اقا باهاش میم درست کنین ببینم😍😂
به آی دیم بفرستین😉
@Arbabghalam
#میم_گاندویی
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میکس از سه پارت قبل😍❤️
#میکسجلد1
اصکی نرید روش ای دی داره😐
@roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭16
#پارت_16
از زبان عطیه خانم:
_ینی چی نمیخواستی نگرانم کنی رسول؟من خواهرتم!نباید میفهمیدم؟....خیله خب حالا حالت چطوره؟بهتری؟...اره خاله هم اینجاست سلام میرسونه...باشه گوشی!
گوشی رو دادم به خاله و رفتم میز شام رو بچینم
رسول گفت با آقا محمد و اقا فرشید و آقا داوود میاد پس حتما شام دعوتند
_عطیه جان خاله!
_جونم خاله...
_بیا ببین این گوشی چجوری قطع میشه!
رفتم گوشی رو از دست خاله گرفتم...همین که میخواستم قط کنم صدای رسول رو شنیدم!
_عطیه عطیه یه لحظه قط نکن
گوشی رو نزدیک گوشم بردم.
_بله
_عطیه جان امشب مهمون داریم تا صبح قراره مهمون خاله و شما باشن...اصلن خونه های هیچکدوم امن نیست باید چکاپ بشه...تا صبح میتونی مارو تحمل کنی خواهرم؟
_مهمون حبیب خداست چرا که نه! فقط چرا خونه امن نیست؟
_بعدا برات توضیح میدم.کاری نداری؟
_نه به سلامت
خاله جان امشب تا فردا صبح مهمون داریم،عیبی نداره؟
_خاله مهمون حبیب خداست مگه خودت همین الان به رسول نگفتی؟
_نه فقط میخواستم شماهم در جريان باشید قربونتون برم...الانم داروهاتون رو میارم نه نگید و بخورید..
_هیی امان از پیری،امان از این الزایمر
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
امیدوارم خوشتون بیاد😌💕
نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨
@roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭17
#پارت_17
از زبان استاد رسول:
_اقا محمد همین کوچه اس
_رسول جان بازم میگم نیازی نیست که مزاحم خالتون و عطیه خانم بشیم،تو اداره جا هست.
_آقا عمرن اداره اتفاقن عمق فاجعه اس، اینا میفهمن خونه نمیاید و میرید اداره اونجا خدای نکرده بلا سرتون میاد،فقط یه 24 ساعت مارو تحمل کنید؛تا خونه چکاب بشه
داوود گفت:
_رسول این چه حرفیه میزنی؟! ما فقط میخوایم مزاحمتون نباشیم!
_مزاحمتی در کار نیست...همینجاست بفرمایید تو؛
زنگ در رو زدم،چون خونه ی خاله ویلایی و کلنگی هست باید یکی بیاد جلوی در و درو باز کنه
بعد از دو دقیقه عطیه اومد و در رو باز کرد؛خوش امد گویی کرد و منم همه رو به داخل هدایت کردم،انقد خونه ی خاله نرفته بودم طرح خونه یادم رفته بود...یه خونه ی قدیمی که یه حوض بزرگ وسط حیاط داره،در و پنجره های رنگی و چوبی...باغچه ی بزرگی که پر از درخت های سیبه...انقد محو خونه شدم که از درد پهلوم یادم رفته بود،کاش بیشتر خونه رو نگاه میکردم چون بلافاصله دردم شروع شد و نتونستم خودمو نگه دارم و نشستم.
محمد و عطیه اومدن سمتم، محمد زیر پهلوم رو گرفت
_داداش چیشد؟خوبی؟
_خوبم ، خوبم چیزی نیست
محمد در گوشم طوری که عطیه نشنوه گفت:
_مگه نگفتم به خودت فشار نیار؟
_نه آقا حواسم پرت شد سرم گیج رفت
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
اخی🥺🌱 دلم برای رسول میسوزه😅🙁
امیدوارم لذت برده باشید😌
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕
@roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭18
#پارت_18
از زبان آقا محمد:
با صدای اذان بیدار شدم:)
چقد خوبه با صدای زنگ خدا بیدار بشی نه با صدای آلارم گوشیت...
در رو باز کردم و رفتم توی حیاط تا وضو بگیرم
دیدم عطیه کنار حوض نشسته و به ماهی های توی آب نگاه میکنه.
هوا هنوز تاریک بود اما یه درخشش خاصی توی حوض بود.نمیدونم چقدر محو اون درخشش شدم که صدای خروس منو به خودم آورد و سریع به طرف دستشویی رفتم تا وضو بگیرم.
_آقا محمد؟
صدای عطیه بوود.هیچی دیگه لو رفتم(😂)
برگشتم سمت عطیه!
سرمو پایین گرفتم و گفتم:
_بله عطیه خانم کاری داشتید؟
_اگه میخواید برید دستشویی اونطرف حیاطه این طرفی که شما میرید به سمت کُلو هست😁
_عاممم بله ممنون؛فقط...کُلو چیه؟
_جاییه که مرغ و خروس ها رو نگه میدارن
_اهاا بازم ممنون😐😂
رفتم وضو گرفتمو نمازم رو به جا آوردم:)
_آقا یه خبر خوب
_جانم رسول بگو
_خونه یه چکاپ کامل شده خونه ی هممون در امن و امانه احتمالن این آدمای منوچهر وقتی دیدن منوچهر دستگیر شده ترسیدن.
_خب خداروشکر
_آقا بعد از صبحانه باید بریم اداره از منوچهر بازجویی کنیم!
_از طرف منوچهر خیالت راحت...ولی از صبحانه حرف نزن الان باید حرکت کنم به سمت خونه مادر نگرانه!
_آقا من به عطیه گفتم به مادتون بگه بیاد اینجا تا بهونه ای نداشته باشید برای رفتن😊😂
_از دست تو رسوول😐
_بچه هاا پاشین بریم صبحانه که سرد شد! پاشیننن
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
امیدوارم لذت برده باشید😍
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💕
@roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭19
#پارت_19
توی اتاق بودم که رسول با تقه ای وارد شد
_آقا همه ی کارا آماده اس فقط کافیه شما برید برای بازجویی،منم کارای پشت صحنه شو انجام میدم...
_باشه رسول،الان میام
از روی صندلی بلند شدم و به سمت اتاق بازجویی رفتم.همه چیز حاضر بود برای بازجویی دوست قدیمی؛به اندیشه ی خودم خندیدم.
در رو باز کردم با دیدن منوچهر و اون پوزخند مسخره ای که همیشه روی لبهاش بود رو به رو شدم!
_علیک السلام آقا محمد...جواب سلام واجبه ها!
_اره واجبه...اما نه برای...تو! هه حداقل سلام کن 70 تا صواب ببر تا اون دنیا شرمنده ی خدا نشی!
بریم سر اصل مطلب منوچهر خان؛تمام داستانت رو بدون کم و کاستی از وقتی که از این اداره رفتی بیرون چیکار کردی و چه اطلاعاتی رو به چه کسی دادی؟!! میدونی که عاقبت همکاری نکردن با ما چیه!
_خب بزار بگم.از اینجا که رفتم بیرون ناهار خوردم و یه چرتی زدم و وقتی بیدار شدم دیدم ای دل غافل شب شده و گرفتم باز خوابیدم.
بعد از این حرفش خودش با صدای بلند خندید...
_آقا محمد هیچ عکس العملی نشون ندید...میخواد عصبانیتون کنه!
رسول راست میگه نباید عکس العملی نشون بدم...نمیتونستم جوابشو بدم فقط رو به دوربین بهش فهموندم که صداشو شنیدم...
_باشه محمد خان فهمیدم خیلی صبوری!
_صبوری؟؟من اصن خودمو در حد تو نمیبینم که بخوام باهات کلنجار برم! یا اطلاعات رو میدی یا...
_هه یا چی؟ شما که هیچی از من ندارید
_یا خودمون اطلاعات رو در میاریم،خودت که میدونی که میتونیم. اونموقع هست که دیگه جرمت از سنگینم میگذره.
رنگش پرید!میدونم که میترسه...این منوچهری ک من میشناسم آدم حرفه نه عمل!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
امیدوارم لذت ببرید☺️
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💜
@roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭20
#پارت_20
رسول:✨
_آقا تمام داستانش رو نوشت،تمام اطلاعات اون شخص رو هم نوشت فقط دیگه مونده براش چه جرمی ببرن...
