#در_گوشی🍬
|✨|
-ازخداپرسیدم↓
چرافاسدهاخوشگلترن؟!
چراآدمایالکلیوسیگاریباحالترن؟!
چرابااوناییکهدیگرانرومسخرهمیکنن
بیشتربهآدمخوشمیگذره؟؟
چرااوناییکهخیانتمیکنن،تهمتمیزنن،
غیبت میکنن،دروغمیگن،موفقترن؟!
چراهمیشهبدابهترن!؟
+خداپرسید↓
پیشمن یا پیشمردم؟
-دیگهچیزینگفتم🙃🙂
@firoozeneshan💎
دختران فیروزه نشان
#قسمت_اول_جشنواره🦋 🌿 پویش | بوسه بر آستان بهشت 🌱 پویش بزرگ بوسه بر آستان بهشت با موضوع بوسه زدن
فرصت تمام❌
دیگه نفرستید
اما اشکالی نداره اونایی که نفرستادن حذف نشدن😌😉😉😉😉😉
#قسمت_بعــدی جشنواره رو شرکت کنید😅☘
✅ منتظر قسمت بعدی (امشب) باشید.
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[🌱💚]
منم غریبم......😭
@firoozeneshan 💎
🛑 قابل توجه افراد شرکت کننده در #پویش_قرآنی_هفته با موضوع خوشنویسی سوره اسراء
⁉️هر آیه ای از سوره اسراء را دوست دارید خوش نویسی کنید: ⁉️
✅ خوشنویسی با خودکار
✅ با قلم نی
✅ با الخطاط
✅ با مداد
هر کدوم رو دوست داشتید🙂🦋
💢 حتما توجه داشته باشید در زیرنویس عکس ارسالی خود (کپشن) حتما نام و نام خانوادگی و شهر و استان محل زندگی خود که با آن در جشنواره ثبت نام کرده اید را ارسال کنید
♨ از ارسال مشخصات خود به صورت جدا از عکس بپرهیزید و حتما به صورت زیرنویس (کپشن) ارسال نمایید
⭕ نحوه گذاشتن زیرنویس (کپشن) :
❗ روش اول : در هنگام ارسال عکس می توانید متن را در قسمت مشخص شده بنویسید
❗ روش دوم : پس از ارسال عکس می توانید بر روی آن کلیک کرده و گزینه ویرایش را انتخاب و متن مورد نظر را وارد کنید
ارسال آثار:
@Roozamodir
🛑 نفرات برتر:
🛑 اول : 350 ستاره🌟
🛑 دوم: 250 ستاره 🌟
🛑سوم: 150 ستاره 🌟
#جشنواره_ستارگان
#فیروزه_نشان_ها
💫 @firoozaneshan
#رنج_مقدس
#قسمت_سوم
چشمهایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده ام. علی می رود سمت پدر، فرورفتن دومرد درآغوش هم و لرزش شانه هایشان، چشمه ی اشکم را دوباره جوشان می کند. این لحظه ها برایم ترنم شادی های کودکانه و خیال های نوجوانانه ام را کمرنگ می کند.
در اتاقم را که باز می کند، به سمتم می آید و مرا تنگ در آغوش میفشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره ام را باید در صندوقچه ی همین خانه بگذارم و ترکشان کنم.
با اختیارخودم نرفته بودم که با اختیارخودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی ست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده ، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستن که تمام دنیای مرا به هم می ریزند. کودکی ام را کنارشان زندگی نکرده ام وحالا مانده ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی یکدانه، شده ام بچه ی پنجم خانه.
مبینا برای پروژه ی درس همسرش عازم خارج است ومن هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را می شماریم و نمی خواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می آوری، پیش خودت فکر می کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییت را به آن می اندیشیدی! یعنی بالاتراز این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه ریزی ای... جزاین، انگار زندگی یکنواخت و خسته کننده می شود.
یادم می آید من و دوستان مدرسه ای ام تابستان ها به همین بلا دچار می شدیم. انواع و اقسام کلاس ها وگردش ها را تجربه می کردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم.
آخر آرزوهایمان را درنوشته های خیالی دیگران و در صفحات مجازی جست و جو می کردیم، آن هم تا نیمه های شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود ...
نگاهی به اتاقم می اندازم. اینجا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه ی کوچک و حوض فیروزه ای. فقط کاش پنجره ام چوبی بود و شیشه های آن رنگی. آن جا که بودم گاهی ساعت های تنهایی ام را با بازی رنگ ها، می گذراندم. خورشید که بالا می آمد پنج پرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشه ها روی زیلوی اتاق میافتاد؛ اما شیشه های ساده ی پنجره ی اینجا، نور را تند روی قالی می اندازد و مجبور می شوم اتاقم را پشت پرده پنهان کنم.
عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشته ام مقابل چشمانم تافراموش نکنم گذشته ای را که برایم شیرین و سخت بود.
- لیلا... لیلی... لیلایی...
علی است که هرطور بخواهد صدایم می کند. دراتاق را که باز می کنم می گوید:
- ا بیداری که؟
- اگه خواب هم بودم دیگه الان با این سرو صدا بیدار می شدم.
- آماده شو بریم.
در را رها می کنم و می روم پشت میزم می نشینم. کتاب را مقابلم باز می کنم.
- گفتم که نمی آم. خودتون برید.
تکیه اش را از در برمی دارد.
- باکی داری لج می کنی؟
نگاهش نمی کنم.
- وقتی لج می کنی اول خودت ضرر می کنی. هیچ چیزی روهم نمی تونی تغییر بدی...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --*****
@firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_چهارم
نه نگاهش می کنم و نه جوابش را می دهم.
- با اختیار واحترام بپوش بریم؛ و الا مجبور می شم پیشت بمونم، یک! مادرهم جلوی خواهرش شرمنده میشه، دو! این کتاب رو هم می برم جریمه ی این که بی اجازه ازاتاقم برداشتی، سه!
کتاب را برمی دارد و می رود. این مهمانی های خداحافظی مبینا، باعث شده که یک دور تمام فامیل را ببینم. برای من دور از خانه، این انس زود هنگام کمی سخت است. مادر کنار حجم زیاد کارها و دل نگرانی هایش، با دیده ی محبت همه ی این دعوت ها را قبول می کند و علی که انگار وظیفه ی خودش می داند مرا با احساسات اطرافیانم آشتی بدهد.
برادر بزرگ تر داشتن هم خوب است هم بد. خودش را صاحب اختیار می داند و مامور قانونی محبت به سبک خودش. با آن قد و هیبتش که از همه ی ما به پدر شبیه تراست؛ حمایتش پدرانه، رسیدگی هایش مادرانه و قلدری هایش مثل هیچکس نیست. وقتی که میخواهد حرفش را به کرسی بنشاند دیگر نمی توانی مقابلش مقاومت کنی. مادرهم، باآسودگی همه ی کارها را به او می سپارد و در نبودن های طولانی پدر، علی تکیه گاه محکمش شده است. یکی دوبار هم دعوا کرده ایم؛ من جدی بودم، ولی اوباشیطنت، مشاجره را اداره کرده و با حرف هایش محکومم کرده است.
معطل مانده ام که چه بپوشم. دوباره صدای علی بلند می شود و در اتاقم درجا باز می شود.
- ا.... هنوز نپوشیدی؟
بوی عطرش اتاقم را پر می کند. نفس عمیقی میکشم و نگاهش نمی کنم. آرام، مانتو طوسی ام را از چوب لباسی برمی دارم.
- پنج ثانیه وقت داری!
مانتو را تنم می کنم. می شمارد :
- یک، دو ،سه، چهار، پنج.
می آید داخل و چادر و روسری ام برمی دارد و می رود سمت در.
- بقیه اش رو باید توی حیاط بپوشی، بی آیینه. چراشماخانم ها بدون آیینه نمی تونید دو متر هم از خانه بیرون برید؟
توی حیاط همه معطل من هستند؛ حتی مادر که دارد برای ماهی ها نان خشک می ریزد.
این مهمانی هم تمام شد و آن شب هم زیر نگاه های خریدارانه ی خاله و توجه های پسرخاله، حال و حوصله ام سررفت. مبینا کنارگوشم تهدیدم کرد :
- اگرخاله خواستگاری کرد و تو هم قبول کردی، اعتصاب می کنم و عروسیت نمی آم.
علی کارش را بهانه کرد و زودتر از بقیه بلند شد. در برگشت، مادر کنارگوش علی چیزی گفت و علی هم ابرو درهم کشید و گفت :
- بی خود کردند. اصلا تا یکسال هیچ برنامه ایی نداریم. نه سامان، نه کس دیگه.
خاله بعداز آن شب، چندبار هم زنگ زده بود و مادر هر بار به سختی، به خواستگاری اش جواب رد داده بود...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎
#صبح_بخیر⛅️
#انگیزشی⚡️
گذشتهڪهگذشتونیست،
آیندههمڪهنیامدهونیست..
غصههامالِگذشتهوآیندهست؛
حالاڪهگذشتهوآیندهنیست،
پسچهغصهای؟!!
تنهاحالموجوداستڪهآنهم
نهغصهداردونهقِصه...(:
#رنگی_رنگی🍭
[💫🌻]
@firoozeneshan💎