توحید رو بخونیم. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨هر پول یا نعمتی که به وارد زندگیمون میشه اول زبانی کنیم و بعد شکرگزاری عملی، یعنی یا صدقه بدیم از اول مال یا کسی رو هم در اون نعمت شریک کنیم که اینطوری نه تنها چیزی ازش کم نمیشه بلکه برکت میگیره و خیلی دیرتر تموم میشه. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨اسراف نکنیم به اندازه ی نیازمون مصرف کنیم، حواسمون به مصرف آب باشه، نسبت به نان بی احترامی نکنیم. اسراف باعث از دست رفتن نعمت ها میشه. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨با مردم مدارا کنیم با اهل خانه خوش رفتار باشیم. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨نماز اول وقت بخوانیم و همینطور روزی پنجاه آیه قرآن بخوانیم. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨دعای خیر برای همنوعان و علی الخصوص دعا برای پدر و مادر باعث برکت و رزق غیرمنتظره میشه. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨اظهار فقر نکردن و ناله نکردن در حدیث داریم که هرکس اظهار فقر کند ،فقیرتر می شود. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨مداومت بر یکسری اذکار مانند: یا غنی یا وهاب یا الله ┈•⊰𑁍❲‌‌✦‎࿐჻ᭂ💞❣🌸❣💞჻ᭂ࿐✦https://eitaa.com/fgdbfc
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ ‌☑️چند کار خیلی ساده که خونه مون پر از و بشه ✨هنگام ورود به خونه کنیم،حتی اگه کسی خونه نیست، و بفرستیم. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨صبح بعد از بیدار شدن صدقه بدیم هر چند کم، و آیه الکرسی و چهار قل بخونیم. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨نزاریم زباله زیاد‌ تو خونه بمونه. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨در طول روز حداقل ده دقیقه صدای قرآن تو خونه پخش کنیم. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨حدیث کسا بخونیم و اگر نمیتونیم صوتش رو تو خونه پخش کنیم. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨هروقت مشاجره یا کدورتی پیش اومد یک کاسه آب نمک درست کنیم و شب تا صبح تو خونه بزاریم و صبح بریزیم دور، آب نمک انرژی های منفی رو به خودش جذب میکنه. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨در طول روز ، پنج بار سوره توحید رو بخونیم. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨هر پول یا نعمتی که به وارد زندگیمون میشه اول زبانی کنیم و بعد شکرگزاری عملی، یعنی یا صدقه بدیم از اول مال یا کسی رو هم در اون نعمت شریک کنیم که اینطوری نه تنها چیزی ازش کم نمیشه بلکه برکت میگیره و خیلی دیرتر تموم میشه. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨اسراف نکنیم به اندازه ی نیازمون مصرف کنیم، حواسمون به مصرف آب باشه، نسبت به نان بی احترامی نکنیم. اسراف باعث از دست رفتن نعمت ها میشه. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨با مردم مدارا کنیم با اهل خانه خوش رفتار باشیم. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨نماز اول وقت بخوانیم و همینطور روزی پنجاه آیه قرآن بخوانیم. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨دعای خیر برای همنوعان و علی الخصوص دعا برای پدر و مادر باعث برکت و رزق غیرمنتظره میشه. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨اظهار فقر نکردن و ناله نکردن در حدیث داریم که هرکس اظهار فقر کند ،فقیرتر می شود. ჻ᭂ࿐✦✨✦ ✨مداومت بر یکسری اذکار مانند: یا غنی یا وهاب یا الله ┈•⊰𑁍❲‌‌✦‎࿐჻ᭂ💞❣🌸❣💞჻ᭂ࿐✦
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
. 🔸سمّی ترین کلمه" " است. بشکنش 🔸سست ترین کلمه" شانس " است. به امید آن نباش 🔸شایع ترین کلمه" " است. دنبالش نرو 🔹لطیف ترین کلمه " "است. آنرا حفظ کن 🔹ضروری ترین کلمه" "است. آن را ایجاد کن 🔹زیباترین کلمه" "است. با آن رو راست باش 🔸زشت ترین کلمه" "است. یک رنگ باش 🔹رساترین کلمه" . سر عهدت بمان 🔹آرام ترین کلمه" " است. به آن برس 💝ماندنى ترين كلمه" " است. قدرش را بدان (( فراموش نشود که دوست داشتن وکمک کردن وقدریکدیگررا دانستن یکی ازبهترین شیوه هاست))
۱۹ مهر ۱۴۰۳