eitaa logo
❣️ پرچمداران بانوی دمشق:)
59 دنبال‌کننده
647 عکس
249 ویدیو
3 فایل
•[بـسمِ‌ربّ‌زهرا✋🏻💛]• با‌نام‌تو‌شروع‌کردیم‌وتمام‌خواهیم‌کرد.💕 راه ارتباط @Vgugqv387 (کپی از مطالب کانال با صلوات برای سلامتی و فرج آقا امام زمان(عج) آزاد..🌹) 🦋شروعمون↯ 1400,10,10پایانمون 💛 ظهور آقا صاحب از زمان
مشاهده در ایتا
دانلود
تو چه میدونی بچه جان از بازی کثیف سیاست کهنه پدر داره نه مادر میزنه و میکشه و غارت میکنه و یتیم میکنه و به خاک و خون میکشه و و آب از آب تکون نمیخوره من خودم زخم خورده این سیاست و این حکومت م تو تو چه میدونی جلوی چشم یه پسره ۶ یا هفت ساله با سرنیزه تفنگ بزنند تو شکم پدرش یعنی چی؟ یه عمر که این تصویر کابوس همه شبهای زندگیم شده و آروم و قرار و ازم گرفته من با درد یتیمی بزرگ شدم اما از همه بدتر سایه این ترس و وحشت لعنتی که یه عمر همه جا با منه من میترسم به روز میترسم دوباره این کابوس تکرار بشه و تو رو هم از دست بدم من دیگه توان شو ندارم میفهمی؟ صدای هق هق گریه گریه بهناز می پیچد توی اتاق مامان با بال روسری اش چشمهای سرخش را می پوشاند من گیج و منگ از چیزهایی که شنیدم درجا زده خشکم زده است!؟ بهروز: _ پس باباجان شما باید انگیزه های قوی تری برای سرنگونی این رژیم ستم شاهی داشته باشین....... بابا بی آنکه که به عقب برگردد ،در حالی که دستش روی در اتاق مانده است ، لحظه ای مکث می کند، بعد آرام می رود بیرون. @fhhdhgdd پارت 20
این به روز با بهروزی که بی سروصدا می رفت و می آمد بر روی حرف بابا حرف نمیزد زمین تا آسمان فرق کرده با اینکه از بعضی حرف هایش سر در نمی آورم اما حرف هایش بدجور به دلم می نشیند بابا عقب میرود و جوری سنگینی اش را به دیوار تکه می دهد معنی نشیند احساس می کنم روی زمین وا میرود انگار او هم باورش نمی شود این به روز است که اینطور جلویش درامده است سری به تاسف تکان میدهد و چنان آه پر سوزی می کشد که شانه هایش می لرزد بهناز دل و جرئت ای پیدا می کند و ترو فرز از آنجا می پرد و می رود بغل دست مامان من اما از همانجا خیره میمانم به بابا که سرش پایین @fhhdhgdd پارت19
از خانه که میزنم بیرون روز سرمای هوا می رود زیر پوستم زیپ گرمکن ورزشی ام را میکشم تا زیر گلو و پا تند می کنم سر کوچه که می رسد استوار رحمتی را میبینند که مثل میرغضب ها ایستاده جلوی در خانه اش و با عصبانیت رهگذران را زیر نظر گرفته مرا که می بیند ابروهایش بیشتر در هم می رود و خط میان پیشانی است عمیق تر می شود می آید و سد راه می شود آاای بزغاله! تو نمیدونی این غلطه زیادی رو کدوم پدر سوخته های کرده نگاهم در امتداد دستش می دود روی دیوار آجری خانه اش دهانم از تعجب باز می ماند . روی دیوار با اسپری قرمز شعار نوشته اند. اول جمله اش را نمی شود خواند، چون سربازی با یک سطل رنگ سفید، تند تند در حال پاک کردن شعار است. اما از ادامه دست سرباز می خوانم :(سکوت و سازش کار خائنین است). @fhhdhgdd پارت 21
به به استوار رحمتی نگاه می کنم باورش برایم سخت است کیک سی جرأت کرده باشد روی دیوار خانه او شعار بنویسد استوانه چند چنان منتظر نگاه می کند می :(گویم من از کجا بدونم؟) چشم هایش را ریز میکند: البته من میدونم تا پسر خوب و عاقلی هستی ۲۰ سال با بابات رفیقم گفتم شاید تو دور و برت از رفیقی نا رفیقی چیزی که شنیده باشی راه می افتم و در عین حال می گویند کار بچه های محلمان نمی تونه باشه صدای از پشت سر میشنوم تو از کجا میدوم می گویم همینطوری و میدوم از در بزرگ آهنی مدرسه می روند تو در جا خشک می زند روی دیوار دور تا دور حیاط مدرسه پر از شعار است بچه ها چندتا چندتا دور تا دور حیاط حلقه زدند و آنها را می خواند با ترس و لرز جلوی میروم و شعارها را میخوانم (تنها راه سعادت ایمان جهاد شهادت) (توپ تانک مسلسل دیگر اثر ندارد) (این است شعار ملی خدا قرآن خمینی) (فرمودند روح خدا چنین است سکوت سازش کار خائنین است) @fhhdhgdd پارت 22
این آخری شعاری بود که روی دیوار استوار رحمتی نوشته بودند ناگهان صدای فریاد آقای اشکوری از پشت بلندگو بلند میشود که به زمین و زمان فحش میدهد از ترسم بدو می رود اولین نفر سر صف می ایستم کم کم صف ها بسته می شود آقای اشکوری همچنان در حال تهدید آمل یا عاملین جنایت و خیانت بزرگ است و در عین حال مدام خاطرنشان می کند که مطمئن است این توطئه خرابکارانه کار دانش آموزان مدرسه ما نیست از داد و فریاد هایش معلوم است که حسابی درست و پایش را گم کرده به معاونش آقای سرمدی اشاره می کند توی میکروفون داد میزند :د( بجنب دیگه اقا جان! .......چندتا قلمو و سطل رنگ.......) آقای صمدی که مات و مبهوت به دیوار خیره مانده انگار تازه از خواب بیدارش کرده باشند به طرف در مدرسه میرود وبر سر بابای مدرسه آقا تقی هوار میکشد آقای اشکوری گروه پیش آهنگ ها را صدا میکند و خودش به صورت سرخ و چشمان از حدقه در آمده در حالی که ترکش را به پایش می زند روی سکو می ایستد و چهره تک تک ما را از نظر می گذراند گروه پیش آهنگ ها با لباس های یک شکل و یک رنگ شبیه لباس پلیس است می روند کنار میله پرچم همراه نواخته شدن سرود شاهنشاهی سردسته شان پرچم با آرام آرام می کشد و پرچم سه رنگ شیر و خورشید بالا می رود بعد از اجرای مراسم آقای شکوری هول و دستپاچه است که بدون خواندن دعای سلامتی شاهنشاه و شهبانوما را می فرستد سر کلاس بچه ها کلاس می گذرند که سرشان این ساعت با آقای صمدی زبان داریم که فعل رفت به دنبال اجرای عوامل آقای اشکوری موشک های کاغذی در فضای کلاس پرواز در می آیند در مرادی بیچاره ام از پسش بر نمی آید میرم کنار پنجره و به آقا تقی و آقای صمدی نگاه می کنم که تند و مشغول رنگ کردن دیوارها هستند سعید میاد کنار دستم و همانطور که به آنها نگاه می کند زیر گوشم زمزمه میکند کیف کردی هنر دستمونو! @fhhdhgdd پارت23
رمان ما رو با هشتک می تونید دنبال کنید 😉😌😎☂️
وحشت زده به طرفش برمیگردم : پس کار شما ها بوده چشمک می زند ایده آقا داداش شما بوده من یونس دیشب میخواستیم باهاشون بریم دیوار نویسی سمت چهارراه مدائن و آن طرف ها بهروز و یاسر گفتن اونجا خطرناکه ما را آوردن در مدرسه بهروز قلاب گرفت و ما را فرستاد توی حیاط آب دهانم خشک می شود نترسیدی سعید نخودکی میخندد: راستش چرا...... ولی حال داد! با ناباوری نگاهش می کنم سعید به حیاط سرک می کشد خدایش دیدی قیافه اش اشکوری رو کم مونده بود سکته کنه! می پرسم :(ای شیطون! از کجا فهمیدی؟) می گویم:(از خط خرچنگ قورباغه ات!) محکم می کوبد روی بازویم: غلط کردی به اون تمیزی نوشتم ! به دیوار نیمه رنگی حیاط نگاه می کنم و لبخند می زنم: فعلا که همه ی زحماتتون دود شد رفت هوا! ناگهان چهره سعید جدی می‌شود: صبر کن حالا ! این تازه اولشه. شاهنامه آخرش خوشه، آقا بهزاد!...... چشم هایش برق می زند و در چیز عجیبی است؛چیزی که تا به حال ندیده ام. نمی دانم چرا، اما ناگهان احساس می کنم خیلی از من بزرگتر شده است. @fhhdhgdd پارت24