🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ84
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_84
#جلد_4
•• زینب••
بالاخره خونه رو تمیز کردم نفس سنگینی کشیدم و به اطراف با خوشحالی و غرور نگاه کردم.
توی این مدت رفتار خانواده رنگ ترحم گرفته...
این دلسوزی رو دوست ندارم!
با خستگی روی مبل نشستم. چشمم به عکس دونفره ی خودم و امیرحسین افتاد.
دست انداختم و عکس رو از روی میز برداشتم.
خاطرات لب دریا رو با لبخند مرور کردم؛
_زینب وای زینب اونو نگاه چقدر شبیه توئه.
با تعجب سر برگردوندم و دنبال شخصی که امیرحسین میگفت گشتم.
ولی هیچکس بجز یه لاکپشت اونجا نبود.
_کیو میگی امیر؟
امیرحسین با تعجب گفت:
_یعنی واقعا نمیبینی!؟
_اینجا که کسی نیست!
_پس نمیبینی!
با خشم و کلافگی گفتم:
_امیر بگو کجاست.
بلند شد و بسمت همون لاکپشت رفت و از روی ساحل برداشت.
_امیرحسین!
با لبخند شیطونی گفت:
_جان امیرحسین!؟
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_یعنی این منم دیگه!؟
_نه عزیزم...تو که شبیه لاکپشت نیستی
لبخندی زدم که ادامه داد:
_لاکپشته شبیه توئه؛اصلا لاکپشت رو از روی تو بازسازی کردن...انقدر که دیر آماده میشی!
با عصبانیت جیغی کشیدم و با دمپایی دنبالش دویدم...
به خودم اومد. متوجه ی خیسی چشمهام شدم.
امیرحسین توی عکس انگار باهام حرف میزد،هرجا سرمیچرخوندم امیرحسین بود...
حتی توی خواب و رویا !
توی این شرایط فقط نماز میتونه آرومم کنه.
به خدا پناه بردم!
بعد از نماز ، سر به سجده دعا کردم:
_خدایا یه خبری ازش بهم بده.
سر از سجده برداشتم و برای پختن شام ، دست از آرامشم برداشتم.
سجاده ام رو جمع کردم که گوشیم زنگ خورد.
بلافاصله اسم مامان روی صفحه ی گوشیم نمایان شد.
تماس رو وصل کردم:
_جانم مامان!
_سلام مادر..زنگ زدم که شام بیای اینجا، تنها نباشی!
ته دلم خالی شد..ته دلم از نبودن امیرحسین خالی شد...
ولی نباید تسلیم بشم.
_مامان جان من شام پختم ، تنها هم نیستم...
نگاهی به عکس امیرحسین انداختم و لبخند زدم.
چندثانیه مکث کرد و گفت:
_باشه عزیزم هرجور راحتی،کاری نداری!؟
_نه خداحافظ
مامان چقدر زود قانع شد،حتما بابامحمد با اشاره چیزی بهش گفته که کوتاه بیاد.
گوشیم دوباره زنگ خورد.
با کلافگی گوشی رو برداشتم...حتما مامانه رفته یه گوشه که بابا نباشه و بتونه حرفش رو راحت بزنه!
با دیدن شماره ناشناس فهمیدم که زود قضاوت کردم.
با تردید به شماره جواب دادم:
_بله؟
_سلام. شما همسر آقای ...
_بله خودم هستم
_متاسفانه متوجه شدیم همسرتون شهید شدند...
تمام وجودم یخ کرد.
توی تابستون به اون گرمی،تنم شروع به لرزیدن کرد...!
با صدای لرزون لب زدم:
_الان...جنا..جنازش...کجاست!؟
_متاسفانه مفقودالاثر هستند،معلوم نیست!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و با زبونم لبم رو تر کردم.
_چجوری...این...اتفاق افتاد؟
_درراه برگشت به ایران اتوبوس رو مورد حمله قرار میدن ولی هنوز جنازهدی ایشون یافت نشده.
اشکم از چشمهام سرازیر شد.
_توی یمن به شهادت رسید!؟
_بله
پاهام شل شد؛روی زمین افتادم...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:اربابقلم @roomanzibaee