داستان کوتاه: اسب چموش
نویسنده: سرکار خانم فیروزی
👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
گُنده لاتِ زندان بود. زخم عمیق روی گونهاش کافی بود تا علت زندانی شدنش را بفهمم. دستمال یزدی ابریشمی در یک دست و تسبیح شاه مقصودی اصل در دست دیگرش او را از بقیه زندانیها متمایز میکرد! همیشه دو سه نفری نوچه هم دور و برش میپِلِکیدند.[1] هیچ کس جرأت نداشت به او بگوید بالای چشمت ابرو! سرش درد میکرد برای دعوا.
خیلی دلم میخواست این اسب چموش را رام کنم. اما دُم به تله نمیداد. با این که یک سال از انتقالش به این زندان نگذشته بود، همه از او حساب میبردند.
چیزی تا ماه رمضان باقی نمانده بود. از واحد فرهنگی زندان درخواست کردم یک روحانیِ اهلِ حال، به زندان اعزام کند تا شبها بعد از افطار، نماز جماعت بخوانیم و مختصری هم ادعیه ویژه رمضان را زمزمه کنیم. به قول دوستان شاید که رستگار شویم!
اولین شبی که نماز جماعت برپا شد، زندانیان به تعداد انگشتان دست حاضر شدند. شاید برای شب اول خیلی هم زیاد بودند. آقای موسوی اصلا از این بیتوجهی ناراحت نبود. خوب میدانست اینجا زندان است و حضور همین چند نفر هم غنیمت! با مشورت من و برای تشویق زندانیان به حضور در نماز و مراسم مناجاتخوانی، اعلام کرد هرکس تا پایان ماه مبارک رمضان مناجات توابین امام سجاد علیه السلام را با ترجمهاش حفظ کند، از تخفیف مجازات بهرهمند خواهد شد. قرار شد خودش هر شب یک جمله از این مناجات را برای زندانیان بخواند و دربارهاش حرف بزند.
یکی دو صفحه بیشتر نبود. حفظ کردنش خیلی راحت بود. مخصوصا برای کسانی که در سخنرانی آقای موسوی شرکت میکردند. خبر به گوش منوچهرخان رسید. احساس کرد سوژه خوبی پیدا کرده است. با نوچههایش قرار گذاشت در برنامه مناجاتخوانی آقای موسوی شرکت کنند.
اتفاقا حضور منوچهرخان انگیزه خوبی برای سایر زندانیان بود تا ببینند چه اتفاقی قرار است رقم بخورد. همه میدانستند منوچهرخان اهل نماز و دعا نیست و حضورش در چنین مراسمی بوی خرابکاری میدهد.
نماز که تمام شد، آقای موسوی روی منبر رفت. قبل از این که بسم الله را بگوید منوچهرخان رسید. همان طور که تسبیحش را میچرخاند گفت:
سام علیکم. تقبل الله حاج آقا! عارضم به خدمتتون که ما و بچهها قصد داریم آدم بشیم. ولی خوب تا حالا قسمت نشده! اما شِنُفتیم این عمامه و لباس خودش یه قدرتی داره، آدم رو میندازه توجاده. اگه یه حالی به ما بدی و چند دقیقهای این لباس رو بدی ما بپوشیم، یَحتمل آدم بشیم!
تمام نمازخانه سکوت بود. آقای موسوی کمی خودش را جابجا کرد و عمامهاش را درآورد.
• آدم شدن که البته به لباس نیست. انشالله خدا توفیق بده همه آدم بشیم. اگه مشکلت با این لباس حل میشه، بفرما!
هیچ کس باور نمیکرد آقای موسوی زیر بار این درخواست منوچهر برود. همه میدانستند پوشیدن این لباس همانا و مسخره بازیهای منوچهرخان همان.
• خیلی مشتی هستی حاجی! بپر ناصر! این عمامه رو بذار روی سرت ببینم اگه تو آدم شدی منم امتحان کنم.
نمازخانه ترکید. از هر طرف صدایی در نمازخانه میپیچید.
حاج ناصر مسئلهٌ.
حاجی تقبل الله.
حاج آقا یه استخاره واس ما بیگیر! ...
منوچهرخان یک گوشه نمازخانه ایستاده بود. تسبیحش را میچرخاند و به معرکهای که راه انداخته بود میخندید. آقای موسوی هم از روی منبر فقط زندانیان را تماشا میکرد و هیچ عکس العملی جز لبخند نداشت.
از عصبانیت دود از سرم بلند شد. بلندگو را گرفتم و فریاد زدم: « نگهباااااااان....» جمع کن این بساط رو. امشب برنامه نداریم.
نیم ساعتی کشید تا همه نمازخانه را ترک کردند. به آقای موسوی گفتم نباید بهانه دست این اراذل میداد تا همه چیز را به مسخره بازی بگیرند. اما او مرام خودش را داشت. از این که آنها را اراذل خطاب کردم ناراحت شد. تا پایان ماه رمضان از من مهلت خواست. مطمئن بودم وقتش را تلف میکند.
نمازخانه شب به شب شلوغتر میشد. دارودسته منوچهرخان تقریبا هر شب یک بساط جدید به پا میکردند، اما آقای موسوی هم انگار خوب بَلَد بود با این قُماش چطور باید برخورد کند. هم دل به دلِ منوچهرخان میداد و هم هرطور شده بود یک جمله در تفسیر و شرح مناجات توّابین میگفت.
رمضان از نیمه گذشته بود. منوچهرخان حالا نه به خاطر دست انداختن حاج آقا، که برای نظم بخشیدن به مراسم به نمازخانه میرفت. هیچ کس نفس نمیکشید تا آقای موسوی حرفهایش تمام شود. به قول منوچهر، حاجی خیلی لوطی بود و همه باید حرفهایش را میشنیدند. عاشق مرامش شده بود. شب قدر سوم بود که بعد از تمام شدن مراسم، دستمال ابریشمیاش را در جیبش گذاشت و سراغ حاج آقای موسوی رفت.
• قبول باشه حاجی. بچهها میگفتن اگه اون مناجات رو حِپز کونیم، تخفیف میدین. راست گفتن؟؟
• به به! منوچهرخان. از شما قبول باشه. شما حفظ کن! خدا خودش هواتو داره.
• راستیاتش حاجی من حِپزم. فقط بچهها نفهمن. میدونید دیگه یه زندانه و یه منوچهرخان. خوبیت نداره!
• احسنت به شما. اتفاقا خیلی هم خوبیت داره. اما خوب! چون دوست نداری چشم.
• دلمون خیلی برا نَنمون تنگ شده. ریش گرو بذارید یه تُکِ پا بریم یه سر بهش بزنیم، تا تهِ دنیا اسیرتونیم.
دستی روی شانهاش زد و گفت: خدا بزرگه منوچهرخان. خدابزرگه.
دو روز به عید فطر مانده بود. باورم نمیشد کسی بتواند از پسِ منوچهرخان برآید. لیست تخفیف مجازاتهای عیدفطر به زندانها ابلاغ شد. هیچ کس نفهمید چرا منوچهر آزاد شد.
____________________________________
[1] . رفت و آمد
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا
✅ morsalun _ 👈تلگرام
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_27 باز هم آغوشش آرامبخش پریچهر بود
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_28
اولش گفتن شاهرخ بزرگتره و باید صبر کنه تا شاید از سرش بیافته اما نیفتاد. همش پیله میکرد. بیبی بهش هشدار داده بود. اونم بهش گفت اگه میخوان اذیت نشن باید موافقت کنه بدون اینکه بقیه بفهن مهسا رو عقد کنه. مطمئن بود اگه پدرشو توی عمل انجام شده قرار بده، نمیتونه مخالفت کنه.
اونقدر به بیبی فشار آورد که قبول کرد. مادرتم که خود شهروز خان دلشو به دست آورده بود. بدون اینکه کسی بفهمه عقد کردن. چند ماهی از عقدشون گذشته بود که شهرزاد خواهر دوقلوی شهروز خان ماجرای عقدو فهمید.
شهرزاد به خاطر خواستگاری که شهروز باعث رد کردنش شده بود، کینهکرده بود. به پدرش خبر داد. یه شاهدم جور کرد که مادرت همزمان با یه نفر دیگه ارتباط داره. اونقدر کارشو دقیق و واقعی نشون داده بود که شهاب خان سریع مادرتو با وجود التماسای بیبی از عمارت بیرون کرد. شهروز خان با دیدن اون مرد و شنیدن حرفاش توی شوک بود که مادرتو پرتش کردن بیرون. بیبی جز میزد اما فایده نداشت. موقعی که میاومد توی این عمارت بمونه ازش سفته گرفته بودن تا تضمینش باشه. به همین خاطر نمیتونست بره. بهش اطمینان دادم که دنبال دخترش میرم و مواظبش هستم. رفتم. مادرتم بهم اعتماد داشت. بردمش روستا.
تا چند وقت فقط گریه میکرد. دلش از شهروز خان گرفته بود که ازش دفاع نکرد و دنبالش نیومده بود. بهش پیشنهاد دادم طلاقشو بگیره. با وضعی که پیش اومده بود، امیدی به باور اون خانواده نبود. اعتمادی که از بین رفت برگشتنی نبود و مادرت داشت از بین میرفت. تا خواست از طریق داییش که پدر مهبده درخواست طلاق بده، فهمید تو رو بارداره. تا دنیا اومدنت نمیتونست طلاق بگیره. ازش مراقبت کردم تا تو به دنیا بیای. توی روستا و با کمک قابله به دنیا اومدی تا واسه شناسنامه گرفتنت مشکل نداشته باشیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_28 اولش گفتن شاهرخ بزرگتره و باید صب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_29
دنیا که اومدی داییش بدون اینکه از اون بچه خبر بده دنبال کار طلاق رفت. مادرت میدونست اگه بفهمن، ممکنه بچهشو ازش بگیرن. خیلی زار میزد که نذاریم اونا بفهمن. کار طلاق که انجام شد، بهش پیشنهاد ازدواج دادم و قول دادم به اسم خودم برات شناسنامه بگیرم. قول دادم دخترم بشی و با همه وجودم مراقبت باشم.
هنوز یه سالت نشده بود که پدرت ماجرای حقهی شهرزادو فهمید. خودشو باخته بود. پاپیچ بیبی شد که بفهمه مهسا کجاست. بیبیام آب پاکیو ریخت دستش. بهش گفت که مادرت ازدواج کرده. اون بنده خدا که دستش به جایی بند نبود، از اشتباه خودشو و بلایی که خانوادهش سرش آورده بودن، دق کرد و مرد.
بارها به خودم گفتم اگه من با مهسا ازدواج نمیکردم، شهروز میتونست برگرده پیش مادرت و تو رو هم داشته باشه اما بعدش فکر میکردم که اون مدت مادرت خیلی تنها بود. تازه بعد دنیا اومدنت افسردگی هم گرفته بود. مدام از مردن و این چیزا حرف میزد. تازه معلوم نبود پدرت برگرده بهش. به خاطر همین بود که باهاش ازدواج کردم و درمانش کردم تا سر پا بشه.
جشن تولد یک سالگیتو که گرفتیم، فرداش سه تایی رفتیم شهر تا عکس آتلیه سه نفره بگیریم و خاطرهش بمونه. ماشین عمو پیامو قرض گرفته بودم. موقع پیاده شدن، تو توی بغل من بودی. از وسط خیابون که رد شدیم برگشت تا گیرهتو که جا گذاشته بیاره. تا خواستم بگم نره، یه ماشین با سرعت بهش خود و اون همون جا تموم کرد.
اشک روی گونههای پیمان جاری شده بود. دست دور شانههای لرزان پریچهر انداخت.
