فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_16 روز قبل از حرکتشان پریچهر مشغول ج
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_17
_آره دخترم. گذاشتمش دم پنجره خنک بشه.
شادی به خودش آمد و جواب سلام پریچهر را داد. فرنی را برای پسر یکسالهاش برداشت و تشکری کرد. قبل از رفتن رو به پریچهر کرد.
_تازگیا زیاد توی چشم میای. قبلنا کسی تو رو نمیدید. خبریه؟
حرفش را زد و بیتفاوت بیرون رفت. پریچهر همان طور با چشمانی گرد شده به رفتنش نگاه کرد. به بیبی نگاه کرد و انگشتش را طرف خودش گرفت.
_من؟ توی چشم میام؟ من میخوام منو ببینن؟
_ول کن عزیز دلم. یه چیزی گفت. برو به کارت برس.
_نه دیگه. یه حرفی زد. لابد منظور داشت خب.
بیبی از جا بلند شد و برای کش نیامدن ماجرا او را در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه کرد.
_چه اهمیت داره چی گفت. تو که داری میری. یه مدتم نیستی. پس برو با خیال راحت به این حرفام اهمیت نده.
پوفی کرد و بیرون رفت. هنوز به خانه نرسیده بود که صدا زدن شایان را شنید. بر خر مگس معرکه لعنت کرد و به طرفش برگشت. سلام و علیک سردی از طرف او انجام شد.
_از اون روز که نذاشتی حرفمو بزنم دنبال اینم که بتونم حرفامو بزنم.
پریچهر سرش را پایین گرفت و با نوک کفشش خطهایی روی زمین میکشید.
_حرفی نمونده که...
_چرا اتفاقاً باید بهت میگفتم که منو با چوب برادرم نرون. اون اگه اذیتت کرده دلیل نمیشه منو پس بزنی. میگی تو رو نمیشناسم. خب اجازه بده تا بشناسمت. تو با هر کسم که بخوای ازدواج کنی باید یه مدت باهاش در ارتباط باشی تا بشناسی. مگه نه؟
سرش را تیز بلند کرد و دو دستش را به کمر گرفت.
_الان منظورت چیه؟
دیدن ژست پریچهر لبخند به لب شایان نشاند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
تو خدایی داری.
میتوانی تصور کنی اشتیاق و علاقه کسی به تو آنقدر زیاد باشد که از ذوقش جان بدهی. خدایی داری که همانقدر به تو مشتاق است.
تو باش و انصافت. کدام بشر محدودی میتواند جای آن همه مهروزی خالقت را پر کند؟ اصلاً کدام انسان زمینی میتواند زمین و زمان را به هم بدوزد تا تو به هدفهای معقولت برسی و همان طور زمین و زمان را به هم بدوزد تا تو به خواستههای نامعقولت نرسی؟
تو باش و واقع بینیات. کدام قدرت جهانی میتواند طوفان شن به پا کند و کدام اراده محکمی تواند دست نیاز به استکبار را یکباره جمع کند؟ واقع بین باش. که چه بشود؟ جز آنکه نمیخواهد مخلوق محبوبش آسیب ببیند؟ جز آنکه نمیخواهد مخلوق محبوبش در برابر مخلوقات پست شدهاش سرافکنده باشد؟
چنین خدایی پرستیدنی نیست؟
چنین خدایی دوست داشتنی نیست؟
#زینتا
#آشتی_با_خدا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_17 _آره دخترم. گذاشتمش دم پنجره خنک
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_18
دیدن ژست پریچهر لبخند به لب شایان نشاند.
_تند نشو. میگم یه کم با هم توی رابطه باشیم؛ یعنی همو بشناسیم. که تو هم بتونی بهم اعتماد کنی. باور کن من قصد بدی ندارم. هدفم فقط ازدواجه. از هدفمم مطمئنم.
همچنان حالت برزخیش را حفظ کرد.
_اونوقت سردیت نکنه اینقدر راحت پیشنهاد دوستی میدی؟ تو منو نمیشناسی. پدرم و بیبی رو هم نمیشناسی؟ من این طوری تربیت شدم؟
_ببین دختر چرا سختش میکنی؟ میگم من دوستت دارم. بیا همدیگه رو بشناسیم تا اگه موافق بودی حرف ازدواجو با خانواده در میون بذاریم.
_پیشنهادت زیادی شیکه. من نمیتونم هضمش کنم.
برگشت و به طرف خانه راه افتاد. شایان هم دنبالش رفت.
_مگه چی میشه؟ اصلاً میخوای بیام خواستگاری. تا خیالت راحت بشه.
_بیخیال. من الان در کل به این چیزا فکر نمیکنم.
_پس من چی کار کنم؟
به در خانه رسیده بود. در را باز کرد. نیم نگاهی انداخت.
_برو زندگیو بکن. دور منم خط بکش.
شایان فاصله را کم کرد و پریچهر هم خودش را به داخل خانه کشید.
_نمیشه. نمیتونم بیخیالت بشم. فکر کردی ولت میکنم.
_بهتره بیخیال بشی. خداحافظ.
گفت و سریع در را بست. به سفر طولانی روز بعدش امیدوار بود.
صبح زود، قبل از بیدار شدن اهالی عمارت، پیمان دخترش را از آنجا دور کرد. به روستایی نزدیک شهر که یادآور عمر کوتاه خوشیهایش با مهسا بود رفتند.
نزدیک ظهر رسیدند. استقبال گرم خانواده عمو و خانه جدید و پر از طبیعتشان به دل پریچهر نشست و آرامش بخشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_18 دیدن ژست پریچهر لبخند به لب شایان
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_19
پیمان آنقدر سفارش و نصیحت و وقت خداحافظی دلدل کرد که صدای همه را درآورد. اوایل پریچهر زیاد دلتنگ میشد اما شروع درسها با نظارت و کمک داوود وقت دلتنگی نگذاشت. نظارت و سختگیریاش طوری بود که با شروع مدارس پریچهر تازه نفس راحتی کشید. پیمان گاهی به سراغش میآمد و رفع دلتنگی میکرد. خبر از شایان هم داد که پیله کرده بود تا بفهمد پریچهر کجا رفته. کسی آدرس عمو را نداشت و رفت و آمدهای پیمان هم بی خبر از اهالی عمارت بود.
عمو به جای پدر وظیفه بردن و آوردنش به مدرسه را به عهده گرفته بود. داریوش هم گویا وظیفهاش فقط سربهسر گذاشتن بود که به تمامه انجامش میداد. با او همشیر و هم سن بود.
روزی که جواب کنکور آمد، با داریوش برای دیدن نتیجه نشسته بود. داریوش سرش را در لپتاپش فرو کرده بود و مشغول تایپ مشخصات شد. آنقدر خون به دل پریچهر کرد که علاوه بر پریچهر صدای زنعمو از آشپزخانه در آمد. دختر منتظر وقتی دید اذیت کردن داریوش تمام نمیشود از در صلح وارد شد.
_داداشی جونم تو رو خدا زودتر بگو. دق کردم خب.
از جا بلند شد تا کنار او بنشیند. شاید بتواند نتیجه را ببیند. داریوش دستش را بالا گرفت.
_ایست. جلو نیا وگرنه نمیذارم تا شبم نتیجه رو ببینی. تا الان بلای آسمونی بودم الان داداشی جونت شدم؟
_غلط کردم. بگو خب.
_یالا بیا بوسم کن تا بگم.
پریچهر دستی در هوا تکان داد و "برو بابا"یی بار او کرد. گوشیش را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت تا کنار زنعمو امنیت داشته باشد.
_نوبرشو آورده. اصلاً نخواستم. زنگ میزنم به داداش داوود جونم. اون ببینه و بهم بگه.
هنوز بوق نخورده بود که گوشی بیهوا از دستش کشید شد. برگشت و به داریوش با نفسهای کشیده و طولانی نگاه کرد. داریوش خونسرد لبخند زد و به گونهاش اشاره کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ «مشکل ظهور اینجاست!»
# استاد_رائفی_پور
امام زمان، امام همه ماست...
چرا سعادت دیدار امام زمان از ماها گرفته شده؟
میدانی به چه جاهایی حرم میگویند؟
در فرهنگ لغت این معانی برایش آمده است: ضریح، زیارتگاه، معبد، مکان مقدس، کعبه، پناهگاه، مامن.
میگویند: قلب ما حرم خداست. این یعنی چه؟
یعنی جایگاهی درون وجودمان وجود دارد که مکان مقدسی است مخصوص خودِ خدا.
همچنان توصیه کردهاند که حرمش حریم خصوصی است و ورود افراد متفرقه ممنوع است.
بالای سر در قلبمان بنویسیم: "ورود ممنوع. حتی شما دوست عزیز". بقیه میتوانند کنج محبت وجومان را پر کنند اما حرم امن الهی را هرگز.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_19 پیمان آنقدر سفارش و نصیحت و وقت خ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_20
داریوش خونسرد لبخند زد و به گونهاش اشاره کرد.
با جیغ بلند پریچهر چهره داریوش درهم شد.
_مامان، این پسر دیوونهتو جمعش کن. اذیت میکنه.
_هوی دختره خل به من میگی دیوونه؟
زنعمو با ملاقه به سالن آمد. موهای بادمجانی رنگ شده و چتریش را عقب فرستاد. لاغر و تر و فرض بود. پریچهر را عقب کشید و در یک حرکت با ملاقه به پشت دست داریوش زد که آخش را به هوا برد.
_آخه یه نتیجه میخوای بگی ببین چه علم شنگهای راه انداختی. برو پی کارت خودش ببینه.
داریوش در حالی که دستش را نوازش میکرد، مظلومیت بروز داد.
_لپتاپ خودمه. نمیخوام دست کسی بدم.
_آره جون خودت. این یه سالی لپتاپ همش دست پریچهر بود، الان دیگه نمیخوای؟ بگو مرض دارم.
ملاقهاش را بالا برد.
_میگی یا نه؟
_یا نه.
گفت و خندید اما با دیدن ملاقهای که به طرفش میآمد، پشیمان شد.
_چشم چشم میگم. رحم کن. مهندسی آی تی دانشگاه امیرکبیر قبول شده.
پریچهر چیزی که شنید را باور نمیکرد. نزدیک آمد.
_جون من راست میگی؟ اذیت نکن دیگه.
داریوش لپ پریچهر را بوسید.
_تو که خسیس بودی و یه بوسم ندادی.
به طرف لپتاپ رفت و آن را به طرفش گرفت.
_بیا ببین خیالت راحت بشه. مگه همسن منی که باهات شوخی کنم.
گفت و شروع کرد به خندیدن. اخمی کرد و به صفحه خیره شد. وقتی مطمئن شد، زنعمو را بوسید و هر دو شروع به شادی کردند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_20 داریوش خونسرد لبخند زد و به گونها
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_21
خبرش را به داوود داد و قرار گذاشتند تا برای دادن خبر قبولیش او را به تهران برگرداند. چرا که در هر صورت باید برمیگشت. پیمان را به این خیال که هنوز نتیجه او نیامده منتظر گذاشته بود و ظهر بعد از تمام شدن کلاس تابستانه داوود با هم راهی دیدن پیمان و بیبی شد. وسایلش را از قبل جمع کرده بود تا معطل نشوند. وقت خداحافظی عمو و خانواده اش از دلتنگی و وابستگی گفتند و قول گرفتند که دوباره پریچهر را ببینند.
از وقتی وارد تهران شدند، پریچهر از هیجان آرام قرار نداشت. خیلی وقت از آخرین دیدارش میگذشت. آخر صدای داوود خشک و مقرراتی را درآورد.
_مگه صندلیت میخ داره؟ چته بچه؟
به طرفش برگشت.
_خب ذوق دارم. میدونی چند وقته ندیدمشون. تازه میخوام شوکهشون کنم.
_خودت شوکهتری انگار. حالا حواستو به خیابون بده. از اینجا به بعدو بلد نیستم.
"باشه"ای گفت و رو به خیابان نشست.
_راستی داداش کاش رویا جون و دانا رو میآوردی یه چند روزی میموندین. این چند وقت سر درس خوندنم کم نیومدم خونهتون. بنده خدا رویا جونم کم زحمتش ندادم.
داوود ابرویی بالا داد و نیم نگاهی انداخت.
_چه حرفا؟ مثلا میخوای بگی بزرگ شدی و تعارفاتو یاد گرفتی؟
گفت و بلند خندید. پریچهر سریع دست به کمر گرفت.
_دیگه چی؟ تعارف نبود. جدی گفتم. همین دو روزی که دانا رو ندیدم دلم یه ذره شده واسش. خیلی بانمکه پسرت. آخه بچه دوساله اینقدر شیرین مگه داریم؟
_اونکه این یه ساله تو رو دیده و کنارت بزرگ شده شبیه تو تخس شده.
_اِ؟من تخسم؟ اصلاً قهرم.
رو به پنجره ماشین کرد.
_خب حالا دو دیقه بهت خندیدما. باز لوس شدی که.
کمی ژستش را حفظ کرد. داوود معمولاً جدی بود و کمتر شوخی میکرد. با صدای داوود برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🔺با پیامبرِ همجنسبازِ گلوبالیستها، کتاب مقدس او، خدایانِ دستآموزش! و آنچه برای ما انسانهای آیتیزدهٔ تحت کنترلشان در نظر گرفته است، حتماً آشنا شوید:
👉 mshrgh.ir/1358336
🔺«یووال نوح هراری» میگوید: «بزرگترین مسألۀ اقتصادی و سیاسی قرن بیست و یکم این است: برای چه به انسان نیاز است؟ برای چه به «این همه» انسان نیاز است؟»
🔺این پیامبرکِ یهودیِ گلوبالیستها! پیشبینی کرده که «بهزودی برخی شرکتها و دولتها میتوانند میلیونها نفر را «هک» و آنها را «بازمهندسی» کنند.»
🔺شاید فکر کنید یووال یک دیوانهی زنجیریست! امّا میترسید اگر بفهمید «مالکان بسیاری از نرمافزارهای مسلط بر فکر مردم کشورمان از جمله واتساپ، اینستاگرام و ویندوز» و همچنین «رییس مجمع جهانی اقتصاد»، «واکسنِ ضدکروناسازانِ آمریکا و اروپا!» و «رییسجمهورهای آمریکا، اسراییلِ غاصب، فرانسه و...» و بهطور کل «تمام گلوبالیستهای جهان» که بعضی از آنها هنوز هم در ایران قدرت دارند، از پیروانِ او هستند!
🔺این شیطانک، حذف مالکیت خصوصی، حذف پول نقد و قرار دادن همه تراکنشهای مالی در بستر فناوری بلاکچین، حذف ملیگرایی و مرزهای ملی، تضعیف حاکمیت ملی کشورها، سیستم کنترل اجتماعی مبتنی بر هوش مصنوعی، کارت شناسایی دیجیتال جهانی (که پروژهی ویژۀ مجمع جهانی اقتصاد است و گرفتن هر خدماتی در هر جای جهان منوط به داشتن آن خواهد بود)، پاسپورت دیجیتالی واکسن و... را تئوریزه کرده و دنبال میکند!...
این مطلب👇را حتماً کامل بخوانید:
👉 mshrgh.ir/1358336
#⃣ #صیانت_از_جهان
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید امنیت مصطفی رفیع زاده.......صبح دیروز در درگیری با اشرار در ماهشهر به شهادت رسیدند....شهادتت مبارک 🌺🌺🌺