eitaa logo
یادگاری .‌.. !
482 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀 《ڪآش بودے》 چشمهام بشدت تار میدیدن، اما با همون چشمهای تار فهمیدم کجام ! _رویآ..بهوش اومدی؟ به راحله نگاه کردم، با چشهمای قرمز نگاهم میکرد. _راحله! من‌چرا بیمارستانم؟! _هیسس،به خودت فشار نیار رویا... _معین کجاست؟ نگاه پر از حسرتش رو به چشهام داد،دستشو روی قلبم گذاشت: _اینجاست! تاثیر آمپولی که زدم خیلی زود عمل کرد، بعد از حرف راحله دیگه چیزی نفهمیدم و دوباره چشمهامو روی هم گذاشتم! _معین،میگم من خیلی واسه ی عروسی استرس دارم! دستم رو محکم فشرد: _چرا استرس عزیزم؟! _بین اونهمه آدم، اونهمه چشم...خب هول میشم. خندید و دستی به ریش هاش کشید. _طبیعیه! _تو از کجا میدونی؟ _نفیسه هم موقع عروسی همین حرفهارو میزد. با صداهای اطراف دوباره بیدار شدم. _رویا حالت خوبه؟ _راحله...خواب معین رو دیدم! البته خواب که...خواب نبود، خود واقعیت بود! قبل از عروسی،با معین... _تاثیر داروهاست رویا جان...بلند شو عزیزم، بلند شو بریم خونه! _راحله چه اتفاقی افتاده؟ چشمهای سبز رنگش پر از اشک شد. _تو راه عروسی...تصادف کردین! با همین یک جمله ی راحله کل صحنه هایی که برآم اتفاق افتاده بود؛از جلوی چشمم رد شد! با صدای بلندی گفتم: _راحله، معین کجاست؟ _نگران... _راحله تروخدا بگو معین کجاست؟ دستم رو گرفت و با خودش کشوند، پشت در آی سی یو ایستادیم. به معین که صورتش کبود شده بود نگاه کردم! لبخندی بهم زد، بلند شد و به طرفم اومد... از اینکه حالش خوبه منم لبخند زدم! با تکون های دست راحله لبخندم محو شد. معین هنوز روی تخت خوابیده بود؛ _رویا چت شده؟ به راحله نگاه کردم: _معین،هنوز از روی تخت بلند نشده؟ راحله نگاهی به تخت معین انداخت و با تردید گفت: _نه! _یعنی بهم لبخند نزد؟ _رویا بیا بریم حالت بده...دوباره میایم معینو میبینیم. با بغض گفتم: _چرا ما بریم؟ چرا اون نیاد؟ _رویا بیا بعدا بهت توضی... محکم و عصبانی گفتم: _الان بگو! نفسش رو سنگین بیرون داد: _معین رف.. با دیدن پرستار که به سمت معین میرفت دیگه صدایی نشنیدم! °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• {نویسندھ: اربابِ‌قلم } @film_nevis ڪپی؟ خیࢪ هموطن،رآضی نیستیم:)
نتیجه رفراندوم😂🌸: سریال آقازاده بنظرم جالب میشه چون به رمانم میخوره
سلام علیکممم حالتون چطوره ؟ . . . در شُرُف پیروزۍ انقلابیما برنامه هاتونو رو کنین ایده بگیریم
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
__ ♥️_ •
یادگاری .‌.. !
__ ♥️_ •
عیدتون‌مبارک ♥️
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
ای همیشه جاویدان . . جمهوری اسلامی ایران ♥️🇮🇷
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 _نگران نباش عزیزدلم... _معین؛من میبینمت ولی راحله نمیبینتت...میگه حالم بده،میگه خیالاتی شدم و این تاثیر داروهاست! خندید و گفت: _راحله برای خودش یه چیزی میگه! تو مهمی،خود تو... مهم اینه که تو من رو میبینی! نفیسه با لبخند وارد اتاق شد و حرف بین من و معین رو قطع کرد! _سلام هووی خوشگلم. اخمهای معین توی هم رفت؛ولی من از شوک و ترس نمیتونستم حرف بزنم. آخه...نفیسه مُرده بود! معین متوجه ی حالم شد و رو به نفیسه داد زد: _برو بیرون نفیسه! نفیسه فقط خندید و از دیدمن محو شد! از ترس زبونم بند اومده بود. راحله تکونم میداد و زیرلب ذکر یا ابوالفضل رو زمزمه میکرد! چه اسم پر آوازه ای... ابوالفضل! با آب سردی که روی صورتم ریخته شد از جا بلند شدم. راحله با چشمهای اشکی من رو تکون میداد و زیرلب از ابوالفضلی که نمیشناختمش کمک میخواست؛وقتی که دید چشمهامو باز کردم از خوشحالی جیغ نسبتا بلندی کشید! از جیغش شوکه شدم ولی نمیتونستم هیچ واکنشی نشون بدم. یاد نفیسه افتادم. هین بلندی کشیدم و بلند شدم که راحله جلومو گرفت! _رویا جان عزیزم چیکار میکنی؟ رویا...کجا میخوای بری؟ به خواهرم که نگران نگاهم میکرد با تعجب نگاه کردم: _کجاست؟ _کی؟کی کجاست رویا جان؟ _نفیسه... _نفیسه کیه؟چرا هزیون میگی؟ _معی‌...معین کو؟‌ ناباورانه نگاهم کرد! نگاهی به اطراف انداخت و گفت: _عزیزم مگه خودت دیروز معین رو ندیدی روی تخت...روی تخت که... دستم رو به علامت سکوت بالا بردم. _راحله؛من دارم بهت میگم معین امروز توی این اتاق بود نفسش رو سنگین بیرون داد: _خواب دیدی رویا جان؛خواب بوده خواهر قشنگم...امروز فقط من توی این اتاق بودم! میدونی که معین نمیتونه بیاد ! _چرا نتونه...معین خوب شده؛معین حالش خوبه...اون هر روز میاد ملاقاتم من رو میبینه...اون...اون دیگه هق هق میکردم و نفس کم آورده بودم؛اصلا نفهمیدم چجوری و کی به گریه افتادم!. راحله دستش رو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت: _خب باشه هرچی تو میگی؛فقط آروم باش... اگه راحله درست بگه چی؟ پس..من...من باید بخوابم! باید بخوابم و از معین بپرسم نفیسه پیش اون چیکار میکرد؛اصلا چرا هنوزم بهش فکر میکنه؟ اون شوهر منه...حق نداره به زن دیگه ای فکر کنه،حتی اگه از قبل آشنایی داشتن و... سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا افکار مزخرفم رو از ذهنم پاک کنم. معین خصوصیت های بدی داره؛ولی هیچوقت خیانت جزء خصوصیاتش نبوده . راحله با حالت نسبتا عصبانی داد زد: _ رویا بس کن دیگه ! این بچه بازیا چیه در میاری؟ صدای یا الله مردی باعث شد که راحله سریع چادر رو روی سرش بندازه . حواسم بود که روسری ندارم اما الان دغدغه ی عزت و حجابم رو نداشتم ! مرد قد بلندی وارد اتاق شد ؛ از روپوش سفیدی که به تن کرده بود متوجه شدم که دکتر هست . با وضعیت حجابم ، نگاهِ خودش رو عوض کرد و با اخم کمرنگی به زمین خیره شد . با همون سربه‌زیری معاینم کرد و راحله را صدا زد تا داروهایم را بده . راحله با چشم برام خط و نشون میکشید . حدس زدم که این تهدید ها برای بحثِ حجابه ؛ من و راحله همیشه توی این بحث دعوا میکردیم . نفس سنگینی کشیدم و به معین و رفتارهاش فکر کردم ؛ دلم میخواد ببینمش . . بلند شدم که برم سمت اتاقی که معین بستری بود اما در باز شد و با دیدن معین جیغ کشیدم و در آغوشش گم شدم. _ معین ممنون که اومدی ! °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• { نویسنده : ارباب‌قلم } @film_nevis کپی ؟ خیر راضی نیستیم :)
شهید حَمید ِ سیاهکالی ِ مُرادی🌱🖇 کتاب یادَت باشَد📜♥️ «پناھ‌تنھایی» 🕊✨
والا بمولا😂😐
ینی بچها بانگ الله اکبر هنو شروع نشده بود ک یه تازه به دوران رسیده اومد گف مرگ بر دیکتاتور منم اولین نفری بودم ک الله اکبرو گفتم تا یه تو دهنی توووپ بهش بخوره😂! پشت بندشم بانگ الله اکبر گفته شد استارتشو ارباب قلمتون زدا😁😭😂 داداشم میگفت تو ک نباید الله اکبر بگی تو دختریییی😂 ولی چون اونی ک گفت مرگ بر دیکتاتور دختر بود گفتم ک بگم تا بفهمه فقط مردا نمیان به میدون لازم باشه خانمها هم میان😏♥️😂
اینا چجوری میخان انقلاب کنن وقتی همین بسیجی ها قانون فیزیک جهان رو زیر سوال بردن😏✨ اما خودمونیم فعلا برید بانگ های الله اکبر رو گوش کنید و حرص بخورید تا فردا برای راهپیمایی کف کنید👌💋
در میـان شب‌هاۍ پر ستاره یزد ، در گرگ و میش هوا ، در آن شب صورتـے بود کھِ دل‌هایشان بہ یکدیگر گِرِھ خورد و سرنوشت عشقـے در نوجوانے ، در سنـے حساس را رقم زد💞. آیا این ؏شق است؟! وَ یا حسـے زودگذر؟! حالا باید چهـ کرد؟! . • تکه ای از کتاب:) سینا با صدایـے کہ بہ زور شنیده مےشد شروع کرد بھ حرف زدن. - یکیو چند شب پیش دیدم . این گرفتارۍ از همون وقت درست از همون لحظهـ شروع شد . رفتم دنبال رامین . نمـےدونم چیشد خواهرش درو باز کرد . از وقتـے کوچولو بود ، اونو تابستونا دیده بودم . اسمش نگینه . تازگـےها خونہ‌ۍ خودمون یا تو کوچه ، چندبار دیده بودمش . عین خیالم نبود . ولـے اون شب کہ درو باز کرد ، بدون چادر بود . زمین تا آسمون فرق مـے کرد . کاش اون شبم چادر سرش بود ! میدونـے؟ چہ‌طور بگم؟ مثلِ . . .مثلِ . . . فرشته‌ها بود ! یه فرشته تو لباس صورتے💕. - کتـٰابِ‌شب‌ِصورتـے -نویسندھ ❲مظفر سالارے❳!
گاهی دلت می‌‌خواهد دنج‌ ترین گوشهٔ دنیا بنشینی و با خیالِ راحت دلتنگی‌ هایت‌ را پهن کنی‌ و دوستت دارم‌ ها را فریاد بزنی‌‌ برای کسی‌ که قرار نیست هیچ‌ وقت بفهمد دوستش داری . .
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنیدل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان که تو منظور منی
من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی
هدایت شده از ، حُسینه‌حَق‌مُد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم،خوب‌میبینم . . !
زن،زندگی،آزادی :))))♥️
عیدتون مبارک.... ✨🕊