eitaa logo
یادگاری .‌.. !
481 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_74 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🧡داوود🧡 بعد از اتمام جلسه با آقای عبدی کار رو شروع کردیم. با اینکه تا خود صبح فقط داشتیم دوربین هارو چک میکردیم ولی ارزششو داشت. مثل رسول بلند داد زدم: _ایول! همین ایولم باعث شد دل خیلیا خون بشه...! تازه فهمیده بودم چیکار کردم،با شرمندگی گفتم: _دوربینها رو پیدا کردم ! همه به مانیتور بالا نگاه کردن. سعید اومد جلو نزدیک من: _رسول اینجا چیکار میکرده؟ مگه از راه بیمارستان تا خونه ی خودشون از خیابان فرعی نیست؟ اسرا با غم گفت: _میخواسته بره بخواطر سلامتی که آقا محمد بدست آورده بود شیرینی بگیره...قبلش به من زنگ زد؛ولی نگفت کدوم شیرینی فروشی میره! فیلم ضبط شده ی دوربین هارو نگاه کردیم. رسول بعد از اینکه با شیرینی از شیرینی فروشی اومد بیرون، یه نفر آشکار دنبالش کرد. سعید گفت: _رسول انقد شوق داشته که اصلا متوجه نشده یکی دنبالشه! با آرنج به پهلوی سعید زدم و با چشم و ابرو به اسرا و عطیه که با بغض به صفحه خیره شده بودن اشاره کردم. آروم گفتم: _نمی بینی حالشونو؟ یکم مراعات کن. شرمنده به من نگاه کرد. _ببخشید اصلا حواسم نبود. به صفحه ی مانیتور خیره شدم. چون رسول از کوچه پس کوچه ها میرفت خیابان ها خلوت بودن. مرد هم از فرصت استفاده کرد و با پارچه خفتش کرد! _داوود روی چهرش زوم کن.. روی چهره اش زوم کردم اما فایده نداشت! چهرشو پوشانده بود. _نه فایده نداره. دنبالش کن ببین کجا میره! به گفته ی سعید با دوربین ها دنبال ماشین کردم. با تعجب گفتم: _این داره از شهر خارج میشه! همه ی نگاه ها ترسیده و نگران شد. _نکنه بلایی سرش آورده باشن... با حرص گفتم: _سعیددد چشمهاشو با درد بست: _آخ ببخشید... □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم❤️✍🏻 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ74 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسرا•• آهی کشیدم و گفتم: _عملا کارای ما تاثیر نداره اونا تصمیم خودشونو گرفتن ما نمیتونیم دخالت کنیم. آقا محمد که انگار خیلی با من موافق بود گفت: _دقیقا ! عطیه چشم غره ای به محمد رفت و دوباره نگاهش رو به من داد: _یعنی تو نگران نیستی؟ پسرت داره به عنوان سرباز میره اونجا،تازه عروست به عنوان امدادگر... _میدونم چه حالی داری منم حالم بشدت بده ولی خب بیا قبول کنیم سرباز بودن دوران ما تموم شده... عطیه بغض کرد و گفت: _تروخدا اسرا بیا یکاری کنیم دست از اینکارا بردارن فردا پسفردا اعزام میشن بعد ماهمین طور دست روی دست گذاشتیم...اینا تازه عروسی گرفتن ! _عطیه تو اینجوری نبودی! نگاهم رو به آقا محمد که با حسرت به من و عطیه نگاه میکرد انداختم که عطیه گفت: _من چجوری نبودم. نگاهم روی آقا محمد ثابت موند . آقا محمد موضوع رو فهمید و از جا بلند شد: _میرم زنگ بزنم به ارسلان بعد از رفتن محمد دوباره نگاهم رو به عطیه دادم: _تو خودت جونت در میرفت برای اینکارا تو خودت چقدر سختی کشیدی توی این راه؟ اصلا پدر و مادرت چقدر مخالفت داشتن که تو وارد کار پردردسری بشی؟ ولی تو چیکار کردی؟ تو وارد یه همچین کاری داشتی چون دوسش داشتی اونم بعد از اینکه محمد وارد زندگیت شد تصمیم گرفتی با شریک زندگیت یه کار داشته باشی... تو قبلا درمورد کارِت چه فکرهایی میکردی الان چه فکرهایی میکنی؟ ببین میدونم بچه هامونن ولی انگار تقدیریه که خودشون برای خودشون رقم میزنن سرش رو پایین انداخت: _اگه اونا نباشن میمیرم... _میدونم چی میگی عطیه میدونم... همونطور که بلند میشد رفت به طرف آشپزخونه که صدای تلفن بلند شد،ترجیح دادم با این حال خراب عطیه خودم بردارم. گوشی رو برداشتم : _الو؟ _الو سلام زندایی ؟ _سلام زینب جان . _مامانم کجاست؟ _تو آشپزخونه _حالش چطوره؟ نفس سنگینی کشیدم و گفتم: _خراب... _بهش بگین من و امیر داریم میایم اونجا _خوش اومدین عزیزم بیاین _اگه کاری ندارین من قطع کنم چون پشت فرمونم. _مگه امیرحسین نیست؟ _نه من دارم میرم دنبالش تا باهم بیایم خونه ی مامان _خب پس حله فقط بیاین خونه ی ما اینجا یکم... نفس سنگینی کشید و پرسید: _جو غم داره؟ سکوت کردم که ادامه داد: _باشه زندایی قربونت خداحافظ _خداحافظ شاید با دیدن زینب غافلگیر بشه پس بهتره کلا به عطیه نگم. به آشپزخونه رفتم ؛ عطیه درحال قرص خوردن سرش رو جسبیده بود . _عطیه من ناهار درست کنم به رسول و بچه ها بگم خونه رو مرتب کنم بریم خونه ی ما؟ _نمیدونم... _فاز غم برندار دیگه...یه باشه بگو خیالمو راحت کن _باشه،خوبه؟ لبخندی برای روحیش زدم و با همون لحن همیشگیم گفتم: _عالیه برای اینکه ناراحتم نکنه لبخند بی جونی زد ولی فقط این لبخند از روی اجبار بود. بعد از اینکه ناهار رو درست کردم یواشکی به زینب زنگ زدم نگاهی به عطیه انداختم،خداروشکر سرگرم برنامه های تلوزیون بود و اصلا حواسش بهم نبود بعد از چند تا تک بوق بلاخره جواب داد: _جانم مامان؟ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نويسنده:ارباب قلم @roomanzibaee