🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
(رضا نگاهی به من کرد):
_زیارت قبول بانو.
-زیارت شما هم قبول، آقااا
یه کم تو حیاط حرم نشستیمو چند تا عکس هم گرفتیم، من که اینقدر از هر مدل ژست عکس میگرفتم با رضا، که نرگس
میگفت:
_رها حیف شدی باید میرفتی کلاس عکاسی
-عع،،مثلا اومدیم ماهعسلمونااا، به جای اینکه بریم #آتلیه هزینه کنیم، #همینجا از گوشیمون عکس میگیریم.
رضا:_اره عزیزم بیا عکس بگیریم، اینا حسودن
بعد از کلی عکس گرفتن رفتیم سمت هتل، ناهار خوردیمو یه کم استراحت کردیم که غروب زودتر بریم حرم. چون
پنجشنبه هم بود، مراسم دعای کمیل برگزار میشد.
اینقدر خسته بودم که خوابم برد.
رضا:_رها جان، خانومم
(چشمام نصفه باز شد):
_جانم
رضا:_پاشو بریم نزدیک اذانههاا
(یعنی مثل موشک بلند شدم از جام)
-وااایی چقدر خوابیدم من، الان آماده میشم، زنگ بزن واسه نرگس اینا آماده شدن؟
رضا:_خانم گل، نرگس و مرتضی خیلی وقته که رفتن
-ای واییی پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟
رضا:_دلم نیومد، الان بخاطر مراسم بیدارت کردم وگرنه میذاشتم بخوابی
-چقدر تو ماهییییی
زود آماده شدم چادرمو سرم کردم، تسبیح فیروزهای رو دور دستم پیچیدم رفتیم.صدای اذان میاومد. تندتند راه میرفتیم.نفس نفس میزدیمو همدیگه رو نگاه میکردیمو میخندیدیم.
وارد حیاط شدیم جای سوزن انداختن نبود، رضا اول منو برد یه جایی.
رضا:_رهاجان، تو همین جا بشین منم میرم سمت آقایون، جایی نریااا خودم بعد نماز میام پیشت.
-چشم
نشستم با تسبیحام ذکر میگفتم.
صدای اقامه نماز اومد ایستادم که نماز بخونم فهمیدم مهر ندارم. چند قدم اون طرفتر دیدم یه بچه داره با مهر بازی میکنه.
رفتم نزدیکش شدم
-خاله به من یه مهر میدی نماز بخونم؟
(با دستای کوچیکش یه مهرو انتخاب کرد گرفت سمتم):
_بفلما
-خیلی ممنونم عزیزم
برگشتم سرجام، نمازمو اقتدا کردمو اللهاکبر گفتم.
بعد از خوندن نماز
جمعیت بلند شدنو رفتن، بعضیاا رفتن سمت حرم بعضیا هم ازصحن حیاط خارج میشدن.
بعد از مدتی رضا اومد سمتم.
رضا:_قبول باشه
-قبول حق باشه
نشست کنارمو یه کتاب مفاتیح باز کرد، شروع کردیم به خوندن زیارت امینالله، بعد هم زیارت عاشورا خوندیم.
بعد مراسم دعای کمیل شروع شد.
رضا میگفت، حاجمهدی میرداماد میخواد بخونه، ولی من نمیشناختمش.
بندبند دعای کمیلو که میخوند، دلمو به آتیش میکشوند.تو بندبند دعاش از حسین و کربلا گفت.از حسین و قتلگاه گفت.
از زینب و اسارتش گفت.
هر حرفی که میزد بیشتر #شرمسار میشدم که چقدر گناهکار بودم.
که چقدر راهو اشتباه رفتم.هر دفعه الهیالعفو که میگفت، انگار #راه_بازگشت به سویم #باز میشد.
انگار #نوری بود توی تاریکی دلم.
بعد از #مدافعین_حرم گفت، با آوردن اسمش صدای زجههای رضا رو میشنیدم...
#پارت_سی_نه
مـجـنـوט الـحـسـیـن(؏)🇮🇷
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿#تسبیح_فیروزهای (رضا نگاهی به من کرد): _زیارت قبول بانو. -زیارت شما هم قبول
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
حتما یاد دوستاش افتاده،
بعد از تمام شدن دعا،
رضا رو کرد به من
رضا:_خانومم
-جان دلم
رضا:_میشه برای منم دعا کنی؟
-من دعا کنم، من که پر از گناهم؟
رضا:_اره تو دعا کن، تو دلت پاکه، از خدا و امام رضا بخواه حاجتمو بده
-چه حاجتی؟
رضا رو کرد سمت گنبد، و اشک میریخت: _اینکه منم برم
-کجا بری؟
رضا: سوریه
(انگار حکم جونمو از من میخواست، چند لحظه پیش دلم میخواست ای کاش اون موقع کنار #بیبی_زینب بودمو
همراهیش میکردم، ولی راست میگفت، #حرف و #عمل باهم فرق میکنه، من که دلم به رفتن رضا نرم نمیشه، چطور #اون_فکر
اومد سراغم)
چشمامو بستمو رو به سمت حرم کردم:
" یا امام رضا، من رضای خودمو به تو میسپارم اگه ضامنش میشی که به نزد من
برگردونیش، خودت حکم رفتنشو صادر کن."
دستای رضا اشکای صورتمو پاک میکرد
-رضا چه سخته بین حرفو عمل یکی باشی، چه سخته از یه طرف دلت #بخواد همراه بیبی باشی، از یه طرف دلت #نیاد.
عشقتو راهی این سفر کنی
رضا پیشونیمو بوسید:
_الهی قربون اون دلت بشم، دستت درد نکنه که دعا کردی برام.
زمان برگشت رسیده بود و دل کندن از این بهشت دردآور.
ای کاش میشد هرموقع دلتنگت میشدم مثلا بین کبوترای حرم پرواز میکردمو میاومدم روی گنبدت مینشستمو یه دل
سیر نگاهت میکردم.
افسوس که هیچ چیزی امکانپذیر نیست
" آقا جان باز بطلب، بیایم به پا بوست. اما دفعه بعد سه نفری..."
حالم زیاد خوب نبود، سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشینو بیرون تماشا میکردم که کمکم خوابم برد.
چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه.
به عقب نگاه کردم، نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن
-رضاجان، بزن کنار یه کم استراحت کنی
رضا:_نه فعلا که هنوز چشمام خسته نشده.
یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام.
دوباره حرکت کردیم.
نزدیکای ظهر بود که رسیدیم.
عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید.
بابا و مامانو هانا هم اومده بودن.از یه طرف خیلی خوشحال بودم، زندگیمون شروع شده، از طرفی نگران...
چند ماهی گذشت...
و به خاطر کار رضا، هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت، #دوریش خیلی #سخت بود ولی برای #امنیت و #آرامش کشور باید میرفت،
هردفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره.
باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره...
دو هفتهای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت..
من هم هر روز میرفتم کانونو سرمو با بچهها گرم میکردم.
روزی سه-چهار بار رضا زنگ میزد برام.
چون از نگرانیم باخبر بود، میدونست که چقدر سخته این جداییها..
به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچهها میخواست تا شعر مادر رو بخونن.
من با کمک مریمخانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچهها بتونن همراه آهنگ بخونن.
روز آخر تمرین بود واقعا بچهها با استعداد بودن.
روز جشن رسید،
صبح زود از خواب بیدار شدم.
دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپزخونه.
-سلام عزیزجون
عزیزجون:_سلام دخترم بیا صبحانهاتو بخور
-چشم، نرگس اومده؟
#پارت_چهل
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
عزیزجون:_اره دیشب، آقامرتضی رسوندش
صبحانهمو خوردم رفتم تو اتاق نرگس، تو عمق خواب بود. محکم به در کوبیدم. مثل سربازایی که تو پادگان برپا میزدن پرید.
نرگس:_ها ها ها، چیشده
-پاشو، پاشو، دشمن حمله کرده
یعنی مثل موش و گربه دور خونه میچرخیدیم، یه بالشت گرفت تو دستشو مثل یه موشک پرت میکرد به سمتم.
عزیزجون:_ای وااای از دست شماهااا، زشته، در و همسایه میشنون
نرگس:_عزیزجون ببین عروس دیونهاتو، نمیزاره بخوابم
-به جای این حرفا، پاشو بریم دیرم یشه مراسم
نرگس:_کوفت و دیر میشه، الان آماده میشم
رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم، چادرمو سرم کردم، مثل همیشه تسبیح فیروزه رو دستم پیچوندمو رفتم.
به همراه نرگس به سمت کانون حرکت کردیم.
یه دفعه درد شدیدی توی شکمم احساس کردم.
ولی به روی خودم نیاوردم.فقط ذکر میگفتم تا کمی آروم بشم.
گوشیم زنگ خورد.
رضا بود
-سلام رضا جان
رضا:_سلام به عزیزتر از جانم
-خوبی؟
رضا:_مگه از دوری شما هم میشه خوب بود؟
(نرگس با صدای بلند میخندید و میگفت):
_داداش بیا که خانمت از نبودت دیگه رسماً دیونه شده.
رضا:_رها جان. بهش بگو دیونه اون آقا مرتضیاست که نمیدونم چیکار کرده با بدبخت که چند وقته هوش و هواسش سر جاش نیست.
(با حرفش خندم گرفت )
نرگس:_چی میگه داداش، رها بزار رو اسپیکر بشنوم
-بابا، شوهرمون بعد چند وقت زنگ زده، بزار حرف بزنم باهاش دیگه.
نرگس:_آها چند وقت منظورت دیشب بوده دیگه
-رضا جان، اینو ول کن،کی میای؟دلم برات تنگ شده!
رضا:الهی قربون اون دلت بشم
-خدا نکنه،
نرگس:_رها گفتی به داداش امروز اجرا دارن بچهها؟
-اره گفتم, ولی ای کاش اینجا بودی رضا
رضا:_انشاءالله، دفعه بعدی
-انشاءالله
رضا:کاری نداری خانومم؟
-نه عزیزم، مواظب خودت باش
رضا:تو هم همینطور، یاعلی
-علی یارت
رفتیم کانون، بچهها رو سوار اتوبوس کردیمو حرکت کردیم.
بعد نیمساعت رسیدیم به محل مراسم.
وارد سالن شدیم. از سمت سالن همایش، رفتیم داخل یه اتاق.
لباسای بچهها رو عوض کردیم، یه لباس ست براشون پوشیدیم.
لباس خودمم با بچهها ست بود
نزدیکای ساعت ۱۰ بود که رفتیم روی سکو.
جمعیت زیادی اومده بودن.
منم رفتم کنار پیانو نشستم.
پیانو رو روبهروی بچهها گذاشتیم که با دیدن جمعیت هول نشن و فقط به من نگاه کنن.
هم ذوق داشتم هم استرس. چون اولین تجربه بچهها توی جمع بود.
یه لبخندی به بچهها زدم.
-عزیزای دلم آمادهاین؟
بچهها:_بهههههله
شروع کردم به آهنگ زدن، بچهها هم شروع کردن به خوندن.
مادر من! مادر من!...● ♪ ♫
تو یاری و یاور من...● ♪ ♫
مادر چه مهربونه...درد منو میدونه...● ♪ ♫
بیعذرُوبیبهونه؛ قصه برام میخونه● ♪ ♫
مادر من! مادر من!● ♪ ♫
تو یاری و یاور من...● ♪ ♫
مادر مهربونم؛ قدر تو رو میدونم...● ♪ ♫
تو، بامنی همیشه...● ♪ ♫
من؛ برگمو تو ریشه...● ♪ ♫
مادر من! مادر من!● ♪ ♫
تو یاری و یاور من...
بعد از تمام شدن، همه ایستادنو برای بچهها دست زدن.
منم رفتم کنار بچهها ایستادمو شادی خودمو باهاشون تقسیم کردم.
تو بین جمعیت چشمم افتاد به آخر سالن
باورم نمیشد، رضا بود آخر سالن.
تعدادی دسته گل تو دستش بود و دست میزد.
اشک از چشمام جاری شده بود، چه غافلگیری قشنگی.
بعد از در پشتی رفتیم بیرون.
#پارت_چهل_یک
مـجـنـوט الـحـسـیـن(؏)🇮🇷
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿#تسبیح_فیروزهای عزیزجون:_اره دیشب، آقامرتضی رسوندش صبحانهمو خوردم رفتم تو
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد.
بچهها با دیدن رضا پریدن تو بغلش.رضا هم به هر کدوم از بچهها یه شاخه گل داد. بعد اومد سمتم
رضا:_روزت مبارک بانوی من.
(با مشت آروم زدم رو سینهاش):
_خیلی دیونهای
نرگس:_داداش رضا، پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟
رضا:_مگه تو روز خواستگاریت، خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟
نرگس:_ععع، داداشیی، من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم.
رضا:_خوب پس برو از همون آقامرتضی گل بگیر
بچهها رو برگردوندیم کانونو خودمون رفتیم سمت خونه.
یه جشن کوچیک هم خونه عزیزجون گرفتیمو مامانو بابا و هانا هم اومده بودن.
اینقدر درد داشتم که اصلا چیزی نتونستم بخورم.
شب که همه رفتن، رفتم توی اتاقمون سجادههامونو پهن کردم.
رفتم وضو گرفتمو چادر نمازمو سرم کردم منتظر رضا شدم.
رضا وارد اتاق شد
رضا:_فکر نمیکردم با این همه خستگی که داری، بازم این کارو بکنی
-این کار لذتبخشترین کار دنیاست، خستگیم، در کنار تو بودن، در کنار تو نماز خوندن، همهشون تمام میشه.
بعداز خوندن نمازشب و دعا، تا اذان صبح با هم صحبت کردیم، با اینکه تو چهرهرضا خستگی بیداد میکرد.
با تمام وجودش برام صحبت میکرد، از دلتنگیهاش، از اتفاقهایی که براش افتاده بود.
منم با جونو دلم گوش میکردم.
چند روزی گذشت و درد شکمم کم نشد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم دکتر.
دکتر هم چند تا آزمایش برام نوشت.
دو روز بعد با جواب آزمایش رفتم مطب دکتر.
دکتر با دیدن جواب آزمایش گفت:
_احتمال داره بارداری خارج از رحم برات اتفاق افتاده باشه.
منم هاجوواج نگاهش میکردم
-یعنی چی خانم دکتر؟
دکتر:_یعنی اینکه، اگه شما خارج از رحم باردار باشین، باید بچه رو سقط کنین.
(تمام دنیا روی سرم آوار شده بود با گفتن این حرف)
دکتر:_البته، من گفتم شاید، براتون سونوگرافی مینویسم، برین انجام بدین، بیارین ببینم، بهتون دقیق بگم
توان راه رفتن نداشتم، چه نقشهها داشتم واسه همچین روزی.
چقدر دلم میخواست وقتی به رضا این خبرو میدم که داره بابا میشه از چهرهاش فیلم بگیرم..
چقدر....
تنها جایی که به ذهنم میرسید برم و آروم بشه این دله زارم، #مزاردوست_شهید،_رضا بود.
نفهمیدم که این جان بیروحمو چهجوری به مزار کشوندم.
نشستم کنار قبر.
یه کم آب ریختم روی سنگ قبر.
و دستمامو روی آب حرکت میدادم و اشک میریختم...
" سلام دوست اقا رضا. رضا همیشه از کرمو لطف شما میگفت.
شما برام دعا کنین
من چهجوری به رضا بگم..."
چند ساعتی مزار بودم.
#توکل کردم به خدا، گفتم حتما اینم یه امتحانه دیگه، #راضیام به رضای خودش
حالم خوب نبود و برگشتم توی اتاقم.
سجادهمو پهن کردمو شروع کردم به قرآن خوندنو نماز خوندن. حال خرابمو همه فهمیدن.
منم انگار لال شده بودمو زبونم حرفی برای گفتن نداشت.
فقط روزو شبم شده بود، نماز خوندنو دعا کردن.
رضا هم با دیدن حالم چند روزی مرخصی گرفت. بعد از چند روز، تصمیمو گرفتمو رفتم سونوگرافی انجام دادم.
رفتم مطب دکتر، تا نوبتم بشه صد بار مردمو زنده شدم.
فقط تسبیح دستم بود و ذکر میگفتم.
بعد از خوندن اسمم وارد اتاق شدم.
دکتر با دیدن جواب سونو نگاهی به من کرد و گفت:
_نمیدونم چهطور شد ولی
خوشبختانه خارج رحم بارداری نیست
(با شنیدن این حرف، انگار زندگی دوباره به من بخشیدن).
خیلی خوشحال بودم.
توی راه فقط خداروشکر میکردم که باز به این بنده حقیر لطف کرده.
رفتم سمت خونه، عزیز جون توی حیاط بود، داشت به گلها آب میداد.
-سلام عزیزجون
عزیزجون:_سلام دخترم، کجا بودی، چرا گوشیتو نبردی، رضا همه جا رو دنبالت گشت.
-واااییی ببخشید، فکر کردم گوشیمو برداشتم
رفتم توی اتاق گوشیمو از روی میز برداشتم واییی ۲۰ تماس بیپاسخ از رضا
#پارت_چهل_دو
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
میدونستم خیلی نگرانم شده بود، از ترس واسش زنگ نزدم.اول رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز شکر خوندم.
بعد رفتم دراز کشیدم، اینقدر این چند روزی حالم بد بود، خوابو خوراکم به هم ریخته بود.
نزدیکای ظهر بود که صدای نرگس و رضا رو از داخل حیاط شنیدم.
چشمامو بستمو خودمو به خواب زدم.
رضا درو باز کرد و اومد داخل اتاق با چشمای نیمه باز نگاهش میکردم.
سجادههامونو پهن کرد.
رضا:_خانومم نمیایی بندگی کنیم
از نگاهش چشمامو باز کردم.انتظار همچین رفتار آرومی رو نداشتم، اشکام جاری شد.
رضا اومد کنارم نشست.
رضا:_چت شده رها جان، چرا چند وقته اینجوری شدی؟ اتفاقی افتاده؟
به خدا دارم دق میکنم اینجوری میبینمت خانومم
(خودمو انداختم توی بغلش و صدای گریههام بلند شد، عزیز جونو نرگس، یه دفعه در و باز کردن اومدن داخل)
عزیزجون:_چیشده؟رها مادر، چرا گریه میکنی؟
(نرگسم یه گوشه ایستاده بودو گریه میکرد، رضا هم از عزیز جون و نرگس خواست تنهامون بزارن،)
بعد از کلی گریه کردن، آروم شدم.
رضا:_خانمی حالا نمیخوای بگی چیشده
-رضا جان من حاملهام!
رضا:_یعنی به خاطر اینکه حاملهای ناراحت بودی؟
(کل ماجرا رو براش تعریف کردمو رضا هم اشک میریخت)
رضا:_چرا همون اول چیزی به من گفتی؟یعنی اینقدر نامحرم بودیم؟
-من نمیخواستم با گفتن این حرف تو ناراحت بشی
رضا:_عزیزم، #نگفتن این حرف و دیدن حال و روزت این مدت منو بیشتر ناراحت کرد.
خانومم، #بچه، #امانتی هست از طرف خدا، هر موقع #صلاح_بدونه این امانتو #میده و هر موقع صلاح بدونه این امانتو
#میگیره از ما
-ببخش منو
رضا:به شرطی که بلند شی اول نمازمونو با هم بخونیم، بعد هم بریم غذاتو بخوری
-چشم
رضا:_من عاشق این چشم گفتناتم
رفتم وضو گرفتمو چادرمو سرم کردم.
ایستادیم برای خوندن نماز بندگی. رضا موضوع بارداریمو به نرگس و عزیزجون گفت.
نرگسم با جیغوهورا اومد توی اتاق.
نرگس:_یعنی خدا خدا میکنم اون طفل معصوم دیونهگیش به تو نره
-نه پس به عمه خلوچلش بره خوبه؟
نرگس:الهیی قربونش برم، ولی خیلی بدی ای کاش به من میگفتی زودتر که کمتر غصه میخوردی.
-به تو که میگفتم که کل خاندان میفهمیدن حالمو
نرگس:_واااییی گفتی خاندان، برم بگم به همه دارم عمه میشم
-ععع،،نرگسس.....دختره خل باز به من میگه دیونه.
جشن ولادت امام علی، عروسی نرگسو آقامرتضی بود.با رفتن نرگس، اتاق نرگسو کردیم اتاق بچهمون.
رضا هم به خاطر وضعی که داشتم کمتر مأموریت میرفت ولی بعضی موقعها هم که میرفت،
دو هفتهای برمیگشت
آخرین سونویی که انجام دادم متوجه شدیم بچهمون دختره.
#پارت_چهل_سه
مـجـنـوט الـحـسـیـن(؏)🇮🇷
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿#تسبیح_فیروزهای میدونستم خیلی نگرانم شده بود، از ترس واسش زنگ نزدم.اول رفتم و
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
به اصرار مامان رفتیم براش سیسمونی خریدیم.با کمک نرگس و مامان و هانا،اتاقو آماده کرده بودیم برای گل دخترمون.همه روزشماری میکردن تا بچه دنیا بیاد.
بالاخره این قندنبات بابا،«فاطمه خانم» دنیا اومدن. با دنیا اومدن فاطمه، و پا گذاشتن به دنیای منو رضا،همه چی رنگ بوی عجیبی گرفته بود.
فاطمه همه رو عاشق خودش کرده بود.هر روز که بزرگتر میشد و قد میکشید عزیزتر و بامزهتر میشد
رضا و فاطمه اینقدر به هم وابسته بودن که هر شب رضا باید براش غصه میگفت و فاطمه توی بغلش میخوابید.
روزهایی که رضا مأموریت میرفت.روزهای سختی بود برای فاطمه،رضا روزی چند بار باید براش زنگ میزد تا فاطمه آروم میشد.
حتی شبها گوشی رو میذاشتم روی بلندگو، رضا براش غصه میگفتو فاطمه خوابش میبرد.
منم اینقدر دلتنگ رضا بودم، هر از گاهی فاطمه رو بهونه میکردم برای شنیدن صداش
ماه رمضان از راه رسید.
فاطمه دو سالو نیمش شده بود.هر سال شبهای قدرو میرفتیم مزارشهدا و در کنار شهدا قرآن به سر میگرفتیم.
حالو هوای عجیبی داشت در کنار شهدا، راز و نیاز کردن، چه واسطهای بهتر از شهدا.
همه لباس مشکی پوشیدیم.
آماده شدیم. حتی برای فاطمه هم لباس سیاه پوشیدم به حرمت این شب
رضا:_بریم، آماده شدین؟
عزیزجون:_اره مادر بریم
رضا:_رها جان، نبات بابا بیاین!
چادرمو سرم کردم رفتم داخل حیاط
رضا:_فاطمه پس کجاست؟
-نمیدونم فکر کردم اومده بیرون؟
با ترس، منو رضا دویدیم توی خونه فاطمه رو صدا میزدیم.یه دفعه دیدم فاطمه چادر مشکی عزیز جون و سرش کرده اومده.
فاطمه:_بلیم، دیل میسه
منو رضا خندمون گرفت.
رضا رفت فاطمه رو بغل کرد
رضا:_نبات بابا، دوست داری چادر؟
فاطمه با همون زبون شیرینش خندید و گفت:
_آله
رضا:_الهی قربون دخترم برم، این چادر عزیزجونه، بیا بریم برات یه چادر خوشگلتر بخرم
(فاطمه چادرشو انداخت، میدونست رضا هر موقع قولی میده و حرفی میزنه، انجامش میده)
فاطمه پرید تو بغل رضا:
_باسه
رضا هم شروع کرد به بوسیدن و قربون صدقه رفتن فاطمه.بعد سوار ماشین شدیمو اول رفتیم یه مرکز حجاب که انواع مختلف چادر داشتن.
بعد از کلی گشتن یه چادر کوچیک پیدا کردن هر چند بازم براش بلند بود.
که همون جا یه خیاط بود و قد چادرو براش کوتاه کرد.
منو عزیزجون داخل ماشین نشسته بودیمو از دور فاطمه رو نگاه میکردیم.
عزیز جونم هی زیرلب صلوات میفرستاد
فاطمه توی اون چادر مثل ماه شده بود.
رضا هم با دیدن فاطمه ذوق میکرد.
اول رفتیم سرخاک بابای رضا،یه فاتحهای خوندیم عزیزجون همون جا نشست:
_رضا مادر، من همین جا میشینم شما برین
(انگار عزیزجونم حرفا داشت با معشوقش)
رضا:_باشه، بعد تمام شدن مراسم میایم دنبالتون جایی نرین!
#پارت_چهل_چهار
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
عزیزجون:_باشه، رها مادر مواظب فاطمه باشین
-چشم
رفتیم کنار مزار دوست شهیدمون نشستیم.
صدای مداحی کل مزار شنیده میشد.
فاطمه هم با اون چادر مشکی خوشگلش این طرفو اونطرف میرفت.
رضا هم دنبالش میرفت که خدای نکرده زمین نخوره سرش بخوره به سنگ قبر.
بعد از کلی بازی کردن اومد بغلم دراز کشید.
مراسم کمکم داشت شروع میشد.
هر سال باشکوهتر و لذتبخشتر از سال قبل.کل گلزار پر شده بود از آدمهایی که عاشق شهدا بودنو امشب اومده بودن شهدا رو واسطه حاجتاشون بکنن.
فاطمه توی بغلم خوابیده بود.
رضا:_خانومم؟
-جانم
رضا:_برگه اعزامم اومده
-اعزام چی؟ کجا؟
رضا:_سوریه
(با گفتن این حرف، چشمم به فاطمه افتاد)
-یعنی میخوای فاطمه رو تنها بذاری بری؟من چیکار کنم در نبودت با #دلتنگیهای فاطمه
رضا:_رها جانم، از #عاشورا براش تعریف کن، از #بیبی_زینب براش تعریف کن،از #حضرت_رقیه براش تعریف کن.
(با شنیدن این حرفها بغض خفم کرده بود)
-حضرت رقیه از فراق پدرش جان داد، فاطمه هم...
رضا:الهی قربونت برم، از خوده بیبی میخوام که دل فاطمه منو آروم کنه.
(پس دل من چی میشه بیمعرفت )
مراسم قرآن به سر شروع شده بود.
رضا هم یه قرآن گذاشت روی سر من،یه قرآن هم گذاشت روی سر خودش.
وقتی مداح اسم امام رضا رو صدا زد.
بندبند دلم لرزید.
یاد حرم افتادم.
یاد عهدی که با آقا بستم
مگه میشه آقا امانتمو به من برنگردونه
مگه میشه آقا زیرقولش بزنه
اجازه میدم راهی سرزمین عشق بشه
همیشه یادم میرفت حاجتای دلم چیه!همیشه دلم میخواست برای آدمای دور و برم دعا کنم،چون میدونستم خدا
بهتریناشو بهم نمیده.
اما امشب منم حاجت دارم،
امشب منم درد دارم
امشب منم آرامش میخوام
چادرمو کشیدم روی صورتمو و منم در نالههای این جمع بغضمو رها کردم
الهی به علیبنموسی....
بعد از تمام شدن مراسم،
رضا فاطمه رو بغل کرد. رفتیم دنبال عزیزجونو با هم رفتیم سمت خونه.
فاطمه رو تو اتاقش خوابوندیم.
رفتیم توی اتاق خودمون
حالم خیلی خراب بود.رضا همیشه دوای حال خرابمو میدونست. مثل همیشه سجادههامونو پهن کردنه توی اتاق
برد حیاط زیر دل آسمون شب.
شب شهادت امیرالمؤمنین بود و آسمون هم دلش گرفته بود.
رضا اومد داخل اتاق
رضا:_خانمی، بریم بندگی خدا کنیم؟
منم از خدا خواسته، سرمو به علامت مثبت تکون دادمو رفتم وضو گرفتم.
چادرمو سرم کردم رفتیم توی حیاط.
شروع کردیم به خوندن نمازشب.
بعد از نماز رضا سرشو گذاشت روی پاهامو به آسمون نگاه میکرد
رضا:_رها جان ببین آسمون هم دلش گرفته، مثل دل تو. خدا رو شاکرم به خاطر داشتن همسری مثل تو، خدا رو شاکرم به خاطر دادن هدیهای مثل فاطمه به من.
اما رها جانم، حرم بیبی زینب هم الان در خطره، بیبی الان تنهاست، دلت میخواد ما هم مثل #شامیا باشیمو سکوت
کنیم.
(اشکداز چشمام سرازیر میشد و روی صورت رضا ریخته میشه )
رضا:_چه بارون قشنگی داره میاد امشب نه؟
-رضا جان، با حرفات آتیشم نزن، برو، من کیم که اجازه ندم
(رضا نشستو پیشونیمو بوسید)
رضا:خیلی دوستت دارم رها
-منم خیلی دوستت دارم، جان جانانم
تا اذان صبح توی حیاط نشستیمو حرف زدیم.
بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
#پارت_چهل_پنج
مـجـنـوט الـحـسـیـن(؏)🇮🇷
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿#تسبیح_فیروزهای عزیزجون:_باشه، رها مادر مواظب فاطمه باشین -چشم رفتیم کنار
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم.به اطرافم نگاه کردم، رضا نبود.
فاطمه اومد کنارم دراز کشید.
موهای خرمایی رنگشو نوازش میکردم تا به دستای من عادت کنه.
زمان رفتن رضا رسید...
مامانو بابا و نرگسو آقامرتضی برای خداحافظی اومده بودن.
فاطمه با دیدن ساک، فکر میکرد باز بابا رضا میخواد بره مأموریت.
ساکو کشانکشان برد توی اتاقش زیر تختش گذاشت تا بابا شب از سفر نره.
اما افسوس که نمیدونه این سفر با سفرهای دیگه فرق میکنه.افسوس که توان گفتن اینکه بابا رضا کجا میخواد بره و نداشتم
رضا که دید فاطمه رفت توی اتاق
بلند شد و رفت سمت اتاق فاطمه،
بعد با هم از اتاق بیرون اومدن.
لحظه رفتن رضا، لحظهی سختی بود.
فاطمه گریهمیکردو ساکو از دست رضا میکشید، همه با دیدن این صحنه شروع کردن به گریه کردن.
رفتم فاطمه رو بغل کردمو نگاهی به رضا کردم.
-رفتی پیش بیبیزینب، از طرف من و دخترت هم زیارت کن.
اشک از چشمای رضا سرازیر شد
رضا:_مواظب خودتون باشین
با فاطمه رفتم توی اتاقش درو بستم.
صدای بسته شدن در حیاطو شنیدم.
فاطمه رو روی سینههام فشار میدادمو بغضمو قورت میدادم.
فاطمه اینقدر گریه کرد که توی بغلم خوابش برد.فاطمه رو گذاشتم روی تختش از اتاق بیرون رفتم.
همه سکوت کرده بودن.آقامرتضی، رضا رو برده بود فرودگاه.
نرگس اومد سمتم، یه فلش داد به من
نرگس:_اینو داداش رضا داد بدم بهت
فلشو گرفتم رفتم توی اتاق. زدم به لپتاب
صدابود. صدا رو پلی کردم.
با شنیدن صدای رضا، صدای گریهام بلند شده بود.
رضا واسه فاطمه صدا ضبط کرده بود.
که در نبودش فاطمه هر شب قصههای رضا رو گوش کنه و آروم شه.
دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع کردم به گریه کردن.همه اومدن داخل اتاق. منو بغل میکردن تا آروم شم. ولی هیچ چیزی آرومم نمیکرد.
جز صداهای رضا.
چند روزی فاطمه بیتابی میکرد.
فلشو به تلوزیون میزدم تا هم من آروم بشم با صدای رضا، هم فاطمه بیتابیهاش کمتر بشه.
بیشتر اوقات فاطمه رو میبردم کانون تا با بچهها بازی کنه. بعد یه هفته سر سفره شام بودیم که تلفن خونه زنگ خورد.
فاطمه هم بدو بدو دوید سمت تلفن گوشی رو برداشت و با خوشحالی جیغ کشید:
_بابایی،،بابایی
#پارت_چهل_شش
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
اینقدر هیجانزده بود اصلا متوجه نمیشدم چی داره میگه با زبون خودش به رضا. بعد از کمی صحبت کردن فاطمه گوشی رو سمت من گرفت با دستش اشاره میکرد و میگفت مانی،مانی
به عزیزجون نگاه کردمو گفتم:
_عزیزجون برین شما صحبت کنین
عزیزجون رفت گوشی رو گرفت، شروع کرد به قربون صدقه رفتن رضا، بعد من رفتم گوشیو برداشتم.
-الو
رضا:به خانوم خانومااا، خوبی؟چیکار میکنی با زحمتای ما
-چرا اینقدر دیر زنگ زدی ؟
رضا:_شرمندم، اینجا نمیشه زیاد تماس گرفت
-فاطمه اوایل خیلی بهونهاتو میگرفت، الان یه کم بهتر شده، ولی مادرش همیشه بهونه میگیره
رضا:_الهی فدایمادر و دختر بشم من
-خدانکنه، تو فقط مواظب خودت باش
رضا:_چشم، الانم دیگه خیلی صحبت کردم باید برم، کاری نداری؟
-نه عزیزم، برو در امان خدا
رضا:_خانومی خیلیییی..... بقیهاشو خودت میدونی دیگه نمیشه اینجا گفت
-منم خیلیییییی..... آقا
رضا:_پس توهم کلک. فعلا یاعلی
-یاعلی
روزها در حال سپری شدن بودن و دلشورههام بیشتر. رضا خیلی کم تماس میگرفت. هر موقع هم که تماس میگرفت فاطمه با شنیدن صداش تا چند روز بیتابی دیدنشو میکرد.
یکروز فاطمه خیلی بیطاقت شد.
از صبح شروع کرد به بهونه گرفتن تا غروب.
یعنی با بهونه گرفتن فاطمه
بغض تنهایی و دلتنگیهای منم شکسته شد. و هم نوای فاطمه گریه میکردم.
عزیزجونم هی میگفت رها جان تو آروم باش، فاطمه با دیدنت بیشتر گریه میکنه.
(اما کسی از دلشورههام خبری نداشت، چهطور میتونم آروم باشم درحالیکه دخترم، عزیز دوردونه باباش جلو چشمام
بیتابی پدرشو میکنه )
بعد یه ساعت نرگس خودشو رسوند خونه.
نرگس اومد داخل اتاق بدون هیچ حرفی فاطمه رو بغل کرد و برد بیرون.
صدای گریههای فاطمه از حیاط میشنیدمو گریه میکردم.
نیمساعتی گذشت هوا تاریک شده بود و نرگس همچنان داخل حیاط فاطمه رو توی بغلش تاب میداد.
کمکم دخترم، از بیتابی کردن زیاد، چشماش بسته شد و خوابید.
نرگس اومد توی اتاق کنارم نشست
نرگس:_رها، چیشدی تو، اون رهایی که شاد و خندون بود کجاست، چرا اینکارو میکنی با خودت؟
-نرگسی، اون رها رو رضا با خودش برد، برد تا تنها نباشه، برد تا دوری زنو بچهاش کمتر دلش بگیره.
نرگس:_الهی قربونت برم، به خدا داداش هم راضی نیست اینجوری کنین با خودتونااااا، یه رضای دیگه هم توی اون اتاق
خوابیدههااا، دلت واسه اون میسوزه، دلت واسه بیقراریهاش هم بسوزه
-نبودی ببینی بچهام از گریه داشت تلف میشد.
نبودی ببینی چهطور باباشو صدا میزد. نبودی نرگس، نبودی که ببینی اونم دلشو سپرده به باباش تا تنها نباشه.
نبودی نرگس..😭😭
(نرگس بغلم کرد و گریه میکرد)
نرگس رفت اتاق فاطمه خوابید.
صبح بادصدای نرگس بیدار شدم
نرگس:_اهالی خونه بیدار شین، بیدار شین
در اتاق باز شد
#پارت_چهل_هفت
مـجـنـوט الـحـسـیـن(؏)🇮🇷
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿#تسبیح_فیروزهای اینقدر هیجانزده بود اصلا متوجه نمیشدم چی داره میگه با زبون خ
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
فاطمه و نرگس وارد شد.
نرگس:_میبینی فاطمه جون، این مامان جونت چقدر تنبله. پاشو دختر یه کم از این فاطمه یاد بگیر.
(فاطمه اومد کنارم دراز کشید)
نرگس:_ای بابا، فاطمه، تو هم رفتی بخوابی که
خندمون گرفت.
به اصرار فاطمه، بلند شدم.
دست و صورتمو شستمو رفتیم سمت آشپزخونه.
نرگس:_تنبل خانوماا بیاین صبحانه
-سلام عزیز جون!
عزیزجون:_سلام به روی ماهت
نرگس:_الان منم چغندرم اینوسط دیگه؟
(فاطمه با شنیدن حرف نرگس، دستشو گذاشت روی صورتشو ریز میخندید)
نرگس:_ای خدااا، من بخورم این جوجه کوچولو رو
بعد صبحانه آماده شدیم رفتیم کانون.
من و فاطمه رفتیم سمت سالن بزرگ.
نزدیک پیانو شدیم.
یه صندلی گذاشتم کنار صندلی خودم. فاطمه رو بغلش کردم گذاشتم روش بشینه.
خودمم نشستم کنارش
شروع کردم به پیانو زدن.
فاطمه هم با دستای کوچولوش شروع کرد به دست زدن.
بچههای کانون هم، اومدن داخل سالن.
فاطمه با دیدن بچهها خوشحال شد و از صندلی خودشو انداخت پایین.
بدو بدو رفت سمت بچهها. بچهها دورش حلقه زدنو شعر میخوندن.
نزدیک ۱۵ روز بود که از آخرین تماس رضا میگذشت.
دلم آشوب بود. تسبیح و برداشتم شروع کردم به ذکر گفتن، ولی باز از آشوب دلم کم نشد.
سجادهامو برداشتم و رفتم توی حیاط.شروع کردم به نماز خوندن.
بعد از نماز دراز کشیدم و به آسمون پر ستاره نگاه میکرم.خوابم برد
خواب عجیبی دیدم....
💤روز عاشورا بود، دشت نینوا بود،چشمم به یه نفر افتاد که روی زمین دراز کشیده بود.
صورتش اینقدر پر خون بود که نمیتونستم بفهمم کیه.
خواستم کمکش کنم.خواستم دستشو بگیرم و ببرمش جایی تا نجاتش بدم
اما دستی تو بدن نداشت
جیغی کشیدمو از خواب بیدار شدم...
نفس نفس میزدم.با دیدن خواب دلشورهام زیاد شد. با شنیدن صدای اذان بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز خوندن
بعد از خوندن نماز رفتم تو اتاق فاطمه، کنار فاطمه خوابیدم.
صبح که از خواب بیدار شدم،
فاطمه رو بردم کانون سپردم دست نرگس، خودمم
تصمیم گرفتم برم سپاه، یا جایی که بتونم خبری از رضا پیدا کنم تا کمی این دل آشوبم آروم بشه.
ولی کسی چیزی بهم نمیگفت،
انگار خودشون هم خبری ندارن. توی شهر سرگردون بودم. کجا بگردم دنبال عشقم، کجا بگردم دنبال یه نشونه برای زنده بودنش.
یاد محرم افتادم،
رفتم دو تا بلیط هواپیما گرفتم برای
مشهد،
ساعت پروازش ۸ شب بود.
رفتم سمت خونه، عزیز جون تو آشپزخونه در حال غذا درست کردن بود.
-سلام عزیز
عزیزجون:_سلام دخترم
-عزیزجون، واسه امشب دو تا بلیط هواپیما گرفتم واسه مشهد، میخوام با فاطمه برم زیارت آقا.
عزیزجون:_خدا پشت و پناهتون
رفتم توی اتاقم یه ساک کوچیک برداشتم، شروع کردم یه کم وسیله و لباس برداشتن.
موقع ظهر، نرگس و فاطمه اومدن خونه.
فاطمه بدو بدو دوید تو بغلم
-الهی قربونت برم، عمه رو که اذیت نکردی
فاطمه:_نه
نرگس:_مامانش بیشتر اذیت میکنه تا بچه ، کجا رفتی؟
-رفتم دو تا بلیط واسه مشهد گرفتم
نرگس:_مشهد واسه چی؟
-زیارت دیگه
نرگس:_نمیگفتی، فکر میکردم داری میری دور دور. حالا یکی اضافهتر میگرفتی ورشکست میشدی خسیس؟
-نه خیر، خواستم مادر و دختری بریم.
نرگس:_ست لباس مادر و دختری شنیده بودم ولی زیارتی رو نه
-دیونه
نرگس:_حالا کی میری
#پارت_چهل_هشت
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
-امشب ساعت ۸
نرگس:_باشه پسخودم میبرمتون
-باشه قربون دستت
نرگس:_فدات، من برم خونه، که الان آقا مرتضی میاد خونه
-باشه برو
ساعت ۶ نرگس اومد دنبالمون، ازعزیزجون خداحافظی کردیم بعد رفتیم خونه مامانم، بابا نبود از مامانو هانا هم خداحافظی کردیم.
بعد رفتیم سمت فرودگاه،
از ماشین پیاده شدیم. نرگس هم شروع کرد به بوسیدن فاطمه
-ول کن دختر کشتی بچه رو
نرگس:_به تو چه، دارم از سهمیه خودم استفاده میکنم.
-مگه بنزینه دخترم
نرگس:_کوفت، نخند!فاطمه، عمه مواظب مامان دیونهات باش! باشه؟
فاطمه:باسه
-عع،حرفای غیراخلاقی به دخترم یاد نده
نرگس:_قربون اخلاق، دربهداغون خودت برم من، برین که دیر میشه
از نرگس خداحافظیکردیم رفتیم داخل فرودگاه.یه کم داخل سالن نشستیم بعد سوار هواپیما شدیم.
اولش فاطمه یه کم ترسید.
بعد تسبیحامو دادم دستش که حواسش پرت بشه.
بعد ۴ ساعت رسیدیم مشهد.
اول رفتیم یه هتل نزدیک حرم، برای دو شب اتاق رزرو کردیم. وسیلهها رو گذاشتیم داخل اتاق.
و چادر فاطمه رو سرش کردمو راهی حرم شدیم.
با دیدن گنبد حرم، یاد اولین دیدارم افتادمو اشکم جاری شد. بعد از بازرسی وارد حرم شدیم. دست فاطمه رو محکم گرفتم تا گم نشه
روبهروی گنبد ایستادیم، به نشانه ادب سلامی کردم.
فاطمه هم با دیدن سلام کردن من دستشو گذاشت روی سینهاشو سلام کرد
نشستیم روی فرش داخل حیاط.
یه مهر گرفتمو تسبح خودمو دادم دست فاطمه که جایی نره، بتونم نمازمو بخونم.
بعد از خوندن نماز فاطمه سرشو گذاشت روی پاهامو خوابش برد.
منم شروع کردم به دردودل کردن
"-سلام آقا جان،
دلم میخواست بار دومی که میام اینجا همراه بچهامون باشم ولی این بار، یه فرقی هست،
بچهامو آوردم،
ولی باباشو نیاوردم،
شما میدونین کجاست؟
البته که میدونین، چون سپردمش دست شما..شما #ضامن همه میشین.
مگه میشه کسیکه ضامن خوبیه امانتدار خوبی نباشه
آقا جان،تو رابه جوادت، رضامو برگردن..
تو را به جوادت به دخترم رحم کن..
تو را به چشمانتظاری خودت که منتظر جوادت بودی، منو بیشتر از این چشم انتظارم نزار.."
دو روز مثل برق و باد گذشت....
موقع #وداع رسید.
چشمانم گریان بود و دلم پر از حرف.
با فاطمه رفتیم سمت پنجره فولاد
فاطمه رو بغل کردم و وارد جمعیت شدم. رسیدم به پنجره فولاد. دست فاطمه رو گذاشتم روی ضریح
-فاطمه، مامانی، از آقا بخواه بابا رضا هر چه زودتر برگرده
(فاطمه سرشو تکون داد و گفت):
_چش
فاطمه سرشو گذاشت رو یپنجره و زمزمه میکرد، به زبون خودش.
بعد رو به سمت حرم کردیمو دوباره سلام دادیم، و رفتیم.
ساعت ۱۱ پرواز داشتیم.
نرگس و آقامرتضی اومده بودن دنبالمون.
نرگس بغلم کرد:
_زیارتت قبول رها جان
-خیلی ممنون
فاطمه هم رفت بغل آقامرتضی
نرگس:_بده به من این حاجخانم کوچولو رو، زیارتت قبول باشه عزیزززم
همه حرکت کردیم سمت خونه.وقتی رسیدم، مامانو بابا هم اومده بودن خونه عزیزجون.
با اینکه مامان همیشه مخالف چادر بود، وقتی فاطمه رو با چادر دید. چشماش برق میزد و میخندید
مامان:_الهیی مامان زیبا فدات بشه، چقدر خوشگل شدی تو قربونت برم.
فاطمه هم دوید رفت بغل مامان.
منم رفتم تو آغوش پدرم. خیلی وقت بود دلم آغوش مردانه پدرمو میخواست.
اولین بار بود که از چشمای پدرم بغض و ناراحتی و میدیدم. بابا و مامان خیلی اصرار کردن که با فاطمه چند روزی برم خونهشون
ولی من دلم به همین اتاقی خوشه
که بوی رضا رو میده.
قرار بود به خاطر سالروز پیروزی انقلاب اسلامی.
بچههای کانون شعر ایرانو اجرا کنن.هر روز با فاطمه میرفتیم کانون و با بچهها تمرین میکردیم.
روز جشن رسید.
یه پیراهن صورتی با یه ساپرت سفید با یه روسری گلدار واسه فاطمه پوشیدم.
خودمم لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم.
که دیدم فاطمه هم چادر آورده و میخواد بزار سرش نمیتونه.
خندم گرفت،
هی میگفت، اه نیسه، اه نیسه
رفتم چادر و رو سرش مرتب کردم که صدای بوق ماشین نرگس اومد.
#پارت_چهل_نُه
مـجـنـوט الـحـسـیـن(؏)🇮🇷
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿#تسبیح_فیروزهای -امشب ساعت ۸ نرگس:_باشه پسخودم میبرمتون -باشه قربون دستت
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
رفتیم سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم.
سالن پر بود از جمعیت که نرگس میگفت، خیلیهاشون #خانواده_شهدا هستن
چقدر چهرههاشون #آروم بود،
چقدر خدا #صبر به اینا داده،
توی دستاشون قاب عکسی بود..
واااای خدای من، چقدر هم #جوون_بودن
حالا میفهمم که رضا چقدر تلاش برای رفتن میکرد.
وقتی که عاشق باشی، وقتی که ناموست در خطر باشه، قید همه چیزو میزنی.
بعداز نیمساعت، مراسم شروع شد.
مجری برنامه، کمی صحبت کرد،
درباره #شهدای_جنگ،
درباره #انقلاب،
دربارهی #شهدای_مدافع_حرم..
بعد از کلی صحبت رسید به نوبت ما.از جام بلند شدمو به همراه بچهها رفتیم بالای سکو.
فاطمه هم همراه من اومد بالا.
یه صندلی کنار خودم گذاشتمو فاطمه نشست کنارم.
شروع کردم به پیانو زدن. بچهها هم با همون لحن قشنگشون شروع کردن به خوندن.
بعد از تمام شدن مراسم همه به خاطر بچهها ایستادنو دست میزدن
منو فاطمه هم بلند شدیمو ایستادیم.
یه دفعه فاطمه شروع کرد به فریاد زدن.
_بابایی،،بابایی،،بابایی
دستشو از دستم جدا کرد و رفت.
منم مات و مبهوت نگاهش میکردم.
چند باری از پلهها خورد زمین نرگس اومد جلوتر و بلندش کرد.
ولی فاطمه از نرگس خودشو جدا کرد و دوید.
چشم دوخته بودم به قدمهای فاطمه.
فاطمه ایستاد سرمو بالاتر گرفتم.
باورم نمیشد. رضای من بود، باز هم غافلگیر شدم.
باز هم هاجوواج مونده بودم به دیدنش.
منم از پلهها پایین رفتم.
چقدر این راه طولانی شده بود امروز.
نرگس شروع کرد به گریه کردن.
رفتم نزدیک رضا
اشک از چشمهای رضا سرازیر میشد.
فاطمه زیر پاهاش بود و هی خودشو میکشید بالا تا رضا بغلش کنه.
یه دفعه چشمم به آستین لباسش افتاد
لمسش کردم. دستی نبود، دنیا روی سرم خراب شد و از هوش رفتم..
چشممو باز کردم توی اتاقم بودم.
رضا هم کنارم نشسته بود.
دوباره چشمم به آستین بدون دستش افتاد.
اشکام جاری شد، یاد خوابم افتادم. ولی خداروشکر کردم، که باز هم کنارمه و نفس میکشه
-کجا بودی بیمعرفت، ما که مردیم از دلتنگی
رضا:_سلام خانومم ،شرمندم، خودم خواستم که چیزی بهتون نگن
-داشتیم آقا رضا؟قرار نبود هرچی اتفاق افتاده به هم بگیم؟
رضا:نه دیگه، الان یک، یک مساوی شدیم، از این به بعد چشم
بلند شدمو رفتم وضو گرفتم.
سجادههامونو پهن کردم. نگاهش کردم.
-آقایی نمیای بندگی کنیم
رضا:_چشششم
(با اینکه دستهایت را، در سرزمین عشق جا گذاشتی، باز هم خداروشاکرم که کنارم هستی، باز هم عاشقانهتر از قبل
دوستت دارم مرد من)
#پارت_پنجاه
🌱««پایان»»🌱
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