eitaa logo
یادگاری .‌.. !
482 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ63 #ᴊᴇʟᴅ4 ••داوود•• لبخندی زدم. _خودشه! پسر نوجوان گفت: _آقا پرسیدم کاری دارین؟ رسول در رو باز کرد و نگاهی به وضعیتمون انداخت. کمی به چهرم دقت کرد و بعد با خوشحالی گفت: _داوود تویی؟ جلو اومد و به گرمی در آغوشم گرفت. _کجایی تو بی معرفت! اسما در ماشین رو باز کرد و به طرفمون اومد. _سلام آقا رسول خوبین؟ _سلام اسما خانم. ممنونم بعد رو به من ادامه داد: _چه عجب یادی از ما کردین! دیگه کم‌کم داشتیم چهره هاتونو از یاد میبردیم. اشاره ای به کنار رسول کردم: _نگفته بودی دوتا دیگه بچه داری! رسول که تازه متوجه بچه ها شده بود گفت: _راستش من دوتا بچه بیشتر ندارم . بعد به پسر نوجوان اشاره کرد و گفت: _ارسلان پسر محمدِ ، فائزه هم دختر منه! _پس اون یکی پسرت چی؟ _امیرحسین دانشگاه میره! _چه زود بزرگ شدن... نفس سنگینی کشید. برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم: _اسرا خانم نیستن؟ رسول دستش رو پشت کمرم انداخت و گفت: _بفرمایید تو، اینجا صحبت نکنیم... بعد از کلی اصرار بلاخره قبول کردیم و داخل رفتیم. بعد از یک احوالپرسی گرم با اسرا رسول گفت: _اسرا جان به عطیه و محمد هم زنگ بزن بگو بیان. اسرا با خوشحالی قبول کرد و شماره ی خونه ی محمد رو گرفت! اسما گفت: _حالا اذیتشون نکنین ما تا چندساعت دیگه راهی مشهدیم! اسرا جواب داد: _خونشون همین کناره. میرین مشهد ماروهم دعا کنین! _چشم هروقت رفتیم حرم به فکرتون هستیم راستش برای زندگی میریم مشهد _مگه شما دزفول زندگی نمیکردین؟ _اره،همون موقع ها بود که بچه ی دومتون به دنیا اومد ما رفتیم دزفول... اسرا دیگه ادامه نداد و مشغول مکالمه شد. بعد از چند دقیقه خانواده ی محمد هم وارد خونه شدن. محمد محکم در آغوشم گرفت! با شوخی گفتم: _خوبین آقا محمد؟ از آغوشش بیرون اومدم که جواب داد: _خداروشکر با اشاره ی دست محمد که به نشستن دعوتمون میکرد نشستیم. هممون ذوق دیدار همو داشتیم. خانم ها یه طرف حرف میزدن و آقایون هم یه طرف؛بچه ها هم گنگ نگاهمون میکردن و فقط بعضی از خاطراتمون رو متوجه میشدن و همراه با ما میخندیدن! رو به آقا محمد گفتم: _آقای عبدی کجا هستن؟ قرار بود اول بریم به اونها سر بزنیم ولی خب به پیشنهاد دخترش اول اومدیم پیش شما! _والا از وقتی که بازنشسته شدن دیگه خبری ازشون نیست. اسما گفت: _بله درست میگید؛ پدرم برای استراحت به روستایی که به دنیا اومده بود مهاجرت کرده...و خودش میگه دوست داره استراحت مطلق داشته باشه،اتفاقا گفتیم اول داریم میایم پیش شما خوشحال شد گفت سلام من رو هم به فرمانده برسونین محمد از حرف آقای عبدی لبخند رضایتی زد و زیر لب چیزی گفت. یک ساعت بعد اسما گفت: _خب آقا داوود بریم؟ آروم لب زدم: _بلند شو بریم اسرا گفت: _یعنی چی بریم؟ تازه دور هم جمع شدیم! اسما جواب داد: _راستش قراره به بقیه ی همکار ها و آشنایان هم سر بزنیم باید زود تر بریم. _چرا انقدر زود؟ _آخه قراره که فردا بریم مشهد یکم... خانمها از کنارمون رد شدن و دیگه صدایی از صحبت کردنشون رو نشنیدیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ64 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیه•• اسرا با تردید پرسید: _خدای نکرده اتفاق بدی افتاده ؟ اسما نفسش رو آه مانند بیرون داد: _راستش از موقعی که ازدواج کردیم من باردار نمیشم! میترسم سنمون بالا بره و هیچوقت بچه نداشته باشیم. گفتم: _شما که هنوز سنی ندارین! اسما جواب داد: _میدونم ... ولی نمیتونم تحمل کنم داوود به بچه های دیگه با حسرت نگاه میکنه و لبخند میزنه! اسرا شونه‌اش رو گرفت و به گرمی نوازش کرد. _همه چی درست میشه،غصه نخور! حلقه ی اشکی که توی چشمهای اسما موج زده بود، فروکش کرد؛بعد با لبخند رو به هردومون گفت: _با اینکه خیلی سال گذشته ولی اصلا شماها تغیر نکردین...اصلا انگار نه انگاره بچه ی بزرگ دارین ! لبخندش رو با لبخند پاسخ دادیم. گفتم: _ولی تو تغیر کردی،خانم تر شدی! _جدی؟ _باور کن... اسرا با خنده گفت: _ایشون از وقتی دل به دلِ آقا داوود داده اینجوری شده،عطی یادته؟ چقدر عصبی بود...!؟ اولین بار که تو ترکیه دیدیمش انگار یکی دعواش کرده بود هرسه زدیم زیر خنده. اسرا با یادآوری گذشته،آینده ی نامعلوم اسما رو از ذهنش پر داد. با اومدن آقایون توی حیاط دیگه حرفی از گذشته نزدیم‌،محمد گفت: _چیزی شده؟ صدای خندتون تا اون سر خونه میومد. جواب دادم: _شماهم دست کمی از ما نداشتین! رسول گفت: _اصلا لازم بود ما دور هم جمع بشیم،بخدا دلم تنگ شما دوتارو کرده بود! داوود گفت: _رسول!؟ فرشید و سعید هنوز توی اداره کار میکنن یا اوناهم رفتن؟ رسول جواب داد: _اونا تا من و محمد رو پیر نکنن دست از سرمون بر نمیدارن. دوباره صدای خنده ی جمع به هوا پرتاب شد. بعد از چند دقیقه اسما و داوود بار و بندیل رفتن رو بستن‌.‌ گفتم: _آقا داوود،اسما جان .. حتما حتما بازهم بیاین! دلمون تنگ میشه اینجوری. محمد حرفم رو ادامه داد: _این دفعه که اومدین خونه ی ماهم تشریف بیارید. داوود گفت: _چشم آقا،ولی شماهم بیاین...حیف دیگه تو این شهر نیستیم که مثل قبلنا برای کار هر روز پیش هم باشیم. داوود و محمد همدیگه رو توی آغوش گرفتن و ازهم خداحافظی کردن. بقیه هم خداحافظی کردن و ماشین داوود و اسما به راه افتاد‌. رسول گفت: _ابجی تا اینجا اومدین تروخدا بیاین ناهار رو باهم باشیم. خواستم بگم نه که محمد گفت: _چون که اصرار میکنی باشه. رسول گفت: _حالا محمد جان اگه خیلی کار داری عیب نداره یه روز دیگه مراحم بشین. بدون توجه به من و اسرا با شوخی وارد خونه شدن. به اسرا نگاهی انداختم که اونم پوکر نگاهشون میکرد!. گفتم: _میبینی تروخدا؟ مردم شوهر کردن ماهم شوهر کردیم!. با سر حرفمو تایید کرد. بعد از چند دقیقه هردو زدیم زیر خنده. داخل خونه شدیم‌. بچه ها دور هم نشسته بودن و حرف میزدن. رو به زینب گفتم: _زینب ، مامان چرا نیومدین تو حیاط؟ _مامان جان انقدر گرم حرف زدن از گذشته و حال و آینده بودین که ما بچه هارو محل نمیدادین! همه از حرف زینب خندشون گرفت . محمد با خنده گفت: _زبونش به مامانش رفته ها! پشت چشمی برای محمد نازک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم تا به اسرا کمک کنم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ65 #ᴊᴇʟᴅ4 •• ارسلان•• با رفتن مامان موقعیت رو مناسب گیر آوردم و رو به آبجی گفتم: _آبجی...یه دختره هست که... آب دهنمو از ترس قورت دادم،نکنه اشتباه برداشت کنن..شاید بهتر باشه از فائزه کمک بگیرم! زینب سوالی نگاهم کرد. _خب؟ برای اینکه جمعش کنم گفتم: _با یکی از دوستام در ارتباطه...اما فقط یه هم صحبته ساده اس..بهش مستقیم نگاه نمیکنه،محرم و نامحرمی رو رعایت میکنه و مثل خواهر خودش میدونه! یه مشکلی داره...و ... فقط راجع به مشکلش حرف زده. این گناهه؟ _چی بگم؟ اگه پشتش قصد و نیتی باشه بله.. و اگه در آینده این ارتباط بقول تو خواهرانه... از رابطه ی خواهر برادرانه بگذره و به کارهای حرام کشیده بشه اشتباهه! نفسم رو آهسته بیرون دادم. دستهام از شدت استرس یخ زده بود. دستهای امیر حسین روی دستهام نشست؛به چشمهاش نگاه کردم. در گوشم گفت: _اون فرد تویی؟ امیرحسین همیشه رازدار حرفهام بوده،با اینکه برادر نداشتم حس برادرانه ای به هم داریم. پس شاید بتونم بهش اعتماد کنم‌. با سر حرفش رو تایید کردم! ادامه داد:_میشه مو به موی حرفهایی که بهت میزنه رو بهم بگی؟ براش تعریف کردم که چی گفته. گفت:_دوستت درست میگه! دوباره پرسید:_چند روزه که قرار ملاقات گذاشتین؟ _همين امروز بود. _فقط همینارو گفت؟ _آره..پیش خودم فکر کردم که ابجیم بتونه همدم خوبی براش باشه نفس سنگینی کشید و گفت: _منظورش از همدم یه چیز دیگه بوده! از حرفش ترسیدم..نکنه واقعا درست باشه و من دارم توی دام یه گناه می افتم! گفتم:_اگه واقعا احتیاج به کمک داشته باشه چی؟ _بهتره همون راه حلی که خودت گفتی رو براش پیاده کنی،خواهرتو ببری...و بهش نشون بدی همچین خانواده ای نیستین! آخه ظاهر و چشمهای رنگیت شاید قضاوت دیگه ای داشته باشه...مردم نمازتو نمیبینن...باطن رو نمیبینن...فقط ظاهرو میبینن! _یعنی میگی ظاهرم...این طور لباس پوشیدنم تاثیر داشته؟ _لباس پوشیدنت که طوریش نیست! منم همینجوری لباس میپوشم. _پس چی ؟ _منظورم این بود از اول نباید با اون دختر ملاقات میکردی! الانم که کردی عیب نداره! شمارشو نگیر...شمارتم نده! _باشه ادامه دادم:_میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ _جانم؟ _میشه..فا..ئزه..فائزه رو بجای زینب ببرم ؟ اخمی کرد، نشان از این میداد که داره به پیشنهادم فکر میکنه. _عیب نداره فقط یه شرط داره! _چی؟ _من و زینب خانم هم باهاتون بیایم...بلاخره قراره یه دختر رو از این زندگی نجات بدیم! اون همدم میخواد...چرا همه باهم همدمش نشیم! _چه بهتر..همه باهم میریم! فقط ... من از خواهرم خجالت میکشم؛میشه تو باهاش درمیون بزاری؟ نگاهش سربه‌زیر شد. گفت:_به فائزه میگم که بهش بگه! لبخند رضایتی روی لبهام نشست و ممنونی زیر لب گفتم. امیر حسین مضطرب بود؛ انگار که میخواست چیزی بگه ولی امتناع میکرد! کف دستش بشدت عرق کرده بود و دستاش رو بهم میمالید. رفتار امیر حسین از چشمم دور نموند ولی به روی خودم نیاوردم. سر غذا همگی نشسته بودیم،بعد از اینکه صحبتهامون تمام شد شروع به غذا خوردن کردیم. یکهو امیر حسین بلند شد. زندایی پرسید: _چیزی میخوای امیر؟ امیرحسین نگاه ریزی به طرف راستش انداخت،رد نگاهش رو دنبال کردم و به زینب رسیدم. گفت:_اره! تقریبا همه متوجه نگاه امیرحسین شدن. بی اختیار اخم کردم . _شاید الان وقت مناسبی نباشه...من..من دوتا درخواست دارم. یکی از عمه و آقا محمد و یکی دیگه رو از پدر و مادرم میخوام. آستینش رو کشیدم و گفتم: _به نظر منم الان وقت مناسبی نیست مامان نگاهی بهم انداخت و لب گزید. میدونستم منظورش اینه که با بزرگتر از خودت اینجوری صحبت نکن ولی اعتنایی نکردم. اولین باری بود که به حرف مادرم توی جمع گوش نمیدادم! انگار امیرحسین هم متوجه شده بود،پیرهنش رو که به خاطر من جمع شده بود درست کرد و نشست. _حق با ارسلانه . اینو بخاطر این گفت که مامان کاری بهم نداشته باشه. تا آخر غذا هیچکس هیچ حرفی نزد،همه درگیر حرف امرحسین بودن. نگاه های زیرچشمی به ارسلان و زینب کلافم کرده بود! بلاخره سفره رو جمع کردیم و دور هم نشستیم. بحث های مختلفی شد و بابا و دایی باهم حرف میزدن ولی انگار امیرحسین قصد حرف زدن نداشت. بابا گفت:_امیر جان ما منتظر شماییم ها! دوباره بلند شد و گفت: _خب..میخوام که... حرفش رو قطع کردم: _سندرومی چیزی داری؟ خب بشین حرفتو بزن چرا هی پامیشی؟ تقریبا همه خندیدن غیر از خودم و امیرحسین . زینب هم به اجبار جمع لبخند ملیحی زد ولی انگار که اونم استرس چیزی رو داره.. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ67 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیه•• حواسم پیش زینب بود. محمد کلافه بود که چرا انقدر نگرانم! _خب چیکار کنم ابجی.. محمد نگاه متعجبش رو به من دوخت: _عطیه از کی تاحالا من شدم آبجیت؟ _من کی گفتم آبجی؟ _لا اله الا الله . یه روز بدون سوتی نمیتونی زندگی کنی؟ نوچی زیرلب کردم و بلند شدم سمت در اتاق زینب رفتم. از پشت در یگانه رو صدا زدم. یگانه که غرق در خنده بود جواب داد: _بله مامان؟ _بابات میگه به یگانه بگو بیا باهم بازی کنیم. محمد بشکنی رو به من زد. صورتم رو به طرفش برگردوندم: _چیه؟ _من کی گفتم میخوام... صدای جیغ یگانه اومد: _آخ جونم! با چشم و ابرو به در اشاره کردم. محمد قیافش رو کج کرد و به سمت حیاط رفت. یگانه در رو باز کرد. رو بهش گفتم: _بدو برو تو حیاط با بابات بازی کن. دیگه منتظر حرفی ازش نشدم و وارد اتاق شدم. زینب به جای خالیِ یگانه نگاه میکرد. انقدر غرق در فکر بود که متوجه من نشد. _زینب مامان؟.. زینب نگاهش رو به چشمهام داد و بلند شد: _جانم مامان کاری داشتی؟ _نه بشین میخوام باهات حرف بزنم! هردو نشستیم،انگار از من خجالت میکشید. لبخند زدم و با محبت نگاهش کردم: _از اولی که تورو باردار بودم همش باهات حرف میزدم...خیلی دوست داشتم که زودتر به دنیا بیای و من باهات رفیق بشم. الان که دارم میبینم برات خواستگار اومده زیاد غم دوریت رو ندارم چون میدونم دوری رفیقا زیاد طول نمیکشه. _مامان اصلا اینطوری نیست که من شمارو ول کنم و برم... _اصلا واسه این حرفها نیومدم اینجا‌‌‌...میخوام راجع به اونی که دلشو بردی صحبت کنیم‌ نگاهش سر به زیر شد. از خجالتش یاد خودم افتادم و خندم گرفت! _یه روزیم من اینجوری بودم... از لبخندم لبخند به روی لبهاش اومد. ادامه دادم: _اما من اون روز هم خوشحال بودم و هم خجالتی...من محمد رو دوست داشتم،از اینکه اومده بود خواستگاریم از خوشحالیم بالا پایین میپریدم..اون روز عید فطر بود که بابات ازمن خواستگاری کرد...بهت گفتم چی گفت؟ سرش رو تکون داد. گفت: _بابا خیلی رمانتیکِ _بله،پدرت رمانتیک ولی در عین حال جدی هم هست...یادمه تو اون بخشی که کار میکردم هیچکس جرعت نداشت توی محل کار باهاش شوخی کنه...رفته رفته خودش شوخی هم میکرد ولی بازم توی خیلی مسائل جدی بود! هردومون خندیدم. به چشمهاش نگاه کردم،خندش رو جمع کرد و منتظر حرفم بود: _حالا فکر کن واست خواستگار نیومده...فکر کن ببین چه پسری مد نظرته؟ سکوت کرد. از جا بلند شدم و به طرف در رفتم...اما زینب هنوز تو فکر بود! رو بهش گفتم: _زینب...همه چیز کار و شغل و تحصیلات و رفتار و قیافه نیست. علاقه هم مهمه،اصلا ببین به هم دیگه میاین؟ سری به علامت تایید تکون داد. از اتاقش بیرون اومدم و وارد حال شدم. ارسلان با قیافه ی درهم به در اتاق نگاه میکرد. اخم کردم و گفتم: _چیه باز؟ _مامان نگاه کن آخه،این خواستگاری چقدر همه رو بهم ریخته؟ _حالا کاریه که شده...آبجیت از قبل نمیدونست اگه میدونست الان وضعش این نبود _بله درد منم همینه این پسره با چه رویی بلند شده و میگه با اجازه ی آقا محمد من دخترتونو میخوام! اگه شما بهش میگفتین که الان اینجوری نبود مثل دخترای دیگه میشست فکر میکرد. _الان واقعا درد تو فکرای زینبه؟ _آره... _از دست تو ارسلان. لبخند زدم و ادامه دادم: _ان شاءالله وقتی خودت توی دام یکی افتادی میفهمی چقدر دوست داری زودتر به دستش بیاری! لبخندش پهن شد و خبری از اخمهاش نبود. به شوخی گفتم: _ای خدا..پسراهم پسرای قدیم! تا حرفی از خواستگاری میزدیم سرخ و سفید میشدن! _عه مامان! خندیدم و به طرف آشپزخونه رفتم. فقط به این فکر میکردم که زینب حالش چجوریه و اصلا به فکر غذا نبودم...فکر کنم امشب باید یه چیز حاضری درست کنم ! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ68 #ᴊᴇʟᴅ4 ••امیرحسین•• یقه ی لباسم رو ول نمیکرد‌. عصبی به چشمهام نگاه میکرد،میدونم این خشمش به جاست ولی نباید کم بیارم و باید بهش بفهمونم که کارش اشتباهه! _ارسلان داری اشتباه میکنی! _مطمئنی؟ خیلی بی معرفتی...برای اینکه خواستگاری کنی منو خر میکنی آره؟ _درست حرف بزن ارسلان ! _بخواطر اینکه دل منو به دست بیاری گفتی بریم مشکلتو حل کنیم نه؟ _میگم داری اشتباه میکنی! _اشتباه نمیکنم...ادای مظلومارو برای من در نیار مجبور شدم دستشو فشار بدم تا دست از سرم برداره. یقه ی لباسم رو ول کرد و ازمن دور شد. _من عمرا بزارم خواهرم با تو ازدواج کنه! همونطور که یقه ام رو درست میکردم با خونسردی نگاهش کردم؛ جوابش رو ندادم و ازش دور شدم. صدای عصبیش از پشت سرم میومد: _فهمیدی آقا امیر حسین یا بهت بفهمونم؟ ایستادم. صدای قدمهاش رو به سمت خودم میشنیدم. سریع به طرفش برگشتم و با صدای کنترل شده گفتم: _ارسلان کمک من به تو ربطی به خواهرت و خواستگاری من نداره! نباید بهت بگم ولی میگم ... من خواهرتو دوست دارم،اگه قسمت بشه و باهاش ازدواج کنم کمکت میکنم اگرم قسمت نشه بازم کمکت میکنم...من فقط میخواستم بهت کمک کنم میفهمی! اومدم ثواب کنم کباب شدم. نگاهمو ازش گرفتم و دوباره به راهم ادامه دادم! دوید سمتم و دستمو گرفت. با صدایی که نشون میداد پشیمونه گفت: _خیلی خب امیرحسین ببخشید نفس عمیقی کشیدم و طلبکار بهش نگاه کردم. خودش رو مظلوم کرد: _بخشیدی؟ سرم رو به علامت تایید تکون دادم: _لا اقل این دم رفتنی انقدر اعصاب منو خورد نکن. _دم رفتنی؟ از سوتی که دادم جا خوردم‌. نباید توی این وضعیت ارسلان چیزی بفهمه... با خنده گفتم: _دم رفتنم دیگه ... همین رفتنم از مجردی! از خندم خندش گرفت! دستم رو به کمرش زدم: _خب بگو ببینم این خانمی که گفتی چندسالشه؟ _همسن منه! متعجب نگاهش کردم. قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: _باور کن اونجوری که تو فکر میکنی نیست...اون روزم بهت توضیح دادم که... _الانم بهم توضیح بده ! من اونموقع حواسم زیاد جمع نبود و فقط فهمیدم تو کمک میخواستی. تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو برام مو به مو تعریف کرد. گفت: _اینا همه رو گفتم بهت اون روز _خیلی خب! پس فقط نیاز داریم به همجنس خودش برای سر قرار درسته؟ _دقیقا! _گفتی همسنت هست دیگه؟! فکر کنم فائزه بتونه کمکی کنه...چون زینب خانم یکم بزرگتر از اون سنی هست که اون خانم بهش نیاز داره آره ای زیر لب گفت و باهم هم قدم شدیم. توی راه خونه فقط باهم صحبت میکردیم و از همه جا میگفتیم. _راستی اسمش چیه؟ از سوال یهوییم جا خورد. کمی فکر کرد و گفت: _فکر کنم نرگس _میگم حالا واقعا قصد کمک کردنه یا... _قصد کمک کردنه..بهت که گفتم فقط توی یه روز اونم اتفاقی باهم آشنا شدیم! به شونه اش زدم و با لبخند گفتم: _خب دیگه کاری نداری؟ _نه خداحافظ. باهم خداحافظی کردیم،در خونه رو باز کردم که صدام زد: _امیرحسین _جانم؟ همونطور که داد میزد گفت: _ببخشید واسه همون موضوع! منم خندیدم و داد زدم: _عیب نداره...منم ببخش! اونم مثل من جواب داد: _عیب نداره... در خونه باز شد و من پرتاب شدم بغل بابام! _سلام بابا. _سلام پسرم خوبی؟ _آره خوبم ممنونم شما خوبی؟ _من که خوبم ولی تو قصد نداری از بغل من بیای بیرون؟ خیلی سنگین شدی ماشاءالله سریع خودمو جمع و جور کردم. _ببخشید بابا حواسم نبود. خندید و گفت: _عیب نداره،حالا یه چیزی بگم که از ذوق نتونی ناهارتو بخوری؟ _چی؟ _زینب خانم گفته که همراه با خانواده تشریف بیاریم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ69 #ᴊᴇʟᴅ4 ••زینب•• تقریبا دوهفته ای میشه که دارم فکر میکنم. خیلی پیش خودم سبک سنگین کردم که بگم بیان یا نه ! بلاخره عزمم رو جزم کردم و از روی تخت بلند شدم؛مامان عطیه توی آشپزخونه مشغول کار بود. مهربون صداش کردم: _مامان عطی جونم از اینکه اینجوری صداش کردم جا خورد ولی چندثانیه بعد خندش گرفت . _جانم عزیزم چیزی میخوای؟ نفس عمیقی کشیدم تا صدام نلرزه گفتم: _نه مامان جون فقط بگو ناهار چی داریم خیلی گشنمه با ذوق پریدم بغلش و گفتم: _عاشقتم. با محبت نگاهم کرد. نگاهم رو به دستهام دادم و گفتم: _مامان راستش میخواستم یه چیز دیگه هم بگم. _جانم؟ _من فکرامو کردم. میتونن بیان خواستگاری ناباورانه بهم خیره شد: _واقعا؟ _وا مامان من که هنوز جواب مثبت یا منفی ندادم که انقدر تعجب کردی فقط گفتم که میتونن بیان همین . خندید و گفت: _خیلی خب به زنداییت زنگ میزنم تا بیان. _کی؟ _امشب خوبه؟ _نمیدونم هروقت میخوان بیان من آماده ام. مامان من رو بوسید و سریع به طرف تلفن رفت. ناخونکی به غذا زدم و رفتم سمت اتاقم. صدای ذوق زده ی مامان رو که با زندایی اسرا حرف میزد میشنیدم . همینکه مامان خداحافظی کرد زنگ آیفون بلند شد! سمت آیفون رفتم. ارسلان با موهای بهم ریخته جلوی در ایستاده بود. در رو باز کردم و دوباره به سمت آشپزخونه رفتم. توی فکر اینکه چی بپوشم جلوی مهمونا غرق شده بودم که انگشت کسی به نوک دماغم برخورد کرد. رد انگشت رو گرفتم و به ارسلان رسیدم. طلبکار گفت: _علیک السلام _سلام. ارسلان همونجور اخمو گفت: _مامان خانم تحویل بگیر چه دختری تربیت کردی خواستم جوابشو بدم که مامان با خنده گفت: _ولش کن بچمو تو فکر خواستگاریه امشبه! برعکس همیشه که ارسلان به امیرحسین گیر میداد ایندفعه گیر نداد و لبخند نامحسوسی گوشه ی لبش نشست. ناهار رو خوردیم و به اصرار مامان سریع خونه رو تمیز کردیم و خوراکی های پذیرایی رو چیدیم. همه حاضر بودیم. زنگ آیفون به صدا دراومد. سعی کردم دست و پامو گم نکنم،چادرم رو روی سرم مرتب کردم و از توی آیینه نگاهی به خودم انداختم. همونطور که دستهامو به هم دیگه مالیدم و همراه بقیه برای استقبال مهمونا جلوی در رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی گرمی که دایی و زندایی با من داشتن امیر وارد خونه شد. کت و شلوار سیاهی پوشیده بود که واقعا بهش میمود. جلو اومد و بعد از سلام آرومی که منم آروم تر جوابشو دادم دست گل زیبایی با گل های رز قرمز به دستم داد. منم سریع دادم دست مامان تا بزاره توی گلدون. چادر سفیدم رو دوباره مرتب کردم و وارد آشپزخونه شدم و منتظر صدای بابا شدم. به در تکیه دادم، صدای خنده هاشون گاهی بالا میومد و صدای ضعیفی از صحبتهاشون میشنیدم. در باز شد و به کمرم خورد. مامان با تعجب و ناراحتی گفت: _چرا اینجا نشستی دختر؟ بلند شو چایی ها رو بریز چند دقیقه ی دیگه میخوان صدات کنن و در رو با عجله بست و رفت. جای درد کمرم رو ماساژ دادم و بلند شدم . بخواطر لرزش دستهام سعی کردم چایی هارو با دقت بریزم. همونطور که مامان گفته بود بابا صدام زد. پشت سرهم نفس های عمیقی کشیدم و با سینی چایی وارد هال شدم. چایی هارو تعارف کردم و نشستم. دایی گفت: _فکر کنم این دوتا جوون خیلی حرف دارن باهم . بنظرم بهتره زودتر برن حرفهاشون رو بزنن بعد از تایید بابا، من و امیرحسین وارد حیاط شدیم. اونم مثل من معذب بود. لبخندی زد و مهربون گفت: _با اینکه همبازی بچگیام بودی ولی الان نمیدونم چرا فکر میکنم اصلا نمیشناسمت. لبخندی مهمون لبهام شد که ادامه داد: _قبل از اینکه بخواین چیزی درمورد ازدواجمون بگین باید یه چیزی رو بهتون بگم. شاید بخواطر این چیزی که میخوام بگم من رو قبول نکنین که حقم دارین،ولی من هم شما رو میخوام هم اونو.. منتظر نگاهش کردم و با صدای آرومی گفتم: _چی؟ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ70 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• عصبی به در اتاق اميرحسين نگاه می کردم. اسرا با چهره ی خوشحال به طرفم اومد که خبری رو بهم بده اما وقتی دید خیلی عصبانیم انگار پشیمون شد و دنبال جمله ای میگشت . گفت: _رسول جان ، چایی میخوری؟ با سر جواب رد دادم و دوباره پاهام رو به زمین ضرب دادم. اسرا نفس سنگینی کشید و کنارم نشست؛با نگرانی پرسید: _چی شده ؟ _هیچی... مشکوک چشمهاشو ریز کرد و تاکیدی گفت: _رسول ! تسلیم نگاه پرحرفش شدم و گفتم: _خیله خب بابا .‌ این پسره معلوم نیست چی به زینب گفته که عطیه میگفت خیلی به هم ریخته ! اسرا خندید و گفت: _رسول الان چرا تو عصبانی هستی؟ خیره نگاهش کردم.‌ با همون لحن ادامه داد: _رسول تو خودت یادت نیست روز خواستگاری درمورد کارمون و حساسیت هامون میگفتی و منم واقعا تو فکر این حرفهات بودم و به معنای واقعی به هم ریخته بودم. ناخواسته لبخند زدم. ابروهامو بالا بردم و با لحن خاصی گفتم: _چرا تا الان بهم نگفته بودی؟ با لبجبازی که فقط برای خودم جذاب و خنده دار بود از روی مبل بلند شد و رفت توی آشپزخونه و مشغول کار شد. حق با اسراست ! شاید حق با همه هست... هم برای ما خانواده ها که نگران بچه هاییم هم بچه ها که خودشون باید با زندگی بسازن . صدای تق و توق وسایل آشپزخونه نشون میداد که اسرا به شدت عصبانی شده و داره حرص میخوره. سعی کردم خنده هامو قبل از رفتن به آشپزخونه تموم کنم،به آشپزخونه که رسیدم اسرا همچنان داشت حرص هاشو روی وسایل آشپزخونه خالی میکرد. گفتم: _اون قابلمه چیکار کرده که اینجوری میکوبیش رو گاز ؟ جوابمو نداد؛یه نگاه خشمگین بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد. هرچی التماس داشتم توی چشمهام ریختم و گفتم: _مگه من چی گفتم؟ _رسول تو نمیتونی دو دیقه فقط دو دقیقه جدی باشی؟ _نه! _نه؟! با خنده گفتم : _خب چیشده الان؟ _مثلا من دارم دلداریت میدم بعد تو این وسط شوخی میکنی؟ وسط این مسئله مهم؟ _خب خودت اول خندیدی! _وای رسول من هرچی بگم حریف تو نمیشم. _تو که قبلا خیلی بلد بودی جوابمو بدی الان چیشده؟ _الان پیر شدم دیگه.. اخم نمایشی کردم و گفتم: _عه این چه حرفیه. هنوز ۵۰ سالتم نیست ها! _خیلی خب بزار سالادمو درست کنم. لبخندی زدم و گفتم: _کمک نمیخوای؟ _خیلی کمک میخوام خیلی. پیازها رو دستم داد و لبخندی زد و بیرون رفت. از اینهمه لجبازیش خندم گرفت ولی میدونم اگه الان بخندم دمپایی ابریش رو سمتم نشونه میگرفت و از اونجایی که هدف گیریش خیلی خوبه صاف میخورد فرق سرم ! انگار که دلش به حالم سوخته بود اومد کمکم و آرومتر شروع کرد به سالاد درست کردن. بعد از یه مدتی هردو خندیدیم و ادامه دادیم به سالاد خورد کردن. فائزه سرفه ای کرد و گفت: _به به چه سالادی بخوریم ما امروز. به نوک بینیش ضربه آرومی زدم و گفتم: _بلبل زبون بابا چطوره؟ نمیدونی چقدر تو فکرت بودم خندید و با شیطونی گفت: _خوبم،البته باباجون فکر نکنم قبل از اینکه من بیام توی آشپزخونه به فکر من بودین ها... با دست به اسرا اشاره کرد و ادامه داد: _آخه خیلی ... ادامه حرفش رو با خنده ای تمام کرد و از آشپزخونه بیرون رفت. اسرا نگاه طلبکاری بهم انداخت و دوباره نگاهش رو به جای خالی فائزه داد. آروم گفتم: _بچه ها چقدر بزرگ شدن نه؟ _والا من که توی این سن بودم اصلا از اینطور حرفهارو پیش نمیکشیدم از بس که از پدرمادرهامون خجالت میکشیدیم . لبخندی زدم و بهش نگاهی انداختم. دوباره هردو خندیدیم. مثل دوتا رفیقی که فقط از نگاه هم میفهمن چیشده ! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده : ارباب قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ71 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• نگاه کلی به بچه های دور و برم انداختم. همشون سرهاشون پایین بود و حرف نمیزدن ! با فریاد گفتم: _این چه کاری بود شماها کردین؟ از فریادم به خوشون جمع شدن. یگانه به گریه افتاد، به تبعیت از یگانه، فائزه هم اشکش دراومد. لحنم کمی آرومتر شد. ادامه دادم: _خب اگه من تو ماموریت نبودم و نمیدیدمتون میدونین الان چه حال و روزی داشتیم؟ میدونستین اون دختره میتونست با تفنگ بهتون شلیک کنه؟ رو به امیرحسین و زینب گفتم: _شماها چرا کارای بچگانه انجام میدین؟ امیرحسین جلو اومد و گفت: _محمد آقا، من معذرت میخوام...من نفهمی کردم...بخدا...بخدا من و زینب خانم واسه ی اولین بار بود این دختره رو میدیدیم،اگه چندکلام بیشتر باهاش صحبت میکردم میفهمیدم که چجور آدمیه و ... دستمو به حالت سکوت بالا آوردم و رو به ارسلان که دستهاشو سپر صورتش کرده بود و روی مبل نشسته بود نگاه کردم. با عصبانیت سمتش رفتم و گفتم : _توچی؟ تو چرا دوبار با کسی که نمیشناسیش قرار میزاری؟ یعنی فکر نکردی غیر از تو میتونسته با کسی دیگه ارتباط بگیره؟ ارسلان دستهاشو از روی چشمهاش برداشت. جای سیلی که بهش زده بودم هنوز روی صورتش بود. عطیه به سمتم اومد و بازومو گرفت که نتونم دوباره بهش سیلی بزنم. ارسلان بلند شد. بازومو از توی دستهای عطیه رها کردم و توی یک قدمی پسری ایستادم که برای اولین بار به صورتش سیلی زده بودم ! در یک حرکت ناگهانی دستمو گرفت و بوسید. با بغض گفت: _من اشتباه کردم،تاوانش رو هرجوری باشه پس میدم . نفس سنگینی کشیدم و اغوشم رو براش باز کردم. _نمیخواد بابا...خودم ته و توش رو درآوردم...فقط برای ضربه زدن به من به شماها نزدیک شدن. نشستم و رو به بچه ها گفتم : _قبلا هم بهتون گفته بودم، هم من هم رسول توی یک کاری هستیم که ممکنه هر سوءقصدی رو در نظر گرفته باشن. عقد شما دوتاهم نزدیکه،باید مواظب رفت و آمدهای توی مراسم باشیم !‌ همه معذرت خواهی کردن و بلند شدن. امیرحسین به سمتم اومد: _آقا محمد،میشه بچه هارو ببرم بیرون یه هوایی عوض کنن بیان...آخه رنگ همشون از اون تیراندازی پریده! _بچه ها یا زینب؟ صورتش سرخ شد ولی مصمم گفت: _همه ی بچه ها... _خیله خب. حاضربشین جای دوریم نرین. ممکنه باز برای تلافی و اینا... _بله چشم. _خیلی مراقب باش رسول. کمی مکث کردم و جملم رو درست کردم: _چیز...ببخشید امیرحسین. تشکری کرد و رفت سمت اتاق بچه ها تا بهشون خبر بده. بعد از چنددقیقه همشون حاضر و از خداخواسته جلوی در ایستاده بودن. بعد از رفتنشون رسول داخل اومد. _آقا محمد چیشده؟ یاد اشتباهی که کرده بودم افتادم و خندم گرفت. سلام کردم و رو بهش گفتم : _بیا بشین اینجا نشست رو به روی من. با خنده گفتم: _رسول، انقدر که من رو آقا محمد صدام زدی امیرحسین رو جای تو اشتباه گرفتم...یه لحظه ناخودآگاه حس کردم پرونده تو دستمه و تو داری برای انجام کاری میری ماموریت ! هردومون زدیم زیر خنده. کمی بعد رنگ نگاه رسول تغیر کرد: _محمد چیشده؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _یه دختره که خودش رو نرگس جا زده اتفاقی به ارسلان میخوره. دختره گریه میکرده و ارسلان هم میخواد بهش کمک کنه،غافل از اینکه همه ی اینا برنامه ریزی شده بود...ارسلان باهاش حرف میزنه اونم داستان زندگی من درآوردیش رو تعریف میکنه. ارسلان دلش میسوزه، بچم میخواسته به دختره کمک کنه. بعد یه مشت بچه دورهم جمع میشن تصمیم میگیرن برن اون کافه تا یکم از درد اون دختر رو تسکین بدن بعد بیارنش پیش ما. اون پرونده ی هفته ی پیش که خودت رفته بودی و استعلام گرفته بودیو یادته؟ _آره _آدرس کافش کجا بود؟ _خیابان فردوسی بود _دقیقا تو همون کافه قرار گذاشته بودن. اون پرونده مال این دختره بود...میخواسته بچه هارو گروگان بگیره تا ما اطلاعات نفتکش های دزد کشورهای استعمارگر رو بدیم تا با خیال خودشون آزادش کنن ! رسول چندلحظه سکوت کرد. میدونستم از این خبر شوک شده. برای اینکه آرومش کنم با لبخند گفتم: _به خیر گذشت. یادت باشه یه صدقه بدیم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ @roomanzibaee ارباب قلم-
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ72 #ᴊᴇʟᴅ4 ••امیرحسین•• صدای هلهله ی شادی توی فضای خونه پابرجا بود. بلاخره بعد از سه ماه به وصال رسیدیم. به دست گل توی دستم نگاه میکردم. با صدای فیلمبردار سریع سرم رو بالا آوردم. _آقای داماد بفرمایید عروس خانم منتظرتون هستن. سرم رو به در ورودی آرایشگاه چرخوندم . زینب همونطور که دامن لباس عروسش رو گرفته بود آروم به سمت ماشین اومد. مات و مبهوت نگاهش میکردم که فائزه آروم کنار گوشم گفت: _داداش فعلا هول نشو،دست گل رو بهش بده برین تو ماشین ... این فیلمبرداره منتظره ها ! کاری که فائزه گفته بود رو انجام دادم و داخل ماشین نشستیم. دایی حسین نزدیک ماشین اومد: _امیر ما تا یه جایی پشت سرتون میایم و بوق میزنیم،بعدش شما برین آتلیه ماهم میریم تالار. _باشه . سوئیچ رو توی ماشین چرخوندم و حرکت کردیم. چند دقیقه ی اول هیچکدوممون حرفی نزدیم و به سر و صدای بوق های اطرافمون با خوشحالی جواب میدادیم. نیم نگاهی به زینب انداختم. شنل روی صورتش اجازه ی دیدن صورتش رو بهم نمیداد. ماشین دایی و بقیه ی فامیل دور زدن و دیگه سروصدایی نبود. سریع ماشین رو زدم کنار و خاموش کردم. زینب با احتیاط شنلش رو بالا آورد تا ببینه چه اتفاقی افتاده: _چرا نگه داشتی؟ دستمو سمت شنلش بردم؛خواستم بالا بیارمش که مانع کارم شد؛با صدای آرومی گفت: _ما هنوز عقد نکردیم. _ولی محرمیم _موقته _بلاخره که محرمیم دیگه...بزار ببینمت کنجکاو شدم _خب تا یه ساعت دیگه تموم میشه،الان میریم آتلیه اونجا که بخوایم عکس بگیریم من رو میبینی دیگه، اینجا نمیشه نامحرم هست! از این همه احتیاطش برای اینکه کسی نبینتش خیلی خوشم اومد. تخت گاز تا خود آتلیه رفتم بعد از عکس گرفتن های پی در پی که آخراش خسته کننده شده بود بلاخره راهی تالار شدیم. سالن خالی بود. مهمون ها هنوز نیومده بودن...احتمالا تا یک ساعت دیگه تالار شلوغ میشه. اقوام نزدیک در حال آماده سازی تالار بودن . صدای اذان مغرب با اون همه سر و صدای بچه ها به گوش رسید. ماهم تازه وارد سالن شده بودیم. عمه عطیه و مامان سریع به طرف زینب رفتن. نگاهشون روی اجزای صورت ملیح زینب چرخید و شروع کردند به تعریف کردن. حق به جانب گفتم: _مثلا منم دامادما...من خوشتیپ نشدم؟ هردوشون زدن زیر خنده و شروع به تعریف کردن. زینب با اجازه ای گفت و داخل نمازخانه‌ی تالار شد. منم از فرصت صحبتهای زندایی و مامان استفاده کردم و پشت سر زینب وارد نماز خونه شدم و در رو بستم. زینب شوکه از صدای در به طرفم چرخید،وقتی دید منم نفس راحتی کشید و لبخند زد. چادر نماز سفیدش روی سرش انداخت و نماز رو بست‌. لبخند پهنی روی صورتم نمایان شد. دوست داشتم نگاهش کنم ولی برای اینکه ممکن بود نمازم قضا بشه جلوتر از زینب قامت بستم. بعد از تسبیحات حضرت فاطمه سرم رو چرخوندم به طرف زینب. از وقتی که از آرایشگاه گرفتمش توی فکر بود. بحث رو باز کردم: _قبول باشه . ع..عزیزم نگاهش رو به چشمهام داد و با لبخند گفت: _قبول حق ! دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم: _میگم...با اینکه آرایشت ساده‌ست ولی زیبا شدی! از تعریفم لبخندی زد و گفت: _زیبایی توی سادگیه جمله ی توی ذهنم رو مزه مزه کردم، آخر گفتم: _چیزی شده؟ ناراحتی از اینکه قراره ... _نه ناراحت نیستم _آها پس پشیمون شدی! خندید و گفت: _نه...چرا پشیمون بشم؟ مظلوم گفتم: _پس چیشده؟ بهم بگو _نگرانم. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _نگرانم که نتونم برات همسر خوبی باشم. اخم نمایشی روی صورتم نشست _معلومه که هستی. آهی کشید و گفت: _نه،منظورم از شرایطیه که عمه عطیه داخل اومد: _بچه ها زود باشین ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ73 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیہ•• دلم آروم و قرار نداشت. چرا انقدر یهویی؟ چرا واقعا چرا؟ کم کم گریم گرفته بود محمد حالمو که دید حرفی نزد اما نزدیکم شد و دستهامو محکم گرفت. انقدر حالم بد بود متوجه ی هیچ چیز نمیشدم. محمد دستهامو محکمتر گرفت که من رو متوجه ی خودش کنه،بهش نگاه کردم آروم گفت: _چیزی نشده که! دلم میخواست تمام حرص و عصبانیتم رو سر یه نفر خالی کنم که مظلومتر از محمد کسیم گیر نیاوردم پس از خدا خواسته با صدای کنترل شده ای فریاد زدم: _چیزی نشده محمد؟ زندگی اولین بچمون داره نابود میشه! محمد متعجب بهم خیره شده بود،ادامه دادم: _اگه امیرحسین بره اونجا زینب میشه یکی مثل من...امیرحسین میشه یکی مثل تو زینب همش باید استرس داشته باشه امیر حسینم باید دلتنگ باشه... با چیزهایی مواجه میشه که... دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و گریه کردم. محمد صبر کرد که گریه هام تموم بشه؛جلوم زانو زد و با همون تن صدای آرومش گفت: _مگه بده از این جوونا توی کشور زیاد باشه؟ _نه بد نیست اما.. _اما و اگر نداره،ندیدی چی گفتن؟ تصمیم خود زینب و امیرحسین همین بوده،تصمیمی که از موقع خواستگاری بیانش کردن...بعدشم اونها باهم هستن. زینب به عنوان یه نیروی امدادی داره همراه امیرحسین اعزام میشه یمن . نفس سنگینی کشیدم گریم قطع شده بود اما هق هقم تموم نمیشد کلافه بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم تا یکم آب بخورم‌ اگه میدونستم روز اول زندگی مشترکشون قراره یه همچین کاری بکنن صدسال نمیزاشتم این ازدواج سر بگیره! صدای محمد رو از پشت سرم شنیدم: _الان خوبی؟ _اگه میدونستم توی مهمونی قراره چه حرفهایی بزنن خودمو میکشتم به اون مهمونی نمیرفتم. _این چه حرفیه؟ اولین مهمونی ای بود که به خونه ی مشترک دخترمون رفتیم...این حرفا چیه؟ _خودتم خوب میدونی برای چی این مهمونی رو گرفتن...بیشترش برای همین خبر اعزامشون به یمن بود تا یه مهمونی گوشی رو گرفتم و به اسرا زنگ زدم. میدونم به عنوان یه مادر الان چه حسی داره و چقدر داره غصه میخوره... بعد از چندتا بوق بلاخره برداشت. نزاشتم حرفی بزنه و خودم اول صحبت کردم: _الو اسرا بلند شو بیا اینجا بعد تماسو قطع کردم و از کنار محمد که بهم نگاه میکرد رد شدم. محمد گفت: _کار خوبی کردی بهش گفتی بیاد اینجا...حتما حالش خرابه! _و حتما الان رسول هم مثل تو بجای دلداری دادن میگه چیزی نیست بیخودی داریم شلوغش میکنیم. تو و رسول خیلی شبیه هم دیگه شدین باید ازهم جداتون کنم. محمد بلند خندید و گفت: _عطیه یادم باشه همیشه حرصتو دربیارم تا حرفهای قشنگ بزنی. _مسخره میکنی؟ _نه بابا من زنی که دوسش دارمو مسخره کنم؟دارم خصوصیات مثبتت رو میگم‌ زنگ آیفون به صدا دراومد و من که خیلی دوست داشتم از زیر کنایه های محمد دربرم به طرف آیفون رفتم و در رو باز کردم. باید یه فکری کنیم که از این تصمیم صرف نظر کنن... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ74 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسرا•• آهی کشیدم و گفتم: _عملا کارای ما تاثیر نداره اونا تصمیم خودشونو گرفتن ما نمیتونیم دخالت کنیم. آقا محمد که انگار خیلی با من موافق بود گفت: _دقیقا ! عطیه چشم غره ای به محمد رفت و دوباره نگاهش رو به من داد: _یعنی تو نگران نیستی؟ پسرت داره به عنوان سرباز میره اونجا،تازه عروست به عنوان امدادگر... _میدونم چه حالی داری منم حالم بشدت بده ولی خب بیا قبول کنیم سرباز بودن دوران ما تموم شده... عطیه بغض کرد و گفت: _تروخدا اسرا بیا یکاری کنیم دست از اینکارا بردارن فردا پسفردا اعزام میشن بعد ماهمین طور دست روی دست گذاشتیم...اینا تازه عروسی گرفتن ! _عطیه تو اینجوری نبودی! نگاهم رو به آقا محمد که با حسرت به من و عطیه نگاه میکرد انداختم که عطیه گفت: _من چجوری نبودم. نگاهم روی آقا محمد ثابت موند . آقا محمد موضوع رو فهمید و از جا بلند شد: _میرم زنگ بزنم به ارسلان بعد از رفتن محمد دوباره نگاهم رو به عطیه دادم: _تو خودت جونت در میرفت برای اینکارا تو خودت چقدر سختی کشیدی توی این راه؟ اصلا پدر و مادرت چقدر مخالفت داشتن که تو وارد کار پردردسری بشی؟ ولی تو چیکار کردی؟ تو وارد یه همچین کاری داشتی چون دوسش داشتی اونم بعد از اینکه محمد وارد زندگیت شد تصمیم گرفتی با شریک زندگیت یه کار داشته باشی... تو قبلا درمورد کارِت چه فکرهایی میکردی الان چه فکرهایی میکنی؟ ببین میدونم بچه هامونن ولی انگار تقدیریه که خودشون برای خودشون رقم میزنن سرش رو پایین انداخت: _اگه اونا نباشن میمیرم... _میدونم چی میگی عطیه میدونم... همونطور که بلند میشد رفت به طرف آشپزخونه که صدای تلفن بلند شد،ترجیح دادم با این حال خراب عطیه خودم بردارم. گوشی رو برداشتم : _الو؟ _الو سلام زندایی ؟ _سلام زینب جان . _مامانم کجاست؟ _تو آشپزخونه _حالش چطوره؟ نفس سنگینی کشیدم و گفتم: _خراب... _بهش بگین من و امیر داریم میایم اونجا _خوش اومدین عزیزم بیاین _اگه کاری ندارین من قطع کنم چون پشت فرمونم. _مگه امیرحسین نیست؟ _نه من دارم میرم دنبالش تا باهم بیایم خونه ی مامان _خب پس حله فقط بیاین خونه ی ما اینجا یکم... نفس سنگینی کشید و پرسید: _جو غم داره؟ سکوت کردم که ادامه داد: _باشه زندایی قربونت خداحافظ _خداحافظ شاید با دیدن زینب غافلگیر بشه پس بهتره کلا به عطیه نگم. به آشپزخونه رفتم ؛ عطیه درحال قرص خوردن سرش رو جسبیده بود . _عطیه من ناهار درست کنم به رسول و بچه ها بگم خونه رو مرتب کنم بریم خونه ی ما؟ _نمیدونم... _فاز غم برندار دیگه...یه باشه بگو خیالمو راحت کن _باشه،خوبه؟ لبخندی برای روحیش زدم و با همون لحن همیشگیم گفتم: _عالیه برای اینکه ناراحتم نکنه لبخند بی جونی زد ولی فقط این لبخند از روی اجبار بود. بعد از اینکه ناهار رو درست کردم یواشکی به زینب زنگ زدم نگاهی به عطیه انداختم،خداروشکر سرگرم برنامه های تلوزیون بود و اصلا حواسش بهم نبود بعد از چند تا تک بوق بلاخره جواب داد: _جانم مامان؟ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نويسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ75 #ᴊᴇʟᴅ4 ••زینب•• _امیر حسین هر اتفاقیم بی افته من با قولم هستم... _میدونم؛فقط میخواستم بگم که بدونی...آخه هردوتا بی تابی هاشونو دارن ! _میتونم درکشون کنم اما خب این تصمیمیه که ما گرفتیم امیرحسین از سرعت ماشین کم کرد و گوشه ای ایستاد. _امیر چرا وایستادی؟ دیر میشه ها _فقط خواستم یه چیزی بگم که خیلی وقته به عقب انداختمش _چی؟ _ممنون که همراهمی نگاهش رو روی چشمهام ثابت کرد؛نگاهمو ازش گرفتم و لبخندی زدم و گفتم: _من همیشه از خدا همچین همسری میخواستم. مغرور گفت: _آره دیگه؛تو خوابتم نمیدیدی یه همچین شوهر پایه ای گیرت بیاد. به شوخی به بازوش ضربه ای وارد کردم و گفتم: _حالا خوبه اول از همه جنابعالی تشکر کردی که همراهتم... صدای تلفنم باعث شد هردو دست از خندیدن برداریم و بجاش گوشی رو برداریم ! نگاهی به اسم روی تلفن انداختم: _زنداییه،بهتره خودت جواب بدی. گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و جواب داد: _جانم مامان؟ اول سکوت کرد اما بعد از چند ثانیه صدایی از پشت گوشی با بغض اومد: _الو؟ _الو سلام مامان خوبی؟ صدای زندایی همونطور بغض آلود بود و سعی میکرد از بغض کم کنه: _کجایین مامان جان؟ _ما تقریبا رسیدیم،چیزی لازم داری؟ _نه عزیزم زودتر بیاین خداحافظ منتظر خداحافظی امیرحسین نشد و گوشی رو قطع کرد. نفس سنگینی کشید و اخمهاش توی هم رفت. دوباره سوئیچ رو پیچوند و راه افتادیم، نه من حرفی زدم نه امیرحسین هردومون از ناراحتی بقیه ناراحت بودیم اما هیچکدوم از موضع خودمون کنار نمی آیم.. تقریبا ۱۰ دقیقه بعد از قطع تماس رسیدیم جلوی در خونه. نگاهی به کل کوچه انداختم این کوچه کُلش خاطره هست... امیرحسین متوجه ی نگاهم شد و با لبخند گفت: _یادته صبحایی که سانس دانشگاهمون باهم بود و همیدیگه رو میدیدیم؟ همونطور مثل امیر لبخند زدم: _آره تک خنده ای کرد و گفت: _من اونموقع ها خیلی استرس میکشیدم _چرا؟ _بهترین لباس هامو میپوشیدم، هزاربار خودمو تو آیینه نگاه میکردم و موهامو مرتب میکردم. _وا...تو اینهمه کار میکردی من نمیفهمیدم؟ لبخندی گوشه ی لبش نشست _همین که به هیچ نامحرمی نگاه نمیکردی من رو مصمم تر کرد که بیام خواستگاریت. مطمئنم تا قبل از عقدمون نمیدونستی رنگ چشمهام چیه! _ولی الان میدونم...بعدشم شما خودتم هروقت که نگاهت دوثانیه به نگاهم گره میخورد از خجالت سرخ میشدی و سرتو مینداختی پایین و... -سلام با صدای ارسلان هردو به سمتش برگشتیم. نگاهم رو که به چشمهای قرمزش دادم سریع به سمتم دوید و در آغوشم گرفت. بغض شدیدی کردم اما باید جلوی خانواده قوی باشیم‌...اگه ما بخوایم گریه کنیم روحیشونو از دست میدن و دیگه امیدی به رضایتشون نیست. امیرحسین تعصب شدیدی روی رضایت بزرگترا داره و حتی ممکنه بخواطرش زیر همه چیو بزنه.‌‌. همونطور که ارسلان رو در آغوش گرفته بودم نگاهم به پشت سر ارسلان افتاد. یگانه خیلی بامزه جلوی دهنشو گرفته بود و گریه میکرد. از حالتی که یگانه داشت میون اونهمه بغض لبخندی زدم.. ارسلان از آغوش من جدا شد و به سمت امیرحسین رفت. روی زانو نشستم تا یگانه به سمتم بیاد. آروم آروم به سمتم اومد و در آخر محکم خودشو توی آغوشم انداخت. _آبجی راست راستی داری میری شهید بشی؟ _اولا سلام. _سلام. _دوما کی همچین حرفیو زده؟ _داداش ارسلان موقعی که داشت نماز میخوند بعد از نمازش داشت دعا میکرد . _خب؟ _میگفت فقط شهید نشن نگاهم رو شاکی به ارسلان دوختم دستی به ته ریشی که تازه دراومده بود کشید و درمونده نگاهم کرد از روی زمین بلند شدم و چادرمو تکوندم. _خب حالا برین داخل اونجا هم میتونیم حرف بزنیم. امیرحسین زنگ زد و چندثانیه بعد در باز شد. همینکه وارد شدیم سکوت بزرگی که قبل از ما توی خونه بود شکست و همه به احترام ما ایستادن. مامان و زندایی زدن زیر گریه و دایی و بابا فقط با حسرت و دلسوزی نگاهشون کردن و چیزی نگفتن گفتم: _مامان ، زندایی ... خداییش اینجوری که گریه میکنین آدم فکر میکنه داره میره سفر آخرت ! ارسلان و امیرحسین خندیدن که با چشم غره ی بابا مواجه شدن. بابا با نگاهش به مامان و زندایی اسرا بهشون فهموند که : نمی‌بینین وضعیتمونو؟ الان وقت خندس؟ هردو هم عقب نشینی کردن و ساکت شدن. بلاخره نشستیم. امیرحسین گفت: _ما اینجاییم تا رضایت شماهارو بگیریم و بریم... مامان بی مقدمه گفت: _من ناراضی ام . زندایی هم تایید کرد . امیرحسین نگاه ناامیدی بهم انداخت ، منم با باز و بسته کردن چشمهام دوباره امید رو بهش دادم. گفتم: _چرا؟ چرا ناراضی هستین؟ _نمیخوایم جوونهامون پر پر بشن... به اعتراض بلند شدم که همه ی نگاه ها روی من ثابت موند...الان باید یه جوابی بدم که هم رضایت بدن هم ناراحت نشن ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ76 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• باورم نمیشه که این چندساعت چند هفته برام گذشته... چندساعته هواپیما پریده و من هنوز توی فرودگاه سرگردون به بقیه ی هواپیماها نگاه میکنم صدای زنگ گوشیم بلند شد . تماس رو بدون اینکه بخونم چه کسی پشت خط هست وصل کردم. صدای رسول پشت خط بلند شد: _محمد دو ساعته کجا گذاشتی رفتی؟ _گفتم که ... کار دارم _زودتر بیا اعصاب همشون خورده،توهم که نیستی بیشتر اعصابشون خورد میشه...بیا زودتر ناهار قراره دور هم باشیم. _باشه خداحافظ گوشی رو توی جیبم گذاشتم و به طرف ماشین رفتم. دوباره به فرودگاه نگاه کردم؛انگار که امید داشتم الان برمیگردن. نفس سنگینی کشیدم و سوار ماشین شدم. وقتی به خونه رسیدم جو خونه همونطور بود که فکر میکردم. همه سکوت کرده بودن و ماتم گرفته بودن ! وقتی که سلام کردم تازه متوجهم شدن و برای سلام احوالپرسی با من بلند شدن ولی هنوز ماتم خونه رو برداشته بود. ناهار رو در سکوت خوردیم. تا شب هم همه به تلوزیون که اخبار میگفت نگاه میکردیم. صدای تلفن خونه بلند شد. ارسلان با بی میلی سمت تلفن رفت. بعد از سلام و احوالپرسی رو به من گفت: _بابا،یه آقایی کارِت داره. چشم از تلوزیون برداشتم و گوشی رو برداشتم: _الو؟ _الو سلام من از طرف گروه امداد و نجات دخترتون تماس میگیرم. دستهام شروع به لرزش کرد. گفتم: _اتفاقی افتاده؟ _خیر قربان . میخواستم بهتون خبر بدم که الان یک پیک موتوری میاد دم در خونتون. یه بسته هست...اون بسته رو باز کنید و سیم کارت رو تحویل بگیرید،باهاتون تماس میگیرم که باید با اون سیمکارت چیکار کنید؛اون سیمکارت راه ارتباطی شما و دخترتونِ ‌ تشکر و خداحافظی کردم و منتظر زنگ در شدم. عطیه گفت: _کی بود محمدجان؟ _از طرف امداد نجات یمن بودن. گفتن که یه سیمکارت آوردن که با اون میتونیم با بچه ها ارتباط برقرار کنیم عطیه خوشحال سمت در رفت و چادر سفیدش رو انداخت روی سرش. رو بهش گفتم: _تو کجا؟ _منم بیام دیگه _نه،گفت که من خودم برم. ناامید از اینکه نمیتونه تا جلوی در بیاد چادرش رو از روی سرش برداشت. تلفن رسول زنگ خورد ؛ رسول رو به اسرا گفت: _ناشناسه تماس رو وصل کرد و مشغول صحبت شد. بلاخره زنگ در رو زدن ؛ با عجله به سمت در رفتم و کارتون هایی که شبیه به کارتون پیتزا بود رو دریافت کردم. رسول و اسرا و فائزه کفشهاشون رو میپوشیدن رو به رسول گفتم: _کجا میرین پس؟ رسول نگاهی به جعبه های توی دستم انداخت و گفت: _ببخشید محمد جان برای پیتزا نمیتونیم باشیم. اسرا گفت: _توی این موقعیتم دست از این شوخیات برنمیداری رسول؟ نگاهی به رسول انداختم و گفتم: _الان برای شماهم میارن نگران نباش رسول جان. با همشون خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم. ارسلان تا نگاهش به جعبه های پیتزا افتاد گفت: _باباجان رفتی سیمکارت بگیری با پیتزا؟ _پسر،شما کار ما هارو ندیدی؛اینا همش سایه بازیه تا کسی متوجه نشه. جعبه های پیتزا رو یکی یکی باز کردم. بلاخره توی یکی از جعبه ها سیمکارت رو پیدا کردم. یگانه با لبخند گفت: _خوبیش اینه که شام پیتزا داریم. به نوک بینیش ضربه ی آرومی زدم و رو به عطیه گفتم: _این پیتزاهارو بیار سر سفره . عطیه سرش رو تکون داد و گفت: _اتفاقا غذا نداشتیم. حدود ساعت ۹ دوباره شماره به خونه زنگ زد. تمام کارهای سیمکارت رو همون شب انجام دادم تا بتونم فردا تماس بگیرم . باباجونم زینب دستی برام تکون داد و به طرف مه جنگل رفت. نمیتونستم پیداش کنم پس صداش زدم: _زینب..بابا کجا رفتی؟ به یه تخت بیمارستانی برخورد کردم. یه جنازه روی تخت بود . پارچه سفید رنگ رو از روی صورتش کنار زدم و به چهره ی آشناش نگاه کردم. با شدت از خواب بلند شدم. قطره های عرق از پیشونیم سر میخورد. صدای اذان شد مرهمی برای زخم های پنهانم. وضو گرفتم و بعد از نمازم ، سجده رفتم: _خدایا...سپردمشون به خودت. از بس توی خودم ریختم نمیدونم با کی درد دل کنم...فقط خودت میدونی توی دلم آشوبه! نمیدونم چندساعت توی همون حالت بودم که چشمهام گرم شد و دوباره به خواب رفتم. . به چهرش نگاه میکردم...فقط نگاه میکردم...صدای کِل کشیدن خانمها بلند شد...روی جنازه گل های رز قرمز میریختن. جنازه رو با تخت بردن...من فقط نگاه میکردم؛از دور دیدم که زینب و امیرحسین سرسفره ی عقد نشستن و این دفعه دوتا جنازه که روی هردوشون گل های قرمز بود کنار زینب و امیرحسین بود...خوشحال بودیم همه خوشحال بودیم! با صدای عطیه چشمهام رو نیمه باز کردم. _محمد جان! صدای عطیه گنگ توی سرم میپیچید و همه چیز تار بود ولی هنوز زینب و امیرحسین رو میدیدم. براشون دست تکون دادم که اونها هم به من لبخند زدن. این آخرین چیزی بود که از صدای اطرافم فهمیدم. _یا حسین، ارسلان زنگ بزن به اورژانس! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ77 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• _فشار عصبی زیادی بهش وارد شده که باعث شده هم به مغز و هم به قلب فشار بیاد؛چیز خاصی نشده خداروشکر. دیرتر میاوردینش شاید اتفاق بدی می‌افتاد. عطیه که دستش رو به سرش گرفته بود از آقای دکتر تشکر کرد و روی صندلی نشست. رو به دکتری که محمد رو معاینه کرده بود کردم و گفتم: _چیز دیگه ای که نشده؟ _نه خیر...خدمتتون که عرض کردم! _الان به هوش هست؟ _بله _میشه ملاقاتش کرد همونطور که سرش پایین بود و توی برگه های توی دستش چیزی یادداشت میکرد گفت: _نیم ساعت دیگه برید ببینیدشون...ولی بیشتر از یه ربع طول نکشه _تا کی باید بستری باشه؟ کلافه از سوالای من جوری که میخواست اتمام حجت کنه گفت: _محظ اطمینان تا سه روز بدون هیچ حرف دیگه ای از کنارم رد شد و رفت. نیم ساعت بعد طبق سفارش دکتر به اتاقی که محمد بستری بود . اول از لای در نیم نگاه ریزی انداختم محمد توی فکر بود و به سقف نگاه میکرد توی این شرایط باید محمد رو از لحاظ روحی خوب بکنم. جلو رفتم و سلام کردم فقط سری تکون داد و بعد دوباره به سقف خیره شد. با لبخند گفتم: _ دوباره تاریخ تکرار شد؛ یادته چند سال پیش همینطوری روی تخت دراز کشیده بودی و توی کما بودی محمد بدون اینکه توی چهرش اتفاقی بیفته رو به من کرد و گفت: _ خودت داری میگی کما. من چه جوری یادم باشه؟ چند ثانیه از جوابش اهنگ بودم که هر دو زدیم زیر خنده. توی دلم از خدا تشکر کردم که حداقل یک بار سوتی هام به دردم خورد! چند دقیقه به خوبی و خوشی گذشت حرفهای مثبت به همدیگه میزدیم . یک دفعه محمد نگران شد فقط من میتونستم با این تغییر حالت کنار بیام. یادم باشه توی دفتر خاطراتم این قابلیت محمد که میتونه به مرد هزار چهره تبدیل بشه رو اضافه کنم. _ رسول میفهمی چی میگم؟ صدای محمد از فکر بیرون اومدم. _نه ببخشید حواسم نبود چی گفتی؟ کلافه گفت: _ میگم که خیلی نگران بچه هام. به این زودی هاهم نمیشه باهاشون تماس گرفت! چیکار کنم از نگرانی در بیام. _ محمد جان اگه اتفاقی واسشون میوفتاد قطعاً خودشون خبر می دادند... حالا خودشون اگه نمی تونستن قطعاً یکی از همکاراشون یا یکی از فرمانده ها... بلاخره یکی خبر میداد...بیخودی نگران نباش! با این حرفم انگار که مسکنی برای درد های محمد بودم. محمد دیگه نگران نبود. دوباره با شوخی گفتم: _ محمد خیلی نازک نارنجی شدی‌ها. با هر چیزی کارت به بیمارستان کشیده میشه. محمد خندید و گفت: _ نه داداشم ما پیر شدیم نازک نارنجی چیه؟ این چه لفظیه استفاده میکنی؟ ما حرمت داریما همراهش من هم خندیدم خیلی غیر منتظره عطیه داخل اومد و گفت: _ رسول خیلی بی معرفتی خوب میگفتی با هم بیایم داخل اتاق دیگه... با یادآوری این که ما داخل بیمارستانیم برق گرفته ها از جام بلند شدم. هردو نگاهشون ثابت موند که گفتم: _ مثلاً دکتر به ما گفته که یه رو بیشتر اینجا نباشیم الان نیم ساعت که اینجام دست عطیه رو کشیدم و به زور سمت خودم کشوندمش. نگران رو به محمد گفت: _محمد خوبی؟ برای اینکه خیالش راحت بشه با لبخند به عطیه گفت: _خوبم... عطیه چه انگار منتظر آبی برای آتش دل خودش بود؛ با خیال راحت بیرون اومد ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ارباب‌قلــم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ78 #ᴊᴇʟᴅ4 ••زینب•• دو ماه است که از خونه دورم بااینکه دلم خیلی برای پدر و مادرم تنگ شده اما مشغله کاری اونجا بهم اجازه فکر کردن زیاد به خانواده نمیده. به خاطر همین بیشتر از دوماه دلتنگم هیچوقت نگران خودم نبودم اما خیلی زیاد نگران امیرحسین می شوم چون من کارم امن تر هست اما امیرحسین ممکنه که جایی باشه که امن نباشه. با صدای دوستم از فکر و خیال در آمدم: _ زینب پاشو کلافه بهش نگاه کردم که پرسید: _ چیزی شده؟ با کمترین صدای ممکن لب زدم: _ چیزی نیست ‏ نفسش رو با آه بیرون داد و کنارم نشست. _ من که میدونم یه چیزی هست برای اینکه از دستش نجات پیدا کنم گفتم: _ هیچی فقط دلم تنگ شده چشمکی زد و پرسید: _ واسه کی _ واسه همشون من رو در آغوشش گرفت و سر شونه هام رو به آرومی فشرد: _ قربون اون دلت برم میخوای زنگ بزنی یه خبری بگیری ازشون؟ _ نمیدونم فرمانده اجازه میده یا نه دستمو کشید و بلندم کرد: _ معلومه که اجازه میده دوماهه از خانوادت خبری نداری. نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم راست میگه باید حتما یه خبری ازشون بگیرم . بعد از کلی اصرار از فرمانده با خانواده ارتباط برقرارکنم بعد از خوردن چند بوق صدای یکی با ذوق اومد: _ الو؟ با شنیدن صدای یگانه برق شادی توی چشمام نشست. همونطور با ذوق جوابش رو دادم: _ سلام عزیزم. سکوت کرد و مردد پرسید: _ آبجی تویی؟ _ آره عزیزم با گریه گفت: _ آبجی جونم زود برگرد خونه بغض کردم ولی نباید جلوی اونا گریه کنم. برای اینکه از بغض من کم بشه خندیدم و گفتم: _ روی تقویم علامت بزن که چند روز نمیام. خسته شدی از نبودنم ؛ من میام _ واقعنی؟ _ واقعنی واقعنی صدای بابا از پشت تلفن اومد: _ یگانه بابا با کی حرف میزنی؟ _ با آبجی زینب صدای خش خشی اومد فکر کنم که بابا گوشی رو از یگانه گرفته. صدای دلنشین بابا محمد اومد: _ سلام دخترم باز هم جلوی خودم را گرفتم: _ سلام بابا جونم خوبی _ قربونت برم بابا جون تو خوبی امیرحسین چی خوبه؟ نباید بگم که از امیر حسین خبر ندارم. _ آره هردومون خوبیم. _ بابا جون کی میاین شما؟ _ ۴ ماه دیگه تحمل کنین نفس عمیقی کشید و گفت: _ زینب خانوم فکر نکن نفهمیدم که اینا انتقام از منه.. _ منظور چیه بابا؟ _ اون موقعی که من و مامانت باهم ماموریت میخوردیم و به ماموریت میرفتیم و شما تنها بودین واقعاً دوره سختی بود... الان هم داریم چوب اون زمانی که شمارو تنها میذاشتیم می خوریم. _ باباجون اینجوری که شما فکر می کنی نیست. خندید و گفت: _ میدونم دخترم؛ شما که مثل من و رسول نیستین... ما خیلی اذیت می کنیم ولی شما زیاد اذیتمون نمیکنین. مکثی کرد و گفت: _ عطیه خانوم بیا ببین کی زنگ زده. مامان جیغ زد و گفت: _ زینب؟ بلافاصله صدای مامان توی گوشم پیچید : _ عزیزم خودتی؟ _سلام مامان جان آره خودمم. مامان با بغضی عجیب گفت: _خوبین؟ _ آره مامان خوبیم هردومون _ به خدا دلم پوسید تو رو خدا زودتر بیایین _ چشم مامان جونم _ زینب اونجا غذا چی بهتون میدن؟ _غذاهای خوب مامان جون نگران نباش. _خیلیم خوب خداروشکر _ولی مامان جون اصلاً به پای غذاهای شما نمیرسه ها. به جانب گفت: _ معلومه که نمیرسه هر دومون خندیدیم که صدای فرمانده اومد. گفتم: _ کاری ندارین؟ _ نه خداحافظ دخترم صدای بابا و یگانه با هم اومد: _ خداحافظ تماس رو قطع کردم و با صدای آروم گفتم: _خدانگهدارتون .. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ارباب قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ79 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• خوشحال گفتم: _دیگه چی گفت؟ محمد ناراحت گفت: _انقدر سرش شلوغ بود اصلا نتونستم با زینب درست و حسابی باهاش حرف بزنم. فقط ازش شنیدم که هردوشون خوبن و چهار ماه دیگه میان. ارسلان گفت: _حتی نتونسته از من خبر بگیره که کجا هستم چیکار میکنم... با چشمک از محمد پرسیدم چیشده محمد هم کلافه گفت: _باباجان وقتی سر درست بودی من چیکار میکردم؟ مثلا کنکور داری به اینچیزا فکر میکنی! ارسلان عصبی گفت: _چه ربطی داره بابا؟ من خواهرمو دو ماهه که ندیدم! _حالا دایی جان اتفاقیه که... ارسلان حرفم رو قطع کرد و گفت: _ببخشید دایی وسط حرفتون. رو به فائزه گفت: _شما اگه برادرت زنگ بزنه و نتونی جوابشو بدی ناراحت نمیشی؟ فائزه ناچار تایید کرد. به علامت تاسف سرم رو تکون دادم و به محمد گفتم: _محمد یه لحظه بیا. محمد باهام هم قدم شد و هردو به سمت حیاط رفتیم. روی صندلی های بالکن نشستیم. هوا تاریک بود برای همین چراغ هارو روشن کردم. از پنجره نگاهی به داخل خونه انداختم؛همه باهم مشغول صحبت کردن بودن و حواسشون به ما نبود. محمد گفت: _رسول چیشده؟ _هیچی... _خب مریضی که میای اینجا؟ مردد بهش نگاه کردم؛بلاخره سوالم رو پرسیدم: _زینب چیزی از امیرحسین نگفت؟ محمد اخم کرد و گفت: _بهت گفتم که...! دستم رو بالا بردم و گفتم: _نه نه منظورم اینه که...منظورم اینه که مثلا حرفی زده باشه که نتونی جلوی اسرا بگی!؟ نفس عمیقی کشید و دستش رو روی شونم گذاشت: _نگرانی هاتو درک میکنم...ولی زیاد افکار منفی به ذهنت نفوذ نکنه! نفس راحتی کشیدم. _ان شاءالله هردوشون صحیح و سالم برگردن. لبخندی زد و گفت: _فکر کن...یه روزایی پدر و مادرهای خودمونم همین فکر هارو میکردن! برای اینکه مسیر بحث رو عوض کنم گفتم: _راستی از پرونده ی جدید چه خبر؟ _کدوم یکی؟ _همون سوء قصد به رئیس جمهور! متاسف سرش رو تکون داد و گفت: _دست گیرشون کردیم _خب پس چرا انقدر دمقی؟ _رسول الان به این نتیجه رسیدم که این گوشی های همراه چقدر میتونن خطرناک باشن! _چطور؟ _اینایی که دستگیر کردیم همشون از یه سایت خبری حرف میزدن البته سایت نیست...صفحه ی شخصیه! انقدر که روی مغز این نوجوان ها راه رفته که اونا به این نتیجه رسیدن رئیس جمهور رو ترور کنن! _واقعا بعضی مغز ها زنگ زده ان... انقدر آشکار دارن با خوشی مردم مخالفت میکنن و بعضی ها هنوز توی خوابن یا... _یا خودشونو زدن به خواب؛رسول توی این دوره جبهه ها توی موبایل ها و فضای مجازیه! ارسلان در رو باز کرد و گفت: _سفره انداختن صداتون میکنن محمد با خنده گفت: _رسول جان ایشون هم یه سرباز مجازی هستن. ارسلان چشمهاشو ریز کرد و با نگاه پر از سوالش بهم خیره شد. ادامه دادم: _یه تولید محتوای خوب توی صفحات مجازی راه انداخته ها! ارسلان که انگار متوجه شده بود سرخ شد و گفت: _البته ما هنوز تازه واردیم! گفتم: _باریکلا دایی جان...حالا چی میگی توی فیلمهات؟ ارسلان دستی به سرش کشید و گفت: _راستش همین صفحات مجازی زیر نظر کسایی هستن که از حق متنفرن... دست و بالمون رو میبندن! بلند شدم و دستم رو روی شونش گذاشتم: _دست و بالتو هیچکسی نمیتونه ببنده جز خدا... اگه یکم پاهات زخمی شده خودت درمانش کن از کسی انتظار نداشته باش. عطیه در رو باز کرد که در به من و ارسلان خورد. رو به ارسلان که پاهاش رو از شدت درد میمالید گفت: _ارسلان مثلا میخواستی اینارو بیاری خودت ماندگار شدی؟ بعد رو به من ادامه داد: _دقیقا شبیه جوونیهای محمد سر به هوا شده! محمد بلند شد و گفت: _حلال زاده به داییش میره ها! و بعد ویشگونی از بازوهام گرفت و رفت! جای ویشگون محمد رو ماساژ دادم و رو به عطیه گفتم: _آبجی تاثیر زندگی با محمد همینه ها...محمد شبیه تو شده ! مثل خودت ویشگون میگیره عطیه گفت: _شیرین بازی در نیار بیا تو. ارسلان که هنوز درگیر پاهاش بود گفت: _دایی یه کمک کن با اخم‌گفتم: _دایی جان مثلا همین چند دقیقه پیش بهت گفتم خودت خودتو درمان کن ضربه ی آرومی به دستش وارد کردم و برای شام وارد خونه شدم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ80 #ᴊᴇʟᴅ4 •• امیرحسین•• بلاخره وقت استراحت رسید . حسین کنارم نشست و گفت: _هعی خدا...عجب روز پر استرسی بود با چشمهای خسته نگاهش کردم. _چطور؟ همونطور که کفشش رو از پاش درمیاورد لبخند زد و گفت: _یه جوری سپر بچه های یمن شدی که من فکر کردم باید الان یه فاتحه بخونم واست. _خودتو چی میگی؟ _خودمو چی میگم؟ کلافه گفتم: _آره؛همین چندساعت پیش رفتی تو آتیش... دستش رو بالا آورد و گفت: _نوچ نوچ من فرق میکنم؛من نامزد دارم ولی تو زن داری. اگه زنت توی اون وضعیت میدیدت خدای نکرده سکته میکرد _آها اونوقت فرق من و تو چیه؟ _بماند. با صدای یکی از بچه ها که اسم من رو صدا میزد بلند شدم. گوشی به دست سمتم اومد و گفت: _همسرتونه! حسین ضربه ای به شونم زد و گفت: _معلومه حلال زادس لبخندی زدم و گوشی رو از دست سرباز گرفتم. یکم از اردوگاه فاصله گرفتم تا راحتر بتونم باهاش صحبت کنم. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و صدای نفس های پی در پی زینب بهم تسکین خاطر داد! منتظر نموندم و گفتم: _الو،سلام صدای نفسش رو واضح تر شنیدم،انگار که نفسش از سر بغض بود. _سلام عزیزم با صدای زینب بغض به گلوم چنگ انداخت. _چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود زینب! _منم همینطور! _خوبی؟ _من که در رفاهم...تو خوبی؟ صدمه که ندیدی! _مگه میشه صداتو شنید و خوب نبود؟ خندیدو گفت: _مثل امروزی ها حرف میزنی! _عشق که امروزی و دیروزی نداره که... دوباره خندید و گفت: _نه بابا منظورم اینه که...مثل توی کلیپ های فضای مجازی حرف میزنی(ارباب قلم تمام سعیشو کرد که فارسی رو پاس بداره) دستی به سرم کشیدم و گفتم: _آها... نفس سنگینی کشید و گفت: _امیرحسین _جانم؟ _مواظب خودت باش! به شوخی گفتم: _تمام سعیمو میکنم ناقص نشم _عه امیر توروخدا با من از این شوخیا نکن! _اونم به روی چشم؛امری نداری؟ _یه چیزی میخوام _چی؟ _چپیه ای که الان گردنته! دستی به چپیم کشیدم و گفتم: _اینم به فدای شما! _سخته ولی..باید خداحافظی کنیم! چشمهام رو باز و بسته کردم و گفتم: _مواظب خودتون باشین خانم دکتر! لحن صداش از نگرانی تغیر کرد و گفت: _چشم. _خداحافظ _خدا نگهدارت صدای یا عباس یکی از سربازا بلند شد و بعد صدای بلند بمب و نور زیادی باعث زمین لررزه شد! پهلوم سوخت و چشمهام سیاهی رفت! صدای زینب رو خیلی ضعیف شنیدم؛نگران بود و گریه میکرد... _تروخدا جواب بده امیرحسین! دستم رو سمتم گوشی بردم ولی از توان افتادم و نوری رو توی چشمهام حس کردم! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ82 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• از اینکه زینب بدون امیرحسین برگشته هم نگران بودم هم خوشحال! خوشحال از اینکه زینب صحیح و سالم برگشت خونه و نگران از اینکه نکنه برای امیرحسین اتفاقی افتاده باشه؛هرچی از زینب دلیلش رو میپرسم فقط یک جواب بهم میده...خدا به داد رسول و اسرا برسه! زنگ در خونه به صدا در اومد. دلم برای اسرا و رسول پشت آیفون از خوشحالی توی پوست خودشون نمیگنجیدن، سوخت. در رو باز کردم، هرسه وارد خونه شدن و بعد از سلام و احوالپرسی مختصری که با من و عطیه داشتن به سمت زینب رفتن. اول خیلی گرم مشغول صحبت شدن. رسول،زینب رو در آغوش گرفت: _سلام دایی جان چشم ما به جمالتون روشن؛بعد از شش ماه... میدونی چقدر دلمون واستون تنگ شده بود؟ _سلام دایی جون؛منم دلم واستون تنگ شده بود. اسرا بی معطلی پرسید: _امیر حسین کجاست؟ بعد به اطراف نگاه کرد و دوباره سوالش رو با چشمهاش پرسید. زینب سرش رو پایین انداخت و گفت: _امیرحسین هنوز یمنِ. اسرا با تعجب به زینب نگاه کرد. زینب ادامه داد: _دیر‌تر میاد. اسرا نفس راحتی کشید و گفت: _خب خداروشکر چند روز دیگه امیر منم میرسه! زینب شرمنده گفت: _نه زندایی...چند روز دیگه نه! اسرا نگاهش رو دوباره به زینب داد و قبل از اینکه بخواد سوال بپرسه،زینب گفت: _امیرحسین شش ماه دیگه میاد...با توجه به اتفاقات اخیر؛ماموریتش سنگین تر شده. بغض اسرا کاملا نمایان بود. رو به رسول گفتم: _اسرا رو ببر خونه، بهترین کار همینه... رسول با سر تایید کرد و رو به اسرا گفت: _بریم خونه! عطیه بلافاصله گفت: _چه عجله ایه...شام باشین؛اصلا هنوز چایی نخوردین! _نه آبجی اسرا حالش بده،بره خونه بهتره طوری که عطیه متوجه بشه بهش اشار کردم که بزاره برن. عطیه هم خیلی زود تسلیم خواسته‌شون شد. فائزه نگاه غمگینی به زینب انداخت و گفت: _خیلی خوشحال شدم که سالم برگشتی...فقط کاش داداش امیرم هم با تو بود! بعد رو به ما کرد و گفت: _ببخشید آقا محمد، ببخشید عمه...ولی واقعا حال مادرم بد شد؛چون از صبح با یه ذوقی خونه رو تمیز میکرد! ببخشید، یه وقت فکر نکنین بی ادبی کردیم! با محبت به فائزه نگاه کردم و گفتم: _نه عزیزم، ما شاءالله تو یه خانمی شدی برای خودت...هوای مادر و پدرتو در نبود امیرحسین داشته باش. خدانگهدارت بعد از رفتن رسول و اسرا،زینب به اتاقش رفت و در رو محکم بست. عطیه به سمت اتاق زینب رفت تا آرومش کنه ولی جلوش رو گرفتم...زینب به آرامش احتیاج داشت. خودمم بجای اینکه کلی انرژی داشته باشم بخواطر دیدن دخترم،انگار انرژی هام صرف شده... بی حال روی مبل نشستم. عطیه هم کنارم نشست. ارسلان که حال من و عطیه رو دید،یگانه رو با خودش برد تا بازی کنن. چندساعتی به سکوت گذشت،هردومون به تلوزیون که اخبار میگفت نگاه میکردیم و هیچی نمیگفتیم...! زینب از اتاق بیرون اومد،البته با چشمهای قرمز که نشون از گریه‌ش میداد. اینجوری نمیشه خودم باید دست به کار بشم! عطیه گفت: _با منی؟ گنگ نگاهش کردم. _نه! سوالی نگاهم کرد و گفت: _آخه زیرلب گفتی خودم باید دست به کار بشم،فکر کردم با منی! باورم نمیشه افکارم رو به زبون آوردم. اما به روی خودم نیاوردم تا یه وقت پیش عطیه سوژه نشم...چون عطیه هر لحظه در کمین یه آتو از منه . البته تقصیر خودمه که سربه‌سرش میزارم ولی خب، چیکار کنم حال میده! حق به جانب گفتم: _آره،گفتم کار خودمه که زینب رو آرومش کنم. _باش،اگه کار خودته بسم الله...ببینم چه میکنی! بعد با دست به سمت زینب هدایتم کرد . تک سرفه کردم تا زینب متوجهم بشه که موفق هم شدم. با لبخند سمتش رفتم که لبخندم رو با لبخند پاسخ داد. _خیلی دلم برات تنگ شده بود! حتی دلم برای این لبخند کوچولوت تنگ شده بود. لبخندش عمیق‌تر شد و دستهامو گرفت و بوسید. _منم دلم براتون تنگ شده بود باباجونم‌‌. غمگین شدم و گفتم: _بخواطر اینکه حالت خوب نبود نتونستیم باهم گپ بزنیم و بخندیم. اما الان مهمتر از گپ زدن و خندیدن باید یه سوال ازت بپرسم. منتظر نگاهم کرد،گفتم: _از چی ناراحتی؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _از اینکه امیرحسین نیاد... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ83 #ᴊᴇʟᴅ4 ••زینب•• صدای هلیکوپتر با صدای هلهله ی اطرافیان مخلوط شد. مادر،از شوق اشک میریخت... بابامحمد با خوشحالی به سمتم اومد و گفت: _چشمت روشن دخترم ! اما من چیزی یادم نیست!. هلیکوپتر هنوز توی هوا پرواز میکرد ولی‌،امیرحسین از هلیکوپتر پیاده شد! اونهم در هوا معلق شد و آروم به زمین فرود اومد. با لبخندی که به لب داشت دلنشین تر به نظر میرسید. به سمتش دویدم...با اشک شوق تکرار میکردم مبارکه،مبارکه...! _الله اکبر . با صدای اذان چشمهامو باز کردم ! زیرلب گفتم: _این چه خوابی بود!؟ چی مبارک باشه! بلند شدم تا وضو بگیرم. سرم رو با دست فشار دادم و چشمهامو از درد بستم: _سرم درد گرفته _از بس که گریه کردی! صدای مامان از پشت سرم من رو ترسوند و باعث شد هین بلندی بکشم! دستش رو جلوی دهنش گذاشت و آروم گفت: _جن دیدی دختر؟ دستم رو گرفت و به سمت آشپزخونه برد. به اعتراض دستم رو سفت کردم : _مامان میخوام وضو بگیرم زودتر نمازمو بخونم _بیا تو آشپزخونه وضو بگیر،اینجا آب هست. _آخه مامان‌... ایستاد و به چشمهام زل زد: _بیا میخوام باهات حرف بزنم. دیگه مقاومتی نکردم و باهاش همراه شدم‌. همینکه وارد آشپزخونه شدیم در رو بست و هردو روی صندلی نشستیم. اول خواستم من شروع کنم که مامان گفت: _زود حرفم تموم میشه،نمازتم دیر نمیشه!. با سر تایید کردم که ادامه داد: _دخترم،هروقت تورو میبینم یاد جوونیای خودم می‌افتم! منم هیچی به پدر و مادرم نمیگفتم؛البته کار من درست بود چون پدر و مادرم نباید اطلاعات زیادی درمورد کار من و پدرت دستگیرشون میشد،نمیگم خدای نکرده به عمد به کسی میگفتن...نه! شاید مثلا چون اطلاعات داشتن و نمیدونستن نباید بگن از دهنشون درمیرفت و برای خودشون و حتی خودمون دردسر میشد...ولی من که الان از کاری که داری سر درمیارم؛چی شده دختر خوشگلم؟ چیشده که پنهون میکنی؟ _مامان من چیکار کردم که شما فکر میکنین یه چیزی رو دارم پنهون میکنم؟ _همین گریه های شبانت..کابوسات..حبسهات.. _بخدا از دوری امیرحسینه! نگاهش رنگ ترحم گرفت. _مطمئن باشم؟ _بله،مطمئن ... بلند شد تا بره،دستش رو گرفتم و با محبت گفتم: _ممنون! جوابم رو با لبخند داد و بیرون رفت. بعد از رفتنش وضو گرفتم و نمازم رو به جا آوردم. به دلم افتاده یه سر به خونه ی دوتایی خودم و امیرحسین بزنم! یکمم تمیزش کنم تا امیرحسین بیاد کیف کنه. از یاد آوری خاطراتمون توی خونه نقلیمون،لبخند غمگینی روی لبهام ظاهر شد. دوباره یاد خواب عجیبم افتادم؛یادمه چندتا کتاب خوندم که همسر شهید یه‌ خوابهایی شبیه به خواب های عجیب من میدیدن... البته اونا نشونه های بیشتری داشتن! ولی خواب من بیشتر عجیب بود تا... فکر و خیال هارو از خودم دور کردم و روی تمیزکردن خونه و خاطراتم با امیرحسین تمرکز کردم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ قبول دارین زینب داره خودشو گول میرنه؟ نویسندتون: ارباب‌قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ84 #ᴊᴇʟᴅ4 •• زینب•• بالاخره خونه رو تمیز کردم نفس سنگینی کشیدم و به اطراف با خوشحالی و غرور نگاه کردم. توی این مدت رفتار خانواده رنگ ترحم گرفته... این دلسوزی رو دوست ندارم! با خستگی روی مبل نشستم. چشمم به عکس دونفره ی خودم و امیرحسین افتاد. دست انداختم و عکس رو از روی میز برداشتم. خاطرات لب دریا رو با لبخند مرور کردم؛ _زینب وای زینب اونو نگاه چقدر شبیه توئه. با تعجب سر برگردوندم و دنبال شخصی که امیرحسین میگفت گشتم. ولی هیچکس بجز یه لاکپشت اونجا نبود. _کیو میگی امیر؟ امیرحسین با تعجب گفت: _یعنی واقعا نمیبینی!؟ _اینجا که کسی نیست! _پس نمیبینی! با خشم و کلافگی گفتم: _امیر بگو کجاست. بلند شد و بسمت همون لاکپشت رفت و از روی ساحل برداشت. _امیرحسین! با لبخند شیطونی گفت: _جان امیرحسین!؟ پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: _یعنی این منم دیگه!؟ _نه عزیزم...تو که شبیه لاکپشت نیستی لبخندی زدم که ادامه داد: _لاکپشته شبیه توئه؛اصلا لاکپشت رو از روی تو بازسازی کردن...انقدر که دیر آماده میشی! با عصبانیت جیغی کشیدم و با دمپایی دنبالش دویدم... به خودم اومد. متوجه ی خیسی چشمهام شدم. امیرحسین توی عکس انگار باهام حرف میزد،هرجا سرمیچرخوندم امیرحسین بود... حتی توی خواب و رویا ! توی این شرایط فقط نماز میتونه آرومم کنه. به خدا پناه بردم! بعد از نماز ، سر به سجده دعا کردم: _خدایا یه خبری ازش بهم بده. سر از سجده برداشتم و برای پختن شام ، دست از آرامشم برداشتم‌. سجاده ام رو جمع کردم که گوشیم زنگ خورد. بلافاصله اسم مامان روی صفحه ی گوشیم نمایان شد. تماس رو وصل کردم: _جانم مامان! _سلام مادر..زنگ زدم که شام بیای اینجا، تنها نباشی! ته دلم خالی شد.‌.ته دلم از نبودن امیرحسین خالی شد... ولی نباید تسلیم بشم. _مامان جان من شام پختم ، تنها هم نیستم... نگاهی به عکس امیرحسین انداختم و لبخند زدم. چندثانیه مکث کرد و گفت: _باشه عزیزم هرجور راحتی،کاری نداری!؟ _نه خداحافظ مامان چقدر زود قانع شد،حتما بابامحمد با اشاره چیزی بهش گفته که کوتاه بیاد. گوشیم دوباره زنگ خورد. با کلافگی گوشی رو برداشتم...حتما مامانه رفته یه گوشه که بابا نباشه و بتونه حرفش رو راحت بزنه! با دیدن شماره ناشناس فهمیدم که زود قضاوت کردم. با تردید به شماره جواب دادم: _بله؟ _سلام. شما همسر آقای ... _بله خودم هستم‌‌ _متاسفانه متوجه شدیم همسرتون شهید شدند... تمام وجودم یخ کرد. توی تابستون به اون گرمی،تنم شروع به لرزیدن کرد...! با صدای لرزون لب زدم: _الان...جنا..جنازش...کجاست!؟ _متاسفانه مفقودالاثر هستند،معلوم نیست! آب دهنم رو به سختی قورت دادم و با زبونم لبم رو تر کردم. _چجوری...این...اتفاق افتاد؟ _درراه برگشت به ایران اتوبوس رو مورد حمله قرار میدن ولی هنوز جنازهدی ایشون یافت نشده. اشکم از چشمهام سرازیر شد. _توی یمن به شهادت رسید!؟ _بله پاهام شل شد؛روی زمین افتادم... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ85 #ᴊᴇʟᴅ4 •• زینب‌ •• گوشه ی تابوت ... فقط نگاهم به گوشه ی تابوت افتاد . تابوت خالی از جنازه ! فقط یه نیم نگاه ، سیلی از اشک را روانه ی صورتم کرد . بابامحمد چقدر پیر شده ..؟ مامان‌عطیه چرا میلرزه ؟ زن‌دایی تو چرا انقدر خمیده شدی؟ دایی جون برات آب بیارم ...؟ آخه لبهات خشکی زده بچه ها چرا رنگشون پریده ؟ مگه نمیدونن امیرحسین الان به خوش‌بختی رسیده ... مگه نمیدونن من الان به سعادت رسیدم ؟ چرا گریه میکنن ، الان وقتِ شادیه ! به عکسِ روی دیوار لبخندی زدم . خانم‌ها همه ، مواظبم بودن تا یه وقت از حال نَرم .. هرکی کِه از در وارد میشد با صورتی آمیخته به غَم به من تسلیت میگفت ؛ و با یه حس ترحم اونجا رو ترک میکرد . ولی من‌؛ حتی میدونم که الان هست . من با غرور به تابوتش نگاه میکنم با غرور میگم که این تابوت، تابوت خالیِ همسر و رفیق شهیدِ منِ ... _ برای همه چیز ازت ممنونم . به دور و اطرافم نگاه کردم . صدای امیرحسینِ منه ؛ هست ... اگه یه لحظه شَک داشتم ولی الان ندارم . _ خیلی دوسِت دارم چشمهام رو بستم ، که وقتی صداش رو میشنوم ، تصویرش رو هم ببینم .. دلم برای اون صدای گرم، اون صورتِ زیبا ، اون خنده های پر هیاهو دلم برای هم‌ش تنگ میشه ؛ .. امیرحسین چرا برای بار آخر بهم لبخند نزدی؟ با صدای ارسلان چشمهام رو باز کردم و به چشمهای قرمز ارسلان دادم‌. گوشی تلفنِ خونه را روبه‌رویم گرفته بود . _ یه آقایی زنگ زده باهات کار داره . بی حرف تلفن را ازش گرفتم . با صدایی گرفته لب زدم : _الو،بفرمایید ! بوق قطع تلفن توی گوشم پیچید . رو به ارسلان گرفتم و گفتم : _قطع شد . سری تکون داد و رفت کنارِ بابا نشست . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ بخشی از این اتفاقات زندگی بنده بود ... که با چشم دیدم و مقابل چشمهای شما گذاشتم . نویسنده : - ارباب قلم @roomanzibaee
یادگاری .‌.. !
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ85 #ᴊᴇʟᴅ4 #پارت_85 #جلد_4 •• زینب‌ •• گو
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ86 #ᴊᴇʟᴅ4 •• محمد •• توی فکر بودم . چرا من با این همه ادعا ، این همه کار برای امنیت ، این همه ناسزا شنیدن از اطرافیانم شهید نشدم ؟ واقعا لایق نبودم‌ .. ؟ نفهمیدم چی‌شد که قطره های اشک از گونه ام سرازیر شد . . . دستی ، جعبه ی دستمال را به طرفم گرفت . سرم رو بالا گرفتم و با چهره ی اشکی عطیه رو به رو شدم ؛ شدتِ اشکانم بیشتر شد‌ . کنترل‌ش از دستم خارج بود ؛ . . تا به حال انقدر شرمنده نبودم ! من .. لایق نبودم این جمله توی گوشم زنگ میزد . ! خدایا برای همه ی ادعا ها و غرور نابجایی که برای خودم داشتم احساسِ شرمندگی میکنم . وقتی به مقامِ امیرحسین فکر میکنم شرمنده میشم ، غبطه میخورم ، حسودی میکنم انقدر گریه کردم که متوجه ی گذرِ زمان نشدم شب شده بود . عطیه هنوز کنارم نشسته بود . هردومون ساکت شده بودیم ولی هلاک از همه ی دنیا بودیم انگار کوه کندیم .‌ . . بلاخره عطیه زبون باز کرد : _ حالِ الانِ زینب میتونست حالِ چندسال قبلِ من باشه . . . _ آره من لایقِ شهادت نبودم؛ ببخشید _ نه ؛ من لایق همسرِ شهید بودن نبودم در ثاني فکر کنم طاقت هم نداشتم . چون واقعا صبر میخواد ؛ به من نگاه کرد و گفت : _ ببخشید ، تو بخواطر من از شهادت باز موندی . دست بی جون و سردش رو که روی دسته ی مبل رها کرده بود با محبت گرفتم . _ خودتو سرزنش نکن . من واقعا لیاقتِ لقبِ شهید رو نداشتم اونم گمنام . . امیرحسین رفت تا به من بفهمونه خیلی از دنیا عقبم .. رفت تا بهم بفهمونه توی این چندسال که برای مردم خدمت کردی جونتو گذاشتی کفِ دستت و . . منت گذاشتی روی سر زن و بچت نمازِ شب خوندی ؟ غسل شهادت کردی ؟ . چندبار برای ظهور حضرت مهدی دعا کردی ؟ .. اون قطره اشکی که برای امام حسین و اولادش ریختی ؛ خرابش نکردی ؟ . . ولایتِ علی رو در روز غدیر به گوشِ عالمیان رسوندی ؟ با این همه ادعا . . فقیری رو سیر کردی ؟ قطره ی اشکِ عطیه گواه میداد که اونم دل شکسته است . . ارسلان از پله ها پایین اومد _ بابا ، برای آبجی یکم پول بفرست انگار مهمون دارن ابرو هامو بالا دادم . . چرا به فکر خودم نرسید که براش پول بریزم؟ مخصوصا الان که نون آورِ خونه رفته ! چرا حواسم به دخترم نیست، اون نباید از من بخواد که براش پول بریزم _ کِی بهت گفت که پول میخواد ؟ ارسلان گفت : _ نگفت که پول میخواد ، فقط گفت که مهمون دارن بعدا بهش زنگ بزنم . . خودم گفتم که بهتون بگم چون شاید زینب روش نشه . . اخلاق‌هاش شبیهِ امیرحسین شده ! . لبخندِ تلخی زدم و مشغول واریز پول شدم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده : اربابِ‌قلم . @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ87 #ᴊᴇʟᴅ4 •• زینب •• جَو خونه بدونِ امیرحسین جوریه که نمیشه نفس کشید ! الان بعد از امیرحسین دل و جانِ کارِ توی خونه رو ندارم . مخصوصا الان که قرارِ دوستانِ روزهای سخت بیان به دیدنم؛ پولی هم که برام نمونده . . . همه ی پس‌اندازمونو برای خرج سفر به یمن کردیم ! صدایِ اذان از گلدسته ها بلند شد . دلم هوای مسجد کرد عزمم رو جزم کردم و سریع وضو گرفتم و آماده شدم . بعد از نماز تونستم همون آرامشی که قبل از سفر به یمن داشتم رو تجربه کنم . . فقط دلم شورِ پول رو میزنه ؛ آخه چیزی هم توی خونه ندارم . . برای پذیرایی الان هم اصلا نمیتونم به بابام بگم برام پول بریزه . اینجوری فکر میکنن بعد از رفتن امیرحسین یه بیچاره ام ! توی یه موقعیت مناسب دنبال کار میگردم . برگشتم خونه و یکم جمع و جورش کردم توی همین حین کار صدای زنگ گوشیم به صدای جاروبرقی اضافه شد . به اسم ارسلان نگاه مهربون انداختم و تماس رو وصل کردم : _سلام عزیزم خوبی ؟ _سلام آبجی کجایی ؟ این چه صداییه؟ _دارم خونه رو برای مهمونا تمیز میکنم صدای جاروبرقیه بعدا بهت زنگ میزنم مفصل حرف بزنیم باشه؟ _باشه عزیزم خداحافظ غصه ی پول بیشتر میشد آخه برام مهم نبوده ولی از وقتی امیرحسین رفته برام مهم شده . . شایدم تونستم درک کنم که من آقا بالاسر ندارم . انقدر از این فکر و حال و هوا حالم بد شده بود که حالت تهوع بهم دست داد . . سریع رفتم به سرویس بهداشتی . سرم از شدت این حال و هوای بد درد گرفته ؛ حالت تهوع هم یه لحظه قطع نمیشه ! صدای پیامک گوشیم باعث شد تا از فکر و خیالِ این هوای تنگ و نفس گیر در بیام . مبلغِ قابل توجهی به کارتم واریز شده بود ! متعجب به رقمِ بالای پول نگاه میکردم که اسم بابا روی صفحه ی گوشیم نمایان شد ! حدس میزدم بابا ریخته . تماس رو نتونستم وصل کنم با این شرایطِ روحی و جسمی اگه حرف بزنم نگران میشه و جویای احوالم میشه با اینکه خیلی دوست دارم صداشونو بشنوم ! پیامک از طرف بابا اومد : _ بابا جان ، این یه بدهکاری بود که به امیرحسین داشتم لطفا نپرس کی و کجا . . خیلی دوستت دارم بابا نفهمیدم چی‌شد که اشک از گوشه ی پلکم پایین ریخت ؛ امیرحسین تو کی بودی ؟ ! با لبخند گوشی رو خاموش کردم و رفتم سر وقت کارها با اینکه بی حال و حوصله بودم ! گوشیم دوباره زنگ خورد. فکر کنم باباست . حتما میخواد ببینه من حالم چطوره و چرا نه جواب تماسش رو دادم نه پیامک‌ش اما دقیقا برعکس چیزی که فکر می‌کردم یه شماره ی ناشناس بود ! تماس رو وصل کردم : _بله ؟ صدای خش خش از اونطرفِ تلفن اومد. شاید مزاحمه ؛! ترجیح دادم ادامه ندم و قطع کنم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ارباب‌قلم
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ88 #ᴊᴇʟᴅ4 •• عطیه •• الان باید بیشتر حواسم به دخترم باشه... اون دختر منِ درسته که متاهلِ و مستقل اما باید پیش ما زندگی کنه ؛ رفتن به اون خونه فقط حالش رو بد میکنه جدیدا هم هی اوق میزنه و حالش بد میشه! از بس که فکر و خیالِ امیرحسین رو زیر سر داره ! خدایا کمکم کن که بتونم براش مادری کنم... عزمم رو جزم کردم و شماره زینب رو تایپ کردم. با اینکه میدونم جوابش منفیه اما قطعا مجبورش میکنم بیاد اینجا. بلاخره زینب با صدایی گرفته جواب داد: _الو ؟ _سلام خواب بودی زینب؟ _سلام مامان جان‌...اره یکم خستم ! _از کی خوابیدی ؟ کمی مکث کرد و گفت: _از ساعتِ ۱۰ به ساعت نگاه کردم ! ناباورانه گفتم: _الان که ساعت شیشِ غروبِ مادر ! از ساعت ۱۰ صبح خوابیدی تا الان؟ _نه مامان جان از ساعت ۱۰ شب تا الان خوابیدم (ماشاءالله 😂😐 ۲۱ ساعت، خدا بیشترش کنه) مغزم یه لحظه هنگ کرد.. حسابِ دقیق ساعت از دستم در رفت عصبانی و جدی گفتم: _زینب سریع جمع کن بیا خونه بابات _چرا مامان اتفاقی افتاده؟ _نه ؛ فقط میخوام دوباره برات مادری کنم لایقش هم هستم، اگرم نباشم نباید بگی نمیام میدونی که واجبه به حرف مادرت گوش کنی. صدای خنده ی زینب از پشت خط تونست لبخند کمرنگی رو به لبهام هدیه بده . _وای مامان دمت گرم خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم . . معلومه که لایق مادری هستی مامان جونم‌. اصلا لیاقتت بیشتر از ایناست.چشم میام . خوشحال از اینکه تونستم قانعش کنم خداحافظی کردم و مشغول کارای خونه شدم الان که زینب میاد باید یه شام خوب بپزم...میدونم الان رنگ و روش پریده بچم! آهی از ته دل کشیدم و مشغول کارهام شدم ! نمیتونم درک کنم چه حسی داره اما میتونم بفهمم که دوری از همدم زندگیت چه دردیه ! چه زخمیه . . صدای در اومد و همین مسبب شد اشکهایی که نمیدونم کی سرازیر شده بودن رو پاک کنم !. صدای یا الله محمد بلند شد و با چهره ای که توی این چند روز واقعا خورد و شکسته شده بود ، وارد خونه شد. سلام کرد و پلاستیک های خرید رو روی اپن گذاشت. بوی غذا توجهش رو جلب کرد. بعد نگاهی بهم انداخت و با دقت نگاهم کرد با ترس اینکه نکنه بفهمه داشتم گریه میکردم سریع نگاهمو ازش دزدیدم ! متوجه ی پنهان کاریام شد و نزدیک تر اومد. کلافه از رفتارش گفتم: _چیشده محمد ؟ _عطیه آرایشگاه بودی؟ بهت زده بهش نگاه کردم . نمادین به صورتم زدم و گفتم : _محمد...اولا ما عزاداریم چرا باید برم ارایشگاه ؛ دوما من وقت میکنم اصلا برم ؟ تک خنده ای کرد و گفت: _ خیلی خب چرا مثل این دختر ۱۷ ساله ها سرخ و سفید شدی ؟ .. آخه رنگ و روت باز شده یکم تغیر کردی نفس راحتی کشیدم و خوشحال گفتم : _ زینب میاد اینجا زندگی کنه با این حرفم محمد لبخند عمیقی و پر از رضایتی به لبهاش نشوند. به طرف پذیرایی رفت و روی یکی از مبل ها نشست و با خیال راحت نفس عمیق کشید. دوتا چایی ریختم و رفتم که پیشش بشینم. پشت چشمی نازک کردم و گفتم: _حالا خوبه منم بگم که مثل این پسر ۱۴ ساله ها که تازه سیبیل در میارن ، گل از گلت شکفته؟ نیم نگاهی بهم انداخت و زد زیر خنده... از خندش منم خندیدم و این باعث شد که ارسلان و یگانه بیان پایین. ارسلان با چشمهای پر از سوالش بهمون خیره شده بود خب حق داره دیگه...الان اوج غمِ و ماداریم میخندیم.. ضربه ی محکمی به پای محمد زدم که دست از خنده برداره. خوشبختانه این خنده هارو تموم کرد و به بچها گفت که قضیه از چه قرارِ. ارسلان هم خیلی خوشحال شد و رفت تا اتاقش رو تمیز کنه. خوشحالی وصف ناپذیری خونه رو پر کرده بود ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده : ارباب قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ_Final #ᴊᴇʟᴅ4 •• زینب •• برای آخرین بار نگاهی به سرتاسر خونه انداختم . شاید دیگه نتونم برگردم ! صدای خنده های امیر حسین پخش این خونه میشد و من هربار وقتی میخندید ، میمردم و زنده میشدم ... با یاد خاطرات ؛ شاید حالم بهتر بشه پس کسی که منعم میکنه که به امیرحسین و کارهایی که میکرد فکر نکنم نمیتونه حسم رو بفهمه .! - زینب من خیلی دوست دارم . با خودشیفتگی تمام پاسخ میدادم : - منم خودمو دوست دارم ... میخندیدیم اما ، خنده ی اون نگاه عاشقانه ای داشت که هیچوقت نتونستم مثل اون باشم و بخندم . اشک زیر پلکهامو جمع کردم و چمدون به دست در رو قفل کردم . نیم ساعت بعد به خونه پر خاطره ی مامان و بابام رسیدم. روزهایی که من و امیرحسین توی حیاط بازی میکردیم ؛ روزهایی که از علاقش باخبر بودم و نگاه های زیرچشمی رو به روی خودم نمیاوردم روزی که اومدن خواستگاری و من با تمام وجود سکته زدم . شاید از خوشحالی بود ! دوست داشتم توی حیاط،بنشینم و به حوض بی آب و پر از برگ های زرد و نارنجی خیره بشم ؛ افسوس که نمیتونم باشم چون زیبایی خوشحالی پدر و مادر از این حوض بیشتر‌ِ .. وارد خونه شدم ، خونه رنگ و بوی اسپند داشت گرم بود و جای خالی امیرحسین بشدت حس میشد . این رو از بغض تمام افراد خونواده میشد فهمید ؛ با چشمهای اشکی تک تکشون رو به آغوش گرفتم... بابا،مامان،یگانه و ارسلان..دایی رسول زندایی و فائزه . همه و همه بغضشون ترکید مادر برای عوض کردن جو خیلی تلاش کرد اما موفق نبود ؛ مخصوصا برای گریه های زندایی توی اون حال و هوا صدای گوشی بلند شد اما بی توجهی کردم ، چون این جمعِ خالی از همسرم تکرار نشدنی بود ! بعد از شام تا نیمه های شب بیدار بودم و خوابم نمیبرد ... این حجم از بی خوای کلافم کرده بود بلند شدم و وضو گرفتم؛ زیر اندازی برای خودم انداختم و توی اون هوای سرد که زیاد هم اذیت کننده نبود نشستم دست به دعا ؛ قرآن میخوندم نمیدونم چندساعت توی اون حال و هوای ناشناخته بودم که به خودم اومدم و اشکهام رو پاک کردم ؛ چشمم رو بستم تا با خیال امیرحسین پرواز کنم به رویایی دست نیافتنی ... امیدوارم امیرحسین من رو توی این حال و هوا نبینه که خیلی غصه دار میشه ... قول داده بود هیچوقت گریم رو در نیاره ولی آورد ، دردآور هم بود دردی عمیق ، مثل خنجری که توی قلب آدم فرو میره و بیرون نمیاد .. صدای گوشیم بلند شد ، با ترس اینکه مامان و بابا بیدار نشن سریع خاموشش کردم. اصلا یادم رفت که ببینم کی زنگ زده بود.. گوشی رو که روشن کردم سریع به سراغِ تماسها رفتم . اولین تماس برای دوستِ پرستارم بود و آخرین پیام برای یه شماره غریبه... چشمم به پیامها افتاد سریع پیامی که از طرفِ دوستم بود رو باز کردم. _ سلام دختر تو کجایی؟ دیروز که اومدی بیمارستان برای آزمایش حدس زدم یه خبرایی هست اما به روی خودت نیاوردم . تبريک میگم تو سه ماهه که بارداری !. امیدوارم فرزندت مثل پدرش قهرمانی بشه برای خودش . توی شک پیام بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد و این دفعه از طرفِ همون شماره غریبه بود . هنوز توی شک پیام بودم و نمیدونستم چیکار کنم ! تماس رو وصل کردم. صدایی آشنا و آرام مردانه ای تنم را به لرزه درآورد : _ سلام زینبِ من ! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ و تمام... پایانی باز که خودتون تمومش کنین این داستان رو امیدوارم که ..‌ اگه کم و کاستی هایی داشت ببخشید ... و خیلی خوشحالم که یکسال و چندی با این خانواده زندگی کردیم؛))).. ولی خب بعضی وقتها باید دل کندن رو یاد بگیریم.. من از این رمان دل کندم و به فکرِ خانواده ای جدیدم که بازهم خاطرات خوبی رو باهم رقم بزنیم !♡ اون نویسندتون : ارباب‌قلم @roomanzibaee