eitaa logo
فرصت زندگی
203 دنبال‌کننده
1هزار عکس
806 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشت زیر پای مادران است اما بهشتی که تو در آن نباشی برزخی بیش نیست. تمام زندگی و جوانی‌ات را نذر آسایش و آرامشمان کردی. بهشت همت جهاد‌گونه‌ات برای آینده ماست. روزت مبارک رمز ورود به بهشت.
تو تمام تصور من از مردانه‌هایی هستی که شنیدم: قول مردانه، حرف مردانه، غیرت مردانه، ایستادگی مردانه و... مردترین مرد زندگی روزت مبارک.
لحظه‌ها زنگ دارند. زنگ هشدار گذر زمان اما لحظه های بی‌تو بودن پر از ناقوس‌اند. ناقوس نبودن هوایت، طوفان دلتنگی و سیل غم دوریت. کنارم بمان تا بلایای طبیعیِ دلم، بی خانمانم نکرد. روزت مبارک آرامش زندگی.
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_77 روز بعد ماجرای مهمانی را برای زهر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 از آیفون نگاه کردم ارشیا در مانیتور ظاهر شد. عزیزجون وقتی فهمید ارشیا آمده، عصا زنان به حیاط رفت. حامد هم برای کمک به او همراهی‌اش می‌کرد. سریع شال و مانتو‌ام را برداشتم. می‌‌خواستم جایی بروم که چشمم به او نیفتد‌ یا نه چشمش به من نیفتد. چشم چرخاندم. همان طور که لباس می‌پوشیدم، نگاهم به اتاق عمو حمید افتاد. کلیدش همیشه زیر فرش جلوی در بود. وارد اتاق شدم. از وقتی عمو رفت و برنگشت آن‌جا را ندیده بودم. بچه که بودیم خیلی دلمان می‌خواست یواشکی به این اتاق سرک بکشیم و به عکس‌های روی دیوار نگاه کنیم. هنوز دیوار‌ها پر از عکس بود اما عکس‌های جدیدی جای آن عکس‌ها را گرفته بود. محو نگاه کردن به اطرافم بودم که با صدای ارشیا به خودم آمدم. _عزیزجون زحمت نکش. خودم چایی می‌ریزم. ترنم کو پس؟ _نمی‌دونم مادر. همین جا بود. شاید رفته اتاقش. حامد جان برو ببین خواهرت کجاست. بگو بیاد چایی بخوره. _بذارین من سینیو بیارمش. عزیزجون، چه جوری این ترنم بداخلاقو تحمل می‌کنی. _مادر، کم غیبت کن. چشه بچم؟ دختر به این مهربونی. خدا حفظش کنه. اونقدر خانومه که مطمئن می‌شم ترانه دخترشو عین خودش تربیت کرده. _عزیزجون، مطمئنی الان در مورد دخترِ عمو حبیب صحبت می‌کنی؟ _نه پس دارم در مورد دختر عذرا خانوم صحبت می‌کنم. صدای خنده‌ ارشیا بلند شد. در دلم کوفتی نثارش کردم. _باور کن ما جز دیوونه‌بازی و بداخلاقی چیزی ازش ندیدیم. _هی پسر، اینو بفهم. دختری که نامحرما ازش روی خوش ببینن، به درد کوچه و بازار می‌خوره. قرار نبوده با امثال تو خوش اخلاق باشه. _اِ عزیزجون؟ مگه من چمه‌. پسر این آقایی. _چیزیت نیست. نامحرمی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _چیزیت نیست. نامحرمی. _اوه، خوبه حالا صدای خنده و جیغشو کم نشنیدیم. _پسرم کمتر فضولی اونو بکن که کمتر از این صداها بشنوی. _شمشیرو از رو بستیا. یادت نره منم نوه شما هستم‌. _هر کی بخواد پشت تو هم حرف بزنه من ازت دفاع می‌کنم‌. حامد مدام مرا صدا می‌زد و در خانه می‌چرخید. وقتی برگشت، صدای نگرانش بلند شد. _عزیز نیست. آبجیم نیستش. ارشیا نظر داد. _شاید رفته بیرون. _نه مادر اون بدون اجازه جایی نمیره. _باریکلا! این چیزام بلده مگه؟ حامد دوباره به حرف آمد. _همش تقصیر توئه که مزاحم شدی. من داشتم باهاش بازی می‌کردم تو اومدی نذاشتی. برو خونه‌تون. _اِ؟ پس داشتی با ترنم کوچولو خاله‌بازی می‌کردی؟ _من پسرم بدجنس. ماشین‌بازی می‌کردم. ازت بدم میاد. زشت بی‌ریخت. _بچه‌های عمو حبیب کلا تخس و بی‌اعصابن. مگه نه؟ عزیزجون اعتراض کرد. _ارشیا مادر، چته تو؟ اشک بچه رو در آوردی. بچه بهونه‌ مادرشو می‌گرفت این دختر داشت آرومش می‌‌کرد. خیالت راحت شد؟ صدای گریه‌ حامد دور می‌شد. این یعنی به حیاط رفت اما گریه‌اش شدید شد و مرا صدا می‌زد‌. در اتاق را باز کردم. از جلوی چشمان متعجب عزیزجون و ارشیا بی‌هیچ حرفی به حیاط رفتم. حامد با دیدنم خودش را به من چسباند. نشستم. اشک‌هایش را گرفتم و او را بغل کردم. _آبجی این ارشیا منو ناراحت کرده. _ولش کن داداشی. بی‌ادبه. میای بریم پارک؟ _ایول. جون من می‌ریم؟ ایستادم تا به عزیزجون خبر بدهم، متوجه شدم با ارشیا روی ایوان ایستاده و به ما نگاه می‌کند. _عزیزجون، حامدو می‌برم پارک. هر وقت مهمونت رفت، زنگ بزن تا بیایم. _مادر‌جون، نزدیک غروبه نری بمونی، نگرانت بشم. اون پارک دیر وقت خطرناکه. _چشم. زود برمی‌گردم. نگران نباش. ارشیا از پله‌ها پایین آمد و جلوی من ایستاد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤💠❤💠❤💠❤💠❤ شرمنده روز پدرهایی هستیم که به جای آغوش گرم پدر، قاب عکسش را به آغوش کشیدی. در این روز به پاس تمام بی‌پدری‌ها و دلتنگی‌هایت با تو عهد می‌بندیم که حرمت خون پدر غیورت را نگه داریم. روز مرد را به پدرت که مرد میدان بود تبریک بگو. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روز مرد و روز پدر است. این روز زنگ هشداریست برای مردان و پدران تا بدانند خدا ریحانه‌هایی خلق کرده که در طوفان‌های زندگی تکیه‌گاه می‌خواهند و در آرامش‌ها گرمای محبت. خدا مردان را به تمام معنا عمود زندگی قرار داده. مردان خانه، پدر‌ها، همسرها و برادرهای زندگی روزتان مبارک. سایه‌تان مستدام. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎⚘⚘💎⚘⚘💎⚘⚘💎⚘⚘💎 کعبه راه باز کرد تا اولین قدم‌گاه حضرتت شود. عالم مدال افتخار دارد که طُفیلی وجود توست. ای پدر خاک تا افلاک، ای مردترین مرد خلقت، الگوی همه غیور مردان، عیدی امروز ما را فرج فرزند غریبت قرار ده. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_79 _چیزیت نیست. نامحرمی. _اوه، خوبه ح
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 ارشیا از پله‌ها پایین آمد و جلویم ایستاد. _ببخشید ترنم. من منظوری نداشتم. فکر نمی‌کردم حامد دلتنگ باشه. _فکر؟ مگه تو فکرم بلدی بکنی؟ اصلا عقل داری؟ _ترنم، داشتم شوخی می‌کردم عکس العمل عزیزجونو ببینم‌. _من میگم تو سادیسم داری، کسی باورش نمشه. مرض داشتن مگه چطوریه؟ دست حامد را گرفتم از در بیرون رفتم. صدای ترنم ترنم ارشیا را می‌شنیدم اما در را سریع بستم و رفتم. در پارک، کنار حامد ماندم تا بازی کند. کمی هوا تاریک شده بود. حامد را قانع کردم که باید برویم.  تازه یادم افتاد گوشی با خودم نبرده بودم. از پارک خارج می‌شدیم که سه پسر جلف و تازه به دوران رسیده دورم را گرفتند. حامد مثل بچه شیر دندان نشان می‌داد و حرص می‌خورد. _وای بچه‌ها کجا میرین؟ میشه ما رو هم ببرین؟ _گم‌شین کنار. _اوه چه بداخلاق؟ نخوری ما رو؟ _تف بهت. من کفتار نمی‌خورم‌. یکی را هول دادم تا راه باز کنم. که دومی بازویم را گرفت. سریع با دست آزادم چاقوی ضامن داری که معمولاً در جیب داشتم را در آوردم و روی انگشت‌هایش خط کشیدم. فریادی زد و عقب کشید. _دختره‌ وحشی. حسابتو می‌رسم. صدایی از پشت سرم آمد. _مگه شهر هرته؟ پلیس که برسه تکلیف حساب کتابتون معلوم میشه. _به تو چه. بکش کنار. ارشیا بود که با سر به یکی از آن‌ها حمله کرد. نگهبان پارک خودش را رساند و با کمک مردم جدایشان کرد. با صدای ماشین پلیس هر کدام از طرفی فرار کردند. ارشیا به طرفم دوید و دستش را دراز کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_80 ارشیا از پله‌ها پایین آمد و جلویم ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 ارشیا به طرفم دوید و دستش را دراز کرد. _چاقو تو بده. زود باش. ترسیدم و چاقو را به طرفش گرفتم. آن را بین شمشادها انداخت. وقتی پلیس رسید، از ما خواست برای شکایت به کلانتری برویم اما ارشیا مخالفت کرد. _جناب، فعلاً که به خیر گذشت و اوناهم فرار کردن. بذارین اگه خواست خودش میاد کلانتری. _شما میشه بگی چه نسبتی با ایشون داری؟ ارشیا پوزخندی زد و لب گزید. با پیچیده شدن دستی با پاهایم تازه یاد حامد افتادم. بی‌فکری کرده بودم که او را در نظر نگرفتم. نشستم و سفت بغلش کردم. تمام بدنش می‌لزرید. _داداشی، منو نگاه کن. من کنارتم. چیزی نشده. ببین این ارشیای بدجنسم کمکمون کرده‌. می‌بینی؟ پلیس زن آب قندی که از نگهبان گرفته بود، به دستم داد. به زحمت به خوردش دادم. ارشیا او را بلند کرد و در آغوشش گرفت. _بریم آقا کوچولو. عزیزجون نگران میشه. حالا آقاجونو می‌فرسته بیاد گوشمونو بگیره و ببره. حامد آنقدر ترسیده بود که سفت ارشیا را بغل کرد و سرش را روی شانه‌اش گذاشت. افسر خواست چیزی بپرسد که ارشیا به حامد اشاره کرد تا سکوت کنند و همراه ما بیایند. به پیشنهاد آن‌ها سوار ماشین پلیس شدیم و به طرف خانه‌ عزیزجون رفتیم. همان افسر با حامد گرم گرفت و شوخی کرد تا حالش کمی بهتر شد. آقاجون جلوی در قدم می‌زد. نگرانی‌اش پیدا بود. ما را که با ماشین پلیس دید. دستش را روی سرش گذاشت و به طرف ما دوید. به داخل خانه رفتیم و پدربزرگ جواب سوال پلیس‌ها را داد. ارشیا حامد را در آغوش عزیزجون گذاشت و قبل از آن‌که بنشینم. آستینم را کشید و مرا به حیاط برد. به خاطر حامد سرش داد نزدم. _چته روانی؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟ _بهم بگو چرا با خودت چاقو داشتی؟ همیشه همراهته؟ _به تو چه؟ مفتشی؟ چی کارمی بابامی یا ننه‌م؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا