هدایت شده از نرگس رنگی:>(از نوع کمرنگ یا تقریبا بی رنگ)
مادر دختری، چوپان بود. روزها دختر کوچک را به پشتاش میبست و دنبال گوسفندها به دشت و کوه میرفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از برهها را با خودش میبرد. چوپان دختر کوچکاش را از پشت باز کرده، روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. او تا آنجا از کوه بالا میرود که گم میشود. کسی دیگر مادر چوپان را ندید. دختر کوچک را چوپانهای دیگر پیدا میکنند. دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد تا اثری از او بیابد. گلهایی ریز و زرد میبیند که از جای پاهای مادر روییدهاند؛ آنها را میچیند و میبوید. گلها بوی مادرش را میدهند. دلاش را به بوی مادر خوش میکند. آنها را میچیند و خشک میکند، سپس به بازار میبرد و به عطارها میفروشد. عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران از آن میخورند و خوب میشوند. عطاری روزی از او میپرسد «دختر جان! اسم این گلها چیست؟» دختر بیآن که بیندیشد، میگوید: «گل بومادران»!
این روایت هوشنگ مرادی کرمانی از یک گیاه محبوب و متداول دارویی با نام زیبای بومادران است که در کتاب «نه تر و نه خشک» آورده است
جنگل نمی خواهد بمیرد.
روز جنگلبان خجسته
پزشک جان یک بیمار را نجات می دهد؛ جنگلبان جان یک نسل.
تابستون عزیز، راستشو بگو .
چرا یوزپلنگ وار داری میدوی ؟
نکنه عاشق مهر شدی و میگذری تا بهش برسی؟