eitaa logo
「شہـداۍ شݪمݘہ」
502 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
13 فایل
اللهم ارزقنا توفیق شهادت کـپی آزاد است ۱۳۹۹/۴/۸ https://eitaa.com/joinchat/2743402551Cae912c0b47
مشاهده در ایتا
دانلود
:شهیدسیدطاهاایمانی : با من ازدواج میکنید؟! توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... . توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ... . کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... . چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ... ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟ پیشنهاد احمقانه ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ... . بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... . پرید وسط حرفم ... به خاطر این نیست ... . در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... . همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ... تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... . دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
:شهیدسیدطاها ایمانی : تا لحظه مرگ تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ... من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... . از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ... دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ... . اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی؟ ... به من میگه خرجت رو میدم ... تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ... مگه من گدام؟ ... یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... . و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم ... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ... با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ... . هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... . خدای من ... باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ... با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ... . اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ ... . باورم نمی شد ... واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد ... داد زدم: تا لحظه مرگ ... و از اونجا زدم بیرون ... . ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🕊🥀 https://eitaa.com/joinchat/2743402551Cae912c0b47
.رب.الشهــــدا رمان مجنـــــون مــن کجــــایی؟💞 .اول از خواب پاشدم تو آینه ب خودم نگاه کردم بخاطر گریه های دیشبم چشمام پف کرده بود موهامو شونه کردم وارد پذیرایی شدم -مـــــــــــــــامــــــــــــــان هیچ صدای نیومد یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام 😢😢 دیشب خیلی بهانشو میگرفتم تا دم دمای اذان گریه کردم پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب ب شهادت رسیده اون موقعه مادرم همش ۲۵سالش بوده یه زن جوان باسه تا بچه کوچک حسین -زینب -رقیه زمان شهادت پدر حسین ۵سالش بوده زینب ۴ منم ک همش ۲۰روزم بوده از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده این نامه تنها محرم منه از کله مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش😔 شماره مامان گرفتم با بوق سوم برداشت مامان:سلام دخترگلم از خواب بیدارشدی ؟ -سلام مامان گلی اوهوم رفتی پیش بابا؟ مامان:آره دخترم پیش باباتم بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری با خاله ها انجام بدیم -چشم مامانی کار نداری ؟ مامان:نه گلم مراقب خودت باش -چشم فدات بشم یاعلی * * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
