eitaa logo
یادگاری .‌.. !
481 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ83 #ᴊᴇʟᴅ4 ••زینب•• صدای هلیکوپتر با صدای هلهله ی اطرافیان مخلوط شد. مادر،از شوق اشک میریخت... بابامحمد با خوشحالی به سمتم اومد و گفت: _چشمت روشن دخترم ! اما من چیزی یادم نیست!. هلیکوپتر هنوز توی هوا پرواز میکرد ولی‌،امیرحسین از هلیکوپتر پیاده شد! اونهم در هوا معلق شد و آروم به زمین فرود اومد. با لبخندی که به لب داشت دلنشین تر به نظر میرسید. به سمتش دویدم...با اشک شوق تکرار میکردم مبارکه،مبارکه...! _الله اکبر . با صدای اذان چشمهامو باز کردم ! زیرلب گفتم: _این چه خوابی بود!؟ چی مبارک باشه! بلند شدم تا وضو بگیرم. سرم رو با دست فشار دادم و چشمهامو از درد بستم: _سرم درد گرفته _از بس که گریه کردی! صدای مامان از پشت سرم من رو ترسوند و باعث شد هین بلندی بکشم! دستش رو جلوی دهنش گذاشت و آروم گفت: _جن دیدی دختر؟ دستم رو گرفت و به سمت آشپزخونه برد. به اعتراض دستم رو سفت کردم : _مامان میخوام وضو بگیرم زودتر نمازمو بخونم _بیا تو آشپزخونه وضو بگیر،اینجا آب هست. _آخه مامان‌... ایستاد و به چشمهام زل زد: _بیا میخوام باهات حرف بزنم. دیگه مقاومتی نکردم و باهاش همراه شدم‌. همینکه وارد آشپزخونه شدیم در رو بست و هردو روی صندلی نشستیم. اول خواستم من شروع کنم که مامان گفت: _زود حرفم تموم میشه،نمازتم دیر نمیشه!. با سر تایید کردم که ادامه داد: _دخترم،هروقت تورو میبینم یاد جوونیای خودم می‌افتم! منم هیچی به پدر و مادرم نمیگفتم؛البته کار من درست بود چون پدر و مادرم نباید اطلاعات زیادی درمورد کار من و پدرت دستگیرشون میشد،نمیگم خدای نکرده به عمد به کسی میگفتن...نه! شاید مثلا چون اطلاعات داشتن و نمیدونستن نباید بگن از دهنشون درمیرفت و برای خودشون و حتی خودمون دردسر میشد...ولی من که الان از کاری که داری سر درمیارم؛چی شده دختر خوشگلم؟ چیشده که پنهون میکنی؟ _مامان من چیکار کردم که شما فکر میکنین یه چیزی رو دارم پنهون میکنم؟ _همین گریه های شبانت..کابوسات..حبسهات.. _بخدا از دوری امیرحسینه! نگاهش رنگ ترحم گرفت. _مطمئن باشم؟ _بله،مطمئن ... بلند شد تا بره،دستش رو گرفتم و با محبت گفتم: _ممنون! جوابم رو با لبخند داد و بیرون رفت. بعد از رفتنش وضو گرفتم و نمازم رو به جا آوردم. به دلم افتاده یه سر به خونه ی دوتایی خودم و امیرحسین بزنم! یکمم تمیزش کنم تا امیرحسین بیاد کیف کنه. از یاد آوری خاطراتمون توی خونه نقلیمون،لبخند غمگینی روی لبهام ظاهر شد. دوباره یاد خواب عجیبم افتادم؛یادمه چندتا کتاب خوندم که همسر شهید یه‌ خوابهایی شبیه به خواب های عجیب من میدیدن... البته اونا نشونه های بیشتری داشتن! ولی خواب من بیشتر عجیب بود تا... فکر و خیال هارو از خودم دور کردم و روی تمیزکردن خونه و خاطراتم با امیرحسین تمرکز کردم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ قبول دارین زینب داره خودشو گول میرنه؟ نویسندتون: ارباب‌قلم @Roomanzibaee