#انگیزشی✌️
#پروفایل🍬
قــوی بـاش و نتــرس..
از هر چی بترسی سرت میاد!
هــرگـاه بتــرسی، شکست می خــوری.
تــرس از تنگدستی!
تــرس از شکست!
تــرس از دست دادن!
تــرس هیچ قـدرتی برات به جـا نمیزاره
اونقدر قوی باش تا هر روز با زندگی روبه رو شوی…
زندگی یک مسابقه نیست، بلکه سفریست که هر قدم از مسیر آن را باید لمس کرد؛ چشید،و لذت برد...
#صبح_بخیر🍭
#رنگی_رنگی🌈
@Firoozeneshan 💎
•°🤦🏻♀💔°•
"از بس با گوشی کار کردم وضعم جوری شده که
وقتی دارم درس میخونم، هر چند ثانیه یکبار انگشتمو میزنم
وسط صفحه ی کتاب
که صفحه ش خاموش نشه 😐 #تباهیات :/"
@firoozeneshan 🙂🔫
"اسم اون بيمارى كه چوب بستنى رو
تا تجزيه شدنش تو دهنت نگه ميدارى چيه؟ 🤨✨"
@firoozeneshan :\
"هیچوقت گودی قاشق رو زیر شیر آب نگیرین 😐🖐🏻"
| از من بہ شما نصیحت 👀 |
@firoozeneshan
•|#نماز_اول_وقت|•
برا نماز وقت بذاریم،
نماز به وقتمون برکت میده!
نمازمونو هول هولکی میخونیم
تا به درسمون برسیم؟
بعد هرچی میخونیم تو مغزمون نمیره😅!!!
یا سر درس خوابمون میگیره،
ولی برا نماز وقت گذاشتیم،
قشنگ ادا کردیمش،
میبینی سر درس خوندن چقدر مطالب رو بهتر میگیری و چقد سرحالی!
♡|→@Firoozeneshan 💎
『 💎 』
•
.
اون موقعهایی ڪه حتی خودتون واسه
خودتون غیرقابلِ تحمل میشید؛
دقیقا همون موقع،
خُدا منتظره بری
بشینی باهاش حرف بزنی ...
آره خلاصه :)
@Firoozeneshan 💎
| #رفیق_فیروزه_نشان_من🦋
دنبال این باشید که
یه دوست خوب پیدا کنید
که شمارو به خدا برسونه!
#حاجحسینیکتا
@Firoozeneshan💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_فیروزهای💎
جا شمعی پائیزی 🍂🍁😍
(\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━┓
@Firoozeneshan 💎
┗━━━━━━━━━━┛
🦋💎
#حاج_حسین_یکتا:
بچهها به خدا از شهدا جلو میزنید اگه رعایت کنید که دلِ امام زمان(عج) نَلَرزه.
@Firoozeneshan 💎
دختران فیروزه نشان
https://eitaa.com/joinchat/2632318987C70d78ba5c5 👆 🌸 تنها گروه اختصاصی دختران فیروزه نشان 💎
لینک گروه مون 😍
بیاین باهم حرف بزنیم😌💎
#پروفایل🖇💜
#محجبه🍭
نمیدانم🤔در #دلتچهمیگذرد...
مہم نیست!!🙂
و نمےخواهم بدانم...)😉
ولے احسنت ڪه با حجابت
نه دل شہیدے را☺️ #شڪاندے🌿
نه دل جوانے را #لرزاندے🌱😌🖐🏻
#اللهمعجللولیکالفرج❤️🍃
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
@Firoozeneshan 💎
دختران فیروزه نشان
سلام🖐🏻🙃 نظراتتون و راجب کانال برامون بنویسین💫🍓 https://harfeto.timefriend.net/16067290799821🔒 کدوم
#نظرات😍
ممنون❣
هر هفته پنج شنبه ها توی گروه واتساپ مسابقه داریم🙃
https://chat.whatsapp.com/FfHvKE5RInsEIDge0sUFRl
اینم لینکش🍬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🕊💔]
#استورے
😔بخدا خیلی خسته شدم از دست خودم ارباب...
#شب_جمعه_هوایت_نکنم_میمیرم❤️
🌴🌤@Firoozeneshan 🌤🌴
📝#رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_بیست_و_دوم
مادر با دیدن چهرهی به غم نشستهام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: «قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟» از کلام مادرانهاش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: «هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!»
لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: «ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!» و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: «الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟» از اینهمه مهربانیاش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: «نه مادر جون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!» و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: «الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد.» خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختیام به درگاه خدا دعا می کرد.
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب میدید، به سقف اتاق که حالا آسمانِ من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرَ پرَ میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و میدانستم که به دردِ دلم گوش میکند. نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بیمنتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درِ خانهمان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد.