eitaa logo
یادگاری .‌.. !
473 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
اقا باهاش میم درست کنین ببینم😍😂 به آی دیم بفرستین😉 @Arbabghalam
اولین میم😍😂
دومین میم😍😂 راس میگع خب...😐😂
سومین میم😍😂 این جوکای سم از کجای ذهنتون بیرون میاد😐😂
چهارمین میم😂👌👌
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میکس از سه پارت قبل😍❤️ اصکی نرید روش ای دی داره😐 @roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭16 از زبان عطیه خانم: _ینی چی نمیخواستی نگرانم کنی رسول؟من خواهرتم!نباید میفهمیدم؟....خیله خب حالا حالت چطوره؟بهتری؟...اره خاله هم اینجاست سلام میرسونه...باشه گوشی! گوشی رو دادم به خاله و رفتم میز شام رو بچینم رسول گفت با آقا محمد و اقا فرشید و آقا داوود میاد پس حتما شام دعوتند _عطیه جان خاله! _جونم خاله... _بیا ببین این گوشی چجوری قطع میشه! رفتم گوشی رو از دست خاله گرفتم...همین که میخواستم قط کنم صدای رسول رو شنیدم! _عطیه عطیه یه لحظه قط نکن گوشی رو نزدیک گوشم بردم. _بله _عطیه جان امشب مهمون داریم تا صبح قراره مهمون خاله و شما باشن...اصلن خونه های هیچکدوم امن نیست باید چکاپ بشه...تا صبح میتونی مارو تحمل کنی خواهرم؟ _مهمون حبیب خداست چرا که نه! فقط چرا خونه امن نیست؟ _بعدا برات توضیح میدم.کاری نداری؟ _نه به سلامت خاله جان امشب تا فردا صبح مهمون داریم،عیبی نداره؟ _خاله مهمون حبیب خداست مگه خودت همین الان به رسول نگفتی؟ _نه فقط میخواستم شماهم در جريان باشید قربونتون برم...الانم داروهاتون رو میارم نه نگید و بخورید.. _هیی امان از پیری،امان از این الزایمر .................................................................. امیدوارم خوشتون بیاد😌💕 نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨ @roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭17 از زبان استاد رسول: _اقا محمد همین کوچه اس _رسول جان بازم میگم نیازی نیست که مزاحم خالتون و عطیه خانم بشیم،تو اداره جا هست. _آقا عمرن اداره اتفاقن عمق فاجعه اس، اینا میفهمن خونه نمیاید و میرید اداره اونجا خدای نکرده بلا سرتون میاد،فقط یه 24 ساعت مارو تحمل کنید؛تا خونه چکاب بشه داوود گفت: _رسول این چه حرفیه میزنی؟! ما فقط میخوایم مزاحمتون نباشیم! _مزاحمتی در کار نیست...همینجاست بفرمایید تو؛ زنگ در رو زدم،چون خونه ی خاله ویلایی و کلنگی هست باید یکی بیاد جلوی در و درو باز کنه بعد از دو دقیقه عطیه اومد و در رو باز کرد؛خوش امد گویی کرد و منم همه رو به داخل هدایت کردم،انقد خونه ی خاله نرفته بودم طرح خونه یادم رفته بود...یه خونه ی قدیمی که یه حوض بزرگ وسط حیاط داره،در و پنجره های رنگی و چوبی...باغچه ی بزرگی که پر از درخت های سیبه...انقد محو خونه شدم که از درد پهلوم یادم رفته بود،کاش بیشتر خونه رو نگاه میکردم چون بلافاصله دردم شروع شد و نتونستم خودمو نگه دارم و نشستم. محمد و عطیه اومدن سمتم، محمد زیر پهلوم رو گرفت _داداش چیشد؟خوبی؟ _خوبم ، خوبم چیزی نیست محمد در گوشم طوری که عطیه نشنوه گفت: _مگه نگفتم به خودت فشار نیار؟ _نه آقا حواسم پرت شد سرم گیج رفت .................................................................. اخی🥺🌱 دلم برای رسول میسوزه😅🙁 امیدوارم لذت برده باشید😌 نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕 @roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭18 از زبان آقا محمد: با صدای اذان بیدار شدم:) چقد خوبه با صدای زنگ خدا بیدار بشی نه با صدای آلارم گوشیت... در رو باز کردم و رفتم توی حیاط تا وضو بگیرم دیدم عطیه کنار حوض نشسته و به ماهی های توی آب نگاه میکنه. هوا هنوز تاریک بود اما یه درخشش خاصی توی حوض بود.نمیدونم چقدر محو اون درخشش شدم که صدای خروس منو به خودم آورد و سریع به طرف دستشویی رفتم تا وضو بگیرم. _آقا محمد؟ صدای عطیه بوود.هیچی دیگه لو رفتم(😂) برگشتم سمت عطیه! سرمو پایین گرفتم و گفتم: _بله عطیه خانم کاری داشتید؟ _اگه میخواید برید دستشویی اونطرف حیاطه این طرفی که شما میرید به سمت کُلو هست😁 _عاممم بله ممنون؛فقط...کُلو چیه؟ _جاییه که مرغ و خروس ها رو نگه میدارن _اهاا بازم ممنون😐😂 رفتم وضو گرفتمو نمازم رو به جا آوردم:) _آقا یه خبر خوب _جانم رسول بگو _خونه یه چکاپ کامل شده خونه ی هممون در امن و امانه احتمالن این آدمای منوچهر وقتی دیدن منوچهر دستگیر شده ترسیدن. _خب خداروشکر _آقا بعد از صبحانه باید بریم اداره از منوچهر بازجویی کنیم! _از طرف منوچهر خیالت راحت...ولی از صبحانه حرف نزن الان باید حرکت کنم به سمت خونه مادر نگرانه! _آقا من به عطیه گفتم به مادتون بگه بیاد اینجا تا بهونه ای نداشته باشید برای رفتن😊😂 _از دست تو رسوول😐 _بچه هاا پاشین بریم صبحانه که سرد شد! پاشیننن .................................................................. امیدوارم لذت برده باشید😍 نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕 @roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭19 توی اتاق بودم که رسول با تقه ای وارد شد _آقا همه ی کارا آماده اس فقط کافیه شما برید برای بازجویی،منم کارای پشت صحنه شو انجام میدم... _باشه رسول،الان میام از روی صندلی بلند شدم و به سمت اتاق بازجویی رفتم.همه چیز حاضر بود برای بازجویی دوست قدیمی؛به اندیشه ی خودم خندیدم. در رو باز کردم با دیدن منوچهر و اون پوزخند مسخره ای که همیشه روی لبهاش بود رو به رو شدم! _علیک السلام آقا محمد...جواب سلام واجبه ها! _اره واجبه...اما نه برای...تو! هه حداقل سلام کن 70 تا صواب ببر تا اون دنیا شرمنده ی خدا نشی! بریم سر اصل مطلب منوچهر خان؛تمام داستانت رو بدون کم و کاستی از وقتی که از این اداره رفتی بیرون چیکار کردی و چه اطلاعاتی رو به چه کسی دادی؟!! میدونی که عاقبت همکاری نکردن با ما چیه! _خب بزار بگم.از اینجا که رفتم بیرون ناهار خوردم و یه چرتی زدم و وقتی بیدار شدم دیدم ای دل غافل شب شده و گرفتم باز خوابیدم. بعد از این حرفش خودش با صدای بلند خندید... _آقا محمد هیچ عکس العملی نشون ندید...میخواد عصبانیتون کنه! رسول راست میگه نباید عکس العملی نشون بدم...نمیتونستم جوابشو بدم فقط رو به دوربین بهش فهموندم که صداشو شنیدم... _باشه محمد خان فهمیدم خیلی صبوری! _صبوری؟؟من اصن خودمو در حد تو نمیبینم که بخوام باهات کلنجار برم! یا اطلاعات رو میدی یا... _هه یا چی؟ شما که هیچی از من ندارید _یا خودمون اطلاعات رو در میاریم،خودت که میدونی که میتونیم. اونموقع هست که دیگه جرمت از سنگینم میگذره. رنگش پرید!میدونم که میترسه...این منوچهری ک من میشناسم آدم حرفه نه عمل! .................................................................. امیدوارم لذت ببرید☺️ نویسنده:ارباب قلم✍🏻💜 @roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭20 رسول:✨ _آقا تمام داستانش رو نوشت،تمام اطلاعات اون شخص رو هم نوشت فقط دیگه مونده براش چه جرمی ببرن... _باشه رسول تو برو همه ی اطلاعات رو برام بفرست تا ببینم چی گفته. از آقا محمد جدا شدیم و رفتم به سمت سیستم که گوشیم زنگ خورد..نمیتونستم بزارم در گوشم بخاطر همین گذاشتم روی اسپیکر... _الو؟ _الو سلام رسول جان خوبی؟ _سلام خوبم مرسی آبجی.چیشده ؟ _رسول امشب زود بیا خونه!! _چرا؟ با صدای بلندی که خوشحالی توش موج میزد گفت:_امشب قراره بریم خواستگاری اسراء تقریبا همه متوجه شدن چون واقعا صدای جیغش خیلی بلند بود؛دستپاچه گوشی رو از رو اسپیکر برداشتم و خیلی آروم لب زدم:_من بعدن باهات صحبت میکنم! _عه آقا رسول داشتیم؟ سرمو برگردوندم که دیدم کل اداره دارن منو نگا میکنن.دنبال اسرا گشتم که پیداش کردم اونم از خجالت سرخ شده بود. سعید زد رو شونمو گفت: _داداش حواست نیستا! داوود در جوابش گفت: _آره دیگه عشق حواس پرتی میاره سعید جان،شما عشقو تجربه نکردی که ببینی چیا باید بکشی _عه که توتجربه کردی؟! یکم از تجربیاتت بهمون بگو؟ از فرصت دعوای اون دوتا استفاده کردم و خودمو رسوندم به اسراء _امم خانم صامتی! سرش رو برگردوند و کنجکاو نگاهم کرد. سرمو پایین انداختم،نمیدونستم چی بگم؛واقن چرا رفتم سمتش! _ازتون معذرت میخوام! _معذرت واسه ی چی؟ _هیچی....نه یعنی...! اقا محمد کمکم اومد و گفت: _رسول چرا اطلاعات رو نصفه فرستادی!؟ ببخشیدی گفتم و از اسراء جدا شدم! وایی خدا من چمه؟ اطلاعات رو که برای محمد فرستادم سریع لباسام رو پوشیدم که برم خونه! سعید جلومو گرفت و گفت: _آقا رسول سر راه گل و شیرینی هم یادت نره!😂 با دست کنارش زدم و خداحافظی کردم. .................................................................. نویسنده:ارباب قلم ✍🏻✨ @roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭21 عطیه:✨✍🏻 صدای بسته شدن در نشان از اومدن رسول داره. سریع رفتم به استقبال رسول _سلامم آقا داماد! لبخندی زد و اومد تو! به همه سلام کرد و رفت سمت اتاقش... منم رفتم سمت اتاقش از پشت در نگاهش کردم کت و شلوار دومادی که روی تخت بود رو برداشت به من نگاهی انداخت...منم فقط لبخندی بهش تحویل دادم..با بغضی که همراه با شادی بود گفتم: _مبارکت باشه _ایشالا قسمت تو. اخمی کردم و گفتم: _اولا ایشالا نه و ان شاالله بعدم تو از کی تا حالا به فکر من بودی که این دومیش باشه!من از تو خونه ی خودمون جم نمیخورم _عه من خواهر زاده میخوامااا که بهم بگه دایی رسول منم براش ذوق کنم! خندیدم و از اتاق بیرون رفتم. _حالا که نوبت توئه!!من اول میخوام عمه بشم! بعد تو دایی بشو! منتظر جوابش نموندم و از پله ها اومدم پایین... _مامان جان برو پسرتو ببین چه شازده ای شده وارد اتاقم شدم و حاضر شدم برای خواستگاری. این اولین باره برای داداش خواستگاری میرم... ان شالله که اخرین بارم باشه(😂) خیلی لباسای گلبهی جدیدم بهم میومد...فقط با چادرم جذاب ترهم میشدم! سوار ماشین شدیم و با بسم الله راه افتادیم! .................................................................. نویسنده:ارباب قلم ✍🏻💜 @roomanzibaee