eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 _ اگه خیلی دوست داری بدونی بهت میگم. منتظر نگاهش کردم . گفت : _ اسمش پگاهِ سکوت کردم و نگاهم رو به میز دوختم ، خیلی دوست دارم ببینم کی بوده که به مراجِ حامد خوش نیومده . متوجه ی تویِ‌فکر رفتن من که شد ، بلافاصله برایِ شکستِ سکوت گفت: _ حالا برو چایی بیار ، باهم بخوریم . برایِ اطمینانش لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم. دوباره به فکر تولد و تشکری که قراره براش تدارک ببینم افتادم ‌. با صدای نسبتا بلندی گفتم : _ آقا حامد ... _ چرا داد میزنی؟ صدای حامد از پشتِ سرم باعث شد بترسم و لیوانی که توش چایی ریخته بودم روی زخمِ قبلیم ریخت و دوباره پاهام سوخت . این‌دفعه شدتش بخواطرِ باندی که حامد بسته بود،کم بود و انگار اصلا سوختگی نداشتم. فقط دردی برای افتادن لیوان توی پا‌م ایجاد شد. حامد هول شده گفت: _ خوبی راض..رویا ؟ _ خوبم اتفاقی نیوفتاد! ماساژی برای آروم تر کردن پام کردم و ادامه دادم: _ راستی ... من ، با راضیه راحت ترم . لبخندی زد و دستش رو روی چشمهاش گذاشت: _ چشم. کمک کرد تا بایستم ، روی مبل نشستم. حامد همونطور که چایی میریخت گفت: _ راستی چی میخواستی بگی؟ _ میخواستم بگم که یه چیزایی لازم دارم ؛ اگه میشه بگیری. سینی چایی رو روبه‌روم گذاشت . _ باهم میریم خرید ! _ باهم ؟ _ آره ، هروقت حال داشتی بگو بریم . ناچار قبول کردم ، پس باید ببینم چی برای پختن کیک نداریم اونارو بخرم . البته همراه با این وسایل باید چیزای دیگه هم بنویسم یه وقت شک نکنه . برای وسایل تزئینی از وحیده کمک میگیرم و باهمدیگه اینجارو تزئین میکنیم ! با بشکن حامد به خودم اومدم. نگاهم رو بهش دوختم : _ چیشده؟ _ چرا هرچی صدات میکنم نمیشنوی؟ _ داشتم فکر میکردم چی‌ بنویسم تو لیست ! متعجب گفت : _ دوباره !؟؟ خدایا چی بگم بهش شک نکنه . با کلافه‌گی ساختگی گفتم : _ آره خب ، من اولین باره واسه ی یه خونه دارم خرید میکنم ! _ راضیه اگه انقدر فکرت درگیر شده میخوای نریم؟ بگو چی لازم داری برم بگیرم . _ ای بابا ، دلیلشُ که بهت گفتم . تسلیم از حرفم گفت: _ خیله‌خب ، میگم شنیدی چی گفتم؟ _ نه ... چی گفتی؟ _ گفتم فردا بریم ببینیم وضعیت‌ِ کارای دانشگاهت چجوریه ، بریم درست کنیم ! _ باشه . اگه هستی بریم °•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپییی خیررر