🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ85
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_85
#جلد_4
•• زینب ••
گوشه ی تابوت ...
فقط نگاهم به گوشه ی تابوت افتاد .
تابوت خالی از جنازه !
فقط یه نیم نگاه ، سیلی از اشک را
روانه ی صورتم کرد .
بابامحمد چقدر پیر شده ..؟
مامانعطیه چرا میلرزه ؟
زندایی تو چرا انقدر خمیده شدی؟
دایی جون برات آب بیارم ...؟ آخه لبهات خشکی زده
بچه ها چرا رنگشون پریده ؟
مگه نمیدونن امیرحسین الان به خوشبختی رسیده ...
مگه نمیدونن من الان به سعادت رسیدم ؟
چرا گریه میکنن ، الان وقتِ شادیه !
به عکسِ روی دیوار لبخندی زدم .
خانمها همه ، مواظبم بودن تا
یه وقت از حال نَرم ..
هرکی کِه از در وارد میشد با صورتی
آمیخته به غَم
به من تسلیت میگفت ؛ و با یه حس
ترحم اونجا رو ترک میکرد .
ولی من؛ حتی میدونم که الان هست .
من با غرور به تابوتش نگاه میکنم
با غرور میگم که این تابوت، تابوت خالیِ
همسر و رفیق شهیدِ منِ ...
_ برای همه چیز ازت ممنونم .
به دور و اطرافم نگاه کردم .
صدای امیرحسینِ منه ؛
هست ... اگه یه لحظه شَک داشتم
ولی الان ندارم .
_ خیلی دوسِت دارم
چشمهام رو بستم ، که وقتی صداش
رو میشنوم ، تصویرش رو هم
ببینم .. دلم برای اون صدای گرم،
اون صورتِ زیبا ، اون خنده های پر هیاهو
دلم برای همش تنگ میشه ؛ ..
امیرحسین چرا برای بار آخر بهم لبخند نزدی؟
با صدای ارسلان چشمهام رو باز کردم و به چشمهای قرمز ارسلان دادم.
گوشی تلفنِ خونه را روبهرویم گرفته بود .
_ یه آقایی زنگ زده باهات کار داره .
بی حرف تلفن را ازش گرفتم .
با صدایی گرفته لب زدم : _الو،بفرمایید !
بوق قطع تلفن توی گوشم پیچید .
رو به ارسلان گرفتم و گفتم :
_قطع شد .
سری تکون داد و رفت کنارِ بابا نشست .
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
بخشی از این اتفاقات
زندگی بنده بود ...
که با چشم دیدم و مقابل چشمهای شما
گذاشتم .
نویسنده : - ارباب قلم @roomanzibaee