#رنج_مقدس
#قسمت_صد_پنجاه_یکم
شب با افکار پریشان سربه زمین می گذارم. هیچ کس نمی داند که روزش به سلامت شب می شود یا نه و شبش چگونه به سحر می رسد.
نزدیک ظهر گوشی ام را که روشن می کنم، سر و صدای رسیدن صدها پیام و تصویر بلند می شود. بی هیچ ذهنیتی می خوانم و می بینمشان. اما هر چه جلو می رود تپش قلب و لرزش بدنم بیشتر
می شود. یک لحظه حس می کنم فلج شده ام، روحم، زندگی ام و آینده ی آرمانی ام را نابود شده می بینم. به هم می ریزم و گوشی را می کوبم به دیوار. مادر سراسیمه در اتاقم را باز می کند.
- شیرین اگر مصطفی رو می خواد ارزانی خودش.
این را در حالی می گویم که بغض چنگال هایش را در گلویم فروبرده و نفس کشیدن را برایم سخت کرده است. نگاه اشک آلودم را از گوشی ای که حالا پخش زمین شده، برمی دارم و به صورت سرخ و متعجب مادر می اندازم . چشمان پر سؤالش را بی پاسخ می گذارم و سرم را بر می گردانم رو به دیوار ولبم را گاز می گیرم که زار نزنم.
خانه انگار برایم زندان شده است و گنجایش این حجم بی تابی مرا ندارد. می خواهم از هرچه و هرکه می بینم فرار کنم. با دستهایی لرزان از توی کمد لباس هایم را برمی دارم، به سختی می پوشم و در مقابل نگاه های پراشک مادر وسؤال های پی در پی اش به کوچه می زنم و بی هدف شروع
می کنم به دویدن و دور شدن...
کاش می توانستم فریاد بزنم تا آرام شوم! لبم را به دندان می گیرم و بی اختیار گریه می کنم. به خیابان که می رسم، می مانم که چپ بروم یا راست.
اصلا چه اهمیتی دارد؟ حالا که این طور شکسته ام و نمی دانم چرا و چه کسی دارد زندگی ام را به هم می ریزد، دیگر مقصد برایم مهم نیست.
سرم را پایین می اندازم تا رهگذران اشکهایم را نبینند. مردم شتاب زده این پیاده رو هرکدام مقصدی دارند و من اما با این موشی که در بساطم افتاده و فضله هایش تمام زندگی ام را نجس کرده ، بین خودم و دیگران در تلاطم و سرگردانی ام. حس بی پناهی را دارم که می خواهند او را با اعتراف به شکستش نابود کنند.
به خودم که می آیم کنار در سبزامامزاده ایستاده ام. می دانم اولین جایی که دنبالم می آیند همین جا است. دست می گذارم به دیواری که با گرمای کم آفتاب، سردیش فرار کرده است، دستانم از بی حسی در می آیند. از کنار امامزاده می گذرم امروز این بی هدف رفتن تقدیرم شده است. نمی خواهم کسی پیدایم کند. می خواهم از همه فرار کنم و گم شوم تا شاید آرامش را پیدا کنم. آسایشم را هم باید با بستن دهان همه ی مردم به دست بیاورم.
عاصی می شوم از این همه فکر و خیال. این واقعیت های تلخ کجا و خیالهای پرآرزوی رنگی ام کجا؟ زمان را گم کرده ام و این را وقتی می فهمم که پاهای خسته ام از رفتن می ایستند. سروته کوچه را گنگ نگاه می کنم. نمی توانم بفهمم که کجا هستم. اصلا چقدر راه رفته ام؟
در کنار کوچه پشت درختچه ای می نشینم. تکیه می دهم به دیوار خانه ای که گل های زیبایش بیرون زده است. این وقت سال، بهار نیامده، این ها چرا درآمده اند! دستم را بالا می برم و شاخه ای را پایین می کشم. بوی خاصی ندارد، اما زیباست. به جای آنکه آرامم کند اشکم را در می آورد. چرا این قدر بی موقع؟ من زمان را گم کرده ام یا زمانه همه را گمراه می کند!
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