eitaa logo
دختران فیروزه نشان
537 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
📱 🖤 عرفات است ولی ...🌺 💠 @firoozeneshan 💎
🍬 🖤 گاهی که چادرم خاکی میشود... از طعنه های مردم شهر... یاد چفیه هایی میفتم... که برای چادری ماندنم خونی‌شدند.. ❀••┈••❈🍂✿🌼✿🍂❈••┈••❀ ↬‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍اعصابم را همیشه متشنج می کند حتی از راه دور و پای تلفن انگار نه انگار که مهم ترین دلیل دور شدنم خود او بوده ! تماسش را ریجکت می کنم و این بار شماره ی پدر می افتدنفسم را با کلافگی فوت می کنم بیرون و جواب می دهم الو ، سلام بابا +سلام ، کجایی ؟ _کجا باید باشم ؟ چرا تلفن افسانه رو جواب ندادی؟ _کارواجب داشته حالا؟ می خواسته ببینه چقد دور شدم که جشن بگیره دیگه بگید سور و ساطش رو بچینه که تهرانم صدای لا اله الا الله گفتنش را که می شنوم می فهمم باز عصبی شده و خویشتن داری می کند +قطارش خوب بود؟ _آره نمی دونم چرا انقدر بدبینی،پس تو کی می خوای بفهمی که _بابا جون بیخیال می خوای حرفمو پس بگیرم ؟دلواپستم چشمم می خورد به دختر بچه ی کوچکی که چادر مادرش را چنگ زده و از کنارم می گذرند آهی می کشم و جواب می دهم _من دیگه بچه نیستم +اونجا شهر غریبه،تو یه دختر تنهایی _من همیشه تنهام در ضمن این دور شدن خودتونم می دونید که برای همه خوبه مخصوصا بعضی ها +افسانه دوستت داره بابا _هه می دانم از تمسخر کردن متنفر است اما بی توجه و غلیظ هه می گویم +موظب خودت باش ، رسیدی خوابگاه زنگ بزن اگه سختت نبود ! چشمی می گویم و قطع می کنم.هرچند این چک کردن های همیشگی اش کم آزارم نمی دهد اما اگر او هم دل نگرانم نباشد که کلاهم پس معرکه است !علی رغم تمام تلاش های اخیرم می دانم از خوابگاه خبری نیست اما لزومی ندیدم که پدر را در جریان بگذارم ! دلم آزادی می خواهد از قفسی که سال هاست افسانه ، نامادری ام ساخته دوست داشتم دل بکنم و چه راهی بهتر از انتخاب دانشگاه های تهران و دور شدن از شهر خودم ! هرچند ،شهر من همین تهران بود یک روز افسانه بود که پدر را پایبند آنجا کرد و من از همان اولین روز دوستش نداشتم ! دلم برای پوریا تنگ می شود برادر کم سن و سال ناتنی ام ! شاید اگر افسانه بدتر بود هم باز پوریا را عاشقانه برادرم می دانستم با قدی که رو به دراز شدن است دیشب برای خداحافظی بغض کرده بود ، چقدر حس خوبی بود وقتی توی راه آهن گفت :"می خوای بیام تنها نباشی؟ بلاخره من مردم " لعنت به تو افسانه که حتی بخاطر حضورت نمی توانم به برادرم ابراز علاقه کنم . احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر می گوید اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد ! نمی دانم کجا بروم و هیچ آشنایی تقریبا نمی شناسم که کمکم کند به قول افسانه که همیشه بی فکرم ! می دانستم با همیشگی قطار نزدیک به غروب می رسم و خوابگاه هم که نیست ، اما هیچ اقدامی نکردم ! وسط میدان راه آهن ایستاده ام و درست مثل در به درها چشمم به هر طرف می چرخد کم کم از نگاه های غریبه ای که رویم زوم می شود می ترسم موهای بیرون ریخته از شالم را تو می زنم و کنارتر می ایستم ماشین هایی که بوق می زنند را رد می کنم و شماره ی لاله را می گیرم .صدایش خوابالود است : +الو رسیدی؟سلام آره ،خواب بودی؟ +نه بابا ، تازه بیدار شدم کجایی؟ _راه آهن کجا میری؟ _زنگ زدم همینو بپرسم دختره ی خل !فکر نمی کنی یکم زود اقدام کردی برای جاگیری؟ آخه یه دختر تنهای شهرستانی تو تهران یکی دو ساعت دیگم شب میشه و _بس کن ، حرفای بابام رو هم تکرار نکن لطفا خودت دیدی که یهویی شد همه چیزکاش حداقل دروغ نمی گفتی که خوابگاه میری تا دایی خودش یه فکری می کرد!چیکار می کرد ؟ با اون حال بدش راه میفتاد باهام میومد البته اگه افسانه جون اجازه میداد ! توام که فقط گارد بگیر صدای مردی نزدیکی گوشم تنم را می لرزاند. "بفرما بالا ، دربسته ها " چند قدم جلوتر می روم پناه مزاحمت شدن هنوز نرسیده؟می خوای زنگ بزنم به دایی صابر که یه فکری کنه ؟اصلا ! می دونی که فقط دستور برگشت سریع میده +پس چه غلطی می کنی؟ با دیدن پسر جوانی که به پرایدی تکیه داده و بر و بر مرا نگاه می کند ، حواسم پرت می شود . _الو ؟کوشی پناه؟دزدیدنت ایشالا ؟ _نه هنوز ! نمی فهمم من چرا دهنمو می بندم تا تو همیشه بیفتی تو چاله آخه پسر برایم لبخند و چشمکی می زند و من اخم می کنم پا تند می کنم به رفتن اما این کفش های پاشنه دار و چمدان حکم سرعت گیر را دارند ! _ببین لاله ، زنگ می زنم بهت +مواظب خودت باش تو رو خدا فعلا ترسو نیستم اما این غریبگی بد دلهره ای به جانم انداخته باید حداقل از این یک گله جا که پر از مسافرهای عجیب و غریب و راننده است دور شوم _سنگینه ،بده من بیارمش باز هم همان پسر خندان است ! ابرو در هم می کشم و چمدانم را از او دورتر می کنم.گوشه ی ناخن تازه مانیکور شده ام می شکند و آه از نهادم بلند می شود از خیر پیاده رو می گذرم و کنار خیابان می ایستم دلم شور نرفتن می زند بودیم در خدمتتون ، دربست بی کرایه انگار کنه تر از این حرف هاست 👈نویسنده:الهام تیموری 💠 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{•°~🌼🌿~•} فلسفه‌عیدقربان‌چیست؟ بی‌گمان‌فلسفه‌ی‌قربان،سربریدن نیست.بلکه‌دل‌بریدن است. دل‌بریدن‌ازهرچیزی‌که‌به‌آن‌تعلُّق‌داری. دل‌بریدن‌ازهرچه‌تو را ازخدادورمیکند.. قربانی‌اش‌کن،تابه‌خدابرسی...✨🖇 🦋 💠 @firoozeneshan 💎
💛✌️🏻 •| نمازشـو سر وقت بخونہ‌ها😉 •| رسم‌عاشـقے سروقت بودنہ :)🌱🌸 😉 🏃🏻‍♂ 💠 @firoozeneshan 💎
😢 🍬 یه ایده برا سرگرمی که میتونین انجام بدین🙃 وقتایی که می خوایم بریم بیرون شاید عجله داشته باشیم🏃‍♀ نتونیم مدل رو‌سری قشنگ تمرین کنیم،آخرش ساده می بندیم و میریم 🧕😕 میتونیم وقتایی که حوصلمون سر رفته🤯بریم جلوی آینه😌و مدلای خوشکل و تمرین کنیم تا دیگه قشنگ یاد بگیریم سریع ببندیم😎 💎 ‼️ 💠 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍با نفرت می گویم : _بیا برو دنبال کارت ! با وقاحت زل می زند به چشمانم +من بیکارم آخه زیرلب ناسزایی می گویم و برای اولین ماشین دست بلند می کنم ، ترمز که می کند با دیدن چهره ی خلافش یاد سفارش های لاله می افتم و پشیمان می شوم دستش را توی هوا تکان می دهد و گازش را می گیرد ماشین بعدی پیرمرد مهربانیست که جلوی پایم می ایستد . سوار می شوم و نفس راحتی می کشم مثل آدم های مسخ شده شده ام ، نمی دانم کجا بروم و فعلا فقط مستقیم گفته ام ! به ساعت مچی سفیدم نگاه می کنم ،چیزی به غروب نمانده و من هنوز در به درم رادیو اخبار ورزشی می گوید ،چقدر متنفرم از صدای گوینده های ورزشی ! پیروزی پرسپولیس را تبریک می گوید پیرمرد دوباره می پرسد : _کجا برم دخترم ؟ بی هوا و ناگهان از دهانم در می رود : _پیروزی و خودم تعجب می کنم ، محله ی سال ها پیش را گفته ام . مادر ...مادربزرگ خانه ی قدیمی و هزاران خاطره ی تلخ و شیرین من با تمام بی دقتی ام ،خودش انگار خیابان ها را از بر باشد راه را پیدا می کند و من را می برد درست انتهای همان کوچه ی آشنای قدیمی دسته ی چمدانم را گرفته ام و روی زمینی که مثلا آسفالت است اما در حقیقت از زمین خاکی هم بدتر است می کشانمش ، می ایستم پلاک 5 چند قدمی به سمت وسط کوچه عقب گرد می کنم و به خانه نگاه می اندازم، خودش است چقدر خاطره داشتم از اینجا نمای بیرونش کلی تغییر کرده ، مثل آن وقت ها آجری نیست و حتی در ورودی را عوض کرده اند از داخلش هنوز خبری ندارم اما امیدوارم رنگ و بویی از قدیم هنوز مانده باشد بر پیکره اش با یادآوری حرف های چند دقیقه پیش مغازه داری که چند سوال ازش پرسیده ام ،ترس می افتد بر جانم . "حواست باشه خواهر من ، اینجا که میری خونه ی حاج رضاست ! یعنی کسی که توی کل محل اعتبار و آبرو داره و حرف اول و آخرُ می زنه ، همه رو سر و اسم زن و بچه ش قسم می خورن از من می شنوی برو شانست رو امتحان کن دل رحمن یه نیم طبقه ی خالی هم دارن که مـستاجر نداره شاید اگه دلشون رو به دست بیاری بتونی یه گلی به سرت بزنی" نفس حبس شده ام را بیرون می فرستم و زنگ را فشار می دهم ، پسر نوجوانی که از کنارم عبور می کند با تعجب جوری خیره ام می شود که انگار تا حالا آدم ندیده ! بی تفاوت شانه ای بالا می اندازم و منتظر می شوم تا یکی آیفون را جواب بدهد.من به این نگاه ها عادت کرده ام ! _بله ؟ صدایم را صاف کرده و تقریبا دهانم را می چسبانم به زنگ _سلام علیک سلام ، بفرمایید _منزل حاج رضا ؟ +بله همینجاست . _میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ +شما ؟پناه هستم می خندد انگارمیگم یعنی امرتون؟ _میشه حضوری بگم ؟ بعد از کمی مکث جواب می دهد +الان میام پایین _مرسی شالم را درست می کنم ، خیلی معطل نمی شوم که در باز و دختری با چادر رنگی پشتش ظاهر می شود با دیدنش لبخند می زنم. اما او لبش را گاز می گیرد و با چشم های گرد شده نگاهم می کند . فکر می کنم هم سن و سال خودم ، شاید هم کمی بزرگتر باشد دست دراز می کنم و با خوشرویی می گویم: _دوباره سلام چشمش هنوز ثابت نشده و رویم چرخ می خورد .دست می دهد +علیک سلام _ببخشید که مزاحم شدم خواهش می کنم .بفرمایید عینک آفتابی ام را از روی موهایی که حجم وسیعش از گوشه و کنار شال بیرون زده بر می دارم و می گویم :شما همسر حاج آقا هستید ؟ +خدا مرگم بده ! یعنی انقدر قیافم غلط اندازه ؟ من دخترشونم _معذرت ، حاج آقا هستن ؟ نه چطور مگه ؟ _راستش یه صحبتی با ایشون داشتم چشم هایش تنگ می شود در چه موردی ؟می تونم خودشون رو ببینم ؟تردید دارد ، از نگاهش می فهمم که با شکل و شمایلم مشکل دارد ! والا چی بگم ! الان که رفتن نماز _می تونم منتظرشون بمونم؟ حدودا نیم ساعت دیگه تشریف بیارید حتما تا اون موقع برگشتن می خواهد در را ببندد که با دست مانع بسته شدنش می شوم . _من اینجاها رو بلد نیستم ، توی کوچه هم که خیلی جالب نیست ایستادن،میشه بیام تو ؟قبل از اینکه جوابی بدهد ،دختر بچه ی بانمکی از پشت چادرش سرک می کشد و شیرین می گوید : علوسکم کوش ؟ خم می شود و بغلش می کند اصلا نمی خورد مادر شده باشد، با ذوق لپ تپلش را می کشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش می روم . پشت چادر سنگر می گیرد ،یاد خودم و مادر می افتم دوباره و با پررویی می گویم : اشکالی نداره بیام تو؟ نگاهی به کوچه می اندازد و با دودلی جواب می دهد : _نه بفرماییدبا خوشحالی اول نگاهم را می فرستم توی حیاط و بعد خودم پا می گذارم به این دفتر مصور خاطرات... 👈نویسنده:الهام تیموری 💠 @firoozenwshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️"بگذریم غیبت نکنیم" " اصلا به ما چه؟" (جمله ای بعد از دو ساعت فضولی و غیبت کردن) 😂😂😂 ❌ 💠آیت‌‌الله مجتهدی: ✨شخصی شنید ڪه را ڪرده اند ، ڪت و شلوار ، و شیرینی خرید و به عنوان چشم روشنی برای غیبت ڪننده فرستاد. ✨شخـص غیبت ڪننده پرسید: چرا به من چـشم روشنی داده ای؟! ✨جـواب داد: شما روز ، تمامی نـماز و روزه و عباداتت را به مـن دادی و من به جایش این را برای شما فرستادم!! 🔺 ظهور بسیار نزدیک است ↬‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ریحانه
فقط سر وقت! سن مناسب ازدواج چه سنی است؟ روانشناسان، جامعه‌شناسان، مشاوران خانواده و... هر کدام ایده‌هایی در مورد سن مناسب ازدواج برای دختران و پسران مطرح می‌کنند. اما واقعیت این است که نمی‌توان نسخه‌ی یکسانی برای همه پیچید؛ سن مناسب ازدواج بسته به نوع تربیت، شرایط جسمانی، ویژگی‌های خلقی و... در افراد مختلف، متفاوت است. در این یادداشت به بعضی نکات در این زمینه می‌پردازیم. 1⃣ هر وقت که وقتش بود! ازدواج از آن چیزهایی است که به وقتش باید انجام شود. اگر زودتر یا دیرتر انجام شود، آسیب‌هایش شاید تا آخر عمر دست از سر انسان برندارد. رهبر گرانقدرمان نیز در مورد لزوم ازدواج به موقع می‌فرمایند: «اسلام اصرار دارد که پسرها و دخترها در همان سنینی که برای ازدواج آماده‌اند، ازدواج نمایند ۱۳۷۹/۰۶/۲۸». این آمادگی را معمولا ابتدا دختر یا پسر در وجود خود احساس می‌کنند و بعد والدین‌شان متوجه می‌شوند. 2⃣ در زمان اوج اشتیاق جوانی، دوره‌ی شادابی و سرزندگی است. در این دوره، انسان بزرگترین و مهم‌ترین تصمیمات را می‌گیرد که سرنوشت بقیه‌ی زندگی‌اش را رقم می‌زند. به فرمایش رهبر معظم انقلاب «پیامبر اکرم (ص) اصرار داشتند جوان‌ها زود ازدواج کنند، چه دخترها و چه پسرها؛ البته با میل خودشان و اختیار خودشان، نه اینکه دیگران برایشان تصمیم بگیرند... جوان‌ها در سنین مناسب،‌ وقتی از دوران جوانی خارج نشده‌اند، در همان حال گرمی و شور و شوق، باید ازدواج کنند... اگر ازدواج‌های سنین جوانی درست باشد، اتفاقا ماندگار خواهند بود و صمیمیت بیشتری بین زوجین ایجاد می‌شود۱۳۷۹/۱۲/۲۳.» 3⃣ آغاز احساس نیاز وقتی تشنه یا گرسنه‌اید، آیا به خودتان وعده‌ی آب و غذا در سال آینده را می‌دهید؟! هر نیاز طبیعی و فطری را باید در نزدیک‌ترین زمان ممکن پاسخ داد، وگرنه عواقبش گریبانگیر خواهد شد. در مورد این نیاز به خصوص، قضیه جدی‌تر هم هست؛ زیرا طبق روایت «من تزوّج احرز نصف دینه» (هر کس ازدواج کند، نیمی از دین خود را حفظ کرده.) معلوم می‌شود نصف تهدیدی که درباره‌ی دین انسان وجود دارد، از طرف طغیان‌های جنسی است. رهبر عزیز ما می‌فرمایند: «اسلام اصرار دارد که این پدیده [ازدواج] در اوان خود، هر چه زودتر، از آغاز احساس نیاز انجام گیرد. زود یعنی از همان وقتی که دختر و پسر احساس نیاز می‌کنند به داشتن همسر، هر چه این کار زودتر انجام بگیرد، بهتر است ۱۳۸۰/۱۲/۰۹» 4⃣ نه به آن بی‌نمکی! ازدواج، میوه‌ای است که باید به وقتش چیده شود. رهبر فرزانه‌ی ما می‌فرمایند: «سنین ازدواج، نه به آن شوری شور باید باشد که بعضی‌ها فکر کردند باید در سنین کاملاً جوانى زودرس باشد (نه این‌که من آن را نفی کنم؛ ایرادی ندارد. اگر کسی خواست در آن سنینِ خیلی زود هم ازدواج کند، هیچ اشکالی ندارد؛ اما حالا لزومی ندارد که ما اصرارمان را روی آن ببریم.)، نه هم به آن بی‌نمکی که غربی‌ها انجام می‌دهند و در سن سی-چهل سالگی ازدواج می‌کنند ۱۳۷۷/۰۲/۰۷.» 5⃣ به انضمام «قصد ادامه‌ی تحصیل»! خیلی از جوان‌ها ازدواج را آن‌قدر به تأخیر می‌اندازند که درس‌شان تمام شود، شغل مناسبی دست و پا کنند، خانه و امکاناتی به دست آورند و... که ناگهان می‌بینند تار موی سیاهی بر سرشان نمانده و مفصل‌هایشان به سر و صدا افتاده! ازدواج بعد از اتمام تحصیلات، فرهنگ وارداتی غربی است. به بیان رهبرمان «این رسم اروپایی‌ها بود، خیلی هم چیز بدی بود. چون آنها که ازدواج را به تأخیر می‌انداختند... معتقد بودند که نیاز جنسی را در دوران جوانی بایستی جوان‌ها آزادانه تأمین کنند؛ یعنی همان چیزی که از نظر ما فساد و فسق و گناه و موجب خراب کردنِ وضع اجتماع است. برای همین هم بود که زن و شوهر اروپایی و اروپایی‌منش، پیوندشان یک پیوند محکم نبود. زن و شوهر، دوران جوانی‌شان را گذرانده‌اند (نمیگویم همه، خیلی‌ها این‌جور بودند و این‌جورند)، بدون اینکه به همدیگر احتیاج داشته باشند، بعد هم سرِ سیری با هم ازدواج کرده‌اند... اسلام این را قبول ندارد ۱۳۶۲/۱۲/۱۹.» 6⃣ زمانی برای پدر شدن و مادر شدن به تأخیر انداختن ازدواج یعنی به خطر افتادن و محدود شدن فرصت پدر شدن یا مادر شدن. با ازدواج دیرهنگام، این شانس بزرگ و لذت عمیق را از خودتان دور نکنید. آیت‌الله خامنه‌ای در این باره می‌فرمایند: «بلاشک یکی از چیزهایی که باروری را محدود می‌کند، بالا رفتن سن ازدواج است؛ این یکی از کارهایی است که باید در کشور فکر بشود. چرا سن ازدواج در کشور ما بالا رفته؟ مگر جوان هفده ساله، هجده ساله، نوزده ساله، احتیاج ندارد به اطفاء نیاز جنسی و غریزه‌ی جنسی؟ ما باید به این فکر کنیم ۱۳۹۲/۰۸/۰۶.» بنابراین جوان ۱۷ساله، کودک نیست و می‌تواند تشکیل خانواده بدهد. از طرفی می‌فرمایند: «واداشتن دختران کم سن و سال به ازدواج، حرکتی در جهت تضعیف زن و نادیده گرفتن حقوق اوست و قانون باید با آن مقابله کند و زنان نیز با آگاهی، هوشیاری و رشد و
هدایت شده از ریحانه
معرفت خود در مقابل این‌گونه تعدیات بایستند ۱۳۷۶/۱۱/۲۹.» @khamenei_Reyhaneh
هدایت شده از ریحانه