*.رب.الشهـــــدا مجنــــون مــن کجــــایی؟💞 .دوم صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا بد نشه ب سمت کمدم حرکت کردم بهترین مانتو و روسریم درآوردم بعداز پوشیدن کامل لباس چادرم برداشتم اول بوش کردم بعد بوسیدمش عطر چادر مادر خانم زهرا میده همیشه چادرم حالم رو خوب میکرد با اون حسی داشتم که هیچ جای جهان پیدا نمیشه با یک حرکت چادرم رو روی سرم گذاشتم کیف پولم رو چک کردم گوشیمو برداشم با آژانس تماس گرفتم ماشینی برای گلزار شهدا گرفتم زنگ در به صدا در اومد برای اخرین بار تو آینه خودم رو برنداز کردم ماشین به سمت جایی حرکت کرد که پدرقهرمانم انجا ارام به خواب رفته بود توی راه کل حرفهایی که قرار بود به باباییم بگم مرور میکردم از ورودی مزار گلاب خریدم و چند شاخه گل یاس اخه از مامان شنیدم که بابا خیلی گل یاس رو دوست داشت مامان میگفت بابا برای خواستگاری یه دست گل بزرگ گل یاس اورده بود ب سمت مزار پدر حرکت کردم وقتی درست رسیدم رو به روی مزار پدر اروم کنار مزارش زانو زدم گلاب رو،روی مزار ریختم و با دست مزار رو شستم درحال چیدن گل ها روی مزارش شروع کردم به صحبت کردن -سلام بابایی دلم برات تنگ شده بود😢😢 بابا ی عالمه خبر برات دارم یسنا کوچولو نوه ات راه میره بابا انقدر جیگره راستی بابا کارنامه ام دیدی این ترمم همه نمرات بالا ے۱۷است بابا حسین داداشی بازم رفته بازم دلشوره نگرانی شروع شد بابا توروخدا دعاکن داداشم سالم بگرده راستی فدایی بابا بشم از امشب نذرت میدیما خم شدم مزار بوسیدم اشکم پاک کردم و تمام قد جلوی بابا ایستادم کمی چادرم رو با دستم پاک کردم تا گردو ختکش برطرف شه و ب سمت خونه خاله راه افتادم دیگ دیگ -سلام زهلا دون خم شدم لپشو بوسیدم سلام خانم خوبی؟ -مرشی دختر خاله یلدا ۵سالش بود عاشقش بودم بعضی از حروف نمیتونه بگه -خب یلدا خانم بقیه کجان سرش خاروند گفت :تو حیاطن * * _ ....ش ادامــــــه.دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* .رب.الشهــــدا مجنــــون مــن کجــــایی؟💞 .سوم دست یلدا گرفتم تو دستم وارد حیاط پشتی شدیم چادرم گذاشتم رو تخت -سلامممممممم بر همه خسته نباشید خاله :سلام زهرا جان خوبی خاله ؟ -ممنون شماخوبی؟ خاله؛شکر -خاله مامان کجاست؟ رفته از داخل خونه خلال پرتقال،بادام .... بیاره یهو صدای مامان اومد:رقیه جان اومدی دخترم؟ دستامو دور گردنش حلقه کردم بوسیدمش :مامان تو راهم معلوم نیست ؟ خخخخخخ مامان:‌ای شیطون صدای زنگ بلند شد حتما آقاسید و زینب هستن خانما حجابتون رعایت کنید به سمت در رفتم در که باز کردم یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ماهشه گرفتم بغلم لپشو محکم بوسید م توپول خاله عشق خاله صدای جیغش دراومد: ماما ماما صدای خنده سیدجواد بلندشد خخخخخ آجی خانم مارو دیدی؟ -ای وای خاک عالم سلام آقاسید فاطمه آجی: این خواهرزادهش میبنه خواهر و شوهر خواهرشو یادش میره سیدجان -حالا بفرمایید داخل سیدجواد:یاالله یاالله سلام مادر مامان:سلام پسرم فاطمه:‌سلام مامان خسته نباشید ممنون بچه ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب خاله:برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات اللهم صلی محمد و ال محمد سیدجواد:برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقاع صلوات اللهم صلی علی محمد و ال محمد * * _ ....ش ادامــــــه.دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* .رب.الشهــــدا مجنـــــون مـــن کجــــایی؟💞 .چهــارم مادر زیر لب صلوات میفرستادو از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود سید جواد:مادر از حسین چ خبر؟ مادر: 😢😢😢 یه هفته است صداشو نشیندم جواد جان سید:غصه نخورید مادر ان شالله زنگ میزنه مادر:صد رحمت ب صدام این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش سید : مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه از رفقا پرسیدم آرومه مادر:خودت بچه داری میفهمی منو به خدا با هر زنگ تلفنو در قلب میسته علی اکبرم وسط حرمله است با این حرف مادرم جلوی چشمام سیاه شد داشتم از حال میرفتم که یهو یلدا گفت روقله (رقیه) همه دویدن سمت مامان :وای خاک تو سرم باز فشارش افتاد مادر بمیره براش بچه ام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده 😭😭😭😭😭😭 زینب:مادرمن هیچی نیست 😢😢😢 الان میبرمش دکتر سید ماشین روش کن 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 روای زینب داشتم از استرس میمردم فاطمه بچم پدر که ندیده وابستگیش ب حسین داداشم بی نهایته بالاخره رسیدیم انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم به راحتی دکتر:چی شده -آقای دکتر فشارش افتاده دکتر:چی شده؟ -برادرمون مدافع حرمه خیلی بهش وابسته است ی هفتست ازش بیخبره امروز ک حرف از سوریه شد حالش بد شد * * _ ....ش ادامــــــه.دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* .رب.الشهــــدا مجنــــون مــــن کجـــایی ؟💞 .پنجــم چشمامو باز میکنم با اتاقی سفید رو برو میشم این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم شاید اگه پدر بود من انقدر ضعیف نمیشدم دلم برای آغوش برادرانش تنگ شده خیلی بده بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی هرزمان حسین راهی سوریه میشه تا مدافع اهل بیت امام حسین باشه تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام از کجا اومد در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند *دکتر: بهتری رقیه جان؟ -آره بهترم *خواهرمن چندبار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطرابها برات سمه _حسناتوقع نداری ک وقتی حسین سوریست من خیلی آروم باشم؟ *من مطمئنم برادرتم راضی نیست حالا چندروزه حسین آقا رفتن سوریه ؟ -۳۹روز *دیگه کم مونده برگردن دیگه -آره الحمدالله تورو خدا دعاکن همه امیدم برگرده *ان شالله میان زینب جان این دختر لوس مرخصه فقط این استرسها واقعا براش سمه فعلا یاعلی* * _ ✍ بــانــــــو......ش ادامــــــه.دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* .رب.الشهــــدا مجنــــون مـــن کجــــایی؟💞 .ششم ب کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن الاناست که بچه های هئیت از راه برسن زینب منو میبره بالا تو یکی از اتاقا میخوابونه -رقیه من میرم پایین کمک خاستی صدام کن _باشه آجی با آرام بخشی بهم تزریق شده بود پا به دنیایی بی خبری گذاشتم با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم الو الو صدای نیومد یهو صدای حسین داداش اومد :رقیه جان تویی تمامـ سعیموکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی؟ پس کی میای &&داداش فدای اون صدای بغض آلودت برهـ ان شاالله پس فردا دم دمای غروب خونم -نه &&چی نه رقیه جان -بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت یه ساعت زودترم یه ساعت &&‌من فدای آجی خانمم بشم باشه عزیزم گوشی گذاشتم بدون توجه ب ظاهرم از پله ها دویدم تو حیاط فقط خوبه روسری سرم بود مـــــــــــــــامـــــــــــــان چیه عزیزم ؟خونه روگذاشتی سرت _داداشم زنگ زد کف گیر از دست مامان افتاد گفت: خوب چی گفت ان شاالله پس فردا صبح تهرانه گفتم میریم دنبالش مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت که امیدمو ناامید نکردی * * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه.دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* .رب.الشهــــدا مجنــــون مـــن کجــــایی؟💞 .ششم ب کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن الاناست که بچه های هئیت از راه برسن زینب منو میبره بالا تو یکی از اتاقا میخوابونه -رقیه من میرم پایین کمک خاستی صدام کن _باشه آجی با آرام بخشی بهم تزریق شده بود پا به دنیایی بی خبری گذاشتم با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم الو الو صدای نیومد یهو صدای حسین داداش اومد :رقیه جان تویی تمامـ سعیموکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی؟ پس کی میای &&داداش فدای اون صدای بغض آلودت برهـ ان شاالله پس فردا دم دمای غروب خونم -نه &&چی نه رقیه جان -بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت یه ساعت زودترم یه ساعت &&‌من فدای آجی خانمم بشم باشه عزیزم گوشی گذاشتم بدون توجه ب ظاهرم از پله ها دویدم تو حیاط فقط خوبه روسری سرم بود مـــــــــــــــامـــــــــــــان چیه عزیزم ؟خونه روگذاشتی سرت _داداشم زنگ زد کف گیر از دست مامان افتاد گفت: خوب چی گفت ان شاالله پس فردا صبح تهرانه گفتم میریم دنبالش مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت که امیدمو ناامید نکردی * * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه.دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* .رب.الشهــــدا مجنـــــون مـــن کجـــایی؟💞 .هفتم.و.هشتم بیشتر بچه های هئیت رفته بودن که سیدجواد صدام کرد _رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره -چشم الان میام حاج آقا کریمی از همرزما و دوستان صمیمی پدرم بود جانباز و شیمیایی جنگ الانم درحال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن استاد مهدویت منم هستن ووووواینکه مسئول معراج الشهدا هم هستن البته اینا همش افتخاره حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود خخخخخخ بطور کامل حاجی رومعروفی کردما - سلام استاد قبول باشه قبول حق دخترم حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه -😳😳😳چه کاری استاد هم کلاسای مهدویتت شروع میشه هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا باش جلسه است -چشم منوربه جمال مهدی زهرا -ان شاالله ساعت ۱۱شب بود و من خوابم نمیبرد به سمت آلبومی که از عکسای کودکی ،نوجوانی ، ازدواج پدرو مادرم بود رفتم صفحه اول ک باز کردم بابا تو ۳-۴سالگی بود دست کشیدم روی عکس بابا قرار مربی مهدویت بشم بابا پسرت دوروز دیگه از سوریه برمیگرده مداحی بابا مفقودالاثر گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشید تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰ نوزده سال پیش این عکس اوج حسرت منه باباو مامان حسین دستش تو دست مادر زینب تو آغوش پدر مادرهم منو باردار بود تو این عکس مادر منو ۶ماهه بادار بود دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت پدر و تولد من امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سید جواد سریعتر از زینب به سمتش دوید اون بغل چیزی ک من یه عمر تو حسرتش بودم حسرت آغوش پدر هروقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود نه آغوش پدر * * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* .رب.الشهـــــدا مجنــــون مــــن کجــــایی؟💞 .نهم روای زینب زینب:وای خاک توسرم سید یه کاری کن بدبخت شدم باز این بچه حالش بد شد سیدجواد: هیس هیچی نیست فقط فشارش افتاده میرم یه آب معدنی با چهارتا قندمیگیرم براش آب قند درست کنیم تا جواد بره برگرده من به خدا رسیدم رقیه گرفتم تو بغلم سرش از روی چادر بوسیدم جواد رسید آب قند به رقیه دادیم خداشکر حالش زود خوب شد -رقیه خانم پاشو خواهر ببین پرواز حسین داداش نشسته پاشو عزیزم **************************** روای رقیه به هزار یک زحمت از جا پاشدم زینب دستمو تو دستش گرفت حسین بالای پله برقی ظاهر شد دستمو گذاشتم روی شیشه حسین بالاخره به جمع ما پوست قبل از اینکه به آغوش مادر پناه ببره آغوشش باز کرد برای من حسین :بیا فدات بشم با دو به آغوشش پناه بردم -کجا بودی داداش حسین :فدات بشم * * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* .رب.الشهـــــدا مجنـــــون مــــن کجــــایی؟💞 .دهم حسین منو از آغوش در آورد و دستمو گرفت با بقیه روبوسی کرد به سمت ماشین حرکت کردیم مادر پیش آقا جواد جلو نشست منو زینب و حسینم پشت سرم گذاشتم رو شونه اش تا قزوین راحت خوابیدم رسیدیم حسین :رقیه جان آجی پاشو اروم چشامو باز کردم حس خوبی داشتم بعد از چهل و پنج روز طعم یه خواب شیرین رو چشیده بودم زل زدم تو چشمای حسین داداش -داداش خیلی خوشحالم پیشمی حسین: ‌منم عزیز دلم برو استراحت الان رفقای من میان اونجا شمابرو بالا عصر باهم میریم پیش بابا ‌-چشم 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 رواے حسین زینب فرستادم بالا استراحت کنه خیلی ضعیف شده امیدوارم با ورودش ب تیم مصاحبه شهدا کمی قوی بشه تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ در بلندشد در باز کردم با چهره های شاد بچه ها روبرو شدم دوست صمیمیم سیدمجتبی اول ازهمه وارد شد و درهمون حال گفت رسیدن بخیر مدافع -‌ممنونم داداش بیاید تو سید مجتبی : راستی حسین حاج آقا کریمی زنگ زد بهم گفت پنجشنبه بریم معراج -إه پس توام تو اون جلسه هستی؟ سیدمجتبی: آره محمد:داداش تعریف کن سوریه چه خبر -الحمدالله امنه ان شالله بزودی شر داعش از جهان اسلام کم بشه با بچه ها از پایگاه ،بسیج و هئیت حرف زدیم سیدمجتبی:حسین جان داداش ما بریم دیگه توام خسته ای فعلا یاعلی -یاعلی سیدمجتبی یاالله مابریم بچه ها تا دم در بدرقه کردم فکرم شدیدا درگیر حرف سید مجتبی شد یعنی حاجی چه فکری تو سرشه 😏😏😏 تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ بلند شد برای احتیاط گفتم کیه صدای زنونه:بازکنید دربازکردم حسناخانم از دوستای رقیه بود سریع سرم زیر انداختم: بفرمایید داخل حسناخانم :ممنون* * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* .رب.الشهـــــدا مجنـــــون مـــن کجـــــایـی؟💞 .یازدهم به سمت اتاق آبجی رقیه حرکت میکنم در بازمیکنم میبینم معصومانه خوابیده چقدر ضعیف شده 😔😔 امیدوارم راه حلی که برنامه ریزی کردم قویش کنه به سمت تختش میرم -رقیه جان خواهرگلم پاشو عزیزم پاشو بریم مزارشهدا رقیه با صدای خواب آلود:😑😑😑 چشم -پس تا تو حاضر بشی من یه زنگ به یکی از دوستام بزنم رقیه :چشم از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم گوشی برداشتم -سلام سید سیدمجتبی :سلام علیکم برادر -خخخ خوش مزه زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه سید:عرض به حضورتون برادر جمالی این مداح هئیت ما مدافع حرم هست صبح تشریف آوردن از سوریه -از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی؟که شیرین شدی یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی سید؛هیچ کدام بالام جان انصافا تو نمیدونی چرا برادر جمالی مداح ماهم هست داعش بهش کارساز نیست -خخخخ گلو له نمکی موندم ی طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه برو دیگه بچه پرو فعلا یاعلی سید: یاعلی تق تق رقیه:داداش من حاضر م -بفرما فدات بشم بزن بریم سوار ماشین شدیم خب رقیه خانم تعریف کن چه خبر رقیه: عرض ب حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه پنج شنبه حاجی گفت برم معراج -إه موفق باشی* * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* .رب.الشهــــدا مجنـــــون مــــن کجــــایی؟💞 .دوازدهم رواے رقیه ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم الانم با داداش تو راه معراجیم وارد معراج الشهدا تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن چندبار یاالله میگه ساعت ۱۰بود حاج آقا کریمی وارد شد همه به احترامش بلند شدیم با برادران دست داد حاج آقا :بسم الله الرحمن الرحیم بچه ها ببنید قراره همتون جزو بچه ها جمع آوری آثار شهدا بشید دوتا خانم و یه آقا اما تیم اصلی مون فقط یه خانم -یه آقا هستن اسامی تک تک خونده میشود حاج آقا کریمی :اما تیم اصلی سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن همه بچه ها رفتن منو آقای حسینی موندیم حاج آقا:بچه ها شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه همه این لیست فرمانده هستن ازتون توقع کار عالی دارم نه مصاحبه معمولی منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم حاج آقا: خوب بچه ها من دارم میرم مزارشهدا اگه میخاید بیاید یاعلی البته حسین آقا میاد سرراهم میریم دنبال دخترم -آخجون حسنا میاد * * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* .رب.الشهــــدا مجنـــــون مــــن کجــــایی؟💞 .دوازدهم رواے رقیه ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم الانم با داداش تو راه معراجیم وارد معراج الشهدا تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن چندبار یاالله میگه ساعت ۱۰بود حاج آقا کریمی وارد شد همه به احترامش بلند شدیم با برادران دست داد حاج آقا :بسم الله الرحمن الرحیم بچه ها ببنید قراره همتون جزو بچه ها جمع آوری آثار شهدا بشید دوتا خانم و یه آقا اما تیم اصلی مون فقط یه خانم -یه آقا هستن اسامی تک تک خونده میشود حاج آقا کریمی :اما تیم اصلی سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن همه بچه ها رفتن منو آقای حسینی موندیم حاج آقا:بچه ها شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه همه این لیست فرمانده هستن ازتون توقع کار عالی دارم نه مصاحبه معمولی منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم حاج آقا: خوب بچه ها من دارم میرم مزارشهدا اگه میخاید بیاید یاعلی البته حسین آقا میاد سرراهم میریم دنبال دخترم -آخجون حسنا میاد * * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
* .رب.الشهـــــدا مجنـــــون مــــن کجـــــایی؟💞 .