eitaa logo
فرمول رهایی
2.9هزار دنبال‌کننده
781 عکس
708 ویدیو
56 فایل
کانال تخصصی ترک گناه و مدیریت غریزه جنسی قابل استفاده برای مربیان و متربیان formooleRahaee.ir aparat.com/v/E1mq7 formoolerahaee.ir/?p=554 formoolerahaee.ir/?p=548 formoolerahaee.ir/radio formoolerahaee.ir/?p=960 ID: @Jalalisimki
مشاهده در ایتا
دانلود
💯💯 در شهری سه برادر بودند که "برادر بزرگ" ١٠سال مؤذن مسجدی بود که روی مناره مسجد اذان می گفت، و پس از ده سال از دنیا رفت. "برادر دومی" هم چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید. به "برادر سومی" گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود، قبول نمی کرد. گفتند: مقدار زیادی پول به تو خواهیم داد! گفت: صد برابرش را هم بدهید من حاضر نمی شوم. پرسیدند: مگر اذان گفتن بد است؟ گفت: نه، ولی در مناره حاضر نیستم. علت را پرسیدند، گفت: این مناره جایی است که دو برادر بدبخت مرا بی ایمان از دنیا برده؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالای سرش بودم و خواستم سوره یس بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از این کار نهی می کرد. برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت. برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود. گفتم: تو را رها نمی کنم تا بدانم به چه دلیل شما دو نفر بی ایمان مردید؟ گفت: زمانی که به مناره می رفتیم، با بی حیائی نگاه به ناموس مردم درون خانه ها می کردیم، این مسأله فکر و دلمان را به خود مشغول می کرد و از خدا غافل می شدیم، برای همین عمل شوم، بد عاقبت و بدبخت شدیم😥 📕ر.ش کتاب تفسیر روح البیان
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و بر می‌گشت. پرسیدند: چه می‌کنی؟ پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم. گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد. گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگامی که خداوند از من می‌پرسد: “زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی ؟” پاسخ میدهم: هر آنچه از من برمی‌آمد!ـ
مردی به سرعت و چهار نعل، با اسبش می‌تاخت. اینطور به نظر می‌رسید که به جای بسیار مهمی میرفت. مردی کنار جاده ایستاده بود فریاد زد: کجا میروی؟! مرد اسب سوار جواب داد: نمیدانم، از اسبم بپرس! 🔘این داستان زندگی خیلی از مردم است! آنهایی که سوار بر عادت‌ها و باورهای غلط‌شان می‌تازند، بدون اینکه تفکر عمیق کنند، این عادت‌ها چه بلایی بر سرشان قرار است بیاورد؟
پیرمردی نارنجی‌پوش در حالی‌که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. یک ماشین بهش زد و فرار کرد. بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد گفت: اما من پولی ندارم، پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید، من هرجور شده پول رو تا شب براتون میارم. پرستار گفت: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. پیرمرد پيش دكتر رفت؛ اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه. صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می‌اندیشید. گاهی اوقات تا اتفاقی برای خودمان پیش نیاید، به فکر ابعاد مختلف آن نیستیم.