مهدویون 🌿
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 #پلاک_پنهان 💝قسمت ۸۹ با کمک یاسمن ه
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۹۰
به سمت پیشخوان رفت،
تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود.
ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم
ــ حساب شده خانم
سمانه با تعجب تشکری کرد،
و از رستوران خارج شد، و گوشی اش را دراورد، تا شماره کمیل را بگیرد، اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد، متوجه قضیه شد.
ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟
کمیل در را باز کرد و گفت:
ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم
سمانه چشم غره ای برایش رفت، و سوار ماشین شد.
در طول مسیر،
حرفی بینشان رد و بدل نشد، و درسکوت به موسیقی گوش می دادند.
کمیل ماشین را کنار در خانه،
نگه داشت، هر دو پیاده شدند.کمیل خرید ها را تا حیاط برد.
ــ بفرمایید تو
ــ نه من دیگه باید برم
سمانه دودل بود اما حرفش را زد:
ــ ممنون بابت همه چیز، شب خوبی بود، در ضمن یادم نمیره، نزاشتید چیزیو حساب کنم
کمیل خندید و گفت:
ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود
سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت.
ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده
بعد از خداحافظی،
به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت، از روز لبانش محو شود.
صدای گوشی اش بلند شد،
میدانست محمد است،و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد.
با دیدن عکس های، امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید.
ــ مواظب خانومت باش
آرامشی که در این چند ساعت،
در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود، از بین رفت، دیگر داشت به این باور می رسید، که آرامش و خوشبختی بر او حرام است.
خشمگین غرید:
ــ میکشمتون، به ولای علی زنده نمیزارمتون...
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://splus.ir/roman3133
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
🌸🍃 درود
🌺🍃روز بخیر
🌼🍃شنبه۲۳دیماهتون بخیر
🌷صبحتون زیبا
🌷لبتون خندون
🌷رزقتون زیاد
🌷دلتان به پاکی صبح
🌷افکار بلندتان سبز
شنبه تون پر توان 🌷🍃
امروزتون پراز عشق و امید
و سرشار از اتفاقهای عالی
امیدوارم
زندگی به کامتون🌷🍃
و خوشبختی
سرنوشتتون
و سایه عشق مهمان 🌷🍃
همیشگی دلتون باشه
🍃🌷دراین صبح زیبا
🍃🌷آرزو میکنم
🍃🌷لبخند مهمون لبهاتون بشه
🍃🌷شـادی از در و دیواره
🍃🌷قلبتون سرازیر بشه
🍃🌷سلامتی مهمون دائمی محفل
🍃🌷خانواده تون بشه
🍃🌷شنبه شادی براتون آرزو دارم
🌻🍃شنبه تون پراز اتفاقات قشنگ
✾࿐༅❄️☃️❄️༅࿐✾
🌙✨شب خیز که عاشقان به شب #راز_کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب بربندند
الا در عاشقان که شب باز کنند
@salmanerey🇮🇷
99-10-19
78.k-1506+105
17.k-1058+sorosh
🍃🌺🍃🌺
🤲 الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ
وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْض
ِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ
(سوره آل عمران_۱۹۱)
#ترجمه:
«(خردمندان) كسانى هستند كه
ايستاده و نشسته و (خوابيده) بر پهلو #ياد_خدا مىكنند؛
و در آفرينش آسمانها و زمين #انديشه مىكنند؛
(و از عمق جان مىگويند:)
پروردگارا! اين هستى را #باطل_و_بى_هدف نيافريدهاى،
تو (از كار عبث) پاك و منزّهى،
پس #ما_را_از_عذاب_آتش_نگهدار.»🍃
🌙✨ نماز شب
ازجمله برترین نماز مستحب و
#از_نشانه_های_شیعه_واقعی شمرده شده است.
📚ویکی شیعه
🤲 #نماز_شب
۱۱ رکعت است:
۴ دورکعتی (مثل نمازصبح) بنام #نافله_شب
یک دو رکعتی بنام #شفع
یک یکرکعتی بنام #وتر
میتوان
در هررکعت فقط «سوره حمد» را خواند؛
میتوان
نمازرا #نشسته خواند؛
میتوان
از ۱۱ رکعت فقط دورکعت #شفع یا یک رکعت #وتر را خواند؛
میتوان
#قضای آنها را روزبعد خواند؛
👌و خلاصه
#فیض آماده است.الآن نیز میتوان خواند.
التماس دعا
🌺 شبتان بخیر وبه امید #فردایی بهتر.
👮خادمین اداره آموزش وارزشیابی
آستان حضرت عبدالعظیم(ع)
مهدویون 🌿
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 #پلاک_پنهان 💝قسمت ۹۰ به سمت پیشخوان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۹۱
کمیل ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
ــ سرمونو خوردی شاه دوماد، برو همه منتظرتن، ما حواسمون هست
کمیل خندید و رفت،
اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت:
کمیل ــ چی شده؟
امیرعلی ــ کت و شلوار بهت میاد
کمیل خندید،
و دیوانه ای نثارش کرد و به طرف محضر رفت، سریع از پله ها بالا رفت، یاسین به سمتش آمد و گفت:
ــ کجایی تو عاقد منتظره
_ کار داشتم
باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت:
ــ ببخشید دیر شد
کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید:
ــ اتفاقی افتاده
ــ اره
ــ چی شده؟
ــ قرار عقد کنم
سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد:
ــ این اتفاقه؟
ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی
سمانه آرام خندید،
و سرش را پایین انداخت
با صدای عاقد،
همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن قرآن کرد، استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود، دستانش سرد شده بودند،
با صدای زهره خانم به خودش آمد:
ــ عروس داره قرآن میخونه.
و دوباره صدای عاقد:
ــ برای بار دوم ....
آرام قران می خواند،
نمیدانست چرا دلش آرام نمی گرفت، احساس میکرد، دستانش از سرما سر شده اند.
دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد:
ــ عراس زیر لفظی میخواد
سمیه خانم به سمتش آمد،
و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد، و جعبه ی مخملی را روی میز گذاشت،
دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت، امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد،
با صدای عاقد،
و سنگینی نگاه های بقیه به خودش آمد:
عاقد ــ آیا بنده وکیلم؟
آرام قرآن را بست،
و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت،
سرش را کی بالا اورد،
که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد،
صلواتی فرستاد و گفت:
ــ با اجازه بزرگترها بله
همزمان نفس حبس شده ی کمیل،
آزاد شد،و سمانه با خجالت سرش را پایین انداخت، و این لحظات چقدر برای او شیرین بود....
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://splus.ir/roman3133
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
مهدویون 🌿
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 #پلاک_پنهان 💝قسمت ۹۱ کمیل ــ حواستو
🥀"رمانکده عشاق المهدی️"💚:
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۹۲
بعد از بله گفتن کمیل،
فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت.
دفتر بزرگی که جلویش قرار گرفت،
هر کدام از آن امضاها، متعلق بودن بهم را برای آن ها ثابت می کرد،
و چه حس شیرینی بود،
سمانه که از وقتی 💞خطبه ی عقد💞 جاری شده بود، احساس زیبایی به کمیل پیدا کرده بود،
به او نگاه کوتاهی کرد،
یاد حرف عزیز افتاد که به او گفته بود که بعد از خوندن #خطبه_عقد مهر زن و شوهر به دل هر دو می افتد.
هر دو سخت مشغول جواب تبریک های بقیه بودند شدند،
صغری حلقه ها را،
به طرفشان گرفت، و سریع به سمت دوربین عکاسی رفت
آقایون از اتاق خارج شدند،
و فقط خانم اطراف آن ها ایستادند،آرش کنارشان ماند، هرچقدر محمد برایش چشم غره رفته بود، قبول نکرد که برود، و آخر با مداخله ی کمیل اجازه دادند که کنارش بماند.
کمیل حلقه را،
از جعبه بیرون آورد و دست سرد سمانه را گرفت، با احساس سرمای زیاد دستانش،
با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:
ــ حالت خوبه؟
اولین بار بود،
که او را بدون پسوند و سوم شخص صدا نمی کرد،
سمانه آرام گفت:
ــ خوبم
کمیل حلقه را،
در انگشت سمانه گذاشت، که صدای صلوات و دست های صغری و آرش در فضا پیچید،
این بار سمانه با دستان لرزان،
حلقه را در انگشت کمیل گذاشت، و دوباره صدای صلوات و هلهله....