سیزدهم به سمت ماشین حرکت کردیم -داداش حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا داداش سرش انداخت پایین و قرمز شد وا اینجا چه خبره این چرا قرمز شد خدایا 😂😂😂 بجان خودم یه خبریه اینجا تو راه حسناهم به ما اضافه شد، حسنا و آقای حسینی خواهر -برادر شیری بودن حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد رو به حسین با صدای که خجالت و حیا توش موج میزد گفت سلام آقای جمالی دیگه به یقیین رسیدم اینجا یه خبریه باید به مامان و زینب بگم بالاخره به مزارشهدا رسیدیم استاد رو به ما گفت بچه ها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم بعدا شما اضافه بشید این سه تا چرا سرخن خدایا اینجا چه خبره -بچه ها شما روزه سکوتید عایا حسناخانم و داداش جان یاخدا این دوتا چرا سیب قرمزن شما دوتا که روزه سکوتید استاد که پیش پدرن من میرم پیش دوست شهیدم حسین :باشه مراقب خودت باش -باشه داداش جان به سمت مزار دوست شهیدم راه افتادم شهید ابوالفضل ململی شهیدی که عاشقش بودم دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهیدشده تو عملیات کربلای ۴ شهید شده منطقه ای که آدم توش پرواز میکرد تا صحن بین الحرمین میره بعداز یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم ساعت ۱‌ظهره داریم میریم خونه قراره شب بریم دعای کمیل اما تاشب باید رفتارای حسین و حسنا به مامان بگم * * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
📓📗📗📘📗📘📙📔📓📗📘📔 * .رب.الشهــــدا مجنـــــونـ مــــن کجـــــایی؟💞 .چهاردهم با حسین وارد خونه شدیم مامان :بچه ها خوش اومدین ‌ -مامان باید باهتون حرف بزنم مامان:باشه عزیزم بیا -مامان فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی مامان:یعنی چی؟😳😳😳 -مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزارشهدا مامان این دوتا سکوت و سرخ مامان:‌تو مطمئنی -۹۹درصد مامان :باشه عزیزم حسین جان پسرم بیا ناهار سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن _حسین جان حسین :بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم غذا پرید تو گلوی داداش با دست زدم پشتش برادرمن آروم حسین: مادر منـ فعلا بهش فکر نمیکنم آب ریختم دادم دستش داشت آب میخورد گفتم کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر میکنی باز آب پرید گلوش -مبارک باشه داداش جان مامان : زنگ بزنم خونشون؟ حسین سرش انداخت پایین -مبارکه 👏👏👏👏😍😍😍* * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
📓📕📗📘📘📙📔📙📔📔📘📙 * .رب.الشهـــــدا مجنـــــون مــــن کجــــایی؟💞 .پانزدهم مادر پای تلفن نشست شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی گرفت مادر حسنا تلفن جواب داد بعداز صحبتها و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سر به زیر کردو گفت برای جعمه ساعت ۷غروب قرار گذاشتم -هورا هورا هورا من برم استراحت کنم حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ رواے حسین وای ازاین رقیه شیطون بدجنس ای خدا نوکترم اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه 😔😔 عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم توکلت علی الله اگه قبول نکرد نمیتونم روی عشق به بی بی خط بکشمـ فوقش از عشق زمینیم میگذرم گوشی برداشتم و مداحی ارغوان پلی کردم ز کودکی خادم این تبار محترمم* * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
📓📕📗📘📙📗📘📙📔📙📘📗 * .رب.الشهــــدا مجنـــــون مـــن کجـــایی؟💞 .شانزدهم بالاخره روز جعمه از راه رسید کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید سر راهمون یه دست گل روز قرمز و گل روز سفید خریدیم مادر ،من ،زینب ،رقیه فکرکنم رقیه درحال بال درآوردنه زنگ زدیم حاج آقا کریمی در باز کرد با حاج خانم برای استقبال ما اومدن وارد شدیم حاج خانم :حسناجان دخترم چای بیار حسناخانم با چادر وارد شد سرم انداختم پایین بالاخره نوبت من بود چای بردارم استرس داشتم تو دلم غوغا بود سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم آروم چای رو برداشتم یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش منم کل تنم و گر گرفته بود حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شدو روی مبل نشست صدای مادرم منو از فکر رو خیال اورد بیرون مادر :حاج خانم اگه اجازه میدید این دوتا بچه برن حرفهاشون بزنن حاج خانم :بله حتما حسناجان حسین آقا رو راهنمایی کن وارد اتاق شدیم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخرهـ شروع کردم حرف زدن -حسنا خانم عشق اول من شهادت و دفاع از حرمه سخته کارمـ اما تمام سعیم میکنم شما سختیش و حس نکنید نظرتون چیه درحالیکه همچنان سرش پایین بود گفت علی که باشد فاطمه میشومـ -مبارک باشه باهم از در خارج شدیم کوتاه ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا ،کوتاه و مفید😁 مادر :دهنمون شیرین کنیم حسنا:هرچی مامان بابا بگن حاج آقا: مبارکه ان شالله * * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
📕📗📙📘📗📕📙📔📙📘📗📘 * .رب.الشهــــدا مجنـــــون مـــن کجــــایی؟💞 .هفدهم روای رقیه دوروز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن خیلی خوشحال بودم از این پیوند ☺️ امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا جلسه داریم بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم با ماشین به سمت معراج الشهدا حرکت کردم وارد مزارشهدا شدم پسرشهید محمدی از بچه های معراج الشهدا دیدم محمدی:سلام معمولابا برادران سلام علیک نمیکنم اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه جوابشون ندم -سلام محمدی:خوب هستید خانم جمالی؟ همچنان سربه زیر گفتم :ممنون محمدی:از طرف من به حسین آقا تبریک بگید -ممنون حتما محمدی:خانم جمالی حقیقتا میخاستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهتون کار دارن -😳😳بله وارد اتاق جلسه شدم وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاوردید الانم 😡😡😡 -آقای حسینی من دیرنکردم 😡😡😡 بعد جلسه رسمی نیست که برادرمن الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت :حلال کنید عصبانیم -من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم 😡😡😡 حسینی: حلال کنید بفرمایید تا توضیح بدیم 😔😔😔 ما با خانواده شهدا عباس بابایی ، رضا حسن پور مصاحبه داریم با همرزانشون ان شالله از فردا شروع میکنیم این دفترچه مطالعه کنید - بله حتما یاعلی حسینی : بابت برخودم ببخشید -امیدوارم تکرار نشه نویسنده :بانو.....ش عصبانیت آقای حسینی چیه و خواهر آقای محمدی با رقیه چیکار داره* * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
📕📗📘📙📕📙📘📙📘📗📕📗 * .رب.الشهــــدا مجنــــون مــــن کجــــایی؟💞 .هیجدهم رواے سید مجتبے حسینے ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم پاشدم برم از تو اتاقم لیست شهدا رو بیارم که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه آتیش گرفتم مدتهاست میخام مادر و خواهرم بفرستم منزلشون اما حسین نبود منم دست نگه داشتم اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت خواهرش با ایشون کار داره شدیدا عصبی شدم وای خدا نکنه بره خواستگاری باید با خانوادم صحبت کنم باید سریع بریم خاستگاری تحملش ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم فکرشم منو روانی میکنه وای به عملش وقتی واردشد خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد بعداز رفتنشون سرم تو دستام فشار میدادم به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی مشتم کوبیدم رو میز عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم گذشت* * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
📕📗📘📙📕📗📘📕📗📘📕📗 * .رب.الشهـــــدا مجنــــون مـــن کجــــایی؟💞 .نوزدهم روای رقیه خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم چرا اونطوری رفتار کرد رسیدم خونه -مامان مامان حسنا:سلام خواهرشوهر جان مامان خونه نیست -إه عروس گلی خوبی؟ حسنا: مرسی معراج چه خبر؟ -سلامتی شب بریم هئیت ؟ حسنا:بله بریم حاج آقای من مداحه -من فدای حاج آقای شما بشم 😍😍😍😍 حسنا:شوهرمنه 😂😂😂 -داداش منها 😁😁😁😁 حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر ناهار نمیاد حسین آقاهم گفت سپاهه تا ساعت ۴ بعدش میره هئیت بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم بعد میریم هئیت -باشه ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت حسناهم رفت تو اتاق حسین همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود ساعت ۵:۳۰بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم -حسنـــــــــــــــــــــا عــــــــــــــــــــروس گلی پاشو حسنا درحالی که خمیرازه میکشید باشه بریم ‌-بچه تو هنوز خوابی برو حاضر شو وارد حیاط هئیت شدیم بچه هارو از دور دیدم یه خانمی به سمتم اومد خانم:ببخشید خانم جمالی -بله خودم هستم شما خانم:خواهر آقای محمدیم - بفرمایید خانم محمدی:حقیقتش میخاستم ازتون برای برادرم خاستگاری کنم همون موقعه آقای حسینی واردحیاط شد دستش مشت کرد و گذر کرد -خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم یاعلی* * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
📕📗📘📙📘📙📔📙📘📗📕📗 * .رب.الشهــــدا مجنــــون مـــن کجــــایی؟💞 .بیستم فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی خیلی وقت بود میشناختم شاید،از دوران دبیرستان پسر خوبی بود چرا بدون فکرگفتم نه من چمه خدایا 🤔🤔☹️☹️ خوابم نمیبرد ازپس غلط زده بودم روانی شدم رفتم تو حیاط وضو گرفتم خونه ما آپارتمانی نبود برای همین راحت بودیم همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود قامت نماز شب بستم ۱۱رکعت نماز عاشقی بود بعدش زیارت عاشورا خوندم نمیدونم چرا دلم خاست همون جا تو حیاط بخابم رفتم اتاقم گوشی وبالش و پتو برداشتم أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم شاید ده روز خخخخ ده روز خیلیه 😝😝😝 خوب اول بذار پروفایلم عوض کنم اووووم 🙄🙄🙄 آهان این عکس شهید زین الدین خیلی قشنگه من شهید زین الدین دوست 😍😍 فردا صبح باید معراج الشهدا سیاه پوش کنیم تا محرم فقط ۲روز مونده أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه برم 😛😛😛😛منم ک چقدر رفتم الان منو دار میزنه ساعت گوشی نگاه کردم 😱😱😱😱خاک عالم ۳صبحه حالا اشکال نداره بذار پیام بدم -‌سلام عروس خانم فرحناز جونم 🙈🙈 این ده روز داداشم تازه سوریه اومده بود من نبودم ارسالش کردم وییی هردو تیک خورد فرحناز :🔪🔪🔪میکشمت اصلا قهرم اصلا بیخود چک نکردی اصلا دیگه دوست ندارم وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو اذیت کردی -وییییی کدوم محمد هادی ؟ فرحناز :خاک تو گورت محمد هادی مهدوی آقاهمون ❤️❤️❤️ -بچه پرو درکل آقا مبارک باشه ماهم عروس دار شدیم فرحناز :ویییییی خاک تو سرت منو نمیدیدی بگیری 😁😁😁 حالا کی عروستونه؟ -حسناکریمی فرحناز :ویییی عزیزمـ فردا معراج الشهدا هردوتون میکشم خخخخخ مزاحم نشو شب بخیر بخابم عایا ساعت ۳:۱۸دقیقه است اذان ۵:۳۰ صبحه یکی عایا بیدارم میکنه ؟؟؟ خوابم برد برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد نماز که خوندم بازم خوابیدم 😊😊😊 ساعت ۹بعداز صبحانه منو حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا برای سیاه پوش کردن* * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عا ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *
📕📘📗📘📙📗📙📔📕📗📘📕 * .رب.الشهــــدا مجنــــون مـــن کجــــایی؟💞 .بیست.و.یکم رواے سید مجتبے حسینے وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه یاامام حسین خودت کمکم کن بعد نیم ساعت رضا با چهره که توش ناراحتی موج میزد وارد حسینه شد شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه :حتما قسمت نبود آقا مخلصتم خخخخ🙈🙈 یعنی خانم جمالی گفته نه شب که رفتم خونه بعد از شام رفتم مزار شهدا قصد مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهید خانم جمالی برد ابوالفضل ململی گوشیم از جیبم درآوردم و روی مداحی سپر حامد زمانی پلی کردم آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه واقعا واسه ازدواج میخامش تو مرام ما بچه هئیتی ها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم کمک کن بعداز یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم شهید محمد جمالی سلام حاج آقا فردا مادرم زنگ میزنه منزلتون برای امرخیر اما قبلش میخاستم دخترخانمتون از شما خواستگاری کنم تا ساعت ۱۲شب مزارشهدا بودم وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابم دیروز صبح بعداز ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم که برای ازدواج به خواهر حسین فکر میکنم زنگ بزنن خونشون زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت ده بار مردم و زنده شدم آخرسرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم خونه خانم جمالی اینا غذا پرید گلوم از خجالت پیش پدرم آب شدم بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم هم اینکه دلم آرامش میخاست برای همین راهی مزار شهدا شدم الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره پاشدم وضو گرفت زیارت عاشورا خوندم بعدش حدود ساعت ۱/۳۰بود قامت برای نماز شب بستم ساعت ۲:۴۵دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدا سیاه پوش کنیم باید حتما باخانم جمالی هم صحبت کنم * * _ ✍ بــانــــو....ش ادامــــــه دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ ─ ─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─ لایک❤فراموش نشه😉 _ *