🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ42
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_42
#جلد_4
••سارا••
_الو سلام عطیه جان خوبی؟
_سلام بله ممنون؛ شما؟
_سارا هستم
_آها..سلام سارا خانم! ببخشید نشناختم..
_نه خواهش میکنم،راستش زنگ زدم شما و همسرتون رو به مراسم عقدم دعوت کنم
اول کمی سکوت کرد بعد با خوشحالی گفت:
_عزیزم..چقدر خوب ! خیلی خوشحال شدم
بعد با تردید ادامه داد:
_میگم حالا این داماد خوشبخت کیه؟
میدونم تردیدش واسه ی چیه..
با صدای آرومی گفتم:
_آقا سعید!
این دفعه موج خوشحالی صداش از صدای قبل بیشتر شد:
_عزیزم..خیلی خیلی خوشحال شدم؛ان شاءالله خوشبخت بشین
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم،بعد از حرفهای روزمره و بازهم تبریکات زیاد، خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد !
به لیستم نگاهی انداختم اسم دایی خیلی خودنمایی میکرد!
ازش بدم میاد..
اگه به خاطر اون نبود الان خیلی وقت بود با سعید نامزد کرده بودم !
اگرم از دستش فرار نکرده بودم هیچوقت پیش سعید برنمیگشتم..
اسمش رو محکم خط زدم و دستامو روی سرم گذاشتم.
دلم میخواد دیگه به اتفاقات گذشته فکر نکنم !
اشکی که در حال ریزش بود رو قبل از ریختن پاک کردم و لبخند زدم:
_خوبیش اینه که به هر سختی بود به هم رسیدیم
دوباره نگاهی به لیست انداختم.
_فقط اسرا و آقا رسول، دیگه... آقا داوود و اسما خانم و پدرش موندن!
اول به اسرا زنگ زدم.
صدای گرفته ی اسرا از پشت تلفن اومد:
_الو؟
با نگرانی گفتم:
_سلام اسرا خوبی؟ سارا هستم..چرا صدات گرفته؟
_سلام سارا جان قربونت تو خوبی؟ یکم حالم بد شده از صبح
به شوخی گفتم:
_نکنه بچه ای تو راهه؟
_نه بابا بچه چیه!؟ یکم سرم درد میکنه..
_آها فکر کردم چون عطیه داره بچه دار میشه توهم میخوای یه دختر یا پسر دایی برای بچه ی عطیه بیاری تنها نباشه!
خندید و گفت:
_اگرم بخوآم بچه دار بشم فقط قصدم اینه که عطی عمه بشه!
با کلی شوخی و خنده بلاخره گفتم:
_اسرا عزیزم میخواستم برای جشن عقدمون دعوتت کنم..
اسرا با همون ذوق عطیه گفت:
_الهییی عزیزم خیلی خوشحال شدم..حالا این داماد خوشبخت کیه؟
با تعجب گفتم:
_اسرا اگه تو و عطیه رو نمیشناختم فکر میکردم دوقلویین!
_چرا مگه?
_دقیقا همین حرفهارو عطیه زد!
با همون صدای خنده ی نازکش گفت:
_عطی از من یاد گرفته ها..الهی دورش بگردم
از حرفهاش خندم گرفته بود.
اسرا گفت:
_حالا داماد کیه سارا خانم از زیرش در نرو بگو!
با خجالت گفتم:
_سعید..!
_به به مبارکه...
اسراهم کلی تبریک گفت و بعد به صحبتهامون خاتمه دادیم!
_خب..حالا مونده اسما!
شمارشو گرفتم..بعد از خوردن چند بوق ناامید شدم؛خواستم تماس رو قطع کنم که اسما جواب داد:
_بله؟
از صداهای اطراف میشد فهمید یه جای شلوغیه.
_سلام عزیزم..سارام
_سلام سارا جان؛ببین من الان یه جاییم بعدا بهت زنگ میزنم
_آها باشه عزیزم ببخشید مزاحمت شدم.
خداحافظی کرد و قطع کرد.
پس به سعید زنگ بزنم تا به آقا داوود بگه.
شماره ی سعید رو گرفتم و منتظر جوابش شدم.
_جانم؟
با شنیدن صداش قلبم تند تند زد و دستهام از استرس یخ کرد.
_الو سلام!
_سلام..جان کاری داشتی؟
_امم..نه فقط میخواستم بگم که به اقا داوود بگین مراسم عقدمون بیان، چون اسما یه جایی بود نمیتونست حرف بزنه!
_چشم !
صدای آقا رسول از اونطرف خط اومد:
_بفرما از همین حالا داری دل دختره رو با جان و چشم و اینا میبری...آقا محمد من هی میگم این زن ذلیله شما باور نمیکنین..به قیافه ی جدیش نگا نکنینا!
سعید خیلی سریع گفت:
_سارا خانم چیزی لازم ندارین؟
_نه نه برو به کارت برس خداحافظ
منتظر خداحافظیش نشدم و تماس رو قطع کردم..گوشی رو روی قلبم گذاشتم و نفس سنگینی کشیدم!
نمیدونم این استرس واسه ی چیه !
چند هفته ی دیگه قراره باهم نامزد بشیم ولی من هنوز بهش عادت نکردم ...
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
رسوللل دیگه خیلییی کرمم داره ها😐🤣(هیی مث من و ابجیمه😔😐) آره خلاصه این شما و این عقد سعید و سارا ... دیگه رفتن سر خونه زندگیشون🙂😍😂
نویسنده: ارباب قلم @roomanzibaee