eitaa logo
یادگاری .‌.. !
442 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ50 #ᴊᴇʟᴅ4 ••داوود•• با اسما مشغول صحبت بودم که رسول با قیافه ی توهم وارد اداره شد. نگاهی به اسما انداختم که کنجکاو به در ورودی اداره خیره شده بود. متوجه ی نگاهم شد و بدون اینکه حرفی بزنم گفت: _من میرم یکم کار دارم. باشه ای گفتم و بی معطلی از پله ها بالا رفت. رسول سریع پشت سیستم نشست؛به سمتش رفتم و تک سرفه ای کردم. _علیک سلام با سردی جواب سلامم رو داد. با احتیاط پرسیدم: _چیزی شده رسول؟ زیرلب گفت: _نه؛چیزی نیست. وقتی اینجوری حرف میزنه یعنی باید تنها باشه. ازش فاصله گرفتم: _اگه کمک خواستی بگو ! چشمهاشو به علامت تایید باز و بسته کرد و مشغول به کار شد. چندساعت بعد آقا محمد با یه جعبه ی شیرینی وارد اداره شد. اقا محمد با چهره ی شاد به سمتمون میومد؛رسول هم سعی میکرد لبخندی روی صورتش جا بده. همه تعجب کرده بودیم! آقا محمد فقط توی مناسبت های خاص شیرینی میاورد ولی امروز مناسبت خاصی نیست ! آقا محمد همه رو دورش جمع کرد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: _میدونم چندنفری هستن که اینجا پدرن،بعضی از خانمهای اینجاهم مادرن... خواستم بگم که حس خیلی خوبیه یه نعمتیه که هرکسی نداره ! یه نعمتیه که با داشتنش خوشحال میشی ! با شوخی گفتم: _آقا محمد رسما دارین اعلام میکنین پدر شدین؟ لبخندی زد و گفت: _دقیقا همینطوره. متعجب گفتم: _واقعا؟ _آره داوود جان _آقا من به شوخی گفتما..شوخی‌شوخی جدی شد؟ همه از حرفم خندیدن؛منم از لحن متعجبم خندم گرفته بود. میون خندیدن ها رسول عذرخواهی کرد و بلند شد،رو به محمد آروم حرف میزد؛ولی چون من نزدیکشون بودم حرفهای رسول رو شنیدم: _آقا،تمام کارهارو انجام دادم. اگه بشه برم خونه محمد نگاهی به چهره ی غمگین رسول انداخت و بعد از چندثانیه مکث گفت: _باشه برو. رسول تشکری کرد و بعد ، با صدای بلند از همه خداحافظی کرد و رفت. آقا محمد هم فکرش درگیر شد؛اینو میشد از اخمهای توهمش فهمید. چند دقیقه بعد فرشید با اومدنش حواس همه رو پرت کرد. اونم یه جعبه ی شیرینی دستش بود. سلامی کرد و وارد جمع شد: _به به جمعتون که جَمعه با همون لحنی که استفاده کرده بود گفتم: _فرشید نکنه توهم بابا شدی؟ فرشید که تازه متوجه ی شیرینی که آقا محمد پخش میکرد شده بود با خوشحالی سمت آقا محمد رفت و تبریک گفت. بعد از یه تبریک گرم بین فرشید و محمد کلافه پرسیدم: _نمیخوای بگی قضیه ی شیرینی تو چیه؟ فرشید رو به آقا محمد کرد و گفت: _خوشحالم که به حرفتون عمل کردم! دست چپش رو آورد بالا و حلقه‌ی‌ازدواجش رو نشون داد. با خوشحالی گفتم: _به به؛چه روز خوبیه امروز! آقا فرشید تبریک میگم قاطی ما متاهلا شدی! فرشید با خنده گفت: _رسول رفت تو شروع کردی؟ _مگه رسول رو دیدی؟ لبخند از روی لبهاش محو شد: _آره دیدم؛بهش شرینی هم تعارف کردم اما گفت نمیخوره و یه تبریک گرمی بهم گفت و رفت. احساس میکنم ناراحت بود. به آقامحمد نگاه کردم؛فرشید متوجه ی جو سنگین شد و گفت: _آقایون میل دارین یه شیرینی دیگه بخورین یا نه؟ سعید شرینی رو از دست فرشید گرفت و گفت: _چرا که نه؛بلاخره این شیرینی خوردن داره دیگه ! نگران نگاهم روی آقا محمد ثابت مونده بود؛نکنه اتفاقی افتاده باشه... محمد لبخند ریزی زد و شیرینی رو از جعبه برداشت ولی همچنان توی فکر بود! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ51 #ᴊᴇʟᴅ4 ••سعید•• با کلید در رو باز کردم؛نهایت سعیم رو کردم تاسرو صدایی ایجاد نشه. خونه تاریک بود و نور شمع های روی میز غذاخوری جلب توجه میکرد. مثل همیشه سارا انقدر منتظرم نشسته بود روی صندلی خوابش برده بود. کلید رو روی میز گذاشتم که صداش باعث شد از خواب بیدار بشه. با صدای آرومی گفتم: _ببخشید بیدارت کردم! چشمهاشو مالید و لبخندی از خستگی روی لبهاش نشست. _نه عیب نداره! شام نخوردی نه؟ _تو چی شام خوردی؟ با دست به میز اشاره کرد: _وضعیتو که میبینی! کاپشنم رو درآوردم و رو به روش نشستم. _خب بیا الان شام بخوریم؛میدونم ساعت دوازدهم و نیم وقت شام خوردن نیست ولی خیلی گرسنمه! بلند شد و غذا هارو از سر میز برداشت: _خب پس حداقل اینارو گرم کنم. یکم صبر کن! لبخندی زدم و با صدای بلند گفتم: _راستی... _همسایه ها خوابنا آقا سعید؛جانم بگو؟ به گفته ی سارا صدامو آرومتر کردم و گفتم: _یه خبر خوب دارم! همونطور که غذا های گرم شده رو میاورد سرمیز ذوق زده گفت: _چی؟ گوشی رو از جیبم درآوردم و عکس زینب رو باز کردم: _یه فرشته ی کوچولو به دنیا اومده! گوشی رو از دستم گرفت و با حیرت گفت‌: _دختر عطیه و آقا محمدِ؟ با سر تایید کردم. با ذوق گفت: _الهی چقدر نازه عزیزم‌! اسمش چیه؟ از ذوقش خندیدم : _زینب! با همون لحن گفت: _وای خدایا! اسمشم مثل خودش قشنگ و نازه! _بچه دوست داری نه؟ با چشمهایی که از ذوق برق میزد نگاهم کرد: _خیلی خیلی دوست دارم. _خیلی خب غذاتو بخور سرد شد! با ناراحتی گوشی رو خاموش کرد و چشم از عکس زینب برداشت!. قاشق رو برداشت و یکم ازش خورد. بی مقدمه گفتم: _میخوای از نزدیک ببینیش؟ چشمهاش دوباره برق زد. _واقعا؟ همونطور که قاشق رو از غذا پر میکردم گفتم: _آره چرا که نه. _کِی؟ _فردا _فردارو که میدونم؛چه ساعتی؟ _یکم صبر کن ببینم شیفت آقا محمد چندتاچنده. از ذوقی که برای دیدن بچه داشت اشتهاش باز شد و تمام غذاشو خورد. باهم ظرفهارو جمع کردیم. سریع به طرف هال رفت و شمع هارو خاموش کرد. با صدای بلند گفت: _شب‌بخیر. _صبر کن صبر کن. به سمتم برگشت. طلبکار گفتم: _نکنه اون همه ظرفو من باید بشورم؟ دست به سینه شد و گفت: _کی گفت تو میخوای بشوری؟ دستی به چونه‌ام کشیدم و کمی ملایم تر گفتم: _منظورم اینه که دوتایی باهم بشوریم. اول یکم تعجب کرد؛بعد از چندثانیه زد زیر خنده. ناراحت گفتم: _عه خب چرا میخندی؟ خندشو کنترل کرد ولی هنوز اثرات خنده روی صورتش بود. _سعید برقارو خاموش کن بریم بخوابیم؛خودم فردا میشورم! و بعد با همون خنده به سمت اتاق رفت. _من که نفهمیدم واسه چی خندیدیا! با خنده گفت: _اشکال نداره خودتو درگیر نکن. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ52 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسرا•• سکوت خونه با صدای کلید شکست و در باز شد. با قیافه ی خسته و کلافه داخل اومد،زیرلب سلامی کرد و وارد اتاق شد ؛در اتاق رو بست! در رو باز کردم و از لای در صداش کردم: _رسول. بدون اینکه نگاهم کنه جوابمو داد:_بله؟ همونطور مظلوم نگاهش میکردم: _قهری؟ _نه. _اگه نیستی بهم نگاه کن! زیرچشمی نگاه گذرایی بهم انداخت و باهمون اخم های توهم گفت: _قهر نیستم،ناراحتم! _از دست من؟ _نه! کلافه گفتم: _خب درست جوابمو بده دیگه...از دست کی ناراحتی؟ _شاید از دست خودم! لبخند مهربونی زدم و وارد اتاق شدم. _یه چیزی بگم؟ کتش رو آویزون کرد و روی تخت نشست. _بگو! _اینجوری که نمیشه،باید اخماتو وا کنی! نفس سنگینش رو آروم بیرون داد و اخمهاشو باز کرد. _بگو اسرا خسته‌ام لبخندم پهن تر شد. _تو باید دکتر بشی! دوباره اخم کرد،اما اینبار از کنجکاوی! ادامه دادم: _از کجا فهمیدی تو بابا میشی؟ دیگه نه خبری از اخمهاش بود نه چهره ی کلافش! _اسرا شوخی میکنی دیگه؟ خندیدم و با حرص گفتم:_نه نه! _سر به سرم نزار اسرا واقعا خسته‌ام _ای بابا چرا باور نمیکنی؟ محکم گفت: _اسرا _رسول به خدا راست میگم،چرا فکر میکنی سر به سرت میزارم؟ _چون کارت همینه‌! _خیلی بدجنسی. به حالت قهر از اتاق خارج شدم؛سریع پشت سرم وارد هال شد. _اسرا فکرم درگیره،فکرمو درگیرتر نکن! برگه آزمایش رو توی دستم پنهان‌تر کردم. به سمتش برگشتم و گفتم: _به جون خودمو قسم بخورم باور میکنی؟ _اینکارو نکن،بجاش برگه ی آزمایشو بده ببینم. جون تو ارزشمندتره برگه رو توی دستش گذاشتم و ازش دور شدم. سینی چایی رو با همون شیرینی هایی که برای جشن گرفته بودم رو به سمت هال بردم. رسول روی مبل نشسته بود و دست به چونه به برگه خیره شده بود. سینی رو جلوش گذاشتم و خودم روبه‌روش نشستم. _شوکه شدی نه؟ _راستش نه زیاد! _پس به چی فکر میکنی؟ به زور لبخندی زد و گفت: _اول تو بگو،چجوری شد که رفتی آزمایش دادی؟ نگاهمو به برگه ی توی دستش دادم؛باصدای آرومی گفتم: _بعد از اینکه رفتی اداره،رفتم بالا پیش عطیه! فهمید ناراحتم ، پرسید چیشده...منم تیکه تیکه ماجرا رو براش تعریف کردم! بهم حرفایی زد که واقعا آرامش رو هدیه داد. حرفم رو قطع کرد: _چه حرفایی؟دوست دارم منم بدونم! _گفت،انقدر نگران نباشم...گفت خدا حواسش بهمون هست! رسول باورت میشه؟ خودشم وقتی فهمید همین حس هارو،همین حرفها و نگرانی هارو داشت...اما نگفت،به هیچکسی نگفت! تا اینکه برای یه سری کارهای آزمایش بچه میره بیمارستان یه نفر رو تو بیمارستان میبینه.. اون زن قبل از اینکه بچش به دنیا بیاد با عطیه حرف میزده! اصلا انگار نه انگار که بعد از زایمان میمیره. به عطیه میگفت که دکترا گفتن این زایمان خیلی خطرناکه و ممکنه خودش از دنیا بره! اما همه چیز رو سپرد به خدا و رفت اتاق‌عمل! کار عطیه هم چندساعتی طول میکشه، بعد از چندساعت هم مادر و هم بچه از اتاق عمل سالم بیرون میان! نگرانی من به‌جاست،اما نباید زیاد نگران باشم! همه چیز دست خداست...همه چیزو به خودش میسپارم،هرطور که صلاحه انجام میده! رسول که تا اونموقع فقط به حرفهام گوش میداد گفت: _منم قبل از اینکه این حرفهارو بزنی،به آینده ی این بچه و قراره چه اتفاقی بی‌افته براش فکر میکردم! نفس راحتی کشیدم و بعد با لبخند گفتم: _شیرینی نمیخوری؟ با خنده گفت: _آخ گفتی شیرینی،من انقدر تو اداره توی فکر بودم دوتا شیرینی از دست دادم. با تعجب گفتم: _دوتا؟ _اره،یکی برای زینب خانم اون یکی هم به مناسبت ازدواج فرشید و خواهرش! چشمهام از تعجب گرد شده بود: _آقافرشید با خواهرش عروسی کرده؟ بیشتر خندید و گفت: _داستان ها داره،میخوای الان واست تعریف کنم؟ _نیمه شبه ولی خب جالبه واسم تعریف کن! رسول شروع کرد به تعریف کردن،مثل اینکه داره یه پرونده رو توضیح میده تعریف میکرد و این برای خندیدن من بهانه شد! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ53 #ᴊᴇʟᴅ4 ••داوود•• _داوود،یه لحظه گوش کن. در رو باز کردم و محکم بهم کوبیدم.. از خونه خارج شدم و درحال بستن بند کفشهام بودم که اسما در رو باز کرد. _ببین الان عصبی... حرفش رو قطع کردم: _فکر کنم این عصبانیت من خیلی به‌جاست! _به جا هست ولی حرفای منم گوش کن،شاید بهم حق بدی! کلافه نگاهش کردم: _بگو میشنوم. به راهروی ساختمون اشاره کرد و گفت: _اینجا؟ _خیله خب برو تو الان میام. کفشهام‌و در آوردم و وارد خونه شدم. _بگو میشنوم! _خب بشین اینجوری ایستادی معلومه نمیتونم چیزی بگم. به سمت مبل رفتم و کلافه تر از قبل گفتم: _خب بگو اسما کنارم نشست. _منم خیلی دوست دارم عروسی بگیریم،اما فعلا... نگاهش رو از صورتم برداشت و به زمین چشم دوخت: _فعلا نمیخوام عروسی بگیریم...یعنی اصلا نمیخوام عروسی بگیریم! _چرا اسما؟ اینهمه صبر کردیم،تقریبا یه ساله که نامزدیم! این کافی نیست؟نباید زودتر بریم سر خونه زندگیمون؟... _منظور من این نیست که بازهم تو عقد و نامزدی باشیم کنجکاو نگاهش کردم؛ادامه داد: _فقط یه جشن کوچیک،مثل جشن عقدمون باشه نمیخوام خرج عروسی داشته باشیم! با لحن آرومی گفتم: _ما که به اندازه ی کافی پس انداز داریم برای عروسی قربونت برم! _آره خداروشکر...اما میخواستم یه کاری کنم؛گفتم اول با تو مشورت بگیرم بعد به بابام بدم. _چی؟ _یه دوستی دارم تو دانشگاه باهم آشنا شده بودیم،بعدا که از ماموریت برگشتیم این دوستم عقد کرده بود اونم به سختی،حتی بخواطر مشکلات مالی نتونستن فامیلهای نزدیکشونو دعوت کنن برای عقد؛وقتی باهام درد و دل میکرد میگفت اگه برای عروسی دعوت نکنیم خیلی بد میشه ممکنه خیلها از دستمون ناراحت بشن! ولی خب واقعا دستشون خالیه... من به یه ترفندی...یا بهتره بگم یه دروغ مصلحتی گفتم تو فلان مسابقه ثبت نامت کردم و برنده شدی! اول باور نمیکرد ، مجبور شدم سند جعلی درست کنم. خواستم اول از تو رضایت بگیرم برای این کار بعدشم خودمون یه جشن کوچیک میگیرم و بعدهم میریم سر خونه زندگیمون! از تعجب اینکه دست به چه کارهایی زده چشمهام گرد شده بود؛بعد از چندثانیه به خودم اومدم و لبخندی زدم: _چرا از همون اول نگفتی که انقدر دردسر کشیدی! من که پایه‌ام فقط از حاجی هم باید اجازه بگیریم خوشحال گفت: _جدی میگی؟ _اره جدی میگم! _اول که عصبی شدی گفتم هیچی اسما بیچاره شدی باید بری به محیا همه چی رو اعتراف کنی بعد فهمیدم اشتباه متوجه شدی! خندیدم و ضربه ی آرومی روی نوک بینیش وارد کردم: _خوشم میاد از کار خیر دریغ نمیکنیا! مثل خودم خندید و کار من رو تکرار کرد: _از شما یاد گرفتم. گوشی رو سمتم گرفت: _زنگ بزنم به بابام؟ _آره حتما،سلام منم بهش برسون! باشه ای گفت و از کنارم بلند شد. مکالمه ی اسما با پدرش رو از فاصله ی ۱۰ کیلومتری هم میشد تشخیص داد!. همینطور که کنجکاو به صحبتهاش گوش میدادم تلفنم زنگ خورد،به صفحه ی گوشی نگاهی انداختم،سعید بود...تلفن رو سمت گوشم بردم: _جانم سعید؟ _سلام داوود میتونی یه ماموریت دوساعته بری؟ _امروز؟ _آره... کمی فکر کردم و به در اتاقی که اسما داخلش بود نگاهی انداختم: _باشه...امم...کی هست؟ _ساعت ۵! _خیله خب میام. نگاهی به ساعتم انداختم،ساعت ۴ و ربع بود! فکر کنم حالا حالاها طول بکشه تا اسما از داخل اتاق بیرون بیاد. کاغذ یادداشت رو برداشتم و متنی رو نوشتم و کنار در چسبوندم. شاخه گلی که داخل گلدون بود رو هم کنار متن آویزون کردم! وسایلم رو جمع کردم و به طرف اداره حرکت کردم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ54 #ᴊᴇʟᴅ4 ••سعید•• با اومدن داوود تقریبا همه چیز حاضر بود برای ماموریت! مثل همیشه پر انرژی سمتمون اومد و بلند سلام کرد. جوابشو با لبخند دادم و منتظر آقا محمد ایستادیم . داوود گفت: _سعید یه چیزی بپرسم؟ _جان؟ _میگم، همسرت ناراحت نشد روزای اول زندگیتون ول کردی اومدی ماموریت؟آخه من و اسما همکاریم و این دلهره وجود نداشته. لبخندی زد و نگاهی بهم انداخت: _باهاش حرف زدم که داره زن چه کسی میشه و شرایط شغلیش چجوریه. طبیعیه نگران باشه ولی وقتی دو طرف همدیگه رو درک کنن این چیزا ناراحتی نداره! سرم رو به تایید حرفش تکون دادم: _قبول دارم. رسول سرحال وارد اداره شد. _سلام به همه ی بچه های پرتلاش سایت چطورین؟ داوود ابروهاشو بالا داد و گفت: _والا ما که خوبیم ولی انگار تو عالی هستی ! رسول خودش رو جمع و جور تر کرد و گفت: _من همیشه عالی بودم. _باش ماهم باور کردیم، انگار یادمون نیست دیروز انقدر پکر بودی که از اداره زدی بیرون! برو بابایی نثار داوود کرد و پشت سیستم نشست. به پهلوی داوود ضربه ی آرومی وارد کردم و با تن صدای کمی گفتم: _سر به سرش نذار خب...نمیبینی حالش خوبه میخوای مثل دیروز بشه؟ _عه من چیکار کنم خودش جنبه نداره. چشم غره ای بهش رفتم که با اومدن آقا محمد مکالممون تموم شد. آقا محمد با چشمهای قرمز سمتمون اومد به احترامش ایستادیم و سلام کردیم. لحن آقا محمد بشدت خسته بود ولی سعی میکرد پرانرژی باشه: _سلام بچه ها، داوود و سعید حاضرین؟ هردو باهم گفتیم: _بله _خیله خب رسول تو چی؟ رسول هم مثل ما گفت: _بله آقا _خب پس یاعلی! وسایل رو روی شونه‌ام انداختم و به سمت کاروان سفید رنگ حرکت کردیم. سوار ماشین شدیم و به حسین آقا سلام کردیم! بعد از چند دقیقه به سمت مقصد حرکت کردیم. پشت کوچه ای که قرار بود باند رو دستگیر کنیم مستقر شدیم. آقا محمد باما ارتباط برقرار کرد: _سعید رسیدین؟ _بله آقا الان تو موقعیتیم _خب، خوب دقت کنین کسی زد نزنه بهتون...نیم ساعت دیگه از خونه خارج میشه! _چشم آقا. دستور آقا محمد رو اجرا کردیم و طوری که خیلی سر و صدا نکنه دستگیری رو شروع کردیم! 《بعد از اتمام ماموریت》 بانداژ رو دور بازوی داوود میپیچیدم که فریادش بلند شد! کلافه گفتم: _ای بابا تو که انقدر نازک نارنجی نبودی! _خب درد داره. _بایدم درد داشته باشه؛انقدر توی این منطقه ی بدنت تیر خورده کم مونده دستت از کار بی‌افته ها. _وا چی میگی؟ فقط سه بار تیر خورده تو بازوم! _فکر میکنی سه تا تیر کمه؟ بانداژ رو محکمتر بستم و بلند شدم. _پاشو برو خونتون! _سعید،اسما منو اینجوری ببینه کار نیمه تموم اونارو تموم میکنه ها بالحن خنده داری گفتم‌‌: _دم آبجی گرم یه خسته نباشی از طرف من بهش بگو! _باشه آقا سعید دارم برات. اینو که گفت در با شتاب باز شد! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ55 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• با چشمهای قرمز شده از خستگی وارد خونه شدم. زینب آروم خوابیده بود و عطیه کنارش روی مبل خوابش برده بود. نفس سنگینی کشیدم و کنار عطیه نشستم و با دستم تکونش دادم تا بیدار بشه: _عطیه،بلند شو برو سرجات بخواب! کم کم چشمهاشو باز کرد . روی مبل نشست و بهم نگاه کرد: _سلام! لبخندی زدم و جوابشو دادم. گفت: _توام برو بخواب خسته شدی! _خسته که...یه چیزی از خستگیم گذشته! امروز ماموریت هم داشتیم خیلی سعی کردم چشمهام گرم خواب نشه! _الهی ... دیشب خیلی اذیتت کرد؟ با نگاهم حرفشو تایید کردم: _آره..خیلی گریه میکرد! _شرمنده‌ام. _چرا شرمنده؟ _دیگه تنهات نمیزارم،دیشبم مجبور شدم برم دکتر! _نه بابا این چه حرفیه. لبخندی زد و گفت‌: _بازم زحمت کشیدی نگاهم رو به زینب دادم که آروم خوابیده بود: _واسه زینب خاتون کار ما رحمته رحمت به شوخی گفت: _عه از همین الان لوسش نکنا _حسودیت میشه؟ _نه خیرم؛واسه خودت میگم پسفردا که لوس بشه دیگه نمیتونی جمعش کنیا! زینب با گریه از خواب بیدار شد؛من و عطیه همزمان بهم نگاه کردیم؛ از نگاهمون‌هم میشد فهمید بدبخت شدیم! با همون لحن خسته گفت: _مامان‌جان همین الان خوابیدی که چرا باز بیدار شدی؟ زینب رو به بغل گرفت و ایستاد. راه میرفت و لالایی میخوند تا شاید خوابش ببره! اما فقط گریه میکرد و دست و پا میزد. شیشه ی شیرش رو تکون دادم و سمت دهنش بردم...اما هیچی نخورد و گریه کرد. عطیه همونطور که زینب رو تکون میداد تا آروم بشه رو به من گفت: _تازه عوضش کردم ! چرا داره گریه میکنه آخه !؟ بچه رو سمتم گرفت و ادامه داد: _زحمت لالایی رو تو بکش... فقط خسته‌اس میدونم! دستهامو به بالا گرفتم و گفتم: _اصلا فکرشم نکن؛هرکاری بگی میکنم بجز لالایی بچه! خندید و با لحن پیروزی گفت: _عه فرمانده ! مگه نگفتی هرکاری واسه زینب خاتون بکنی رحمته؟ دیدی گفتم لوس میشه؟ حالا یه رحمتی بکن و براش لالایی بخون! از دست عطیه فرار میکردم اما اون همچنان دنبالم میدوید. خنده زینب باعث شد هردو سرجاهامون بایستیم! همینکه ایستادیم ساکت شد! عطیه رو به من گفت: _محمد بدو تا گریه نکرده منظورشو گرفتم و به همون روال چنددقیقه قبل دویدم و عطیه هم دنبالم ! بلاخره بعد از نیم ساعت دویدن زینب خوابش برد. هردو نفس زنان روی مبل نشستیم ! عطیه آروم زینب رو روی رختخوابش خوابوند . رو به عطیه گفتم: _این بچه عاشق هیجانه ها! بعید نیست پسفردا که بزرگ شد در رابطه با شغلش مخالفت داشته باشیم همونطور که نفس نفس میزد گفت: _هرچی صلاحه؛فعلا که قلق زینب دستمون اومده بعد از چند دقیقه حرف زدن با عطیه نمیدونم چیشد که چشمهام کم کم گرم شدن ک به خواب رفتم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ارباب‌قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ56 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسرا•• _دستت دردنکنه رسول زیتونها خیلی خوشمزه بودن. رسول نفس راحتی کشید و گفت: _سیر شدی الحمدالله؟ اول خندیدم؛بعد با ناراحتی گفتم: _الهی بمیرم خسته شدی انقدر رفتی و برگشتی؟ به خودش با دست اشاره ای کرد و گفت: _بنظرت غیر از اینه؟ _عوضش بچت سالم میمونه! با تیکه گفت: _بچم؟ یا مادر بچم!؟ لبهامو به پایین دادم و گفتم: _یعنی فقط بچت واست مهمه دیگه!؟ با شوخی گفت: _مهم که ... مگه پرونده‌اس که مهم باشه؟ عاشق هردوشونم اداشو درآوردم و گفتم: _باش تو خوبی. _وا ! _وا نداره که..قشنگ گفتی مهم نیستیم فقط دوسمون داری‌! _عه اسرا شوخی کردما. نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: _من الان تو موقعیتی هستم که با شوخیاتم گریم بگیره _لا اله الا الله به حالت قهر بلند شد و وارد اتاق شدم. خودم میدونم زیاده روی کردم اما باید واسه ی بابای آینده درس بشه. چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در اومد! زیرلب گفتم: _یعنی رفت!؟ در اتاق رو باز کردم و نگاهی به هال انداختم. رسول نبود! با نگرانی ناخنامو جویدم! _اخ یعنی خیلی زیاده روی کردم ! وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم و همینطور با خودم صحبت میکردم. دوباره صدای در اومد. این دفعه حرفی نزدم و ساکت موندم! رسول تقه ای به در زد. پشت به در نشستم و با همون لحنی که ازش دلخوری میبارید گفتم: _بیا تو رسول وارد شد و پشتم نشست؛آروم گفت: _نمیخوای برگردی سمتم؟ نگاهی بهش انداختم ولی سریع برگشتم. یه ظرف پر از زیتون جلوم گرفت و گفت: _آشتی؟ لبخندم از اون پهن تر نمیشد..به سمتش برگشتم و زیتونهارو گرفتم. _باشه بخشیدم. با خنده گفت: _صاحب مغازه دیگه طاقت نیاورد پرسید آقا خبریه‌؟ مثل خودش خندیدم و گفتم: _خب چی گفتی؟ _گفتم نه والا خبری جز سلامتی ندارم! بعد با احترام پرتم کرد بیرون! رو به بچه گفتم: _مامان شما خصلتهای بد بابارسول رو یاد نگیریا بجاش مهربونیاشو یاد بگیر ! _خداروشکر من تو موقعیتی نیستم که با شوخیات ناراحت بشم. این دفعه از خنده ریسه رفتم. با تاسف سری تکون داد و گفت: _خیلی شخصیت عجیبی داری؛امیدوارم تو این مورد بچه به تو نره! با خجالت گفتم: _یه چیزی بگم؟ _بگو‌! _راستش من اصلا از اون حرفت ناراحت نشدم؛یعنی شدما...ولی اونقدری نبود که قهر کنم! میخواستم ببینم چیکار میکنی. لبخندش کش اومد و گفت: _من اگه تورو نشناسم که رسول نیستم ! باز دوباره رو به بچه گفتم: _عزیزم بابایی شوخی میکنه ها...یه‌سری رفتارایی دارم که نتونسته کشفشون کنه میخواد جلو تو کم نیاره _عه ؟! حق به جانب گفتم: _بله ظرف رو گرفتم و شروع به خوردن کردم. رسول گفت: _باشه پس...کشفت میکنم اسرار های سری! _عه رسول! _عه نداره. ظرف رو روبهش گرفتم و گفتم: _حالا میبینیم؛زیتون نمیخوری؟ دستشو به سمت زیتونها برد و گفت: _والا اونجوری که تو میخوری منم هوس کردم. چندتا زیتون برداشت و سمت دهنش برد. خمیازه ای کشید که متوجه شدم خیلی خسته شده. _رسول خسته شدی؟ _آره خیلی امروزم ماموریت داشتیم. باید امروز دستگیرشون میکردیم! به تخت اشاره کردم و گفتم: _خب بگیر بخواب من یه فکری برای شام میکنم. از روی تخت بلند شد و گفت: _اصلا! خودم شام درست میکنم _رسول کل‌کل نکنا ! هنوز اونقدری نیست که نتونم کار نکنم که ! برای اینکه دوباره بحث نکنه بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ57 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسما•• _داوود دو دقیقه نمیتونستی صبر کنی تلفنم تموم بشه؟ اومدی نوشتی عزیزم من رفتم ماموریت دوساعته !؟ بعد یه گل قرمزم گذاشتی کنارش ، فکر نمیکنی نگرانت بشم؟ همونطور که بازوش رو از شدت درد میمالید گفت: _دو ساعت بوده دیگه! نگرانی نداشت که... اشاره ای به بازوش کردم: _بله معلومه _حالا اینم چیزی نبود؛یه خراش کوچیک بود! همونطور که واسش آبمیوه میریختم گفتم: _آقا سعید میگه از درد به خودت می پیچیدی! _آقا سعید خیلی چیزا میگه من دارم واسه اون چشم غره ای بهش رفتم که بلافاصله ادامه داد: _خب چیه...وقتی با شتاب در رو باز میکنی سعید بدبخت یه لحظه شک کرد که من زنده‌ام بزور جلوی خندمو گرفتم. لیوان رو دستش دادم و کنارش نشستم. لبخند من رو که دید آرومتر شد؛پرسید: _پدرت نگران نشه از صبح اینجایی نگاهی به سرتاسر خونه انداختم: _مگه اینجا خونه ی ما دوتا نیست؟ _چرا هست؛ولی نه تا بعد از عروسی... _دوروز دیگه ان‌شاءالله تمومه! یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: _چی تمومه؟ _انتظار هردومون _آها از اون لحاظ! خب بازم پدره دیگه نگران نشه یه وقت لبخندی زدم: _ازش اجازه گرفتم امشب اینجا میمونم صبح باهم میریم اداره‌! آبمیوه رو سر کشید و گفت: _یه وقت خسته نشی از پرستاری من! چون ممکنه از اثرات دارو و آمپولهایی که بهم زدن تب داشته باشم _نه تو نگران نباش،تب‌هم نمیکنی _چرا؟ _چون من نمیزارم چندثانیه بهم خیره شد و بعد نگاهشو ازمن گرفت. _خب بیخیال این تیر...بیا بگو ببینم چه برنامه ای واسه عروسیمون داری‌؟ امروز نتونستیم قشنگ درموردش صحبت کنیم! نمایشی سرفه ای کردم تا گلوم باز بشه؛بعد ادای مجری های توی تلوزیون رو دراوردم و گفتم: _به‌نام‌خدا همین که گفتم پقی زد زیر خنده. آروم زدمش و گفتم: _عه واستا بگم دیگه! همونطور که میخندید گفت: _بگو بگو _این‌جانب‌ اسما عبدی هیچ تصمیمی بدون شوهر خود نمیگرد! _یعنی چی؟ _یعنی باهم برای عروسیمون برنامه میریزیم! کشیده گفت: _خب... _خب؟ _الان که هردومون بیکاریم بیا برنامه بریزیم! بشکنی زدم و گفتم: _ایول نظر خوبیه! از کنارش بلند شدم که گفت: _عه کجا؟ همونطور که سمت اتاق میرفتم گفتم: _میرم کاغذ و خودکار بیارم کاغذ خودکار رو آوردم و جای قبلیم نشستم. چندساعتی باهم حرف میزدیم و برنامه میریختیم...هرچند خیلی ساده بود اما انگار خیلی تجملاتی شده بود! _خب اینم از این...ببین داوود همه چی حاضره فقط مونده مهمونهایی که میخوایم دعوت کنیم! _از طرف من که مهمون نداریم خیالت راحت! میدونم منظورش چیه... ناراحت لب زدم: _ای بابا لبخند نمایشی زد و گفت: _عیب نداره! _آخه این‌که خانواده پدریتون باهم مشکل دارن انگار خانواده منن دیگه‌! برای اینکه ناراحت نباشم لبخندشو پهن تر کرد: _کاریه که شده ! منم خیلی ناراحتم...