_باشه رسول تو برو همه ی اطلاعات رو برام بفرست تا ببینم چی گفته.
از آقا محمد جدا شدیم و رفتم به سمت سیستم که گوشیم زنگ خورد..نمیتونستم بزارم در گوشم بخاطر همین گذاشتم روی اسپیکر...
_الو؟
_الو سلام رسول جان خوبی؟
_سلام خوبم مرسی آبجی.چیشده ؟
_رسول امشب زود بیا خونه!!
_چرا؟
با صدای بلندی که خوشحالی توش موج میزد گفت:_امشب قراره بریم خواستگاری اسراء
تقریبا همه متوجه شدن چون واقعا صدای جیغش خیلی بلند بود؛دستپاچه گوشی رو از رو اسپیکر برداشتم و خیلی آروم لب زدم:_من بعدن باهات صحبت میکنم!
_عه آقا رسول داشتیم؟
سرمو برگردوندم که دیدم کل اداره دارن منو نگا میکنن.دنبال اسرا گشتم که پیداش کردم اونم از خجالت سرخ شده بود.
سعید زد رو شونمو گفت:
_داداش حواست نیستا!
داوود در جوابش گفت:
_آره دیگه عشق حواس پرتی میاره سعید جان،شما عشقو تجربه نکردی که ببینی چیا باید بکشی
_عه که توتجربه کردی؟! یکم از تجربیاتت بهمون بگو؟
از فرصت دعوای اون دوتا استفاده کردم و خودمو رسوندم به اسراء
_امم خانم صامتی!
سرش رو برگردوند و کنجکاو نگاهم کرد.
سرمو پایین انداختم،نمیدونستم چی بگم؛واقن چرا رفتم سمتش!
_ازتون معذرت میخوام!
_معذرت واسه ی چی؟
_هیچی....نه یعنی...!
اقا محمد کمکم اومد و گفت:
_رسول چرا اطلاعات رو نصفه فرستادی!؟
ببخشیدی گفتم و از اسراء جدا شدم!
وایی خدا من چمه؟
اطلاعات رو که برای محمد فرستادم سریع لباسام رو پوشیدم که برم خونه!
سعید جلومو گرفت و گفت:
_آقا رسول سر راه گل و شیرینی هم یادت نره!😂
با دست کنارش زدم و خداحافظی کردم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
نویسنده:ارباب قلم ✍🏻✨ @roomanzibaee
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭21
#پارت_21
عطیه:✨✍🏻
صدای بسته شدن در نشان از اومدن رسول داره.
سریع رفتم به استقبال رسول
_سلامم آقا داماد!
لبخندی زد و اومد تو!
به همه سلام کرد و رفت سمت اتاقش...
منم رفتم سمت اتاقش از پشت در نگاهش کردم
کت و شلوار دومادی که روی تخت بود رو برداشت
به من نگاهی انداخت...منم فقط لبخندی بهش تحویل دادم..با بغضی که همراه با شادی بود گفتم:
_مبارکت باشه
_ایشالا قسمت تو.
اخمی کردم و گفتم:
_اولا ایشالا نه و ان شاالله بعدم تو از کی تا حالا
به فکر من بودی که این دومیش باشه!من از تو خونه ی خودمون جم نمیخورم
_عه من خواهر زاده میخوامااا که بهم بگه دایی رسول منم براش ذوق کنم!
خندیدم و از اتاق بیرون رفتم.
_حالا که نوبت توئه!!من اول میخوام عمه بشم!
بعد تو دایی بشو!
منتظر جوابش نموندم و از پله ها اومدم پایین...
_مامان جان برو پسرتو ببین چه شازده ای شده
وارد اتاقم شدم و حاضر شدم برای خواستگاری.
این اولین باره برای داداش خواستگاری میرم...
ان شالله که اخرین بارم باشه(😂)
خیلی لباسای گلبهی جدیدم بهم میومد...فقط با چادرم جذاب ترهم میشدم!
سوار ماشین شدیم و با بسم الله راه افتادیم!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
نویسنده:ارباب قلم ✍🏻💜
@roomanzibaee