#رنج_مقدس
#قسمت_صد_پنجاه_سوم
غروب گذشته که پا به داخل خانه می گذارم. دلم هیچ کس را نمی خواد. در را که باز می کنم مادر را اول می بینم، بعد على و مصطفی را. على خيزبرمی دارد سمتم که مصطفی دستش را می گیرد و مقابلش می ایستد. می خواهم از کنارش رد بشوم. بازویم را می گیرد و همراه خودش می برد. بی حالم و توانایی رویارویی ندارم. اول در خانه را باز می کند و بعد در ماشین را. دستم را فشار می دهد برای نشستن. نمی خواهم هیچ کجا با او بروم؛ اما از حال علی هم واهمه دارم. پناه مصطفی را بهتر می بینم. راه می افتیم. نمی پرسم کجا، چون دیگر هیچ چیز برایم اهمیت ندارد.
دنیا ارزانی آنهایی که پرستش خودشان را طالب اند و قلاده ای به گردنشان است و می کشدشان. من هیچ نمی خواهم. دنبال آزادی ام می گردم که با همه ی حرف ها و رفتارهای دیگران از بین می رود. شاید هم به دست خودم اسیر شده ام. اسیر افکار
خودم، انسان است و زبان و افعالش.
چرا من این قدر ضعیف باشم که زود قلاده بر گردن شوم. دنبال رهایی خودم می گردم. رهایی... رهایی... از شهر خارج می شویم. خوابم می آید. مصطفی حرفی نمی زند. چشمانم سنگین می شود و می خوابم.
ماشین که می ایستد از خواب بیدار می شوم. تاریکی وهم انگیزی است. دقت که می کنم متوجه کوچه ی آشنایی می شوم که ماشین مقابل در خانه ی کاهگلی اش توقف کرده است.
مصطفی در ساختمان را باز می کند و چراغ را روشن. از کجا خانه ی کودکی های مرا می شناسد؟ فقط خدا می دانست که چه قدر امروز تشنه ی گذشته ی آرامم شده بودم و از تمام گله گذاری هایم پشیمان بودم.
سرم را روی داشبورد می گذارم . حس می کنم دنیا طالب وصیت پدر بزرگ است: از پدری فانی به تو فرزندی که آرزوی دراز داری...
هق هق گریه ام را نمی توانم خفه کنم. من فرزند انسانم، اسیر روزگار، در تیررس رنج ها، همدم اندوه ...
در ماشین را باز می کند. خوشحالم و پشیمان. چرا به مصطفی پناه آوردم و در خانه نماندم.
خم می شود و می گوید:
- لیلا جان!...لیلی من!...خانمم! هوا سرده بیا پایین.
بازویم را می گیرد. چاره ای ندارم، این قدر همه چیز برایم گنگ شده که تنها می توانم تن به تقدیر دهم. تمام مقاومتم را از دست داده ام، همراهش وارد اتاق می شوم. کرسی کنار اتاق توی چشم است. کاش آنها زنده بودند.
- تازه زدمش به برق . برو زیر لحافش کم کم گرم می شی.
چادرم را از سرم برمی دارد. به چوب لباسی آویزانش می کند و بیرون می رود. ایستاده ام و دارم در و دیوار کاهگلی خاطراتم را مرور می کنم. دلم دستان حمایتی پدر بزرگ را می خواهد و آغوش گرم مادربزرگم را. دوست دارم فریاد بزنم که من آمده ام. باید بلند شوید.
برمی گردد. وقتی می بیند که متحير وسط اتاق ایستاده ام، دستم را می گیرد و می برد سمت کرسی و می نشاندم. لحاف را تا روی بازوهایم می کشد. از سرمای لحاف لرزی به همه ی بدنم می نشیند. نگاهش می کنم. می دانم که اشک شوره شده و برمژه ها و گونه هایم رد انداخته است. چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد. صدای سوت کتری می آید. انگار که در جزیره ای امن قدم گذاشته ام که این طور آرام شده ام. گرم که می شوم تازه بدن درد و سردردم خودش را نشان می دهد.
سینی به دست وارد اتاق می شود. بوی گل گاوزبان می پیچد. کنارم می نشیند و با قاشق نبات داخل لیوان را هم می زند. معده ام تازه یادش می افتد که چه روز بی آب و غذایی را پشت سر گذاشته است. لیوان را که دستم می دهد، حس کودکی را پیدا می کنم که مریضی ناتوانش کرده و باید کسی او را تر و خشک کند تا دوباره سرپا شود. حرفی نمی زنم؛ نمی خواهم کلامم نیش شود و به جان کسی بنشیند. چه مقصر باشد، چه بی تقصير.
مزمزه می کنم و می خورمش. چراغ برقی را راه می اندازد تا فضا کمی گرم شود و می رود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