بلاخره یه عمریه که باهم زندگی کردیم و خاطرات خوب داریم! اما بخواطر غرورهایی که هردوطرف دارن نمیشه کاری کرد! وقتیم که به خودت میای میبینی دیگه دیر شده ! _اما دعوت نکردن ما کار رو خراب‌تر میکنه داوود _دعوتشون که میکنیم اما میدونم نمیان! غمگین نگاهمو به لیست مهمونها دادم. _اسما ! جوابی ندادم. دوباره صدام کرد: _من‌رو نگاه کن! همونطور ناراحت نگاهش کردم. _ناراحت نباش دیگه! _پس چیکار کنم داوود؟ _دعا کن ... کاغذ و خودکار رو جمع کردم و بلند شدم تا به سوپی که برای داوود بار گذاشته بودم سر بزنم! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ارباب‌قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ58 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیه•• زینب رو روی پاهام خوابونده بودم و براش قصه تعریف میکردم: _یکی بود یکی نبود! زیر گنبد کبود یه دختر شیطونی بود... اصلا به دور و اطرافش کاری نداشت فقط فکر خودش و کمی به فکر خانوادش بود تا اینکه داداشش رفت یه ماموریت! با یه آقایی آشنا شد ... کم کم که پیش رفت اون آقا شد نامزدش! انقدر از امنیت جامعه حرف میزد که اون دختر شیطونی که هیچی واسش مهم نبود تبدیل شد به یه سرباز! زینب دست و پا میزد و میخندید! بخواطر خنده‌هاش لبخندی به لبهام مهمون شد. تقه‌ای به در وارد شد. صدای عزیز از پشت در اومد: _عطیه! زینب رو به بغل گرفتم و بلند شدم. دستگیره در رو با استرس گرفتم...! هنوز از نگاه غمگین و دلخور عزیز بغض گلومو میگیره. دل رو زدم به دریا و در رو باز کردم! عزیز نگاه مهربونی به من و زینب انداخت؛همین باعث شد که اشک توی چشمهام جمع بشه اشک رو که توی چشمهام دید دستشو گذاشت پشت کمرم و من‌رو به آغوش کشید! بغضم ترکید و فقط مثل یه بچه گریه کردم. زینب هم گریش دراومد...همینکه صدای گریه ی زینب رو شنیدم از بغل عزیز بیرون اومدم. هردو وارد خونه شدیم. رو به روی عزیز نشستم و شیشه ی شیر رو تکون دادم. عزیز باهمون لبخند اولش که وارد شده بود گفت: _عطیه جان اینجوری به بچه شیر نده! یه‌وقت خدای نکرده میپره تو گلوش! _چجوری پس عزیز؟ شیشه‌شیر رو از دستم گرفت و راه و روش شیر دادن رو بهم یاد داد. محمد با کلید در رو باز کرد. وقتی عزیز رو دید برقی به چشمهاش نشست... روبه روی عزیز کنار من نشست و روی زانوهای عزیز خم شد و دستشو بوسید! _این یعنی ناراحت نیستی دیگه؟ عزیز نفسی تازه کرد و گفت: _نه پسرم...حالا که فکرشو میکنم به فکر من بودین که بهم نگفتین! شاید الان ناراحت شدم اما ناراحتیم از این بود که پسر من تا دم مرگ رفته و من نفهمیدم... سکوتی توی خونه حکم فرما شد! عزیز با شوخی گفت: _راستی دیشب اینجا مسابقه ی دو داشتین؟ منظورشو متوجه شدیم و هردو باهم خندیدیم. عزیز گفت: _عه خب بگین منم بخندم مادر! تمام ماجرا رو براش تعریف کردیم که اونم شروع کرد به خندیدن! بعد از اینکه خنده‌هاش تموم شد گفت: _عجب...البته من به عطیه گفتم باید چیکار کنه! بلافاصله گفتم: _بله بله حاج خانم یه ساعتی داشت به من درس میداد! محمد نگاهشو بین من و عزیز جابه‌جا کرد و گفت: _بله دست شما دردنکنه! _محمد آقا فکر کنم با این توضیحاتی که عزیز درمورد بچه دادن بایدخیلی جونمون در بره تا این بچه بزرگ بشه ! عزیز گفت: _تازه اول ماجراست مادر... عزیز بلند شد: _عطیه مادر واسه این بچه یه قربونی چیزی کنین روز هفتمش! همراه باهاش بلند شدیم: _چشم عزیز محمد گفت: _عزیز میموندی ناهار ! _نه دیگه من برم پایین نماز بخونم؛بعدشم که همونجا غذا بخورم برم بیرون! _بیرون؟ کجا میخوای بری‌؟ _چندتا همسایه سر بزنم...خیلی وقتم هست که نتونستم مسجد برم! هرچقدر اصرار کردیم عزیز نهار نموند و رفت پایین. محمد که در رو بست نفس راحتی کشیدم و گفتم: _خداروشکر دیگه ناراحت نیست ! دوباره صدای گریه ی زینب بلند شد. این بار محمد کلافه گفت: _خانم بریم که رئیس صدا میزنه! از حرفش خندم گرفت؛واقعاهم راست میگه مثل رئیس بهمون دستور میده! هردو به سمت زینب رفتیم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ59 #ᴊᴇʟᴅ4 ••زینب•• کتابهامو جمع و جور کردم و باعجله به پایین رفتم. مامان مثل همیشه لبخندی زد و سلام و صبح بخیر خوشگلی نصیبم کرد! لقمه ای با عجله گرفتم و از مامان خداحافظی کردم؛مادر هم جوابمو داد: _خداحافظ مامان جان؛مراقب خودت باش! کلید رو توی در چرخوندم که بابا محمد با دوتا نون وارد حیاط خونه شد! پرانرژی گفت: _سلام دختر سحرخیز خودم. _سلام باباجون... _میری دانشگاه بابا؟ _آره اتفاقا امروزم یه امتحان دارم؛خیلی واسم مهمه بابا دعا کنین بتونم خوب جواب بدم! _هرچی خیره بابا... دستم رو به ستمش دراز کردم و ازش خداحافظی کردم. نفس صبحگاهی رو با لذت به داخل ریه هام فرو بردم! طبق معمول پسردایی هم از داخل حیاط بیرون اومد...با دیدنش ناخواسته نفسمو حبس کردم! از وقتی که دایی رسول خونش رو عوض کرده و اومده تو کوچه‌ی ما احساس خوبی ندارم! پسردایی هم متوجه ی من شد؛سر به زیر سلام کرد. جوابشو دادم و منتظر سوالاتی که هر روز ازمن توی راه میپرسه شدم. قطعا اولین سوالشم همینه... _دانشگاه تشریف میبرید!؟ اینکه داشتم به سوالش فکر میکردم خندم گرفته بود؛اما همونطور که سرسنگین و بافاصله در کنارش قدم میزدم جواب دادم: _بله! _موفق باشید؛راستی یه چیزی!... _بفرمایید! _با اینکه از شما کوچیکترم و دو سال بخواطر سربازی دانشگاهم عقب افتاد اما خودمو رسوندم به واحد شما ! با تعجب گفتم: _چطوری؟ _خب اینکه نیمه اولی هستم هم کمکم کرد؛ولی خب اون دوره ای که حتی از اتاقمم بیرون نمیومدم هم خالی از لطف نبود زیرلب گفتم: _باریکلا چه پشتکاری! صداش هم مثل من زیرلبی بود اما جوابمو طوری داد که منم بشنوم: _خیلی ممنون بلاخره اتوبوس اومد و هر دو سوار شدیم تا به دانشگاه برسیم. به دانشگاه که رسیدیم طبق معمول کنار ایستاد تا من اول وارد بشم،بعد چنددقیقه هم خودش وارد شد. ثنا با انرژی به سمتم اومد: _سلام خوشگل خودم! لبخندی زدم‌و جواب سلامشو دادم. بازهم بعد از سلام شوخیاشو شروع کرد! شال صورتی رنگش رو جلوتر کشید تا از بیرون ریختن موهاش جلوگیری کنه...با اینکه چادر نمیپوشه اما روی حجاب خیلی حساسه! با چشمهاش دنبال یکی میگشت: _شاهزاده نیومده؟ _ اومده! ضربه ای به بازوم وارد کرد و با شوخی گفت: _ای شیطون...! تا میگم شاهزاده میفهمی کیه ها _اولا انقدر گفتی که فهمیدم مخاطبت کیه،بعدشم فکر بد نکن ! _فکر بد که نیست..فکر خیره خیر... _از من کوچیکتره! _فقط شش ماه ازت کوچیکتره...که اونم بخواطر نیمه اولی بودنش همسن حساب میشین! _جای برادرمه ثنا... _اون چیمیگه؟ بهت میگه خواهر؟ _ای بابا باز شروع کردی! همونطور که ازش دور میشدم گفت: _تو چشمهاتو به روی علاقش بستی؛همه میدونن جونشو فدات میکنه !‌ چرا نمیخوای قبول کنی؟ دنبالم دوید که بهم برسه؛ادامه داد: _آخه چه مشکلی داره؟ خوش قلب،خوش تیپ،خوش صدا، جای برادری جای برادی هم که خیلی خوشگله...مومنم هست ! چی کم داره؟ نکنه خودت یکی دیگه رو...؟ _نه ثنا! من الان به ازدواج فکر نمیکنم... _والا هرچی من میگم‌ تو یه چیز دیگه میگی! خب ببین چجوری رفتار میکنه؟ چرا نمیتونی بهش فکر کنی؟ فقط بخواطر اینکه شش ماه ازت کوچیکتره داری ازش دوری میکنی؟ _اصلا بحث این چیزا نیست. نمیخوام کسی بیاد تو زندگیم...مخصوصا الان ! _میدونم موضوعت دانشگاهه...ولی این بحثش جداست _ول کن ثنا؛بیا راجع بهش حرف نزنیم! نفسشو سنگین بیرون داد. _باشه! برای اینکه از این حس و حال دربیایم گفتم: _آقا احسان چطوره؟ _خوبه؛والا هنوز توی تاریخ عروسی موندیم...فکر نکنم به این زودیا این قائله ختم بخیر بشه _چرا؟ _واسه ترم دانشگاه دیگه...استاد تیموری،همونی که خیلی سختگیره استادِ احسانشونم شده! بمیرم براش خیلی رو درس زوم کرده _ای بابا...حالا عیب نداره واستون خاطره میشه میخندین! بعد از این حرفم خندیدم. ادامو درآورد و گفت: _باشه دارم واست! همونطور که ریسه میرفتم از خنده بلند شد. همراه باهاش بلند شدم و با خنده گفتم: _خیله خب حالا قهر نکن ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ60 #ᴊᴇʟᴅ4 •• اسرا•• قاب روی دیوار رو برداشتم. با دست خاک روش رو گرفتم و به عکس ۵ سالگی امیر حسین و فائزه خیره شدم! رسول سلام نمازش رو خواند و بعد از ذکر گفتن سرش رو به طرف من برگردوند. عیکنش رو برداشت و به طرفم اومد،روی مبل کنارم نشست. میخواست سر صحبت رو باز کنه ولی اول خودم پیش قدم شدم: _انگار همین دیروز بود ! نگاه کن...این عکس ۵ سالگی امیر حسینِ . بچم اون موقع ها بی دغدغه پی بازیش بود؛اما الان چی؟ فقط ذهنش درگیره...درگیرِ دانشگاه و درسش ! تازگیام معلوم نیست چیکار میکنه صبح شنگول میره،شب زدحال برمیگرده. نگاهم رو به صورت رسول دادم. _ببخشید همش حرف میزنم؛انقدر که ذهنم مشغوله... لبخندی زدم و ادامه دادم: _از اول زندگیمون فقط غرغرهامو گوش میکردی...وقتایی که نگران بودم آرومم میکردی! متقابل لبخندی زد ولی بازم حرفی نزد. منم دیگه ادامه ندادم! قاب عکس رو از دستم گرفت و همونطور که نگاهش به قاب بود گفت: _ادامه بده...از نگرانیات بگو ! بگو میخوام بشنوم فقط! نگاهمو به زمین دادم و با شوخی گفتم: _آره دیگه اثرات پیری یه مادر و پدر... نذاشت حرفمو ادامه بدم؛گفت: _هنوز پا به سن نذاشتی داری این حرفا رو میزنی؟ از ته دل خندیدم و گفتم: _حالا چه اصراری داری من‌رو جوون نشون بدی؟ میخواست جوابمو بده که فائزه از پله ها پایین اومد. کیفش رو روی یه دوشش انداخته بود و چادرش رو با یه دست گرفته بود؛پر انرژی سلام کرد و گفت: _سلام به خانواده ی گلم. رسول زیرلب گفت: _انرژیش به تو رفته ها! جلوی خندمو گرفتم و از جا بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. فائزه نگاهی به قاب عکس توی دست باباش داد و گفت: _پس یاد گذشته هارو میکردید نه؟ رسول قاب رو به دست فائزه داد؛فائزه با خنده گفت: _وای اینجارو...امیرحسین چجوری منو بغل گرفته فقط! ۵ ساله بود انقد قوی بود که منو بگیره بغلش!؟ لقمه ی توی دستم رو به سمت فائزه گرفتم: _مگه تو مدرسه نداری دختر؟ _عه مامان جون...مدرسه چیه؟ بگو کلاس،ناسلامتی دبیرستانیم! زیر گوشش آروم گفتم: _خب حالا،نکنه دلت شوهر میخواد ؟ لبش رو به دندون گرفت و به رسول اشاره کرد. بی صدا لب زدم: _نشنید نگران نباش! بوسه ی محکمی به گونه هام وارد کرد و گفت: _خداحافظ خانواده ی گل من! بعد از رفتنش رسول گفت: _اسرا من نگران رفت و آمد فائزه‌ام...دبیرستانش خیلی دوره! الان اول صبح ها امیر میرسونتش اما بعضی وقتها نیستش که... _میگی واسش سرویس بگیریم؟ _آره! _من نمیتونم اعتماد کنم. _من یه دوستی دارم پسرش سرویس داره... صدای در اومد و امیرحسین با صورت آشفته وارد خونه شد. _سلام. هردو با تعجب سلام کردیم. رسول گفت: _چرا نرفته برگشتی بابا؟ _استاد نیومده بود کلاس تشکیل نشد! کاپشن چرم سیاه رنگش رو آویزون کرد و گفت: _با اجازه من یکم کارهام عقب افتاده برم بالا! _برو مامان... حرفم تموم نشده بود که به اتاقش رفت و در رو بست! _رسول من نگران این پسره ام ! الان چرا انقدر آشفته بود؟ لبخند معناداری زد و گفت: _نگران نباش باهاش صحبت میکنم؛بلاخره روزای جوونی منم اینجوری بودم! _انقدر آشفته؟ زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: _آره.یه دوره ای...! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ61 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• _تشریف بیارید حتما ... با بشکن عطیه رو متوجه ی خودم کردم. نگاهی بهم انداخت و اخم کرد،بی صدا گفتم: _کیه؟ جوابی به سولم نداد و بدون اینکه لحن صداش تغیر کنه ادامه داد: _این چه حرفیه اسرا؟ مزاحمت چیه؟ یگانه با چشمهای خواب آلودی وارد آشپزخونه شد! تا چشمش بهم افتاد خواب از سرش پرید و جیغ زد: _وای بابا برگشتی؟ آغوشم رو برای دختر ۶ ساله‌ام باز کردم و گفتم: _بیا بغلم که حسابی دلم واست تنگ شده ها! پرید بغلم و گونه‌ام رو بوسید؛بعد از شوخی و خنده با ناراحتی گفت: _باباجون نمیشه کمتر بری ماموریت؟ عطیه هم صحبتش با اسرا تموم شده بود نگاه غمگینش رو بین من و یگانه جابه‌جا کرد! لبخندی مهربونی زدم و گفتم: _دخترم،من وظیفم اینه که ... _بله میدونم باباجون همش همینو میگی...وظیفت اینه که دشمنهای ایران رو از بین ببری . با شوخی گفتم: _یه نکتش رو یادت رفتا... دستش رو به پیشونیش زد و گفت: _همراه دوستا و همکارات این دشمنارو سربه نیست میکنی دماغش رو کشیدم و گفتم: _خب وروجک تو که خودت خوب میدونی دیگه‌.‌.. با بغض از بغلم بیرون پرید و گفت: _همه ی اینارو میدونم اما میخوام تو بیشتر کنارم باشی بابا... و بدون اینکه کسی بهش حرفی بزنه وارد اتاقش شد و در رو بست! رو به عطیه گفتم: _عجب زبونی درآورده! عطیه همونطور که به در نگاه میکرد گفت: _مثل اوایل نامزدیمون حرف میزنه،اونموقع ها که دلتنگت میشدم! برای اینکه جو غمگین بینمون رو عوض کنم گفتم: _همه چیزش به خودت رفته،حتی چهره ی قشنگش... نگاه از در اتاق برداشت و دستش رو به هوا پرتاب کرد و گفت: _این حرفا دیگه اثر نداره آقامحمد! پیر شدم دیگه‌‌‌... _کی گفته ۴۰ و خورده ای سال پیره! تازه اولشه... خواستم به طرفش برم که باز شدن در خونه مانع نیتم شد. زینب همونطور که کفشهاشو درمیاورد گفت: _سلام به مامان خوشگلم... وارد آشپزخونه شد و با دیدن من حرفشو نصفه رها کرد؛به سمتم اومد و محکم بغلم کرد: _سلام بابای خوشتیپم؛چه عجب یادی از خانوادت کردی باباجون... عطیه گفت: _بله دیگه،نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار زینب با شیرین زبونی به طرف عطیه رفت و گفت: _خوشگلم،من که همون اول بهت سلام کردم...مگه نه بابا؟ خنده ای کردم و گفتم: _عه خانم...دخترمو اذیت نکن خب... زینب نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: _جوجه کوش؟ با تعجب گفتم: _مگه جوجه خریدین؟ زینب خندید و گفت: _آره باباجون ۶ سال پیش خریدین! عطیه لب گزید و ویشگونی از بازوی زینب گرفت که از چشمم دور نموند. بعد رو به من گفت: _منظورش با یگانه‌اس! با نگاه تاسف باری رو به زینب ادامه داد: _خجالت بکش،من همسن تو بودم نامزد کرده بودم... زینب گفت: _آره آره قصه ی عاشقیتونو هزار بار از زبون خودت و بابا شنیدم! بعد همونطور که به اتاق یگانه میرفت گفت: _مامان من ناهار نمیخورما...گشنم نیست _وا ، صبحانه ام که نخوردی چجوری گرسنت نیست؟ زینب جوابی نداد که نشون‌دهنده ی این بود سوال عطیه رو نشنیده! رو به عطیه گفتم: _چرا همش بهش گیر میدی خب...؟ _توهم که همش از دخترات دفاع کن باش؟ از جا بلند شدم و به طرفش رفتم. خوشحال از اینکه دیگه مزاحمی دور و برمون نیست گفتم: _آخه شما که تو اولویت منی خانم...! این دفعه صدای سلام ارسلان توی خونه پیچید! با دست ضربه ای به پیشونیم زدم که با این حرکتم عطیه خندش گرفت! جواب سلامشوبا گرمی دادیم. ارسلان گفت: _به به باباجان عزیز...این دو هفته که نبودی کسی نبود بهم شک داشته باشه ها... به سمتم اومد و مردانه بغلم کرد: _حالا ریا نباشه واقعا دلم واسه گیر دادنات تنگ شده بودا!. ببا لبخند نگاهش کردم که با صدای آرومی گفت: _البته اگه منم تو اولویت باشم... بعد چشمکی زد و از آشپزخونه بیرون رفت. رو به عطیه گفتم: _بده نگران این بچه ام؟ آخه یه پسری که یه سال دیگه قراره کنکور بده بره دانشگاه چرا باید تا نیمه های شب تو خیابون بگرده؟ _صدبار که واست توضیح داده... _من توضیحشو نمیخوام،مگه اینجا اداره اس که از هرکی یه توضیحی بخوام؟ من میگم حرفمونو گوش کنن تا قبل از ساعت ۹ خونه باشن...واسه هیچکدومشونم فرق نذاشتم! عطیه سعی داشت آرومم کنه ولی موفق نمیشد و من همینطور حرف میزدم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee