الاسلام علیک یا علی بن موسی الرضا :)♥️
#چهارشنبه_های_امام_رضایی✨
@roomanzibaee~~~
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ39
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_39
#جلد_4
••عطیه••
تقریبا یه ماهی بود که از بیمارستان مرخص شده بود، اما با کسی حرف نمیزد!
چندجا بردمش دکتر که گفتن از شوک زیادِ !
چاییش رو جلوش گذاشتم:
_محمد جان چایی...
جمله ام از دردی که توی دلم پیچید نصفه موند.
محمد نگران بهم خیره شد و جلوتر اومد...ولی بازم حرفی نزد!
از درد خم شده بودم که محمد پهلوم رو گرفت.
بلند شدم و لبخندی زدم:
_نگران نباش ! دخترت لگد زد.
با تعجب گفت:
_دختره؟!
از اینکه بعد از یه ماه یه کلمه از زبانش خارج شده اشک توی چشمهام جمع شد!
_محم...محمد! حر..ف ز..دی!؟
و بعد سیاهی مطلق !
••محمد••
خودم هنوز تو شوک حرف زدنم بودم...چندماهه سعی میکنم ارتباط بگیرم ولی نمیتونستم!
از همه بیشتر تو شوک دخترمون بودم...
الان تقریبا شش ماهه که از خبر حاملگی عطیه میگذره و من الان فهمیدم که دختره...
عطیه از شدت خوشحالی غش کرده ! نمیدونستم چیکار کنم...گوشی عطیه رو گرفتم و به رسول زنگ زدم،صدای خسته ی رسول توی گوشم پیچید؛
_جانم عطیه؟
الان به رسول بگم که اینم غش میکنه، خواهر برادر عین همن..(😐😂)
_محمد تویی؟
حتما از اونجایی که رسولم میدونه من نمیتونستم حرف بزنم حدس زده!
_محمد اتفاقی افتاده؟
بعد از یه مکث کوتاه گفت:
_الان میام اونجا!
با حرص گفتم:
_آخه تو از کجا میدونی ما خونه ایم؟
_حتما می...
ادامه ی حرفشو با تعجب گفت:
_محمد!! تو حرف میزنی؟
_رسول توروخدا تو یکی دیگه غش نکن
_عطیه غش کرده؟
_آره بیا فقط...
گوشی رو قطع کردم و نفسم رو بیرون دادم:
_کاش میذاشتم بیاد اینجا بعد بهش میفهموندم میتونم حرف بزنم...الان اگه وسط راه سکته بزنه چی؟
کمتر از ده دقیقه رسول رسید...زنگ رو یکسره فشار داد تا زودتر باز کنم.
به طرف در رفتم و در رو باز کردم.
رسول بی مقدمه گفت:
_کوش؟
_چی کوش؟
_عطیه دیگه!
با دست به مبل اشاره کردم که سریع کفشهاشو در آورد و وارد خونه شد.
خواستم در رو ببندم که چیزی مانع شد!
_آقا محمد صبر کنین منم اومدم!
_عه اسرا خانم...
_خداروشکر که از اون حالت در اومدین! عطی چطوره؟
بعد اونم مثل شوهرش بدون توجه به من کفشهاشو در آورد و وارد خونه شد.
در رو بستم و خودم رو بالا سر عطیه رسوندم.
اسرا چند قطره آب روی صورت عطیه پاشید که عطیه کمی تکون خورد.
اسرا گفت:
_الهی بمیرم برات عطی جونم...آخه دختر که انقد اذیت نمیکنه که...چرا اینجوری شدی تو؟
در جواب اسرا گفتم:
_بخواطر منه...
هردو به من نگاه کردن که ادامه دادم:
_بخواطر حرف زدن منه...گفت دختره منم یهو به حرف اومدم...زبونم باز شد ! یهو غش کرد!
رسول با تیکه گفت:
_بله مشاهده میکنیم!
با اخم گفتم:
_من با شما کار دارم آقا رسول!
رنگ نگاهش ترسیده شد و گفت:
_ما نوکر شماهم هستیم آقا!
از طرز حرف زدنش خندم گرفت، ولی مثل همیشه به روی خودم نیاوردم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
عیدی من برا شما🙂😂برین حال کنین😌😂
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ40
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_40
#جلد_4
•• رسول••
_رسول جدی همشونو دستگیر کردین؟!
لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم:
_بله آقا
سری تکون داد و همون لبخند همیشگی رو زد:
_آفرین رسول...فکر نمیکردم از پس این مسئولیت به خوبی بر بیاین.
_دست پرورده ی شماییم اقا
کنارم نشست و به مانیتور خیره شد. تمام اطلاعات کسایی که دستگیر کرده بودیم دونه به دونه چک کرد.
خیلی زود رفته بودیم اداره...فقط من و آقا محمد بودیم!
_رسول
_جانم آقا...
_یه روز همه ی بچه ها رو دعوت کن شام
از حرفی که زد تعجب کردم. معمولا آقا محمد با همکاراش غذا نمیخوره مگر اینکه تو اداره باشه!
_آقا جسارتا چرا؟
_حق داری تعجب کنی.قراره یه چیزی...
با کوبیده شدن در هردو به سمت عقب چرخیدیم.
داوود با عصبانیت وارد اداره شد!
طلبکار گفتم:
_علیک سلام آقا داوود!
سلام خشکی کرد و نزدیک شد.
با دیدن محمد جا خورد و گفت:
_آقا...شماا اینجا چیکار میکنین؟ حالتون خوب شده؟
رو به آقا محمد طوری که داوود نبینه چشمکی زدم و گفتم:
_داوود جان ... مگه نمیدونی آقا محمد فعلا قدرت تکلم نداره؟
داوود سرش رو خاروند و گفت:
_رسول...حالش چطوره؟
محمد گفت:
_خوبم داوود جان.
داوود هم که کلا متوجه نشد آقا محمد حرف زده گفت:
_خداروشکر...
بعد یه مکثی کرد و نگاه متعجبش بین من و محمد جا به جا شد.
داوود با همون بهت گفت:
_رسول...توهم شنیدی؟ آقا محمد حرف زد !!
خودمو به اون راه زدم و خونسرد گفتم:
_داوود چیزی شده؟ ذهنت درگیره ها...آقا محمد حرفی نزد که!
داوود همچنان که گیج شده بود،غمگین نشست.
_آره...ذهنم خیلی درگیرِ
از غمگین بودن داوود محمد نگران شد!
با علامت سرم به محمد فهموندم چیزی نگو !
_چیشده داوود!؟
_از دیروزه که اسما جواب تلفنامو نمیده...پیام هم بهش میدم جواب نمیده! آقا عبدی هم همینطور...
خنده ی صداداری کردم و گفتم:
_واسه این ناراحتی؟
_نگرانم ناراحت نیستم...
با همون حالت خنده گفتم:
_عیب نداره واسه دوران نامزدیه!
_رسول نخندا اعصاب ندارم
آقا محمد گفت:
_عه..داوود جان! یکم آروم باش! شاید جایی کار دارن
داوود که دیگه بلکل گیج شده بود رو به من گفت:
_رسول به جان خودم، به جان خودت، به جان خودش؛داره حرف میزنه!
محمد خنده ای کرد و گفت:
_رسول اذیتش نکن!
به تبعیت از محمد خندیدم:
_هرچی شما بگین آقا
داوود بلند شد و با همون لحن پسرونه و جوانیش که هیچوقت بزرگ نمیشه گفت:
_آقا جدی جدی داری حرف میزنــــــی؟
گفتم:
_نه الکی الکی داره حرف میزنه!
داوود دیگه طاقت نیاورد و محمد رو بغل گرفت.
محمد دست مهربونی به موهای داوود کشید و هیچی نگفت!
داوود با بغض گفت:
_ایول آقا...ایول
با لبخند گفتم:
_ولی داوود حال کردی چجوری آروم آروم بهت گفتیم تا شوک نشی!.؟
داوود از بغل محمد بیرون اومد و گفت:
_عالی بود رسول عالی...
دیگه الان هرچی به داوود بگی نه به دل میگیره نه سنگین جواب بده...یه جوری حرف میزنه که کل دنیا رو بهش دادی! حتی این چندساعتم که با محمد بود نگرانیش برای اسما رو نشون نمیداد!
