eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ42 #ᴊᴇʟᴅ4 ••سارا•• _الو سلام عطیه جان خوبی؟ _سلام بله ممنون؛ شما؟ _سارا هستم _آها..سلام سارا خانم! ببخشید نشناختم.. _نه خواهش میکنم،راستش زنگ زدم شما و همسرتون رو به مراسم عقدم دعوت کنم اول کمی سکوت کرد بعد با خوشحالی گفت: _عزیزم..چقدر خوب ! خیلی خوشحال شدم بعد با تردید ادامه داد: _میگم حالا این داماد خوشبخت کیه‌؟ میدونم تردیدش واسه ی چیه.. با صدای آرومی گفتم‌: _آقا سعید! این دفعه موج خوشحالی صداش از صدای قبل بیشتر شد: _عزیزم..خیلی خیلی خوشحال شدم؛ان شاءالله خوشبخت بشین لبخندی زدم و ازش تشکر کردم،بعد از حرفهای روزمره و بازهم تبریکات زیاد، خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد ! به لیستم نگاهی انداختم اسم دایی خیلی خودنمایی میکرد! ازش بدم میاد.. اگه به خاطر اون نبود الان خیلی وقت بود با سعید نامزد کرده بودم ! اگرم از دستش فرار نکرده بودم هیچوقت پیش سعید برنمیگشتم.. اسمش رو محکم خط زدم و دستامو روی سرم گذاشتم. دلم میخواد دیگه به اتفاقات گذشته فکر نکنم ! اشکی که در حال ریزش بود رو قبل از ریختن پاک کردم و لبخند زدم: _خوبیش اینه که به هر سختی بود به هم رسیدیم دوباره نگاهی به لیست انداختم. _فقط اسرا و آقا رسول، دیگه... آقا داوود و اسما خانم و پدرش موندن! اول به اسرا زنگ زدم. صدای گرفته ی اسرا از پشت تلفن اومد: _الو؟ با نگرانی گفتم: _سلام اسرا خوبی؟ سارا هستم..چرا صدات گرفته؟ _سلام سارا جان قربونت تو خوبی؟ یکم حالم بد شده از صبح به شوخی گفتم: _نکنه بچه ای تو راهه؟ _نه بابا بچه چیه!؟ یکم سرم درد میکنه.. _آها فکر کردم چون عطیه داره بچه دار میشه توهم میخوای یه دختر یا پسر دایی برای بچه ی عطیه بیاری تنها نباشه! خندید و گفت‌: _اگرم بخوآم بچه دار بشم فقط قصدم اینه که عطی عمه بشه! با کلی شوخی و خنده بلاخره گفتم: _اسرا عزیزم میخواستم برای جشن عقدمون دعوتت کنم.. اسرا با همون ذوق ‌عطیه گفت: _الهییی عزیزم خیلی خوشحال شدم..حالا این داماد خوشبخت کیه؟ با تعجب گفتم: _اسرا اگه تو و عطیه رو نمیشناختم فکر میکردم دوقلویین! _چرا مگه? _دقیقا همین حرفهارو عطیه زد! با همون صدای خنده ی نازکش گفت: _عطی از من یاد گرفته ها..الهی دورش بگردم از حرفهاش خندم گرفته بود. اسرا گفت: _حالا داماد کیه سارا خانم از زیرش در نرو بگو! با خجالت گفتم: _سعید..! _به به مبارکه... اسراهم کلی تبریک گفت و بعد به صحبتهامون خاتمه دادیم! _خب..حالا مونده اسما! شمارشو گرفتم..بعد از خوردن چند بوق ناامید شدم؛خواستم تماس رو قطع کنم که اسما جواب داد: _بله؟ از صداهای اطراف میشد فهمید یه جای شلوغیه. _سلام عزیزم..سارام _سلام سارا جان؛ببین من الان یه جاییم بعدا بهت زنگ میزنم _آها باشه عزیزم ببخشید مزاحمت شدم. خداحافظی کرد و قطع کرد. پس به سعید زنگ بزنم تا به آقا داوود بگه. شماره ی سعید رو گرفتم و منتظر جوابش شدم. _جانم؟ با شنیدن صداش قلبم تند تند زد و دستهام از استرس یخ کرد. _الو سلام! _سلام..جان کاری داشتی؟ _امم..نه فقط میخواستم بگم که به اقا داوود بگین مراسم عقدمون بیان، چون اسما یه جایی بود نمیتونست حرف بزنه! _چشم ! صدای آقا رسول از اونطرف خط اومد: _بفرما از همین حالا داری دل دختره رو با جان و چشم و اینا میبری...آقا محمد من هی میگم این زن ذلیله شما باور نمیکنین..به قیافه ی جدیش نگا نکنینا! سعید خیلی سریع گفت: _سارا خانم چیزی لازم ندارین؟ _نه نه برو به کارت برس خداحافظ منتظر خداحافظیش نشدم و تماس رو قطع کردم..گوشی رو روی قلبم گذاشتم و نفس سنگینی کشیدم! نمیدونم این استرس واسه ی چیه ! چند هفته ی دیگه قراره باهم نامزد بشیم ولی من هنوز بهش عادت نکردم ... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ رسوللل دیگه خیلییی کرمم داره ها😐🤣(هیی مث من و ابجیمه😔😐) آره خلاصه این شما و این عقد سعید و سارا ... دیگه رفتن سر خونه زندگیشون🙂😍😂 نویسنده: ارباب قلم @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتهای قرن ۱۳۰۰ خورشیدی VS انتهای قرن ۱۴۰۰ خورشیدی 😍😍
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ43 #ᴊᴇʟᴅ4 ••سعید•• _رسول چیکارش داری؟ ! توهم دوران نامزدیت زن ذلیل بودیا ... من و فرشید بهت زده به آقا محمد نگاه کردیم! اما رسول و داوود همچنان مشغول کار بودن و انگار نه انگار آقا محمد حرف زده! _رسوول! توهم شنیدی؟ _چیو؟ _صدای آقا محمدو دیگه! رسول و داوود نگاه مشکوکی بهمون انداختن.. داوود با خنده گفت: _خب..چی میگفت؟ _میگفت سعیدو اذیت نکنین! رسول خندید و گفت: _آها از اون لحاظ! حرف دلشو شنیدی پس! _نه به خدا خودش حرف زد! فرشیدم شنید،مگه نه فرشید؟ فرشید حرفم رو با سر تایید کرد،انگار قدرت تکلمشو از دست داده بود! رسول و داوود دوباره خندیدن و جوری که انگار داریم سر به سرشون میزاریم مشغول به کار شدن.. آقا محمد نزدیک فرشید شد و گفت: _فرشید چرا رنگت پریده؟ هیچکدوم جواب نمیدادیم...بشدت بهت زده شده بودیم! _یا موسی ابن جعفر..! _فرشید بگو که توهم میشنوی صداشو! _منم دارم صداشو داداش.. _میگم ما دیوانه شدیم؟ _یا ما دیوانه شدیم یا این دوتا کر شدن صداشو نمیشنون! نشستم روی صندلی تا یکم فکر کنم ببینم چیشده.. فرشید دم گوشم آروم گفت: _سعید فکر کنم دارن سرکارمون میزارنا! نگاهی به چهره های هرسه تاشون انداختم.. لبخند ریزی روی صورتاشون دیده میشد! _ای نامردا ! بغض کرده بودم،یعنی خواب نمیدیدم ؟ کنترلمو از دست دادم ، بلند شدم و به سمت آقا محمد رفتم..مثل بچه های ۴ ساله که باباشونو پیدا کردن تو بغل آقا محمد گریه میکردم! رسول هنوز دست از اذیت کردن برنداشته بود گفت: _سعید چیشده؟ جوابشو ندادم که داوود ادامه داد: _سعید جان خیال میکردی که صحبت میکنه ! واقعا که صحبت... حرفش رو قطع کردم: _خیالشم قشنگه..! فرشید گفت: _مچتونو گرفتیم اکیپ اذیت کن! همشون خندیدن و من در عالم گریه و خنده فقط خداروشکر میکردم...از بغل آقا محمد بیرون اومدم که گفت: _ناسلامتی چند وقت دیگه عقدته ها! کمتر گریه کن آقا سعید! اشکهامو پاک کردم..واقعا نمیدونم چرا اینجوری گریه میکردم،شاید حامیم رو از دست داده بودم و الان که اومده پیشم از شدت ذوق گریه میکنم..شایدم بخواطر رنج و دوری هاییه که من کشیدم و بغل آقا محمد فقط یه بهانه بود برای گریه کردن.. بلاخره هرچی بود خیلی خوب بود! فرشیدهم آقا محمد رو بغل گرفت و چیزی دم گوشش گفت. مشغول به کار شدیم و مدارک لازم رو برای محاکمه گروه مافیا آماده کردیم.. همه چیز به فردا بستگی داشت! 《چند هفته بعد ! 》 _عروس خانم برای بار سوم میپرسم آیا بنده وکیلم؟! سارا همونطور که دستهاش روی صفحات قرآن میلرزید، با صدای آرومی گفت: _بله.. پارچه ی سفید رو که چندنفر روی سرمون گرفته بودن؛و یک نفر هم قند هارو بهمدیگه میسابید برداشتن . صدای کل و سوت قطع شد. و فقط صدای بله گفتن سارا بود که توی گوشم میپیچید.. با صدای رسول به خودم اومدم: _دوماد زیر لفظی میخواد ! و بعد همه زدن زیر خنده.. سارا هم لبخند ریزی زد و گفت: _بله رو بگو ! هول شدم و سریع گفتم: _بله.. صدای سوت و کل و دست زدن دوباره بلند شد. مادرم اومد و دستم رو توی دست سارا گذاشت و پر بغض گفت: _ان شاءالله خوشبخت بشین. و بعد هردومونو بغل کرد و نشست. بعد از یه پذیرایی در سالن باز شد و اسما خانم وارد شد. داوود همونطور بهت زده به اسما نگاه میکرد! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده: ارباب قلم@roomanzibaee
بسم الله♥️"
عید مبعث رسول اڪرم برهمگان مبارڪ✨🌺
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ♥️
😄💁‍♀ @roomanzibaee~~~