🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_بیست_نهم
_ اگه خیلی دوست داری بدونی بهت میگم.
منتظر نگاهش کردم .
گفت : _ اسمش پگاهِ
سکوت کردم و نگاهم رو به میز دوختم ،
خیلی دوست دارم ببینم کی بوده که به مراجِ
حامد خوش نیومده .
متوجه ی تویِفکر رفتن من که شد ،
بلافاصله برایِ شکستِ سکوت گفت:
_ حالا برو چایی بیار ، باهم بخوریم .
برایِ اطمینانش لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم.
دوباره به فکر تولد و تشکری که قراره براش تدارک ببینم افتادم .
با صدای نسبتا بلندی گفتم :
_ آقا حامد ...
_ چرا داد میزنی؟
صدای حامد از پشتِ سرم باعث شد بترسم و لیوانی که توش چایی ریخته بودم روی زخمِ
قبلیم ریخت و دوباره پاهام سوخت .
ایندفعه شدتش بخواطرِ باندی که حامد بسته بود،کم بود و انگار اصلا سوختگی نداشتم.
فقط دردی برای افتادن لیوان توی پام ایجاد شد.
حامد هول شده گفت:
_ خوبی راض..رویا ؟
_ خوبم اتفاقی نیوفتاد!
ماساژی برای آروم تر کردن پام کردم و ادامه دادم:
_ راستی ... من ، با راضیه راحت ترم .
لبخندی زد و دستش رو روی چشمهاش گذاشت:
_ چشم.
کمک کرد تا بایستم ، روی مبل نشستم.
حامد همونطور که چایی میریخت گفت:
_ راستی چی میخواستی بگی؟
_ میخواستم بگم که یه چیزایی لازم دارم ؛ اگه میشه بگیری.
سینی چایی رو روبهروم گذاشت .
_ باهم میریم خرید !
_ باهم ؟
_ آره ، هروقت حال داشتی بگو بریم .
ناچار قبول کردم ، پس باید ببینم چی برای پختن کیک نداریم اونارو بخرم .
البته همراه با این وسایل باید چیزای دیگه هم بنویسم یه وقت شک نکنه .
برای وسایل تزئینی از وحیده کمک میگیرم و
باهمدیگه اینجارو تزئین میکنیم !
با بشکن حامد به خودم اومدم.
نگاهم رو بهش دوختم :
_ چیشده؟
_ چرا هرچی صدات میکنم نمیشنوی؟
_ داشتم فکر میکردم چی بنویسم تو لیست !
متعجب گفت :
_ دوباره !؟؟
خدایا چی بگم بهش شک نکنه .
با کلافهگی ساختگی گفتم :
_ آره خب ، من اولین باره واسه ی
یه خونه دارم خرید میکنم !
_ راضیه اگه انقدر فکرت درگیر شده میخوای نریم؟ بگو چی لازم داری برم بگیرم .
_ ای بابا ، دلیلشُ که بهت گفتم .
تسلیم از حرفم گفت:
_ خیلهخب ، میگم شنیدی چی گفتم؟
_ نه ... چی گفتی؟
_ گفتم فردا بریم ببینیم وضعیتِ کارای دانشگاهت چجوریه ، بریم درست کنیم !
_ باشه . اگه هستی بریم
°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپییی خیررر