eitaa logo
یادگاری .‌.. !
473 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صاحب قبر بی نشون :) -سلام مادر...
-یآ‌فاطمه !
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ16 #ᴊᴇʟᴅ4 ••داوود•• رسول با اخم های توهم داخل بخش شد. _باز چیشده رسول؟ _هیچی بابا معلوم نیست این سعید چشه ! _الان کجا رفت؟ _نمیدونم... با داوود مشغول صحبت شدیم که عطیه از اتاق بیرون اومد. عطیه نزدیک تر اومد: _رسول من باید برم...بیرون... _اولا چرا بی اجازه رفتی داخل؟ ثانیا کجا میخایی بری؟ _اولا از دکتر محمد اجازه گرفتم... ثانیا میرم خونه پیش عزیز. _عزیز چرا؟ _میخوام بهش بگم چی شده؟ _عطیه...بهتر نیست که نگی؟؟؟ _ رسوووول تا همین الانم خیلی نگران شده. رسول با بی میلی قبول کرد. بعد از رفتن عطیه رو به رسول گفتم: _منم باید برم! _ ای بابا تو دیگه کجا؟ _برم پیش بچه ها ... از اونموقعی که اومدم اینجا یه سر گوشیم زنگ میخوره که کجایین چیکار میکنین چرا نمیایین...! _خب بگو جایی هستیم! _رسووول... جان من بزار از این بلاتکلیفی در بیایم. خواسته ی منم بزور قبول کرد. سریع تا نظرش عوض نشده سوئیچ رو ازش گرفتم و ماشین‌و روشن کردم و تا خود سایت گاز دادم....فکرم همه جا بود...اینکه دیگه محمدی نمیاد سایت تا هوای داداشاش رو داشته باشه اشکام بارید.. وقتی رسیدم همه ی بچه ها دورم جمع شدن،عصبانی...نگران...کنجکاو...ترس! نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی نشستم! داوود...تو الان مسئولیت بزرگی دستته...خوب از پسش بر بیا! همه نگاهم میکردن،چشم چرخوندم و اسما رو پیدا کردم اونم نگران بود! _بچه ها،ما خیلی سختی هارو پشت سر گذاشتیم... اتفافاتی افتاده که با اینکه خیلی سخت بوده اما بازم ردشون کردیم اینو هم میتونیم پشت سر بزاریم! هیچکس هیچ حرفی نزد همه حالت سوالی نگام میکردن تا حرفهام تموم بشه،یه مکث کردم و ادامه ی جمله رو با بغض گفتم: _فقط این دفعه آقا محمد برای همیشه یا شایدم یه دوره طولانی کنارمون نباشه...! نگاه ها به سمت من بود و من...من دیگه قادر به ادامه دادن نداشتم! _داوود دقیق توضیح بده چیشده؟ اشکای ریزی که چشمهام رو خیس کرده بود رو پاک کردم از جا بلند شدم و با جدیت گفتم: _بچه ها... برای محمد یه مشکلی براش پیش اومده، نمیتونه کنارمون باشه...به رسول گفته ادامه ی پرونده رو اون دست بگیره ازتون.. خواهش میکنم ...دلگیر نشوید..باهمدیگه همکاری کنیم تا وقتی آقا محمد برمیگرده ببینه همه چیز حل شده! حالش خوب بشه... تا اون موقع هم براش خیلییی دعا کنید...خیلی زیاااد...چون محتااجه به دعاتون. گفتم...ولی همش رو نه.. فکر کنم اینجوری بهتر باشه...چون ذهنشون درگیر میشه و پرونده به هوا میره و آقا محمد هم اینو نمیخواد! با اینکه سوالات پی در پی از من میشد اما به هرکدوم جواب سر بالا میدادم و همه قانع میشدن... اما نگاه های اسما رو میشناسم...هنوز قانع نشده ولی به روی خودشم نمیاره! میخواد منو یه جایی گیر بیاره تا قشنگ از زیر زبونم همه چیو بکشه بیرون!.. که این اتفاق افتاد.. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ `نویسنده:<ارباب قلم > @roomanzibaee