سمانه نگاه به دستانش،
در دستان مردانه ی کمیل انداخت، شرم زده سرش را پایین انداخت،
که صدای کمیل را شنید:
ــ خجالت نکش خانومی دیگه باید عادت کنی
سمانه چشمانش را،
از خجالت بر روی هم فشرد، کمیل احساس خوبی به این حیای سمانه داشت، فشار آرامی به دستانش وارد کرد.
دست در دست،
و با صلوات های بلندی از محضر خارج شدند،
کمیل در را برای سمانه باز کرد،
و بعد از اینکه سمانه سوار شد به طرف بقیه رفت، تا بعد از راهی کردن بقیه سری به امیرعلی و امیر که با فاصله ی نه چندان زیاد در ماشین مراقب اوضاع بوند، بزند.
در همین مدت کوتاه،
احساس عجیبی به او دست داد، باورش نمی شد، که دلتنگ کمیل بود، و ناخوداگاه نگاهش را به بیرون دوخت، تا شاید کمیل را ببیند،
بلاخره موفق شد،
و کمیل را کنار یاسین که با صدای بلند آدرس رستورانی که قرار بود، برای صرف شام بروند را میگفت.
کمیل سوار ماشین شد،
سمانه به طرف او چرخید، و به او نگاهی انداخت،
کمیل سرش را چرخاند،
و وقتی نگاهش در نگاه کمیل گره خورد، سریع نگاهش را دزدید،
کمیل خندید،
و دوباره دستان سمانه را در دست گرفت و روی دندنه ماشین گذاشت، دوست داشت، دستان سمانه را گاه و بی گاه در دست بگیرد، تا مطمئن شود، که سمانه الان همسر او شده.
لبخندی زد،
و شیطورن روبه سمانه که گونه هایش از خجالت سرخ شده بودند ،گفت:
ــ اشکال نداره، راحت باش، من به کسی نمیگم، داشتی یواشکی دید میزدی منو
وسمانه حیرت زده،
از این همه شیطنت کمیل آرام و ناباور خندید.....
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://splus.ir/roman3133
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۹۳
سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند،
و به سمت کمیل که به ماشین تکیه داده بود رفتند،
سمانه خندید و گفت
ــ جان عزیزت بسه دیگه صغری،الان کمیل گیر میده که چقدر بلند میخندید
ــ ایشش ترسو
سمانه چشم غره ای برایش رفت،
و به سمت کمیل رفتند،کمیل با دیدنشان لبخندی زد و گفت:
ــ سلام خدا قوت خانوما
صغری سلامی کرد و گفت:
ــ خستم زود سوار شو ترسو خانم
سمانه با تشر صدایش کرد ولی اون بدون هیچ توجه ای سوار ماشین شد.
ــ خوبی حاج خانم
سمانه به صورت خسته کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ خوبم حاجی شما خوبید؟
کمیل خندید،
و دست سمانه در دست فشرد،سوار ماشین شدند.
کمیل از صبح مشغول پرونده بود، و لحظه ای استراحت نکرده بود،
وقتی مادرش به او گفته بود،
که سمانه را برای شام دعوت کرده بود، سریع خودش را به دانشگاه رساند،تا سمانه و صغری در این تاریکی به خانه برنگردند.
به خانه که رسیدند،
مثل همیشه سمیه خانم دم در ورودی منتظر آن ها بود، با دیدن سمانه لبخند عمیقی زد، و به سمتش رفت
سمانه ــ سلام خاله جان
سمیه خانم ــ سلام عزیز دل خاله،خوش اومدی عروس گلم
سمانه لبخند شرمگینی زد، و خاله اش را در آغوش گرفت،
صغری بلند داد زد:
ــ نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار
کمیل دستش را،
دور شانه های خواهرش حلقه کرد، و حسودی زیر لب گفت.
سمیه خانم گونه ی سمانه را بوسید و گفت:
ــ سمانه است،عروس کمیل، میخوای تحویلش نگیرم؟!
لبخند دلنشینی،
بر لب های سمانه و کمیل نقش گرفت. با خنده و شوخی های صغری وارد خانه شدند،
مهدویون 🌿
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی 💝 #پلاک_پنهان 💝قسمت ۹۱ کمیل ــ حواستو
کمیل به اتاقش رفت،
سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت، سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت، و به سمانه داد
ــ ببر برا کمیل
ــ خاله غذا اماده است؟
ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه
ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است
ــ قربونت برم،باشه فدات
سمانه لیوان شربت را برداشت،
و به طرف اتاق کمیل رفت ،در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که روی تخت دراز کشیده بود،لبخندی زد و روی تخت نشست،
کمیل می خواست از جایش بلند شودکه سمانه مانع شد.
سمانه ــ راحت باش
کمیل ــ نه دیگه بریم شام
سمانه لیوان را به طرفش گرفت
ــ اینو بخور، هنوز شام آماده نشده، تا وقتی که آماده بشه، تو بخواب
ــ نه بابا بریم تو حیاط بشینیم هوا خوبه
سمانه اخمی کرد و گفت:
ــ کمیل با من بحث نکن ،تو این یک هفته خیلی خوب شناختمت،الان اینقدر خوابت میاد، ولی فکر میکنی چون من اینجام باید کنارم باشی
کمیل لبخند خسته ای زد
ــ خب دیگه من میرم کمک خاله تو هم بخواب
ــ چشم خانومی
ــ چشمت روشن
سمانه به طرف در رفت و قبل از اینکه بیرون برود گفت
ــ یادت نره ابمیوه اتو بخوری.
کمیل خیره به سمانه،
که از اتاق بیرون رفت بود،حس خوبی داشت، از اینکه کسی اینگونه حواسش به او هست، و نگرانش باشد....
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://splus.ir/roman3133
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۹۴
سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند.
سمانه ــ من برم کمیلو بیدار کنم
کمیل ــ میخوای کیو بیدا کنی
هرسه به طرف کمیل برگشتند،
سمانه لبخندی به کمیل زد، و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت:
ــ بیا بشین شام آمادست
ــ دستت دردنکنه خانمی
صغری ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد.
سمانه کاهویی سمتش پرت کرد،
و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد.
سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت،
که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود، خیره بود.
خدا را هزار بار شکر کرد،
به خاطر #آرامش و #خوشبختی پسرش، و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد،
با خنده ی بلند صغری،
به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد.
بعد از شام کمیل و سمانه،
در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود، کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت،
سمیه خانم تشر زد:
ــ صغری
ــ ها چیه
کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید:
ــ چی شده؟
صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت:
ــ یکم برو اونور، فک نکن گرفتیش شد زن تو، اول دوست و دخترخاله ی خودم بود
سمانه خندید و گفت:
ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه
ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون، بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد، توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده
سمانه با تعجب به او نگاه می کرد،
صدای بلند خنده ی کمیل در کل خانه پیچید،
و صغری به این فکر کرد،
چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد...
🚙💞🚙💞
سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد.
ــ بریم کمیل
ــ بریم خانم
سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت، و گفت:
ــ کاشکی میموندی
ــ امتحان دارم باید برم بخونم
ــ خوش اومدی عزیز دلم
به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت
ــ خوش اومدی زنداداش
ــ دیوونه
بعد از خداحافظی،
سوار ماشین شدند، تا کمیل او را به خانه برساند.
باران می بارید،
و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت:
ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم
از فشار دستی که به دستش وارد شد،
به طرف کمیل برگشت،
کمیل با اخم گفت:
ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه
ــ اِ... این چه حرفیه کمیل،! خب جاده ها لغزندن
ــ لعزنده باشن...
کمیل با دیدن صحنه رو به رویش،
حرفش را ادامه نداد
سمانه کنجکاو،
مسیر نگاه کمیل را گرفت، با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند، از وحشت دست کمیل را محکم فشرد،
کمیل نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ نگران نباش سمانه، من هستم
سمانه چرخید،
تا جوابش را بدهد، اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند،
با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ کجا داری میری کمیل
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://splus.ir/roman3133
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
مهدویون 🌿
کمیل به اتاقش رفت، سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت، سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت، و
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💠رمان جذاب، پلیسی و امنیتی
💝 #پلاک_پنهان
💝قسمت ۹۵
کمیل نگاهی به چشمان،
وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت،
و آرام و مطمئن گفت:
ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین
ــ نه کمیل نمیری
ــ سمانه عزیزم..!
