#رنج_مقدس
#قسمت_صد_پنجاه_دوم
به خودم نهیب می زنم:
- گم شده ای می فهمی؟ تو را به خدا بفهم... من باید برای پیدا شدن خودم چه غلطی بکنم؟
پلک های دردناکم را روی هم می گذارم تا کمی آرام بگیرد. کاش خانه ی شیرین را بلد بودم، آن وقت می رفتم مقابلش و دست مصطفی را در دستش می گذاشتم و می گفتم:
- بیا این مصطفی، فقط با آرامش من کاری نداشته باش.
با تصور این صحنه قلبم به تپش می افتد و بی اختیار سرم را تکان می دهیم و بلند می گویم:
- نه، نه چرا من تسلیم شوم؟ می روم و می
کوبم توی صورتش و می گویم اگر یک بار دیگه آمدی...
احساس داغی در تنم می پیچد و به لرزه می افتم... سرم وزنه ی سنگین اوهام شده و من قهرمان سنگین وزنی های زندگی نیستم. یعنی کسی هست که بداند من الآن چه می خواهم؟ سر به دیوار تکیه می دهم و رو به آسمان نگاه می کنم. واقعا من الآن چه می خواهم ؟ چرا این همه دارایی می شود بلا و مثل امروز، به جان آتش می زند. باید بیش تر فکر کنم. اصلا مگر کسی در شرایط من فکرش هم کار می کند؟ دردی از قلبم پا می گیرد و در تمام بدنم دور می زند.
- دلم فقط آرامش می خواهد. با مصطفی یا بی مصطفی فرقی ندارد.
- یعنی بی مصطفی همان قدر آرامی که با مصطفی؟
- الآن این غصه برای از دست دادن یک مرد خاصی است یا یک...
دستانم را روی بازوانم می گذارم و خودم را در آغوش می گیرم. آرام آرام تكان می خورم. دنیا به دوران می افتد، پلک برهم می گذارم و همراهش می چرخم.
تمام روزهای مدرسه رفتنم مقابل چشمانم به گردش در می آیند...
شادی ها کم رنگ و غصه ها چه ماندگارند. . گریه های بچه ها و ناآرامی هایشان. شکنجه های روانی، شکست های عاطفی شان، خیانت ها و دعواهایشان. من چه قدر خوشحال بودم که در بازی لذت - باخت، شرکت نمی کردم. خیلی می جنگیدم با خودم که بتوانم، جرئت مندانه عاقلانه زندگی کنم؛ اما حالا درمانده شده ام در همین وادی؛ یعنی من هم دارم مثل همان ها زندگی می کنم! هردو مسیر یکی است؟ حلال و حرامش یک زجرو یک رنج را نتیجه می دهد؟
-چه قياس مسخره ای می کنی. اشتباه خود فرد با شیطنت حسودان که یکی نیست.
- اما رنج و سختی که برای هر دو هست. چه فرقی می کند؟
- تو چه طور روزهای تاریک و گناه آلود آن ها و روزهای روشن و نورانی خودت را نمی بینی؟ مگر مسیر تو غلط بوده؟ آن ها دنبال هوس و لذتی بی مزد و بی عاقبت بودند.
- واقعا چرا بشر با خودش این کار را می کند؟
سرما به تنم می پیچد؛ آن قدر که پوست بدنم جمع می شود. دنبال آفتاب ، آسمان را می گردم. ابرها وقتی زیاد می شوند، هم فضا را تاریک می کنند و هم گرما را می برند. همیشه هوای بارانی را دوست داشتم؛ اما الآن محتاج آفتابم. دستانم را محکم تر دور بدنم حلقه می کنم، شاید کمی گرم شوم. نگاهم را به اطراف می چرخانم. دنبال کسی می گردم...
از تاریکی هوا می ترسم. احساس می کنم همین انسان هایی که ساکت از کنارم می گذرند، پای منفعتشان که برسد، دست به هرکاری می زنند، چه قدر به دستان پدر نیازمندم ! در کنار تمام تردیدها و اما و اگرهایم، به خانه برمی گردم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