eitaa logo
دختران فیروزه نشان
527 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
- حکمت می گفتند. - فکرنمی کردم این جوابشون حکیمانه باشه؛ اما قطعا محبانه بوده . حرفی نمی زنم. ابراز محبت مصطفی برایم شیرین است اگر بگذارند. - دختر خاله کذایی ام زنگ زد؟ اسمش را حذف کرده است. - بله. در صدایم شکستی هست که می شنود. - لیلاجان! می دونی که بهترین کار رو کردی؟ - این که ... - اره همین برخورد تو با این رنج وحشتناک، نه فرار کردی، نه بی حرمتی کردی، نه از حق خودت می گذری، نه به قصد زرنگی کردن می خوای رو در رو بشی. - اما دارم زجر می کشم. هیچ کس حال من رو درک نمی کنه. على تحکم می کنه. شما مدیریت می کنی. مادرم همراهی می کنه. پدرم انکار می کنه. مادرتون شرح واقعه می کنه، اما من باید... باید... مبارزه کنم که بفهم حقم یانه؟ دفاع کنم که اثبات کنم انتخابم درست بوده و آگاهانه ؟ تمام طراحی های محبت و عشقم رو متوقف کردم. مصطفی... از بردن نامش حالم عوض می شود. تازه می فهمم که تن صدایم کمی بلند بوده است. - جان مصطفی! اشکم راه می گیرد روی صورتم. - من تمام این ها رو دارم می بینم لیلاجان! تمام سکوت وصبرت رو؛ اما تو به خاطر دو دلیت، به من اجازه تحرک نمی دی. نفس عمیقی می کشد که از آه هم سوزاننده تر است. - منصفانه نیست لیلا جان! من برای با تو بودن واثبات خودم و رفع اتهامی که خانواده ی شما رو متحیر کرده، مجبور شدم خیلی از خواسته هامو پس بزنم. و خدا می دونه برای ترمیم این خرابی که یک دیوانه به بار آورده چه قدر باید زمان بذارم و تلاش کنم؛ اما باز هم راضی ام. چون غیر از تو برام هیچ زنی معنا نداره . برای داشتن نعمت وجود تو، از خدا کمک می خوام و می دونم که بهم رحم می کنه. فقط مطمئن باش که من خطایی نکردم. چشمانم را می بندم. باید چه کنم؟ یعنی انتهای این غصه چه می شود؟ حرف هایش این قدر آرامش دهنده هست که با تمام وجودم بخواهم بیاید و ببینمش؛ اما خجالت حضور سرد خودم را می کشم. ۔ خدا کمک کنه همه چیز برمی گرده سرجاش. حرف بی خودیه اما سعی کن فقط با خیال راحت بخوابی. کارها رو واگذار کن به خدا. - من نمی خواستم با حرفهام شما رو اذیت کنم. - نه عزیزدلم. اصلا مگه اهل حرف زدن هستی که ناراحت هم بکنی. من خدا خدا می کنم یه خورده حرف بزنی دلت سبک بشه. بلد نیستم مجنون بازی دربیارم، و الا الآن باید پاشنه ی در خونه تون رو می کندم و می دزدیدمت بریم یه جایی که دست این بشر نامرد به روحت نرسه. - گیرم بشر نامرد رو درمان کردی شیطون نامرد رو چی؟ - بلاشدی بانو، حرف خودم رو پس خودم می دی ؟ بروتو، سرماخوردی برو عزیزم . - باز علی آمار داد؟ - حسودی نکن. برادر مشترکه دیگه. به نفع هر دو مونه ... فعلا. و می روم داخل... مادر گل گاوزبان دم کرده، می خورم. می خواهم بخوابم اگر پیامک های مصطفی بگذارد... مجنون پریشان شب گرد شده ... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
شب با افکار پریشان سربه زمین می گذارم. هیچ کس نمی داند که روزش به سلامت شب می شود یا نه و شبش چگونه به سحر می رسد. نزدیک ظهر گوشی ام را که روشن می کنم، سر و صدای رسیدن صدها پیام و تصویر بلند می شود. بی هیچ ذهنیتی می خوانم و می بینمشان. اما هر چه جلو می رود تپش قلب و لرزش بدنم بیشتر می شود. یک لحظه حس می کنم فلج شده ام، روحم، زندگی ام و آینده ی آرمانی ام را نابود شده می بینم. به هم می ریزم و گوشی را می کوبم به دیوار. مادر سراسیمه در اتاقم را باز می کند. - شیرین اگر مصطفی رو می خواد ارزانی خودش. این را در حالی می گویم که بغض چنگال هایش را در گلویم فروبرده و نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. نگاه اشک آلودم را از گوشی ای که حالا پخش زمین شده، برمی دارم و به صورت سرخ و متعجب مادر می اندازم . چشمان پر سؤالش را بی پاسخ می گذارم و سرم را بر می گردانم رو به دیوار ولبم را گاز می گیرم که زار نزنم. خانه انگار برایم زندان شده است و گنجایش این حجم بی تابی مرا ندارد. می خواهم از هرچه و هرکه می بینم فرار کنم. با دستهایی لرزان از توی کمد لباس هایم را برمی دارم، به سختی می پوشم و در مقابل نگاه های پراشک مادر وسؤال های پی در پی اش به کوچه می زنم و بی هدف شروع می کنم به دویدن و دور شدن... کاش می توانستم فریاد بزنم تا آرام شوم! لبم را به دندان می گیرم و بی اختیار گریه می کنم. به خیابان که می رسم، می مانم که چپ بروم یا راست. اصلا چه اهمیتی دارد؟ حالا که این طور شکسته ام و نمی دانم چرا و چه کسی دارد زندگی ام را به هم می ریزد، دیگر مقصد برایم مهم نیست. سرم را پایین می اندازم تا رهگذران اشکهایم را نبینند. مردم شتاب زده این پیاده رو هرکدام مقصدی دارند و من اما با این موشی که در بساطم افتاده و فضله هایش تمام زندگی ام را نجس کرده ، بین خودم و دیگران در تلاطم و سرگردانی ام. حس بی پناهی را دارم که می خواهند او را با اعتراف به شکستش نابود کنند. به خودم که می آیم کنار در سبزامامزاده ایستاده ام. می دانم اولین جایی که دنبالم می آیند همین جا است. دست می گذارم به دیواری که با گرمای کم آفتاب، سردیش فرار کرده است، دستانم از بی حسی در می آیند. از کنار امامزاده می گذرم امروز این بی هدف رفتن تقدیرم شده است. نمی خواهم کسی پیدایم کند. می خواهم از همه فرار کنم و گم شوم تا شاید آرامش را پیدا کنم. آسایشم را هم باید با بستن دهان همه ی مردم به دست بیاورم. عاصی می شوم از این همه فکر و خیال. این واقعیت های تلخ کجا و خیالهای پرآرزوی رنگی ام کجا؟ زمان را گم کرده ام و این را وقتی می فهمم که پاهای خسته ام از رفتن می ایستند. سروته کوچه را گنگ نگاه می کنم. نمی توانم بفهمم که کجا هستم. اصلا چقدر راه رفته ام؟ در کنار کوچه پشت درختچه ای می نشینم. تکیه می دهم به دیوار خانه ای که گل های زیبایش بیرون زده است. این وقت سال، بهار نیامده، این ها چرا درآمده اند! دستم را بالا می برم و شاخه ای را پایین می کشم. بوی خاصی ندارد، اما زیباست. به جای آنکه آرامم کند اشکم را در می آورد. چرا این قدر بی موقع؟ من زمان را گم کرده ام یا زمانه همه را گمراه می کند! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
به خودم نهیب می زنم: - گم شده ای می فهمی؟ تو را به خدا بفهم... من باید برای پیدا شدن خودم چه غلطی بکنم؟ پلک های دردناکم را روی هم می گذارم تا کمی آرام بگیرد. کاش خانه ی شیرین را بلد بودم، آن وقت می رفتم مقابلش و دست مصطفی را در دستش می گذاشتم و می گفتم: - بیا این مصطفی، فقط با آرامش من کاری نداشته باش. با تصور این صحنه قلبم به تپش می افتد و بی اختیار سرم را تکان می دهیم و بلند می گویم: - نه، نه چرا من تسلیم شوم؟ می روم و می کوبم توی صورتش و می گویم اگر یک بار دیگه آمدی... احساس داغی در تنم می پیچد و به لرزه می افتم... سرم وزنه ی سنگین اوهام شده و من قهرمان سنگین وزنی های زندگی نیستم. یعنی کسی هست که بداند من الآن چه می خواهم؟ سر به دیوار تکیه می دهم و رو به آسمان نگاه می کنم. واقعا من الآن چه می خواهم ؟ چرا این همه دارایی می شود بلا و مثل امروز، به جان آتش می زند. باید بیش تر فکر کنم. اصلا مگر کسی در شرایط من فکرش هم کار می کند؟ دردی از قلبم پا می گیرد و در تمام بدنم دور می زند. - دلم فقط آرامش می خواهد. با مصطفی یا بی مصطفی فرقی ندارد. - یعنی بی مصطفی همان قدر آرامی که با مصطفی؟ - الآن این غصه برای از دست دادن یک مرد خاصی است یا یک... دستانم را روی بازوانم می گذارم و خودم را در آغوش می گیرم. آرام آرام تكان می خورم. دنیا به دوران می افتد، پلک برهم می گذارم و همراهش می چرخم. تمام روزهای مدرسه رفتنم مقابل چشمانم به گردش در می آیند... شادی ها کم رنگ و غصه ها چه ماندگارند. . گریه های بچه ها و ناآرامی هایشان. شکنجه های روانی، شکست های عاطفی شان، خیانت ها و دعواهایشان. من چه قدر خوشحال بودم که در بازی لذت - باخت، شرکت نمی کردم. خیلی می جنگیدم با خودم که بتوانم، جرئت مندانه عاقلانه زندگی کنم؛ اما حالا درمانده شده ام در همین وادی؛ یعنی من هم دارم مثل همان ها زندگی می کنم! هردو مسیر یکی است؟ حلال و حرامش یک زجرو یک رنج را نتیجه می دهد؟ -چه قياس مسخره ای می کنی. اشتباه خود فرد با شیطنت حسودان که یکی نیست. - اما رنج و سختی که برای هر دو هست. چه فرقی می کند؟ - تو چه طور روزهای تاریک و گناه آلود آن ها و روزهای روشن و نورانی خودت را نمی بینی؟ مگر مسیر تو غلط بوده؟ آن ها دنبال هوس و لذتی بی مزد و بی عاقبت بودند. - واقعا چرا بشر با خودش این کار را می کند؟ سرما به تنم می پیچد؛ آن قدر که پوست بدنم جمع می شود. دنبال آفتاب ، آسمان را می گردم. ابرها وقتی زیاد می شوند، هم فضا را تاریک می کنند و هم گرما را می برند. همیشه هوای بارانی را دوست داشتم؛ اما الآن محتاج آفتابم. دستانم را محکم تر دور بدنم حلقه می کنم، شاید کمی گرم شوم. نگاهم را به اطراف می چرخانم. دنبال کسی می گردم... از تاریکی هوا می ترسم. احساس می کنم همین انسان هایی که ساکت از کنارم می گذرند، پای منفعتشان که برسد، دست به هرکاری می زنند، چه قدر به دستان پدر نیازمندم ! در کنار تمام تردیدها و اما و اگرهایم، به خانه برمی گردم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
غروب گذشته که پا به داخل خانه می گذارم. دلم هیچ کس را نمی خواد. در را که باز می کنم مادر را اول می بینم، بعد على و مصطفی را. على خيزبرمی دارد سمتم که مصطفی دستش را می گیرد و مقابلش می ایستد. می خواهم از کنارش رد بشوم. بازویم را می گیرد و همراه خودش می برد. بی حالم و توانایی رویارویی ندارم. اول در خانه را باز می کند و بعد در ماشین را. دستم را فشار می دهد برای نشستن. نمی خواهم هیچ کجا با او بروم؛ اما از حال علی هم واهمه دارم. پناه مصطفی را بهتر می بینم. راه می افتیم. نمی پرسم کجا، چون دیگر هیچ چیز برایم اهمیت ندارد. دنیا ارزانی آنهایی که پرستش خودشان را طالب اند و قلاده ای به گردنشان است و می کشدشان. من هیچ نمی خواهم. دنبال آزادی ام می گردم که با همه ی حرف ها و رفتارهای دیگران از بین می رود. شاید هم به دست خودم اسیر شده ام. اسیر افکار خودم، انسان است و زبان و افعالش. چرا من این قدر ضعیف باشم که زود قلاده بر گردن شوم. دنبال رهایی خودم می گردم. رهایی... رهایی... از شهر خارج می شویم. خوابم می آید. مصطفی حرفی نمی زند. چشمانم سنگین می شود و می خوابم. ماشین که می ایستد از خواب بیدار می شوم. تاریکی وهم انگیزی است. دقت که می کنم متوجه کوچه ی آشنایی می شوم که ماشین مقابل در خانه ی کاهگلی اش توقف کرده است. مصطفی در ساختمان را باز می کند و چراغ را روشن. از کجا خانه ی کودکی های مرا می شناسد؟ فقط خدا می دانست که چه قدر امروز تشنه ی گذشته ی آرامم شده بودم و از تمام گله گذاری هایم پشیمان بودم. سرم را روی داشبورد می گذارم . حس می کنم دنیا طالب وصیت پدر بزرگ است: از پدری فانی به تو فرزندی که آرزوی دراز داری... هق هق گریه ام را نمی توانم خفه کنم. من فرزند انسانم، اسیر روزگار، در تیررس رنج ها، همدم اندوه ... در ماشین را باز می کند. خوشحالم و پشیمان. چرا به مصطفی پناه آوردم و در خانه نماندم. خم می شود و می گوید: - لیلا جان!...لیلی من!...خانمم! هوا سرده بیا پایین. بازویم را می گیرد. چاره ای ندارم، این قدر همه چیز برایم گنگ شده که تنها می توانم تن به تقدیر دهم. تمام مقاومتم را از دست داده ام، همراهش وارد اتاق می شوم. کرسی کنار اتاق توی چشم است. کاش آنها زنده بودند. - تازه زدمش به برق . برو زیر لحافش کم کم گرم می شی. چادرم را از سرم برمی دارد. به چوب لباسی آویزانش می کند و بیرون می رود. ایستاده ام و دارم در و دیوار کاهگلی خاطراتم را مرور می کنم. دلم دستان حمایتی پدر بزرگ را می خواهد و آغوش گرم مادربزرگم را. دوست دارم فریاد بزنم که من آمده ام. باید بلند شوید. برمی گردد. وقتی می بیند که متحير وسط اتاق ایستاده ام، دستم را می گیرد و می برد سمت کرسی و می نشاندم. لحاف را تا روی بازوهایم می کشد. از سرمای لحاف لرزی به همه ی بدنم می نشیند. نگاهش می کنم. می دانم که اشک شوره شده و برمژه ها و گونه هایم رد انداخته است. چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد. صدای سوت کتری می آید. انگار که در جزیره ای امن قدم گذاشته ام که این طور آرام شده ام. گرم که می شوم تازه بدن درد و سردردم خودش را نشان می دهد. سینی به دست وارد اتاق می شود. بوی گل گاوزبان می پیچد. کنارم می نشیند و با قاشق نبات داخل لیوان را هم می زند. معده ام تازه یادش می افتد که چه روز بی آب و غذایی را پشت سر گذاشته است. لیوان را که دستم می دهد، حس کودکی را پیدا می کنم که مریضی ناتوانش کرده و باید کسی او را تر و خشک کند تا دوباره سرپا شود. حرفی نمی زنم؛ نمی خواهم کلامم نیش شود و به جان کسی بنشیند. چه مقصر باشد، چه بی تقصير. مزمزه می کنم و می خورمش. چراغ برقی را راه می اندازد تا فضا کمی گرم شود و می رود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
دراز می کشم و لحاف را تا روی سرم بالا می کشم و دیگر هیچ نمی فهمم. وقتی به خود می آیم، حس می کنم که چیزی روی صورتم کشیده می شود. دست مصطفی است که به قصد بیدار کردنم روی صورتم نشسته است. - لیلاجان ! بلند شو چند لقمه غذا بخور. بعد بخواب... سیر نیستم؛ اما خواب را ترجیح می دهم. - رفتم از همسایه سه تا تخم مرغ و نون گرفتم. چرا محبت می کند وقتی که می داند چه قدر در دلم او را محاکمه کرده ام ؟! چه قدر شک و تردید ریشه کرده است در ذهن و فکرم. لقمه می گیرد و هم زمانش قطرۂ اشکم می چکد. نفس دردمندی می کشد. دوباره لقمه را جلو می آورد. - لیلی من! چند لقمه بخور. لجوجانه لقمه را نمی گیرم. سینی را کنار می زند و جلو می آید. هر قطره اشکم که می خواهد بیفتد با دستش از مژه می گیرد. - لیلا از زندگیت می رم بیرون تا ان قدر غصه نخوری. خدا شاهده فکر نمی کردم این طور بشه! نفس عمیقی می کشد، سرش را بالا می گیرد و آب دهانش را باصدا قورت می دهد: - من... من... اصلا طاقت ناراحتی تورو ندارم. اشکات برام از آتیش سوزاننده تره. لیلاجان... بغض صدایش نگاهم را بالا می آورد. صورتش خیس اشک است. از خودم بدم می آید. چه کرده ام که مصطفی را شکسته؟ ذهنم دعوایم می کند: - من... من... که حرفی نزدم. - خب مصطفی هم مثل تو. - اما شیرین... - مرده شور شیرین را ببرند. مثل شیطون عمل می کنه. فقط همه چیز را به هم می ریزه. شیطون کی به نفع آدم عمل کرده؟ کی آرامش بخشیده؟ کی به وعده اش عمل کرده؟ کی حرف راست و مسیر درست نشون داده؟ دوباره بلند می شود و می رود. وقتی می آید تشتی دستش است و پارچ آبی. تشت را روی لحاف می گذارد و می گوید: - صورتت رو بشور، شاید حالت عوض بشه. قدیم زن ها برای مردهایشان تشت می آوردند و آب روی دستشان می ریختند، حالا مصطفی چه نقشی ایفا می کند؟ مهم آرامش گری است. مرد خسته و درمانده را، زن با محبت و آب آرام می کرده و حالا که تو وامانده شدی، مصطفی آب و محبت تقدیم می کند تا بتواند زندگی اش را نجات بدهد. دستانم را از زیر لحاف بیرون می آورم و کاسه ی عطش می کنم. آب از زیر انگشتانم توی تشت می ریزد و تمام می شود. دیر بجنبی زندگی همین طور از دستت می رود. می بینی هیچ برایت نمانده است. مصطفی دوباره کاسه ی دستم را پر می کند. - عزیزم ... صورتتو بشور. بذار آرام بشی. لیلاجان! صورتم را می شویم. از ترس اینکه مصطفی نشوید. چند بار آب می ریزد و صورتم را می شویم. حوله را می دهد دستم. محکم روی صورتم می کشم. دوست دارم پوست بیندازم و حالی دیگر پیدا کنم. دوباره ذهن خوانی ام شروع می شود. - کاش می توانستم خرابی ام را آباد کنم. - خرابی حالت، از درون ويرانته. دری قیمتی داری از دست می دی که آن قدر خرابی؟ - خوشی زندگی قیمتی نیست؟ - اون که قیمت بردار نیست. مگرنشنیدی ارزش چند چیز را قبل از چند چیز بدان: سلامتی قبل از مریضی؛ خوشی قبل از گرفتاری... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
- من قدر ندانستم؟ - نه، خیلی غر می زدی، نقد می کردی، نمی دیدی خوبی هایی که داشتی. بد هم نیست. تلنگرنیازه. والا موج دنیا آدم رو با خودش می بره و غرق می کنه. - موج دنیا همه رو می بره یا من استثنام؟ - مطمئن باش هیچ آدمی نیست که سختی نداشته باشه. حتی اوناییی که ظاهرشون نگاه های حسرت زده ی دیگران رودنبال خودشون می کشن... - لیلاجان! خانمم! تازه متوجه موقعیتم می شوم. - فکر کنم از صبح چیزی نخوردی. بخور تا بتونی راحت بخوابی. چند لقمه از دستش می گیرم؛ اما دیگرنه معده ام می کشد نه میلم. قبول می کند وسینی را بر می دارد. گمانم خودش هم مثل من، امروز چیزی نخورده باشد. این را از لبان سفید و رنگ زردش می فهمم. چه همسر پردردسری شده ام برایش. سینی را نگه می دارم. مکث می کند و نگاهش متعجبانه روی صورتم می چرخد. - شما هم بخور. لبخندی می زند. لقمه می پیچم ونمی گیرد. چشمم را بالا می آورم تا به چشمانش می رسد. مثل دریاچه موج دارد و سرریز می شود. وای با مصطفی چه کردی؟ اگرعلی بود مرا می کشت. پدر اسمم را از شناسنامه اش پاک می کرد؛ و مادر... دستم را می گیرد و لقمه را می گذارد دهانش. انگشتانم را می بوسد. رها نمی کند تا دوباره لقمه بگیرم. - من نمی تونم بخورم لیلاجان! معده ام آتش فشانه . شهر را دنبالت گشتم. تمام فكرم این بود که با چه حال و روزی در به در شدی. سینی را برمی دارد و می رود. طول می کشد تا بیاید. خودش را آرام کرده است مقنعه را از سرم برمی دارد. -سعی کن امشب را راحت بخوابی !صبح صحبت می کنیم . می خوابم. با صدای آرام قرآن خواندن مصطفی می خوابم. لا يسمون فيها لغوا ولا تاثیما. الا قیلا سلاما سلاما... در آرزوی رویایی دنیایی که همه چیزش به سلامت شادابی است و هیچ حرف مزخرفی در آن نیست، چشم بر هم می گذارم. من لذت آرامش را از خدا طلب دارم. ○ مصطفی یا اصلا نخوابیده یا نیمه شب پرگریه ای داشته است. این را چشمان قرمزش فریاد می زند. نماز صبح که می خوانم آن قدر امواج منفی افکار، اذیتم می کند که به حیاط پناه می برم. صدای مرغ و خروس ها فضا را پر کرده است. تمام دنیای گذشته ام زنده می شود. روحم چنان به فشار می افتد که طاقت نمی آورم؛ یا باید فریاد بزنم، یا فرار کنم. برمی گردم به اتاق پیش مصطفی. کنار سفره ی دنیا می نشینم. لقمه می گیرد برایم. نمی خورم تا بخورد. مثل دیوانه ها عمل می کنم. گاهی قهرم، گاهی عاشق. وقتی هست می خواهمش. وقتی نیست نمی توانم قضاوتش نکنم. چند لقمه ای می خورد و می خورم. سفره را جمع می کنم و می برم. کاش می گذاشت چند روزی اینجا تنها بمانم. مصطفی دو چای کم رنگ می ریزد و می آورد. کنار کرسی می نشینم و لحاف را روی پاهایم می کشم. با لیوان چایم مشغول می شوم. سکوت پرگفت وگو و منتظر را می شکند: - سه سال پیش بود که یه روز شیرین زنگ زد و گفت آش نذری پخته ن ، برم بگیرم. مکث می کند و کمی از چایش می خورد. - من یکی دو سال بود که کمتر خونه ی خاله مهین می رفتم و مراعات می کردم. چون حس می کردم رفتارهای شیرین، خیلی خالی از حرف نیست. یه سری پیام ها و نوشته های مزخرف هم داده بود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
دوباره مکث می کند. این بار طعم تلخ دارد سکوتش. - چند باری هم بیرون با پسرهای غریبه دیده بودمش. دلم نمی خواست که درگیرش بشم. صبر کردم تا پدر بیایند و بروند. پدر که آمد حالشون خوب نبود قرار شد خودم برم. خبر نداشتم که خاله رفته بیرون و کسی نیست. خدا می دونه که نمی دونستم شیرین تنهاست. سه باره مکث می کند. انگار دارند شکنجه اش می کنند. دستش را به صورتش می کشد. - زنگ که زدم تعارف کرد برم تو. من هم از همه جا بی خبر رفتم. وارد سالن که شدم ساکت بود. کمی شک کردم که شیرین اومد. سراغ خاله رو گرفتم. گفت الآن می اد. حالا صدایش تحلیل می رود. نفسم بند آمده است. نمی خواهم بقیه اش را بشنوم. هرچه می کنم تارهای صوتی ام تکان نمی خورند، یخ زده اند. سکوت بهترین حرف است. صورت مصطفی بر افروخته و لب هایش خشک شده است. زبانی دور لبانش می چرخاند و آب دهانش را فرو می برد. - برگشتم حرفی بزنم که مانتوش رو درآورد. من فقط بهش پشت کردم. شروع کرد حرف زدن. از خواسته هایش، از محبتش. چرت و پرت می گفت. نفسم مکث می کند. - لیلا باور کن که حتی نگاهش هم نمی کردم. همون وقت ها نامه هم می داد که من نمی خواندم. چون می دیدم که از روی ضعف درونش این کارها را می کنه صبر می کردم و به کسی نمی گفتم. بعد، مجبور شدم مادر رو در جریان بذارم که باهاش صحبت هم کرد؛ اما نتیجه اش شد لجبازی شیرین با خودش و زندگیش. چشمانم را از ماتی نجات می دهم و به صورت پراز اخمش می دوزم؛ یعنی باید باور کنم یا دارد یک افسانه تعریف می کند. - فقط ته دلم از خدا می خواستم که نجاتم بده و از این مخمصه رها بشم. می دونی لیلا نذرهای عمری کردم. یک ساعت بال بال زدم. نمی گذاشت بروم. هرچی باهاش حرف نزدم، تلخی کردم، نگاهش نکردم، فریاد زدم، فایده نکرد. دیگه داشتم به این فکر می کردم که پنجره رو بشکونم و خودم رو پرت کنم بیرون. دارد دق می کند، اما با حرارتش دارد یخ های وجودم را آب می کند. چه بساط غریبی در عالم به پا شده است. - ليلا من آدم خوبی نبودم. حالاشم نیستم؛ اما اهل این حرمت شکنی ها هم نیستم. برای حریمی که خدا تعیین کرده احترام قائلم. به خدا گفتم حريم من رو خودت حفظ کن تا عمر دارم از حریم هات دفاع می کنم. نفسی می کشد: - با وعده راضیش کردم. وعده ی این که فکر کنم تا هفته بعد. با حرف این که اگر می خواد من به قضیه ی ازدواجمون فکر کنم پس خودشو نفروشه به حروم . اومدم بیرون. یه راست رفتم ترمینال و با همون حالم رفتم پیش امام رضا علیه السلام . اون عکس ها هم که نشونت داده کنارتختش من ایستادم برای همون روز کذاییه. خدا شاهده که من خطایی نکردم. فقط غفلت کردم. این که آن قدر عکس داره از من، چون گوشی لعنتيش همش دستشه. توی هر مهمونی ای من رو زیر نظر داره. توی عروسی ها حتى با یکی احوال پرسی کردم هم عکس گرفته. عکس هایی که دیروز دیدی خیلی هاش فوتوشاپه. حرف هایی که پریشب زد یا برات نوشته فقط تفکرات و خیالاتشه والا من هیچ وقت، هیچ جا باهاش خلوت نکردم که بخوام باهاش اون حرف های... خدایا من از کجا باید بفهمم مصطفی راست می گوید یا شیرین، عکس ها صادق اند یا حرفها؟ - اون عکس هایی که توی اردوی دانشجویی انداخته مثلا با من، از دفتر دانشکده بپرس. من اصلا یک بار هم اردوی مختلط دانشجویی نرفتم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
حتی مشهد هم اگر دخترها و پسرها رو بردند من نرفتم. چون همیشه دلم می خواسته ذهنم آزاد باشه نه درگیر اتوبوس قبلی و بعدی. لیلا من هیچ وقت توی اتاق استاد عکس ننداختم. استاد نیستم تا اتاق داشته باشم. فقط گاهی به جای استاد می رم تمرین حل می کنم. نفس عمیقی می کشد. نفسم گیر می کند، چون یک لحظه می خواهم اختیار نفس کشیدنم با خودم باشد. قدرت تفکر و خیال براختیارم غلبه می کند و نفسم بین رفتن و آمدن متحیر می شود. چند ثانیه طول می کشد که دوباره بی خیال اختيار مزخرفم شوم. توی دلم از این تجربه ی تلخ غوغا می شود. کاش اختیار فکر و خیالم، تصمیم هایم، خواب و بیداری ام را هم داده بودم دست خدا. دیگر آنقدر سردرگم و پراشتباه نمی شدم. اما حالا مانده ام در گلی که شیطان شیرین مقابل زندگی ام ریخته است. یا نباید پا می گذاشتم یا حالا که گیر افتاده ام باید رد کنم. - من اصلا نگران خودم نیستم ليلا. نگران تمام اعتمادی هستم که در وجودت ترک برداشته و کی می خواهد ترمیم بشود ؟ غصه ی قصه ی شیرینی رو می خورم که با امید شروع کردی و حالا داره صحنه های تلخش رو میآد، ولی باور کن که این رنجی که اون می خواهد به زندگیمون بزنه از حسادته. از حسرت خواسته ایه که بهش نرسیده و نمی خواد دست کس دیگه هم ببینه. مامان امروز می خواست دوباره بره سراغش؛ اما من نگذاشتم. دلم می خواست که فکر کنه شما نشکستی. مقاوم تر شدی و موندي. والا اگه احساس کنه که توی این قصه می تونه هربار زخمی بزنه، کارش رو ادامه می ده. همراهت روهم روشن کردم تا فکرنکنه از ترس خاموش کردی. حالا من نه ! اما تو مقاومتت رو شکستنی نشون نده . مصطفی جمله آخرش را با شکستی که توی صدایش می افتد، می گوید و سکوت می کند؛ یعنی تمام حرف ها دروغ است؟ این زمزمه ی ذهن خسته ام است. همراهش زنگ می خورد. برمی دارد و روی بلندگو می گذارد. صدای علی است که احوال من را می پرسد. پدر گوشی را می گیرد و احوال مصطفی را می پرسد و مادر که حالش از صدایش مشخص است. مصطفی چشمانش را بسته و سر به دیوار تکیه داده و جواب همه را با محبت می دهد. پدر طلب می کند که با من گفت و گو کند. می ترسم و با سر جواب رد می دهم. مصطفی با مهارت خودش جواب می دهد و قطع می کند. نگاهم می کند. - لیلا با من حرف بزن. باید حرف بزنم. باید حرف هایی که ذهن و دلم را مشغول کرده برایش بگویم؛ چرا نمی توانم این سکوت را بشکنم! چادر و مقنعه ام را می آورد. سر می کنم؛ و مثل یک عروسک کوکی همراهش می شوم. از در خانه بیرون می رویم. فضای طالقان آرامش بخش است. اصلا برای اینکه مصطفی را داشته باشم، قید همه چیز را می زنم. چه عیبی دارد در همین جا ساکن شویم، اما دلمان خوش باشد. مصطفی دستم را می گیرد و به سمتی که خودش می داند می برد. دست دلم را دراز می کنم سمت خدا و می گویم: - من به راه بلدی تو اطمینان دارم. بیا خودت ببر به هرطرفی که می دانی. همان قدر که مطمئن دارم به دنبال مصطفی می روم، احمق باشم اگر به تو که خالق زیر و بم جهانی اعتماد نکنم. هرکجا که بکشی دنبالت می آیم. خسته شدم بس که فکر نکرده، دستم را دادم به دیگران و دنبالشان راه افتادم. به هیچ جا نرسیدم. به کنار چشمه که می رسیم زنده می شوم. چقدر من از این چشمه خاطره دارم. فقط دلم می خواهد بدانم کی همه ی اینجا را زیر پا گذاشته است. مصطفی روی سنگ صافی می نشاندم و خودش آن سوی چشمه مقابلم می نشیند. دستش را زیرآب می برد و صورتش را می شوید. آب می خورد و ناگهان هردو دستش را زیرآب می کند و می پاشد سمت من که خفه نشسته ام. تا به خودم بجنبم چند مشت آب رویم ریخته وخیس شده ام. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
جیغ می زنم و فرار می کنم. - مصطفی خیلی بدجنسی! سرخوشانه می خندد. - الآن سرما می خورم. بازهم می خندد. جلو می روم به گمان این که دیگر آب نمی پاشد. می گیردم و به زور می نشاندم سرچشمه و مشت مشت آب می زند به صورتم. نفسم بند می آید از خنکی و زیادی آب. فایده ندارد. باید رویش را کم کنم. بی خیال خیس شدن می شوم. شروع می کنم به خیس کردنش. می ایستد تا تلافی کنم و فقط می خندد. لرزم می گیرد. چوب جمع می کند و آتش روشن می کند. رجزهم می خواند. - فکر می کردم سفت تر از این حرف ها باشی پری طالقانی. به همین راحتی خیس شدی. حالام مثل جوجه اردک داری می لرزی. نگاش کن. بیا خانوم کوچولو. بیا گرم شو فرشته ی کوهی. آخ آخ آخ. خیس می شی خوشگل تر می شی. از توی جیبش شکلات در می آورد و می دهد دستم. از حرصم تمامش را می خورم و تعارف هم نمی کنم. به خوردنم هم می خندد و با بدجنسی شکلات دیگری در می آورد. از دستش می قایم و دوباره می خورم. کمی عقب می کشد و شکلات سوم را در می آورد. به چهره ی خشمگین من می خندد. شکلات را نصف می کند و نصفش را به من می دهد. آتش خوبی شده. گرم می شوم. - الآن روستایی ها می گن دختر بی بی عاشق شده. عروس شده توسرما اومده اینجا آتیش روشن کرده . دلشون واسه ی من هم می سوزه که گیر یه همچین دختر مجنونی افتادم. پاش بیفته یه کارنامه ی اعمال مفصلم از شیطنت هات بهم می دن که دیگه عمرا اگر قبول کنم. با تندی نگاهش می کنم ببینم می خواهد چه بگوید. می خندد و لابه لای خنده هایش می گوید: - عمر اگه قبول کنم دیگه روی ماه تو رو ببینند. دهن هر کی بدی تو رو بگه خودم یه دور سرویس می کنم. بعد لبخند موذیانه ای می زند. - هرچند که من جواب دلمو گرفتم. نباید با مردها در افتاد. مغلوبه می شوی. آتش کم کم فروکش می کند. کنار آتشم و نگاهم به چشمه است. با آب زنده می شوم. مصطفی از کنار آتش بلند می شود و کنار چشمه مقابل من می نشیند. دستش را زیر آب می برد و می گوید: - می دونی فرق چشمه و مرداب چیه؟ نگاهم را از آب نمی گیرم اما می گویم: - هیچ وقت از جوشش نمی افته. متعفن نمی شه. آب پاک هرچی بخوای آلوده ش کنی نمی شه. چون اصالت داره . دوباره می جوشه، آلودگی رو می شوره می فرسته بره. اما من چشمه نیستم. این را نگاهش می کنم و می گویم. چشمانش مات آب است و آرام زمزمه می کند: - هرقدر هم توی چشمه سنگ بندازی خاموش نمی شه. شاید بشه بپوشونیش، اما فقط لحظه است. تا حالا شنیدی کسی تونسته باشه چشمه رو بخشکونه؟ - می خوای بگی شیرین سنگیه که افتاده توی زندگیمون. . - می خوام بگم بی خیال سنگها، چشمه باقی بمون. با شیرین امشب قرار داریم. دادگاه و شاهد و مجرم همه یک جا جمع می شن. هرچه تو قضاوت کنی؛ دلم نمی خواد ان قدر زجر بکشی، حاضرم یک عمر تنها زندگی کنم، اما یک روزش مثل دیروز سرگردان نباشی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
