🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_بیست_دوم
نماز جماعت از اون چیزی که فکرش رو میکردم خیلی بهتر بود.
اونجا انگار همه یک اندیشه ی مشترک داشتند.
به یه چیزهای مشترکی اعتقاد داشتند.
بعد از سلام نماز و ذکری که از پشت میکروفون مکبر اعلام کرده بود حاج خانم رو به من گفت:
_ خب دخترم چجوری آشنا شدین؟
از اینکه مجبور بودم جوابش رو بدم خوشم نمیاد اما چه کنم که توی رو دربایستی گیر کردم.
با لبخند ظاهری گفتم:
_ توی بیمارستان.
_ تحصیلاتت چیه؟
یاد خاطرات بدی که اجازه تحصیل توی دانشگاه رو نداشتم افتادم
_ من... ترم اول دانشگاه بودم اما طی یه سری از مسائل نتونستم ادامه بدم.
_ چه رشته ای عزیزم؟
_ تجربی.
آروم گفت:
_ برای ازدواج که نبوده؟
_ چی؟
نوچی کرد و گفت:
_ ول کردن درست رو میگم.
_ نه نه ... اصلا
لبخندی زد و گفت:
_ اگه برای ازدواج تحصیل رو ول کردی باید بهت بگم تصمیم نادرستی گرفتی.
اول ازدواجتونهو فرصت خوبیه درست رو تموم کنی ولی اگه بچه بیاد تو زندگیتون فرصت سر خاروندن هم ندارین.
برای اینکه دیگه ادامه نده تشکری کردم و خودم رو مشغول کار با گوشی نشون دادم.
بعد از نماز دوم از حاج خانم خداخافظی کردم و به حیاط بزرگ و قدیمی مسجد پناه بردم به حامد زنگ زدم.
تماس وصل شد قبل از اینکه چیزی بگم گفت:
_ نود درجه بچرخ به چپ
کاری که میخواست رو انجام دادم که باهاش چشم تو چشم شدم.
با لبخند به سمتم اومد و به فرش اشاره کرد:
_ امشب روضه دارن. بشینیم؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ من حرفی ندارم.
_ پس بسم الله.
کفش هامون رو درآوردیم و هردو کنار هم نشستیم.
•°•°•°•°•°•°•°•°
نويسنده:اربابِقلم @film_nevis
کپی نباشه ؛