eitaa logo
یادگاری .‌.. !
477 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
ولے‌دوبارھ‌دلم‌میخواد‌بیام‌پیشٺ‌آقا‌:))
امام‌زمآݩم‌ . .❤️ ظهور‌ڪن :))
خواستم ماھ مہمانے خدا ࢪو بھ تمامے شما مسلمانان چنل و حتے خاࢪج از چنل تبࢪیک بگم... پیشاپیش قبول باشھ🍃✨
غروب سیزدہ بدࢪی ڪہ سحࢪش واسھ روزھ پا میشے و صبحش مدࢪسہ داࢪۍ کہ غࢪوب نیسټ😐شامِ غࢪیبآنہ😂 ماه رمضونتون مبارک😍❤️
رمضانِ کریم . .💚
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فدای فرشِ حَرمت شم :)) ...
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ60 #ᴊᴇʟᴅ4 •• اسرا•• قاب روی دیوار رو برداشتم. با دست خاک روش رو گرفتم و به عکس ۵ سالگی امیر حسین و فائزه خیره شدم! رسول سلام نمازش رو خواند و بعد از ذکر گفتن سرش رو به طرف من برگردوند. عیکنش رو برداشت و به طرفم اومد،روی مبل کنارم نشست. میخواست سر صحبت رو باز کنه ولی اول خودم پیش قدم شدم: _انگار همین دیروز بود ! نگاه کن...این عکس ۵ سالگی امیر حسینِ . بچم اون موقع ها بی دغدغه پی بازیش بود؛اما الان چی؟ فقط ذهنش درگیره...درگیرِ دانشگاه و درسش ! تازگیام معلوم نیست چیکار میکنه صبح شنگول میره،شب زدحال برمیگرده. نگاهم رو به صورت رسول دادم. _ببخشید همش حرف میزنم؛انقدر که ذهنم مشغوله... لبخندی زدم و ادامه دادم: _از اول زندگیمون فقط غرغرهامو گوش میکردی...وقتایی که نگران بودم آرومم میکردی! متقابل لبخندی زد ولی بازم حرفی نزد. منم دیگه ادامه ندادم! قاب عکس رو از دستم گرفت و همونطور که نگاهش به قاب بود گفت: _ادامه بده...از نگرانیات بگو ! بگو میخوام بشنوم فقط! نگاهمو به زمین دادم و با شوخی گفتم: _آره دیگه اثرات پیری یه مادر و پدر... نذاشت حرفمو ادامه بدم؛گفت: _هنوز پا به سن نذاشتی داری این حرفا رو میزنی؟ از ته دل خندیدم و گفتم: _حالا چه اصراری داری من‌رو جوون نشون بدی؟ میخواست جوابمو بده که فائزه از پله ها پایین اومد. کیفش رو روی یه دوشش انداخته بود و چادرش رو با یه دست گرفته بود؛پر انرژی سلام کرد و گفت: _سلام به خانواده ی گلم. رسول زیرلب گفت: _انرژیش به تو رفته ها! جلوی خندمو گرفتم و از جا بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. فائزه نگاهی به قاب عکس توی دست باباش داد و گفت: _پس یاد گذشته هارو میکردید نه؟ رسول قاب رو به دست فائزه داد؛فائزه با خنده گفت: _وای اینجارو...امیرحسین چجوری منو بغل گرفته فقط! ۵ ساله بود انقد قوی بود که منو بگیره بغلش!؟ لقمه ی توی دستم رو به سمت فائزه گرفتم: _مگه تو مدرسه نداری دختر؟ _عه مامان جون...مدرسه چیه؟ بگو کلاس،ناسلامتی دبیرستانیم! زیر گوشش آروم گفتم: _خب حالا،نکنه دلت شوهر میخواد ؟ لبش رو به دندون گرفت و به رسول اشاره کرد. بی صدا لب زدم: _نشنید نگران نباش! بوسه ی محکمی به گونه هام وارد کرد و گفت: _خداحافظ خانواده ی گل من! بعد از رفتنش رسول گفت: _اسرا من نگران رفت و آمد فائزه‌ام...دبیرستانش خیلی دوره! الان اول صبح ها امیر میرسونتش اما بعضی وقتها نیستش که... _میگی واسش سرویس بگیریم؟ _آره! _من نمیتونم اعتماد کنم. _من یه دوستی دارم پسرش سرویس داره... صدای در اومد و امیرحسین با صورت آشفته وارد خونه شد. _سلام. هردو با تعجب سلام کردیم. رسول گفت: _چرا نرفته برگشتی بابا؟ _استاد نیومده بود کلاس تشکیل نشد! کاپشن چرم سیاه رنگش رو آویزون کرد و گفت: _با اجازه من یکم کارهام عقب افتاده برم بالا! _برو مامان... حرفم تموم نشده بود که به اتاقش رفت و در رو بست! _رسول من نگران این پسره ام ! الان چرا انقدر آشفته بود؟ لبخند معناداری زد و گفت: _نگران نباش باهاش صحبت میکنم؛بلاخره روزای جوونی منم اینجوری بودم! _انقدر آشفته؟ زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: _آره.یه دوره ای...! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
چقد زود گذشت . . همین چند روز پیش بود آرامش خاصی تو وجودم بود :)) وقتی میرفتم حرم خیلی حالم خوب بود کلا یه حال و هوای خاصی .. کاش همین زودیا بهم بگن : وسایلاتو جمع کن می‌خوایم بریم مشهد :) خلاصه شبتون به قشنگی این عکس ♥️