هدایت شده از پرچمداران بانوی دمشق
#فرشته_ای_در_برهوت
آن هم توی جایی مثل بی راه که روستای دور افتاده و کم امکاناتی است
عبدالحمید:
وقتی فهمید تو سنی هستی چیزی نگفت؟
حکیمه خاتون آرام سرش را تکان داد:
نه
_یعنی پی نکشید و عقب نشینی نکرد؟جوری که انگار پشیمان شده باشد!
حکیمه خاتون گفت:
بنظرم کمی جا خورد. اما پشیمان نشد.
عبدالحمید سری تکان داد و گفت:
تا به حال زیر نظرش داشتی ؟ که ببینی شیخین دا لعن و نفرین می کند یا نه؟
حکیمه خاتون گفت:
اهل توهین نیست. مخالفت هم که بخواهد کند! مودبانه و با استدلال است.
از لحن حکیمه خاتون فهمیده بود که از آنجا جوان شیعه خوشش آمده می دانست
حکیمه خاتون دختر خام و عجول ای نیست نیست از این دختر ها که میروند
دانشگاه و چهار تا جوان که می بیند تمام دست و دلشان می لرزد خودشان را گم
میکنند حکیمه خاتون قبلاً خواستگار های بسیاری داشت آنها دو تا مهندس هم
بودند اما حکیمه خاتون همهشان را شاد کرد شاید به خاطر دانشگاه رفتن بود
دلیل دیگه ای داشت �دالحمید نمیدانست اما حالا یک دفعه آمده بود و گفته
بود یک جوان شیعه می خواهد بیاید خواستگاری من حکیمه خاتون نگاهی به
بسیار است اما انداخت و گفت تشنه نیستم خیلی تشنه بود آنقدر نگران بود که لبهای های خشک شده بود
پارت 4
@fhhdhgdd
عضو های جدید خوش آمدید ما رو به ۱۵۰ برسونید رمان جدید در کانال قرار میگیره😉🌷
رمان ما رو با هشتک #آن_مرد_با_باران_می_آید می تونید دنبال کنید 😉😌😎☂️