🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_بیست_هشتم
عصبی گفتم :
_ موضوعِ من الان خدا نیست ، شمایید که
بیخودی تهمتِ ناروا میزنین !
کلافه گفت :
_ باشه من تهمتِ ناروا زدم معذرت میخوام ،
ولی شماهم تهمت زدین !
ناباورانه گفتم :
_ کِی !؟
_ همین چنددقیقه ی پیش !
_ من چه تهمتی زدم .
نوچی کرد و گفت :
_ از کدوم دخترا حرف میزدین ؟
خنده ی تمسخر باری تحویلش دادم و گفتم:
_ همونایی که تا من و تو رو باهم دیدن سریع از
کنارشون رد شدیم ، که خدای نکرده کِیس های
بعدی رو از دست ندین ...
البته کارِ خوبی هم کردین .
_ راضیه داری اشتباه ...
حرفش رو قطع کردم :
_ اسم من رویاست آقا حامد ، لطفا با اسمِ واقعیم من رو صدا کنین .
خونسرد و با آرامش گفت:
_ چشم رویا خانم . گفتم که اشتباه میکنین.
لطفا بشینید واستون توضیح بدم.
آرامشش من رو هم آروم کرد و کنارش بدون فاصله نشستم.
نفس سنگینی کشید و گفت:
_ من یه جوان بیست ساله که ،
کار داشت ، خونه داشت ، زندگی داشت
هیئت میرفت و کلا یه به قول خودتون کیس خوبی برایِ دخترایِ شونزده ساله بودم !
من سرم به کار خودم بود ، اون زمان یادمه برای پایان نامه دست به هرکاری زدم ... البته نه هرکاری ،، منظورم اینه که خودم رو به آب و آتیش زدم تا پایان نامهم رو بنویسم و قبول بشم.
یکی از اون کارها که هنوزم پشیمونم ، مصاحبه با همون دخترها بود .
با یکی از اونها از قبل آشنا بودم ، همسایه بودیم !
نمیدونم شاید برای اینکه من اول از اون مصاحبه ی کاری گرفتم انقدر به خودش امیدوار شده بود و بین دوستانش ، شایعه کرده بود که این پسره از من خوشش میاد !
به ولله که حتی یکبار هم باهاش چشم تو چشم نشدم . نمیدونم این اراجیف رو چجوری از خودش ساخته بود و پخش کرده بود ، جوری پخش شد که کل محل درجریان شایعه قرار گرفتن.
من فقط برای اینکه آبرویِ اون دختر نره رفتم خواستگاریش و ازش خواستم جواب رد بده و
همونطور که توی محل شایعه پخش کرده ، همه جا پخش کنه که خودش به من جواب رد داده و
هیچ جوره به هم نمیایم !
گفت دوست دارم و...
حامد نگاهی به من انداخا و بقیه ی حرفش رو قورت داد. دوباره ادامه داد:
_ خلاصه ... هرچی اصرار کردم که نکن آبروی خودت در خطره گوش نکرد .
به همه گفت حامد اومده خواستگاریم و قراره
بهش جواب مثبت بدم .
این اخبار مثل بمب میترکید و هرکس و ناکسی که بهمن میرسید تبریک میگفت !
صبرم لبریز شده بود تا حدی که
چندباری هم با دختره دعوا کردم .
افسرده شده بودم ، آبرو واسم نمونده بود !
دیگه از خونه بیرون نمیرفتم ...
راضی..رویا ، دوماه تو خونه مونده بودم .
تا اینکه وحیده و حمیده نجاتم دادن،
وقتی ماجرا رو فهمیدن ، تمام اون شایعه هارو
پایمال کردن ... همونطور که خبرِ خواستگاری
پخش شده بود ، خبر هرزگی اون دختر هم
پخش شده بود !
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ چرا هرزگی ؟ اون عاشق بود ...
بعدم مثل خودت بود ! هیئتی ...
حرفم رو قطع کرد:
_ نه ، اون مثل من نبود ،
مکثی کرد و سربهزیر گفت:
_ اون مثل تو نبود ...
یعنی ، به زور چادر میپوشید ، فقط برای دیدن من میومد مسجد و هیئت ، یهکارایی میکرد که
آدم شک میکرد این دختر مذهبیِ !
_ چیکار ؟
_ بلند بلند ، توی حیاط مسجد فقطهم وقتی که
پسرایِ مسجد درحال کارکردن بودن نوحه میخوند ... یا فقط برای جلب توجه عشوه میمومد و میخندید ... به نظرم اینکارهارو الان
جلوی نامحرم میکنه برای شوهرش چیزی نمیتونه که بزاره !
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ بعد از اینکه همه فهمیدن تقصیرِ من نیست ،
ولی با این حال ناخواسته اسم هامون روی هم نشسته بود ، خیلی ها اومدن بهم گفتن که حالا برو ازدواج کن مثل همین حاج خانم ، که هفت سال گذشته و هنوز ول نمیکنه ... ولی من نمیتونستم... نمیتونستم با یه همچین دختری ازدواج کنم ، اون به علاوه ی اینکه من رو
افسرده کرده بود ، توی پایان نامهم هم تاثیر گذاشته بود و من به سختی تونستم پایان نامه رو تحویل بدم و پاس بشم !
ادامه داد:
_ ولی رویا ، من قضیه ی دانشگاه رو جدی گفتم
نه برای حرفِ بقیه ، برای خودت که اینجا تنها میمونی ... خواهش میکنم ، برو دانشگاه.
بدون توجه به حرفش گفتم:
_ اسم دختره چیه؟
_ اول قول بده میری دانشگاه تا اسمش رو بهت بگم ...
_ خیلی بدجنسی !
ناباورانه و به شوخی گفت :
_ من؟
_ چرا از کنجکاویم سوءاستفاده میکنی ؟
خندید و گفت :
_ همینی که هست ، میری دانشگاه؟
کلافه گفتم:
_ میرم...حالا بگو .
انگار که توی این نبرد پیروز شده باشه ، گفت:
_ خب .. اسمش ... ای بابا یادم رفت .
مشت محکمی به بازوش زدم که از درد صورتش جمع شد ، گفتم:
_ اگه نگی ، کتکِ بعدی ، گاز هست .
به حالت تسلیم دستهاش رو بالا آورد:
_ نه نه تسلیمم ، گاز نگیری !
_ بگو دیگه .
_ چرا انقدر برات مهمه؟
_میخوام ببینم این کدوم علافیِ که
هفت سال برای کسی که دوسش نداره صبر کرده!
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نباشهها