از دیروز پدر با شیرین قرار گذاشته است. قرارمان خارج از خانه ما و مصطفی در خانه ی خادم مسجد است. شیرین همراه با ما می رسد. پدر هم عجب کارهای خاصی می کند. قداست مسجد را می گذارد وسط؛ اما در جایی که اگر حرفی هم زده شد، حرمت خانه خدا شکسته نشود. خادم در را که باز می کند، خودش می رود . شیرین که برخورد مصطفی را با ما می بیند، حالش عوض می شود. خیلی خودداری می کند مقابل پدر، اما باز هم آن چه را نباید، می گوید. مصطفی صورتش مدام رنگ عوض می کند. آرام جواب حرف های شیرین را می دهد. نقاطی که او پررنگ می کند پاک می کند. هربار هم به شیرین می گوید: - من آن قدر ارزش ندارم که به خاطرم این حرف ها را سرهم می کنی. پدر ناظر بیرونی است. حرف ها را دارد می شنود. پیری زودرس گرفته است. مادر تنها دستم را فشار می دهد و آرام زیرلب ذکر می گوید که حرف ها نمی گذارد بشنوم. کار به جایی می رسد که مصطفی کبود شده از عکس هایی که شیرین رو می کند، دو دستش را بین موهایش می کشد و صورتش را می پوشاند. - بسه شیرین، تو را به خدا بسه. دارد می میرد مصطفی، مردن کار سختی نیست. جدایی روح از تن است مصطفی دارد خودش روحش را جدا می کند. مادر طاقت نمی آورد و بلند می شود. رو به شیرین می گوید: - به خودت رحم نمی کنی، لااقل به مصطفی رحم کن! دخترجان، به دست آوردن جواهری مثل مصطفی، نیاز به این همه دروغ و حیله نداشت. خودت را اگر عوض می کردی، الآن برای تو بود. واقعا عاشق مصطفایی که حاضری ببینی این قدر داره زجر می کشه! دنیا روی دور مسخره اش افتاده است. حالا متوجه می شوم که هر کس می تواند هرطور که بخواهد زندگی چند روزه اش را اداره کند. پدر با دادن جانش برای آرمان الهی و شیرین با دادن عقل و آبرویش، برای جان گرفتن از هوس بشری. این مسخره ترین دوری است که دنیا را مجبور می کند تا بر مدار آن بچرخد. هوس و لذتش مزه ی تلخ دنیایی است که در دهان خیلی ها می ماند. مثل زهر است. گنداب است. دلت می خواهد آن را تف کنی، اما وقتی می بینی خیلی ها با لذت آن را می بلعند، حالت تهوع می گیری. معده ی پر و خالی هم ندارد. مدام عق میزنی. با اختيارهم عق می زنی تا هرچه هست و نیست، از این شیرینی دنیا از معده ات بیرون بیاید. پدر از سکوت بهت آور شیرین استفاده می کند و به حرف می آید: - من حاضرم لیلا را راضی کنم تا دست دلش را از مصطفی بردارد. خونی که تا به حال با سرعت طوفانی در رگ هایم می دوید به آنی منجمد می شود. لرزم می گیرد. پدر دست می گذارد روی دستم و فشار می دهد تا عکس العمل ناگهانی مرا کنترل کند. به چشم های به خون نشسته ی مصطفی که با حیرت بالا می آید، محل نمی گذارد. - ولی به شرطی که توتمام شرط های مصطفی را قبول کنی. لبخند پیروزمندانه ای روی لب های شیرین می نشیند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
- خیالتان راحت. خوش بختش می کنم و همه ی شرطها را هم قبول می کنم. شیرین رو می کند به مصطفای بی جانی که محکم نشسته. - هرچی بگی گوش می دم. به این قرآن قسم . و قرآن سرتاقچه را بر می دارد و مقابل مصطفی روی زمین می گذارد. مصطفی قرآن را از روی زمین برمی دارد و می بوسد. روی پایش می گذارد. دوست دارم دوباره اختیار نفس کشیدنم را دست خودم بگیرم و در لحظه ای اجازه ندهم تا دیگر بیاید، این قدر که حال مصطفی نه، حال و روز شیرین برایم دردناک است. شیرین انگار که من هستم. مصطفی زل می زند به صورت پدر و می گوید: - من روی حرف شما حرف نمی زنم. شرطم اینه که شیرین دست تمام اون هایی که باهاشون رابطه داشته رو بگیره بیاره پیش روی پدر و مادر من و خودش. اجازه بده پرینت تمام صحبت ها و پیام هاشو بگیرم. حتی شوهر سابقش هم بدونه که شیرین زمان بودن با اون با چند نفر دیگر ارتباط داشته تا حلالش کنه. همه باید شیرین رو ببخشن تا من بتونم زندگی جدید شروع کنم. شیرین می خواهد حرفی بزند که مصطفای سیر شده از دنیا بدون آنکه نگاهش کند ادامه می دهد: - هنوز همه ی شروطم رو نگفتم. اگر برای تو قیامت معنایی نداره و همه چیز توی این سر وشکم خلاصه می شه ، من قیامت باورم . حقم رو بابت تمام تهمت ها می بخشم، از حق ليلاهم می گذرم، اما از حقم برای یک زندگی مشترک پاک نمی گذرم. بقیه اش رو بگم یا نه؟ تموم می کنی این بازی رو یا تموم این باری رو که داره این وسط خالی می شه به حراج بذارم؟ پدر صدایش می زند. ساکت می شود. حالا این شیرین است که کبود شده است. مصطفی بلند می شود تا برود. کنار در مکثی می کند و می گوید: - حاج آقا این شرط اول و دوممه. بقیه شروطم هم بعدا اگر خواست می گم. فقط نمی دونم همسر سابقش اگر خیلی چیزها رو بفهمه و بقیه ی دیگه، چند سال باید توی دادگاه ها بره و بیاد. من گرمم است یا کره زمین به تولید گرما افتاده است؟ انگار که تمام تلاشش را می کند تا بنی بشر را به خاطر خطاهایش ذوب کند. می خواهد که سربه تن جن و انس خطاکار نباشد. از اینکه شاهد بدترین ماجراهاست، شرمگین است. پدر سر پایین انداخته و مغموم لب باز می کند. - شیرین خانم! زندگی اون قدر طولانی نیست که چند مدتش هم بخواهد به این بازی ها بگذره. حتما آلبوم عکس داری. یک دور نگاه کن. فاصله ی کودکیت تا جوانیت، قدر یک سال هم به نظر نمی آد. هیچ کس مثالی نداره برای اینکه بگه دنیا چه قدر زود می گذره و چه بی قدر و قیمته. تا بخواهی امروز رو دریابی فردا شده . مصطفی هم یک تکه از امروزه . من این حرف ها رو به ليلا هم می گم. مصطفی هم یک تکه از امروزه که وقتی به دستش می آری، متوجه می شی که برای تو كمه. گاهی حتی خسته ات هم می کنه. بدی که می کنه متنفرمی شی، متوجه می شی که چه قدر کسل و افسرده ای. مصطفی عشق نیست. فقط یک هم قدمه به سمت عشق. شاید تو بگی که از لج مصطفی دنبال تمام این هوس ها رفتی. حالا ببین خودت رو، فکر و روحت رو خراب کردی، اما باز هم مصطفی رو نداری. دنیا مثل باتلاق می مونه. اگر برای رسیدن به لذت هاش زیاد دست و پا بزنی، خفه ات می کنه. دیر نشده هنوز، به جای این که دنبال مصطفی بری، برو از کسی که اون رو خلق کرده ، طلب بھیترین راه رو بکن. شروط مصطفی رو قبول کردن یعنی تمام ابرویی که خدا برات نگه داشته، خودت از بین ببری. زندگیت رو سخت ترنكن. صدای گریه ی شیرین بلند می شود، سرم را مثل یک وزنه ی سنگین شده بالا می آورم. رگ هایم تیر می کشد. درد در تمام سلول هایم سر به فریاد بلند کرده است. شیرین حرف می زند و پدر برایش جواب ها دارد. فقط وقتی به خودم می آیم که زیر سرمم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ #
بدنم می سوزد. آتش در تمام تنم زبانه می کشد. چشمم را که باز می کنم، حس می کنم حرارت از چشمانم بیرون می زند. می سوزد و اشک سرازیر می شود. می بندمش. کسی سرم را نوازش می کند؛ اما از ورای هرم گرما نمی توانم ببینم. - لیلاجان! خوبی خواهری؟ یک بار فکر می کردم خوبی حس است یا فعل؟ أما الآن می گویم: خوبي الماس این است که نایاب است. نه! من دیگر هیچ وقت خوب نیستم. - چی شدید تو و مصطفی؟ اسم مصطفی در ذهنم تکرار می شود. چه بر سر من و مصطفی آمد. الآن او هم تب کرده است؟ او هم بیمارستانی شده است؟ حتما از غصه ی دردهای شیرین است. نمی توانم حرف بزنم. تا دکترها اجازه بدهند و برویم یک روز طول می کشد. نگران تبم هستند که پایین نمی آید. توی ماشین، علی آهسته برایم حافظ می خواند. جز این تحمل هیچ ندارم. سراغ مصطفی را نمی گیرم. می ترسم از جوابها. چه قدر پیر شده، شاید هم چشمان من دیدش عوض شده است. دنیا تب کرده است. مادر برایم شربت عسل و کاسنی می آورد. نمی خواهم؛ یعنی نمی توانم که بخواهم، نفرت معده ام هنوز بر طرف نشده است. چهل و هشت ساعتی در تب می سوزم. این روزها که به ساعت نمی گذرد. به ثانیه دور می زند و برای من دیر و تلخ می گذرد. باید امشب اسم تک تک افراد اطرافم را بنویسم و ببینم که کدامشان کمکم کرده تا من کس دیگری بشوم؛ متفاوت متغير پیش رو. دنبال بی نهایت رفتن با کدامشان ممکن است ؟ همه که اهل ماندن و گندیدن هستند. باید کسی را پیدا کنم که مثل همه نباشد. هزاران فکردر مغز سوزانم، می آید و می رود؛ یعنی اگر مصطفی همان ابتدا تن به همراهی با شیرین می داد، او خراب نمی شد؟ مصطفی که بوده، من هم که نبودم، پس چرا شیرین آن قدر زشت زندگی کرده است؟ من حتم دارم اگر عفیف می ماند، حالا بچه هم داشتند. چه با هم، چه با دیگری. دیشب فهمیدم که شیرین از تمام کارهایش در این مدت، نه تنها لذت نمی برده، بلکه زجر سنگین بر باد دادن حیا و نور وجودش در لحظات تنهاییش، او را کشته است. شاید هم لذت واقعی را مصطفی می برده که هربار هوسش را به بند می کشیده و در سخت ترین سن، خودش را پاک نگه داشته است. اصلا اصل لذت همین است. به آنی که شأن تو نیست، دل نبازی؛ هرچند که بهترین جلوه را مقابلت کند. الحق که حضرت امیر علیه السلام چه فرموده است: بها و ارزش شما بهشت است، به کمتر از بهشت خودتان را نفروشید. درتب که می سوزم، موحد می شوم. حتمأ مصطفی هم که در بند ترک هوس بوده، رنجی را که تحمل کرده، ثمره اش شده همین. این سه روزه بدون او عجیب سخت گذشت. پنج روز بیشتر تا قرار عقد باقی نمانده است. همه ساکت اند تا شیرین تصمیم بگیرد. حتی مصطفی که دلم برایش تنگ شده و از نبودنش می ترسم؟ یعنی تا کی باید در حسرت لحظه ای بهتر باشم؟ بیست سال کنار پدربزرگ و مادربزرگ به این امید طی کردم که روزی کنار خانواده قرار می گیرم. هرچند که آن بیست سال هم جز سختی دوری هیچ غصه ای نداشتم. یک دانه ای بودم زیر چتر محبت شدید و ناز و نوازش. حتی وقتی هم که مریض بودند و پرستارشان بودم، زبانشان آن قدر محبت می ریخت به پایم که مشتاقانه دورشان می چرخیدم. دنبال مقصر گشتم و گشتم تا يقه ی پدری را گرفتم که بیش از همه سر می زد و محبت می کرد. شاید چون جلوی چشمم بود. یا شاید چون مظلوم تر و کم حرف تر بود. شاید هم خودش خواست که سیبل تمام اتهامات من بشود، اما بقیه راحت باشند. بعد که همه ی این ها تمام شد مصطفی آمد. پر محبت و پرنشاط ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