فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_بستن_روسری🧕🏻
#ایده_فیروزهای💎
آموزش دو مدل بستن روسری❣مخصوص دختران شیک پوش فیروزه نشان😌
@firoozeneshan 💎
🛑 قابل توجه افراد شرکت کننده در #پویش_قرآنی_هفته با موضوع خوشنویسی سوره اسراء
⁉️هر آیه ای از سوره اسراء را دوست دارید خوش نویسی کنید: ⁉️
✅ خوشنویسی با خودکار
✅ با قلم نی
✅ با الخطاط
✅ با مداد
هر کدوم رو دوست داشتید🙂🦋
💢 حتما توجه داشته باشید در زیرنویس عکس ارسالی خود (کپشن) حتما نام و نام خانوادگی و شهر و استان محل زندگی خود که با آن در جشنواره ثبت نام کرده اید را ارسال کنید
♨ از ارسال مشخصات خود به صورت جدا از عکس بپرهیزید و حتما به صورت زیرنویس (کپشن) ارسال نمایید
⭕ نحوه گذاشتن زیرنویس (کپشن) :
❗ روش اول : در هنگام ارسال عکس می توانید متن را در قسمت مشخص شده بنویسید
❗ روش دوم : پس از ارسال عکس می توانید بر روی آن کلیک کرده و گزینه ویرایش را انتخاب و متن مورد نظر را وارد کنید
ارسال آثار:
@Roozamodir
🛑 نفرات برتر:
🛑 اول : 350 ستاره🌟
🛑 دوم: 250 ستاره 🌟
🛑سوم: 150 ستاره 🌟
#جشنواره_ستارگان
#فیروزه_نشان_ها
💫 @firoozaneshan
..|🖤🥀|..
توآبرودادۍومن
آبروبردم...
یہاشتباهےڪردمو...
چوبشمخوردم🍃
خودتیہڪارۍڪنبرام
#منڪمآوردم💔✋🏻
@firoozeneshan 💎
animation.gif
1.59M
اسکرین شات بگیرید، هر شهید که اومد ۵ صلوات بهش هدیه کنید
#ثواب_یهویی🌹
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجم
رد موجهای ریز و درشت آب را که به دیوارهای حوض میخورند و آرام میگیرند، دنبال میکنم. از وقتی مبینا رفته خیلی تنها شده ام. بی حوصله که میشوم حیاط و حوض آب همدمم میشود. دلم هوای طالقان کرده است. ظهرها که همه میخوابیدند کتابم را بر میداشتم و از خانه بیرون میرفتم. آرام دست به دیوارهای کاهگلی میکشیدم گل های سر راه را نوازش میکردم، دور تک درختها چرخ میزدم تا به کنار چشمه برسم. قمقمهء آبم را پر میکردم و دنبال خیالاتم به کوه میزدم. تنهایی و عظمت کوه روحم را آرام میکرد و فکرم را به حرکت وا میداشت. گاهی دیگران همراهم میشدند. با آنها بودن شور خاص خودش را داشت؛ اما لذت تنهایی، حس متفاوتی بود که در سر و صدا و شیطنتها نبود. همین هم بود که کمتر کسی را به خلوتهایم راه میدادم. هیچ کس نبود جز گلها و سبزیهای کوهی، پروانهها و کلاغهای پر سر و صدا و مارمولکهای ریز تندرو که با دیدنشان وحشت میکردم و با نزدیک شدنشان جیغ میکشیدم.
" دخترک کوه نشین، زیبای سرگردان، پری کوهی، کفتر جلد امامزاده ... " همه اینها لقبهایی بود که پدربزرگ حوالهام میکرد.
علی کنارم مینشیند، یک لحظه جا میخورم. میخندد و میگوید:
_ کجایی؟
شانههایم را بالا میاندازم. نمیگویم که در خیال طالقان بودهام و دلم تنگ شده است.
_ توی آب.
هومی میکند:
_ کجای آب مهمه. عمقی یا سطح.
سرم را بالا میآورم. با نگاهم صورتش را میکاوم که نگاه از من میگیرد. دست میکند داخل آب و آرام آرام تکان میدهد. میگوید:
_ میدونی آب اگه موج نداشته باشه چی میشه؟
ذهنم دنبال آب راکد میگردد. دستم را تکان نمیدهم تا آب آرام بگیرد.
_ مرداب میشه.
مرداب و بوی بدش را دوست ندارم. نگاهم خیره به دستانش است که با هر تکانش تولید موج میکند.
_ زندگی مثل دریاست، پر از حرکتهای آرام و موجهای ریز و درشت؛ بیشتر موجهایی که تو زندگی آدمها میافته به خواست خودشونه، با فکر خودشون کاری میکنن یا حرفی میزنن که موج میاندازه توی زندگیشون.
چشم از آب بر میدارد و نگاهم میکند:
_ منظورم رو گرفتی؟
سر تکان میدهم که یعنی: تاحدودی.
_ اگر درست عمل کنند مثل این موج نتیجهی درست عملشون با زیبایی نوازششون میده. اگر هم بد که ...
دستش را محکم توی آب تکان میدهد و موج تندی به لبهی حوض میرسد و تا به خودم بجنبم خیس شدهام. جیغ میکشم و از جا میپرم. سرم را بالا میآورم تا حرفی بزنم. ایستاده و سرش را هم چپ و راست میکند:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_ششم
باور کن قصد بدی نداشتم. میخواستم بگم، یعنی منظورم این بود که ...
چرا اینجوری نگام میکنی؟ درس عملی دادم. میدونی تو علم امروز تئوری درس دادن فایده نداره، ولی عملی، برای همیشه توی ذهن میمونه.
منتظرم ببینم معذرت خواهی میکند یا نه. خبلی جدی دستش را توی جیب شلوارش میکند و میگوید:
_ باشه باشه. بقیش رو میذاریم بعداً. نمیخوای نگاهتو مهربون کنی؟ من الآن باید برم خرید. برگشتم صحبت میکنیم.
چند قدم عقب عقب میرود و بعد هم با سرعت از در بیرون میزند. حالا با این لباسهای خیس چه کنم؟ سرما میپیچد توی تنم. لباسم را که عوض میکنم نگاهم به دفتر کلاسوری علی میافتد. ذوق میکنم. چهقدر دنبال این دفتر بودم و هر بار با قفل کردن در کمدش من را از دسترسی به آن نا امید کرده بود و حالا آن را جا گذاشته است. این قدر ذوق زده شدهام که دیگر فکر نمیکنم در اتاق من چهکار داشته و چرا دفترش جا مانده است؟!
علی گاهی چند خطی از نوشتههایش را برایم میخواند. حالا که این فرصت را بدست آورده بودم، باید تمام روزهایی را که مجبورم میکرد هرجور و هروقت شده نوشتههایم را تمام و کمال، به دستش بدهم تلافی میکردم. دفتر را مثل نوزادی شیرین و دوست داشتنی در آغوش میگیرم.
قفل کمدم خراب است؛ دنبال جانپناهی برای دفتر، همه جا را با دقت نگاه میکنم: اتاق خودم، اتاق پسرها، آشپزخانه، انباری، کتابخانه، نه، زیر مبل سالن! محل رفت و آمد همه که هیچ بنی بشری آنجا چیزی پنهان نمیکند. زانو میزنم روی زمین و کلاسور را آرام هل میدهم زیر مبل سه نفره.
مادر با سینی چای از آشپزخانه بیرون میآید. فوری خودم را جمع و جور میکنم و به استقبالش میروم و در انتظار فرصتی ناب برای کاویدن دفتر علی، لحظهها را میشمارم.
به این لحظات آرام و ساکت خانه، آن هم با دفتری که پاسخ بسیاری از سوالات کنجکاوانهی من را در خود جا داده است، چهقدر نیاز داشتم! خم میشوم و دفتر را از زیر مبل، بیرون میآورم.
صفحهی اول یک پاراگراف کوتاه است: " اگر روزی بخواهم قانونی برای دنیا بنویسم، گمان نکنم قواعدی فراتر یا فروتر از آنچه میبینم و میدانم بنویسم، حتی سختیها و رنجهایش را بازنویسی نمیکنم؛ اما با چشم دیگری به دنیا خواهم نگریست؛ با چشم بینایی که دوست و دشمن را درست میبیند، درست قدم بر میدارد و خوشبختی را رقم میزند."
حس غریبی احاطهام میکند. احساس میکنم با یک علیِ جدید روبهرو خواهم شد؛ با یک علی پیچیده و ناشناخته. دفتر را ورق میزنم و میخوانم:
***
دو نخ موازی، با لحظهای بیتوجهی درهم میپیچد و گره میخورد. بعضی از گرهها را راحت میتوان باز کرد، اما گاهی گرهها چنان کور میشود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان میشوی. گاهی هم انسان خودش کور میشود و نمیبیند. در هر صورت، هر دوی اینها زندگی را سخت میکند....
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتم
کوری را تجربه کرده بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشت ها و دریافت های تجربه شدهاش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش کم شود. ساعتها بیخوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمیهایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگیاش غلطگیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق میماند و توی ذوق میزند.
صحرا کفیلی در مسیر زندگیاش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند، عبور از این مسیر، راه بلد میخواست و کسی که همراهیاش کند.
آن روز به فاصلهی یک سوال از استاد، تا برگردد سر صندلیاش، جزوهاش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایدهای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش میگرداند.
ترم چهارم، استاد پروژهای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروههایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند.
کفیلی و شفیعپور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنج نفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا میکردند، پسرها کفیلی را صحرا صدا میکردند و شفیعپور را شکیبا.
از خودش و میلهایی که درونش سر بر میآوردند میترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو میافتاد بلند شدن سخت میشد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحتتر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی میکرد هم کلامشان نشود و همچنان آنها را به فامیل خطاب کند.
افشین، او را وسوسه میکرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با این که خودش راحت بود، به فکر او احترام میگذاشت.
_ آقای امیدی جزوهتون پیدا شد؟
خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سوال؟! جدی و خشک پاسخ داد:
- نه.
کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمی خواست کارش ناقص بماند.
- حالا چه کار می کنید؟
درجواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود:
- من از روی جزوه ی خودم براتون کپی گرفتم.
جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمی خواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ی ارتباط را پیش برده است. باخودش فکر کرد که این چه رسم مسخره ایی شده که همه می خواهند خودشان را نخود هر آشی کنند!
توهم بشریت انگار به اوج خودش رسیده است.
تجزیه و تحلیل ذهنش تمام نشده بود که کفیلی ابتکار عمل را به دست گرفت. کنار سکو آمد و جزوه ی کپی شده را جلوی همه ی بچه ها مقابلش گرفت. برای فرار از موقعیت پیش آمده سریع دست کرد توی جیبش و یک اسکناس پنج هزار تومانی روی میز گذاشت.
صحرا زیر لب غرید :
- وا! چه قابلی داشت آقای امیدی؟! حتما این همه جزوه ی شما دست به دست می چرخه پول می گیرید.
خنده ی بچه ها که توی فضا پیچید حس کرد که آهنی روی مغزش اصطکاک ایجاد می کند و جرقه های ریز می زند. زیر لب گفت :
- هرجور راحتید فکرکنید. مهم نیست.
و اسکناس پنج هزارتومانی را روی میز سر داد طرف کفیلی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎
#صبح_بخیر⛅️
#انگیزشی🍭
می خواهم از زمانی که برایم باقی مانده است لذت ببرم✨🍋
شاکر روزهایی که هر یک به هدیه ای می ماند.🍓🌈
رویاها و امید هایی که هنوز فرصت ممکن شدنشان هست 😇💫
عشق ها و مهربانی هایی که هنوز فرصت تجربه کردنشان با ماست❣
یک روز روز آخر ما خواهد بود......
#رنگی_رنگی🍭
@firoozeneshan 💎