🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_بیست_یکم
از خدا خواسته قبول کرد .
حامد ایندفعه توی آشپزخونه وضو گرفت ،
دقیق بررسی کردم چجوری وضو میگیره تا اگه اشتباهی داشتم اصلاح کنم .
متوجه ی نگاهم شد ، نگاهم رو دزدیدم و به گوشیم دادم .
بعد از اینکه وضو گرفتنش تموم شد ،
به سمتم اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد.
_ بیا کمکت کنم آماده بشی ، با این دردی که تو داری فکر نکنم به تنهایی بتونی آماده بشی.
همراهش شدم ، چاره ای هم نداشتم قاعدتا ؛
کمکم کرد تا وضو بگیرم ، البته من در اختیار کاملِ حامد بودم و بی اختیار بودم در قبالِ خودم.
لباس هام رو به کمکِ حامد پوشیدم ،
مثل همیشه حامد روسری رو برام بست .
باید یه بار ازش یاد بگیرم که دیگه اینجوری
معذب نشم !
بلاخره از خونه بیرون اومدیم .
بخواطر پاهام ، حامد جوری دستهامو گرفته بود که یه وقت نیوفتم .
توی کوچه خانمِ چادری خندان به سمتِ من
و حامد اومد و گفت :
_ به به سلام پسرم .
حامد مودبانه سلام داد و گفت :
_ سلام مادر جان ، خوب هستید ؟
با لبخند نگاهش رو به من دوخت .
هول شدم و سلامِ آرومی گفتم ، اونم با لبخند جوابم رو داد .
خانمِ چادری گفت :
_ مزدوج شدی دیگه خبری از ما نمیگیری پسر...
حامد نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
_ من شرمندم حاج خانم ، آخه یکم اول زندگی درگیریم .
_ آره پسرم میدونم ، حالا چرا انقدر بی سروصدا و یواشکی ؟
_ چی یواشکی حاج خانم ؟
_ ازدواجتونو میگم ... برای کار همیشه میای این خونه با سر و صدا میای ، با خنده و بازی با بچه ها میای ، حالا که مزدوج شدی تغییر کرده همه چیز یا میخوای جلوی خانمت کم نیاری ؟
لبخند ظاهری زدم و به حامد نگاه کردم .
حامد هم نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
_ نه حاج خانم ، همسرم همه کارهام ُ دیده
نیازی به انجام ندادنش نیست !
_ الهی به پایِ هم پیر شین.
خودم خیلی دلم میخواست واست آستین بالا بزنم ولی خب انگار خودت دلت یه جا گیر بوده ! قسمت این بوده مادر ...
دارین میاین مسجد ؟
_ آره حاج خانم .
_ باشه پسرم منم دارم میام ، فقط با این همسایه میخوام یکم صحبت کنم شما برین منم پشت سرتون میام .
_ باشه چشم .
خداحافظی کردیم و از حاج خانم جدا شدیم.
حامد بی مقدمه گفت :
_ حاج خانم ، توی این محله همسایه ی ماست. باهاشون آشنا شدیم . البته بیشتر شبیهِ بهپا بود . چون یه پسر مجرد توی یه خونه ساعتها باید کار کنه و اگه کار خطایی ازش سر بزنه باید یکی باشه که به خانوادش خبر بده تا یه وقت از راهِ راست خارج نشه .
لبخندی از صحبتهاش روی لبهام نشست .
ادامه داد :
_ ایشون لطف داشتن ، همش میگفتن که دوست دارم عروستُ خودم انتخاب کنم ...
برای همین این حرفُ زد ، یه وقت ناراحت نشی .
سوالی نگاهش کردم و گفتم :
_ چرا باید ناراحت بشم ؟
_ برای حرفهایی که زد .
_ مهم نیست ، ناراحتی هم نداره ؛ ان شاءالله به زودی همه چیز تموم میشه ، حاج خانم هم به آرزوشون میرسن .
اخم کمرنگی وسطِ پیشونیش نشست ،
جلوی در مسجد ایستادیم تا حاج خانم بیاد .
تک سرفه ای کرد و گفت :
_ ولی هیچی برای من تموم نمیشه !
اخم های اون باز شد ولی من بعد از چند ثانیه بهت ، اخم کردم ؛ خواستم چیزی بگم که حاج خانم رسید !
با خنده گفت :
_ دستهای همدیگه رو نمیخواین ول کنین ؟
رسیدین ها ...
دستم رو از توی دستش با شتاب کشیدم .
همین کارم باعث از دست رفتن تعادلم و
درد پاهام شد ؛ حامد وضعیتم رو که دید دوباره دستم رو گرفت ، ایندفعه هرچقدر تقلا کردم که رها بشم نشد .
دستهامو به طرف حاج خانم برد و گفت :
_ یه کسالتی برای همسرم پیش اومده ، اگه بتونین کمکش کنین بره بالا .
_ باشه پسرم خیالت راحت .
جلوی در مسجد از هم جدا شدیم .
ذهنم کاملا درگیرِ حامد شده بود و از اطرافیانم غافل بودم .
حاج خانم پرسید :
_ خب اسمت چیه دخترم ؟
_ راضیه هستم ...
_ به به راضیه خانم ؛ چندسالته ؟
_ بیست و ...
قدقامتِ صلاهِ مکبر ، حرف هامون رو نصفه گذاشت . هردو از جا بلند شدیم .
حاج خانم گفت :
_ بگردم این پسرمُ ، یه عروس خوشگل گذاشته تو دامن خودش ، بعد از نماز بگو چجوری باهم دیگه آشنا شدین ؟
حرفش رو با تکبیرِ نمازم بی پاسخ گذاشتم.
باید به فکرِ جایی باشم که شبها راحت بخوابم ... دیگه توی اون خونه امنیت ندارم !
°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ،،،خیرر