کم کم بقیه هم اومدن ولی قرار شد به همشون درجا بگیم که اگه سکته کردن همه باهم سکته کنن😐😂
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
آقا قبول دارین رسول کمی کرم داره؟☺️😐
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میکسجلد3 پارتهای ۴۱ تا ۵۰ جلد ۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میکسجلد3 پارتهای ۵۱ تا ۶۰ جلد ۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میکسجلد3 پارتهای ۶۱ تا ۷۰ جلد ۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میکسجلد3 پارتهای ۷۱ تا ۸۰ جلد ۳
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ41
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_41
#جلد_4
••فرشید••
_رفتن مهشید برای مادر سخت شده!
_چرا همون اول نگفتی باهم خواهر برادر نیستین؟
فرمون رو به سرعت به طرف راست چرخوندم و به سعید گفتم:
_اشتباه کردم سعید،اشتباه...
بعد با نفس سنگینی ادامه دادم:
_شش ماهه دختره پنهانی میره خونشون...خداروشکر پدر و مادرش زیاد مشکلی ندارن!
سعید معنادار گفت:
_یعنی مهشید بخواطر مادرت اینکارو میکرده؟
متوجه ی منظورش شدم و با حرص گفتم:
_آره مطمئنم...
_وای کاش یه خواهرم اینجوری برای ما پیدا بشه!
_این حرفها و تیکه هارو ول کن سعید،بگو چیکار کنم؟! دیشب که به مادر گفتم خیلی ناراحت شد!
_یه فکری دارم ولی شاید عصبانی بشی!
_بگو نمیشم.
_مطمئن؟
کلافه گفتم:
_آره بگو!
_مهشید رو دختر مادرت کن.
اخمهامو توهم کردم و سوالی گفتم:
_یعنی چی؟
خنده ی صداداری کرد :
_آرزوی مادرتو برآورده کن ...!
_هوفف سعید میشه بیشتر توضیح بدی؟
_چرا نمیفهمی؟ با مهشید ازدواج کن!
پام رو روی ترمز فشار دادم. ماشین با سرعت بدی ایستاد!
سعید که دستش رو گذاشته بود رو داشبرد تا تعادلش رو حفظ کنه،با عصبانیت گفت:
_چیکار میکنی فرشید؟
نفس نفس میزدم اما با همون حالت کلمات رو توی ذهنم جمع کردم:
_سعید...
جوابی نداد که ادامه دادم:
_شاید حق با تو باشه!
_چی؟
_با مهشید ازدواج میکنم،اما فقط بخواطر آرزوی مادرم...اون انقدر به مهشید وابسته شده که حتی دختر واقعیشو ببینه دیگه اونجور ذوق نمیکنه!
_چی داری میگی فرشید؟ میخوای دختره رو قربانی کنی؟
_قربانیِ چی؟ بهش میگم چرا دارم باهاش ازدواج میکنم! اگه قبول کرد که منم قاطی مرغا میشم...اگه هم نکرد که...!
_فرشید،نه انگار بد منظورمو متوجه شدی!
_نه پیشنهادت عالی بود.
_فرشید گوش کن، نه تنها من بلکه بقیه هم فکر میکردیم به مهشید علاقه داری...
خطرناک نگاهش کردم، توجهی به نگاهم نکرد و ادامه داد:
_اگه واقعا دوسش داری اینجوری بهش نگو فرشید جان،ممکنه قبول نکنه...بعدش اگه بخوای بگی واقعا بهش علاقه داشتی باورت نمیکنه!
من به مهشید علاقه دارم؟...
اما ... نه بقیه اشتباه متوجه شدن..!
_نه سعید علاقه ای ندارم بهش..
باهاش ازدواج میکنم!
_هرچی خودت میدونی،ولی تصمیم عاقلانه بگیر!
دنده رو جا به جا کردم و ماشین رو به حرکت در آوردم.
_حالا وقت برای فکر کردن زیادِ ، بریم اداره که دیرمون شد!
بعد از چند دقیقه به اداره رسیدیم.
در رو باز کردیم و وارد اداره شدیم!
با دیدن آقا محمد هم شوک شدم هم خوشحال!
_آقا..خوبین؟ اینجا چیکار میکنین؟
جوابی از جانبش نشنیدم،فقط لبخندی زد و سری تکون داد.
هنوز خیلی از بچه ها نیومده بودن.
سعید هم مثل من تعجب کرده بود...با شیرینی که سر راه گرفته بودیم نزدیکمون شد.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
اوه اوه این فرشید از قصد داره خودشو میندازه تو هَچَل😐🙄
نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee