eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 از خدا خواسته قبول کرد . حامد ایندفعه توی آشپزخونه وضو گرفت ، دقیق بررسی کردم چجوری وضو میگیره تا اگه اشتباهی داشتم اصلاح کنم . متوجه ی نگاهم شد ، نگاهم رو دزدیدم و به گوشیم دادم . بعد از اینکه وضو گرفتنش تموم شد ، به سمتم اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد. _ بیا کمکت کنم آماده بشی ، با این دردی که تو داری فکر نکنم به تنهایی بتونی آماده بشی. همراهش شدم ، چاره ای هم نداشتم قاعدتا ؛ کمکم کرد تا وضو بگیرم ، البته من در اختیار کاملِ حامد بودم و بی اختیار بودم در قبالِ خودم‌. لباس هام رو به کمکِ حامد پوشیدم ، مثل همیشه حامد روسری رو برام بست . باید یه بار ازش یاد بگیرم که دیگه اینجوری معذب نشم ! بلاخره از خونه بیرون اومدیم . بخواطر پاهام ، حامد جوری دستهامو گرفته بود که یه وقت نیوفتم . توی کوچه خانمِ چادری خندان به سمتِ من و حامد اومد و گفت : _ به به سلام پسرم . حامد مودبانه سلام داد و گفت : _ سلام مادر جان ، خوب هستید ؟ با لبخند نگاهش رو به من دوخت ‌. هول شدم و سلامِ آرومی گفتم ، اونم با لبخند جوابم رو داد . خانمِ چادری گفت : _ مزدوج شدی دیگه خبری از ما نمیگیری پسر... حامد نیم نگاهی به من انداخت و گفت : _ من شرمندم حاج خانم ، آخه یکم اول زندگی درگیریم . _ آره پسرم میدونم ، حالا چرا انقدر بی سروصدا و یواشکی ؟ _ چی یواشکی حاج خانم ؟ _ ازدواجتونو میگم ... برای کار همیشه میای این خونه با سر و صدا میای ، با خنده و بازی با بچه ها میای ، حالا که مزدوج شدی تغییر کرده همه چیز یا میخوای جلوی خانمت کم نیاری ؟ لبخند ظاهری زدم و به حامد نگاه کردم . حامد هم نیم نگاهی به من انداخت و گفت : _ نه حاج خانم ، همسرم همه کارهام ُ دیده نیازی به انجام ندادنش نیست ! _ الهی به پایِ هم پیر شین. خودم خیلی دلم میخواست واست آستین بالا بزنم ولی خب انگار خودت دلت یه جا گیر بوده ! قسمت این بوده مادر ... دارین میاین مسجد ؟ _ آره حاج خانم . _ باشه پسرم منم دارم میام ، فقط با این همسایه میخوام یکم صحبت کنم شما برین منم پشت سرتون میام . _ باشه چشم . خداحافظی کردیم و از حاج خانم جدا شدیم. حامد بی مقدمه گفت : _ حاج خانم ، توی این محله همسایه ی ماست. باهاشون آشنا شدیم . البته بیشتر شبیهِ به‌پا بود ‌‌. چون یه پسر مجرد توی یه خونه ساعت‌ها باید کار کنه و اگه کار خطایی ازش سر بزنه باید یکی باشه که به خانوادش خبر بده تا یه وقت از راهِ راست خارج نشه . لبخندی از صحبتهاش روی لبهام نشست . ادامه داد : _ ایشون لطف داشتن ، همش میگفتن که دوست دارم عروستُ خودم انتخاب کنم ... برای همین این حرفُ زد ، یه وقت ناراحت نشی . سوالی نگاهش کردم و گفتم : _ چرا باید ناراحت بشم ؟ _ برای حرفهایی که زد ‌. _ مهم نیست ، ناراحتی هم نداره ؛ ان شاءالله به زودی همه چیز تموم میشه ، حاج خانم هم به آرزوشون میرسن . اخم کمرنگی وسطِ پیشونیش نشست ، جلوی در مسجد ایستادیم تا حاج خانم بیاد . تک سرفه ای کرد و گفت : _ ولی هیچی برای من تموم نمیشه ! اخم های اون باز شد ولی من بعد از چند ثانیه بهت ، اخم کردم ؛ خواستم چیزی بگم که حاج خانم رسید ! با خنده گفت : _ دستهای همدیگه رو نمیخواین ول کنین ؟ رسیدین ها ... دستم رو از توی دستش با شتاب کشیدم . همین کارم باعث از دست رفتن تعادلم و درد پاهام شد ؛ حامد وضعیتم رو که دید دوباره دستم رو گرفت ، ایندفعه هرچقدر تقلا کردم که رها بشم نشد . دستهامو به طرف حاج خانم برد و گفت : _ یه کسالتی برای همسرم پیش اومده ، اگه بتونین کمکش کنین بره بالا . _ باشه پسرم خیالت راحت . جلوی در مسجد از هم جدا شدیم . ذهنم کاملا درگیر‌ِ حامد شده بود و از اطرافیانم غافل بودم . حاج خانم پرسید : _ خب اسمت چیه دخترم ؟ _ راضیه هستم ... _ به به راضیه خانم ؛ چندسالته ؟ _ بیست و ... قدقامتِ صلاهِ مکبر ، حرف هامون رو نصفه گذاشت . هردو از جا بلند شدیم . حاج خانم گفت : _ بگردم این پسرمُ ، یه عروس خوشگل گذاشته تو دامن خودش ، بعد از نماز بگو چجوری باهم دیگه آشنا شدین ؟ حرفش رو با تکبیرِ نمازم بی پاسخ گذاشتم. باید به فکرِ جایی باشم که شب‌ها راحت بخوابم ‌... دیگه توی اون خونه امنیت ندارم ! °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ،،،خیرر