ــ نه نه کمیل نمیری
و دستان کمیل را محکم در دست گرفت، کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت، نمیتوانست بیخیال بنشیند،
دوباره به سمت سمانه چرخید،
تا با اون حرف بزند، اما با صدای داد پیرمرد، سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد، و اسلحه کلتش را برداشت،
سمانه با وحشت،
به تک تک کارهایش خیره شده بود.
کمیل سریع موقعیت خودش را،
برای امیرعلی ارسال کرد، و به سمانه که با چشمان ترسیده، و اشکی به او خیره شده بود، نگاهی انداخت، دستش را فشرد،
و جدی گفت:
ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم، میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکنی، هر اتفاقی افتاد، سمانه میشنوی چی میگم، هر اتفاقی افتاد، از ماشین پایین نمیای، فهمیدی؟ اتفاقی برام افتاد هم...
سمانه با گریه اعتراض گونه گفت:
ــ کمیل
کمیل با دیدن اشک های سمانه،
احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد
و گفت:
ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم، هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم، میشینی پشت فرمون و میری خونتون، حرفی به کسی هم نمیزنی
قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند،
در ماشین را باز کرد، و سریع از ماشین پیاده شد
سمانه با نگرانی،
به کمیل که اسلحه اش را چک کرد، و آرام به سمتشان رفت، نگاه میکرد.
کمیل اسلحه اش را بالا آورد،
و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند، و پیرمرد را دوره کرده بودند، نشانه گرفت،
و با صدای بلندی گفت:
ــ هر چی دستتونه بزارید زمین، سریع
هرسه به سمت کمیل چرخیدند،
کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد:
ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع
دوباره هر سه نگاهی به هم انداختند،
کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند.
یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد، چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت :
ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته
کمیل لحظه ای برگشت،
و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود، نگاهی انداخت،
احساس بدی داشت،
از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود،
با خیزی که پسره به طرفش برداشت، سمانه از ترس جیغی کشید،
اما کمیل به موقع عقب کشید، و کنار پایش تیراندازی کرد.
می دانست با صدای تیر،
چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد،
سمانه از نگرانی،
دیگر نتوانست دوام بیاورد، و سریع از ماشین پیاده شد، باران شدیدتر شده بود، و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند،
کمیل با صدای در ماشین،
از ترس اینکه همدستان این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت،
اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد:
ــ برو تو ماشین
سمانه که تا الان،
همچین صحنه ای ندیده بود، نگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود.....
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://splus.ir/roman3133
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
🌷🕊
#نماز اول وقت
سیره #شهدا
شهید مدافع حرم حسین #مهرابی:
هر خانمی که #چادر به سر کند و عفت ورزد،
و هر جوانی که #نماز اول وقت را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین (علیه السلام) خواهم کرد و او را دعا می کنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق تعالی قرار گیرد.
#نمازاول_وقت
#سلام_برشهیدان
#درآرزوی_شهادت
#ماملت_شهادتیم
╭🌷🕊
🔵🔺جانم فدای رهبری که آیت الله العظمی میلانی او را در 24 سالگی مجتهد صدا میکرد...
🔵🔺جانم فدای رهبری که از سن نوجوانی با دیدار با شهید نواب انقلابی شد و انقلابی ماند...
🔵🔺جانم فدای رهبری که زیر شدیدترین شکنجه ساواک که تا آن لحظه بی سابقه بود لب نگشود...
🔵🔺جانم فدای رهبری که در فقر به دنیا آمد و در اوج قدرت هم فقیرانه و زاهدانه زندگی میکند...
🔵🔺جانم فدای رهبری که آنقدر مخلصانه و بی توقع مبارزه میکرد که امام ره برای حضورش در شورای انقلاب شهید مطهری را مامور کرد...
🔵🔺جانم فدای رهبری که در جبهه ها در خط مقدم و در نمازجمعه ها باصلابت بود.و سیاستش عین دیانتش است..
🔵🔺جانم فدای رهبری که دشمنانش به فضل و زهدش اذعان میکنند و حتی مهاجرانیِ فراری در جمع معاندان نظام در خارج از کشور میگوید : من منتقد ایشانم اما در مسایل مالی حتی یک نقطه خاکستری در پرونده اش نیست...
🔵🔺جانم فدای رهبری که استادش آیت الله العظمی بهاالدینیِ عزیز میگوید : اجازه بدهید من دست شما را ببوسم تا در قیامت مباهات کنم به اینکه مطیع ولی خود بوده ام...
🔵🔺جانم فدای رهبری که حضرت آیت الله العظمی بهجت در حالی که به استقبالش در ورود به قم رفته بود فرمود : که اگر مردم بدانند استقبال از این سید چه ثوابی دارد هیچکس در خانه نمیماند...
🔵🔺جانم فدای رهبری که علامه حسن زاده آملی گفت : که گوشتان به دهان رهبر باشد که او گوشش به دهان امام زمان (عج) است...
🔵🔺جانم فدای رهبری که یک تنه روبروی همه قدرت های ظالم و استکباری ایستاده و ٣٠ ساله که کمر خم نکرده است و آن قدرتها که خود را آقای عالم میدانند لحظه ای در مقابلش طعم پیروزی را نچشیدند و سالهاست در مقابله با او ذلیل و زبون و شکست خورده اند...
🔵🔺جانم فدای رهبری که ميلياردها تومان پول داره صرف میشه تا با اتهام زنی های دروغ به خودش و فرزندانش ، بتوانند کمی از محبتش و اعتبارش را در بین مردم خدشه دار کنند اما غافل از آنکه:
چراغی را که ایزد برفروزد
هر آن کس پوف کند رویش بسوزد
..
🔵🔺پروردگارا سایه این مجتهد عادل و این سیاستمدار باتقوا و این جانباز شجاع و این قدرتمند فقیر و این مدیر مدبر و این یاور مظلومان و خصم ظالمان و سلاله زهرای مرضیه (س) را بر سر ما مستدام بدار و بر توفیق ده که راستای یاریش لحظه ای از پای ننشینیم و جان ناقابلمان را در راه اعتلای کلمه الله فدا کنیم...
🔵🔺خدایا نَپَسند که زمانی بر ما بیاید که کسانی بر ما مُستولی شوند که به دین و ناموس و دنیا و آبرو و جان و مالِ ما بی تفاوت باشند و بر ما رحم نکنند.
خداوندا حکومت دشمنان محمد و اهل بیت محمد را سرنگون فرما و ریشه ظلم و استکبار را بر کن و بقیه هجران مولایمان حضرت مولا بقیه الله الاعظم را بر عجز و زبونی مظلومی ما و شایستگان درگاهت ببخشای و با طلوع دوباره حکومت صالحان قلب نازنین مادر سادات و پدرش و شوهرش و فرزندان معصومش(سلامالله علیهم) را راضی و خرسند فرما.
آمین یا رب العالمین
پخش این نوشته صدقه جاری است.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 شیخ حسین انصاریان همان کسی است که یک روزی این حرفو زد و بهش حمله کردند و گفتند داری سیاه نمایی میکنی. اون زمان اگر مسئولین این حرفشو میشنیدن امروز کار به اینجا نمیرسید.
الهی هر دستی که این کلیپ به اشترک میذاره به ضریح امام حسین ع بخوره
‹💠⃟🇮🇷› بسیج دانش آموزی صوفیان ‹💠⃟🇮🇷›
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
سلام مولای ما ، مهدی جان
خدا کند به نبودنتان عادت نکنیم ...
خدا کند ندیدنتان ، همواره بزرگترین اندوهمان باشد...
خدا کند زندگی فریبمان ندهد ...
خدا کند دعا برای ظهورتان از اعماق جانمان باشد ...
خدا کند غیبت و غربتتان، جانمان را آتش بزند ...
خدا کند قلبمان خانه ی مهرتان باشد ...
خدا کند فرزندان خوبی برایتان باشیم ...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