eitaa logo
دختران فیروزه نشان
527 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{•°~🌼🌿~•} فلسفه‌عیدقربان‌چیست؟ بی‌گمان‌فلسفه‌ی‌قربان،سربریدن نیست.بلکه‌دل‌بریدن است. دل‌بریدن‌ازهرچیزی‌که‌به‌آن‌تعلُّق‌داری. دل‌بریدن‌ازهرچه‌تو را ازخدادورمیکند.. قربانی‌اش‌کن،تابه‌خدابرسی...✨🖇 🦋 💠 @firoozeneshan 💎
💛✌️🏻 •| نمازشـو سر وقت بخونہ‌ها😉 •| رسم‌عاشـقے سروقت بودنہ :)🌱🌸 😉 🏃🏻‍♂ 💠 @firoozeneshan 💎
😢 🍬 یه ایده برا سرگرمی که میتونین انجام بدین🙃 وقتایی که می خوایم بریم بیرون شاید عجله داشته باشیم🏃‍♀ نتونیم مدل رو‌سری قشنگ تمرین کنیم،آخرش ساده می بندیم و میریم 🧕😕 میتونیم وقتایی که حوصلمون سر رفته🤯بریم جلوی آینه😌و مدلای خوشکل و تمرین کنیم تا دیگه قشنگ یاد بگیریم سریع ببندیم😎 💎 ‼️ 💠 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍با نفرت می گویم : _بیا برو دنبال کارت ! با وقاحت زل می زند به چشمانم +من بیکارم آخه زیرلب ناسزایی می گویم و برای اولین ماشین دست بلند می کنم ، ترمز که می کند با دیدن چهره ی خلافش یاد سفارش های لاله می افتم و پشیمان می شوم دستش را توی هوا تکان می دهد و گازش را می گیرد ماشین بعدی پیرمرد مهربانیست که جلوی پایم می ایستد . سوار می شوم و نفس راحتی می کشم مثل آدم های مسخ شده شده ام ، نمی دانم کجا بروم و فعلا فقط مستقیم گفته ام ! به ساعت مچی سفیدم نگاه می کنم ،چیزی به غروب نمانده و من هنوز در به درم رادیو اخبار ورزشی می گوید ،چقدر متنفرم از صدای گوینده های ورزشی ! پیروزی پرسپولیس را تبریک می گوید پیرمرد دوباره می پرسد : _کجا برم دخترم ؟ بی هوا و ناگهان از دهانم در می رود : _پیروزی و خودم تعجب می کنم ، محله ی سال ها پیش را گفته ام . مادر ...مادربزرگ خانه ی قدیمی و هزاران خاطره ی تلخ و شیرین من با تمام بی دقتی ام ،خودش انگار خیابان ها را از بر باشد راه را پیدا می کند و من را می برد درست انتهای همان کوچه ی آشنای قدیمی دسته ی چمدانم را گرفته ام و روی زمینی که مثلا آسفالت است اما در حقیقت از زمین خاکی هم بدتر است می کشانمش ، می ایستم پلاک 5 چند قدمی به سمت وسط کوچه عقب گرد می کنم و به خانه نگاه می اندازم، خودش است چقدر خاطره داشتم از اینجا نمای بیرونش کلی تغییر کرده ، مثل آن وقت ها آجری نیست و حتی در ورودی را عوض کرده اند از داخلش هنوز خبری ندارم اما امیدوارم رنگ و بویی از قدیم هنوز مانده باشد بر پیکره اش با یادآوری حرف های چند دقیقه پیش مغازه داری که چند سوال ازش پرسیده ام ،ترس می افتد بر جانم . "حواست باشه خواهر من ، اینجا که میری خونه ی حاج رضاست ! یعنی کسی که توی کل محل اعتبار و آبرو داره و حرف اول و آخرُ می زنه ، همه رو سر و اسم زن و بچه ش قسم می خورن از من می شنوی برو شانست رو امتحان کن دل رحمن یه نیم طبقه ی خالی هم دارن که مـستاجر نداره شاید اگه دلشون رو به دست بیاری بتونی یه گلی به سرت بزنی" نفس حبس شده ام را بیرون می فرستم و زنگ را فشار می دهم ، پسر نوجوانی که از کنارم عبور می کند با تعجب جوری خیره ام می شود که انگار تا حالا آدم ندیده ! بی تفاوت شانه ای بالا می اندازم و منتظر می شوم تا یکی آیفون را جواب بدهد.من به این نگاه ها عادت کرده ام ! _بله ؟ صدایم را صاف کرده و تقریبا دهانم را می چسبانم به زنگ _سلام علیک سلام ، بفرمایید _منزل حاج رضا ؟ +بله همینجاست . _میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ +شما ؟پناه هستم می خندد انگارمیگم یعنی امرتون؟ _میشه حضوری بگم ؟ بعد از کمی مکث جواب می دهد +الان میام پایین _مرسی شالم را درست می کنم ، خیلی معطل نمی شوم که در باز و دختری با چادر رنگی پشتش ظاهر می شود با دیدنش لبخند می زنم. اما او لبش را گاز می گیرد و با چشم های گرد شده نگاهم می کند . فکر می کنم هم سن و سال خودم ، شاید هم کمی بزرگتر باشد دست دراز می کنم و با خوشرویی می گویم: _دوباره سلام چشمش هنوز ثابت نشده و رویم چرخ می خورد .دست می دهد +علیک سلام _ببخشید که مزاحم شدم خواهش می کنم .بفرمایید عینک آفتابی ام را از روی موهایی که حجم وسیعش از گوشه و کنار شال بیرون زده بر می دارم و می گویم :شما همسر حاج آقا هستید ؟ +خدا مرگم بده ! یعنی انقدر قیافم غلط اندازه ؟ من دخترشونم _معذرت ، حاج آقا هستن ؟ نه چطور مگه ؟ _راستش یه صحبتی با ایشون داشتم چشم هایش تنگ می شود در چه موردی ؟می تونم خودشون رو ببینم ؟تردید دارد ، از نگاهش می فهمم که با شکل و شمایلم مشکل دارد ! والا چی بگم ! الان که رفتن نماز _می تونم منتظرشون بمونم؟ حدودا نیم ساعت دیگه تشریف بیارید حتما تا اون موقع برگشتن می خواهد در را ببندد که با دست مانع بسته شدنش می شوم . _من اینجاها رو بلد نیستم ، توی کوچه هم که خیلی جالب نیست ایستادن،میشه بیام تو ؟قبل از اینکه جوابی بدهد ،دختر بچه ی بانمکی از پشت چادرش سرک می کشد و شیرین می گوید : علوسکم کوش ؟ خم می شود و بغلش می کند اصلا نمی خورد مادر شده باشد، با ذوق لپ تپلش را می کشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش می روم . پشت چادر سنگر می گیرد ،یاد خودم و مادر می افتم دوباره و با پررویی می گویم : اشکالی نداره بیام تو؟ نگاهی به کوچه می اندازد و با دودلی جواب می دهد : _نه بفرماییدبا خوشحالی اول نگاهم را می فرستم توی حیاط و بعد خودم پا می گذارم به این دفتر مصور خاطرات... 👈نویسنده:الهام تیموری 💠 @firoozenwshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا