eitaa logo
یادگاری .‌.. !
444 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 عصبی گفتم : _ موضوعِ من الان خدا نیست ، شمایید که بیخودی تهمتِ ناروا میزنین ! کلافه گفت : _ باشه من تهمتِ ناروا زدم معذرت میخوام ، ولی شماهم تهمت زدین ! ناباورانه گفتم : _ کِی !؟ _ همین چنددقیقه ی پیش ! _ من چه تهمتی زدم . نوچی کرد و گفت : _ از کدوم دخترا حرف میزدین ؟ خنده ی تمسخر باری تحویلش دادم و گفتم: _ همونایی که تا من و تو رو باهم دیدن سریع از کنارشون رد شدیم ، که خدای نکرده کِیس های بعدی رو از دست ندین ... البته کارِ خوبی هم کردین . _ راضیه داری اشتباه ... حرفش رو قطع کردم : _ اسم من رویاست آقا حامد ، لطفا با اسمِ واقعیم من رو صدا کنین . خونسرد و با آرامش گفت: _ چشم رویا خانم . گفتم که اشتباه میکنین. لطفا بشینید واستون توضیح بدم. آرامشش من رو هم آروم کرد و کنارش بدون فاصله نشستم‌. نفس سنگینی کشید و گفت: _ من یه جوان بیست ساله که ، کار داشت ، خونه داشت ، زندگی داشت هیئت میرفت و کلا یه به قول خودتون کیس خوبی برایِ دخترایِ شونزده ساله بودم ! من سرم به کار خودم بود ، اون زمان یادمه برای پایان نامه دست به هرکاری زدم ... البته نه هرکاری ،، منظورم اینه که خودم رو به آب و آتیش زدم تا پایان نامه‌م رو بنویسم و قبول بشم. یکی از اون کارها که هنوزم پشیمونم ، مصاحبه با همون دخترها بود . با یکی از اونها از قبل آشنا بودم ، همسایه بودیم ! نمیدونم شاید برای اینکه من اول از اون مصاحبه ی کاری گرفتم انقدر به خودش امیدوار شده بود و بین دوستانش ، شایعه کرده بود که این پسره از من خوشش میاد ! به ولله که حتی یکبار هم باهاش چشم تو چشم نشدم . نمیدونم این اراجیف رو چجوری از خودش ساخته بود و پخش کرده بود ، جوری پخش شد که کل محل درجریان شایعه قرار گرفتن. من فقط برای اینکه آبرویِ اون دختر نره رفتم خواستگاریش و ازش خواستم جواب رد بده و همونطور که توی محل شایعه پخش کرده ، همه جا پخش کنه که خودش به من جواب رد داده و هیچ جوره به هم نمیایم ! گفت دوست دارم و... حامد نگاهی به من انداخا و بقیه ی حرفش رو قورت داد. دوباره ادامه داد: _ خلاصه ... هرچی اصرار کردم که نکن آبروی خودت در خطره گوش نکرد . به همه گفت حامد اومده خواستگاریم و قراره بهش جواب مثبت بدم . این اخبار مثل بمب میترکید و هرکس و ناکسی که به‌من میرسید تبریک میگفت ! صبرم لبریز شده بود تا حدی که چندباری هم با دختره دعوا کردم . افسرده شده بودم ، آبرو واسم نمونده بود ! دیگه از خونه بیرون نمیرفتم ... راضی..رویا ، دوماه تو خونه مونده بودم . تا اینکه وحیده و حمیده نجاتم دادن، وقتی ماجرا رو فهمیدن ، تمام اون شایعه هارو پایمال کردن .‌.. همونطور که خبرِ خواستگاری پخش شده بود ، خبر هرزگی اون دختر هم پخش شده بود ! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _ چرا هرزگی ؟ اون عاشق بود ... بعدم مثل خودت بود ! هیئتی ... حرفم رو قطع کرد: _ نه ، اون مثل من نبود ، مکثی کرد و سربه‌زیر گفت: _ اون مثل تو نبود ... یعنی ، به زور چادر میپوشید ، فقط برای دیدن من میومد مسجد و هیئت ، یه‌کارایی میکرد که آدم شک میکرد این دختر مذهبیِ ! _ چیکار ؟ _ بلند بلند ، توی حیاط مسجد فقط‌هم وقتی که پسرایِ مسجد درحال کارکردن بودن نوحه میخوند ... یا فقط برای جلب توجه عشوه میمومد و میخندید ... به نظرم این‌کارهارو الان جلوی نامحرم میکنه برای شوهرش چیزی نمیتونه که بزاره ! نفس عمیقی کشید و گفت : _ بعد از اینکه همه فهمیدن تقصیرِ من نیست ، ولی با این حال ناخواسته اسم هامون روی هم نشسته بود ، خیلی ها اومدن بهم گفتن که حالا برو ازدواج کن مثل همین حاج خانم ، که هفت سال گذشته و هنوز ول نمیکنه ... ولی من نمیتونستم... نمیتونستم با یه همچین دختری ازدواج کنم ، اون به علاوه ی اینکه من رو افسرده کرده بود ، توی پایان نامه‌م هم تاثیر گذاشته بود و من به سختی تونستم پایان نامه رو تحویل بدم و پاس بشم ! ادامه داد: _ ولی رویا ، من قضیه ی دانشگاه رو جدی گفتم نه برای حرفِ بقیه ، برای خودت که اینجا تنها میمونی ... خواهش میکنم ، برو دانشگاه. بدون توجه به حرفش گفتم: _ اسم دختره چیه؟ _ اول قول بده میری دانشگاه تا اسمش رو بهت بگم ... _ خیلی بدجنسی ! ناباورانه و به شوخی گفت : _ من؟ _ چرا از کنجکاویم سوءاستفاده میکنی ؟ خندید و گفت : _ همینی که هست ، میری دانشگاه؟ کلافه گفتم: _ میرم...حالا بگو . انگار که توی این نبرد پیروز شده باشه ، گفت: _ خب .. اسمش ... ای بابا یادم رفت . مشت محکمی به بازوش زدم که از درد صورتش جمع شد ، گفتم: _ اگه نگی ، کتکِ بعدی ، گاز هست . به حالت تسلیم دستهاش رو بالا آورد: _ نه نه تسلیمم ، گاز نگیری ! _ بگو دیگه . _ چرا انقدر برات مهمه؟ _میخوام ببینم این کدوم علافیِ که هفت سال برای کسی که دوسش نداره صبر کرده! °•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نباشه‌ها