_به مادرت لحظه آخر قول دادم تا تو بزرگ نشدی، بهت چیزی نگم. قول دادم بازم دخترم بمونی اما اینجا بزرگت کنم تا اگه مشکلی برات پیش اومد، از اهل عمارت کمک بگیرم. میخواستم به شاهرخ خان حقیقتو بگم که اگه مُردم یکی باشه حواسش بهت باشه اما ماجرای پسراش که پیش اومد، بیخیال شدم. راستش دیدم داره ماجرای مادرت تکرار میشه. ترسیدم. واسه همین دورت کردم که تموم بشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
طرف میاد پست میذاره "لعنت به تنهایی" یا "تنها تنهایی است که تنهایت نمیگذارد"
هر کس یه جور میگه اما من میگم اگه همون طور که گفتن: دوست کسی هستی که دوستی نداره، درمان کننده کسی هستی که درمانکنندهای نداره، جواب کسیو میدی که جوابشو نمیدن، یار مهربون کسی هستی که یار مهربونی نداره، همراه بیهمرهها هستی، فریادرس کسی هستی که فریادرسی نداره، رهنمای کسی هستی که رهنمایی نداره، همدم کسی هستی که همدمی نداره، دلسوز کسی هستی که دلسوزی نداره، همنشین کسی هستی که همنشینی نداره، کاش همیشه تنهاترین و بیکسترین باشم که همه کس و کارم بشی البته تو همیشه همین بودی اما این منم که وقتی دورم شلوغ میشه رفیق تنهاییامو یادم میره.
#زینتا
#آشتی_با_خدا
پ ن: يَا حَبِيبَ مَنْ لَاحَبِيبَ لَهُ، يَا طَبِيبَ مَنْ لَاطَبِيبَ لَهُ، يَا مُجِيبَ مَنْ لَامُجِيبَ لَهُ، يَا شَفِيقَ مَنْ لَاشَفِيقَ لَهُ، يَا رَفِيقَ مَنْ لَارَفِيقَ لَهُ، يَا مُغِيثَ مَنْ لَامُغِيثَ لَهُ، يَا دَلِيلَ مَنْ لَادَلِيلَ لَهُ، يَا أَنِيسَ مَنْ لَاأَنِيسَ لَهُ، يَا راحِمَ مَنْ لَاراحِمَ لَهُ، يَا صاحِبَ مَنْ لَاصاحِبَ لَهُ.(فراز ۵۹ جوشن کبیر)
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه یادگاری ماندگار و اسرار آمیز از استاد فاطمی نیا در این شبها
التماس دعای فرج👌👏🌹
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_29 دنیا که اومدی داییش بدون اینکه ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_ 30
نگاهی به پریچهر انداخت. خیره به او نگاه میکرد. کمی سکوت کرد تا به خودش بیاید. شاید آن حجم از واقعیت از ظرفیتش بیشتر بود.
در باز شد و بیبی با چهرهای درهم و آشفته آمد. وقتی آن دو را کنار هم دید، کنار پریچهر نشست.
_این مهبد خیر ندیده با توپ و تشر شاهرخخان رفت اما شاهرخ خان تا الان داشت سین جیمم میکرد که اون مدارک چی میگن.
رو به پیمان کرد و پرسید داستان را برایش گفته یا نه. وقتی تاییدش را دید، دست پریچهر را گرفت.
_مادر جان پیمان توی این سالا واقعاً برات پدری کرده. تو رو به اون خانواده نداد چون نه پدرت زنده بود و نه مادرت. معلوم نبود دست کی بیافتی و مادرت اینو نمیخواست.
پریچهر بی هیچ حرفی به اتاق رفت. رختخوابش را انداخت. دراز کشید و پتو به سرش کشید. آن شب کسی سرغش را نگرفت تا به آرامش برسد. حتی به شاهرخ خان که آمده بود تا با پریچهر حرف بزند اجازه ندادند مزاحمش شود.
روز بعد به صدا زدنهای پیمان برای رفتن به دانشگاه جواب نداد و ترجیح داد از رختخوابش جدا نشود. تا ظهر با خودش کلنجار میرفت اما از جا بلند نشد. متوجه شد پیمان و بیبی چند باری بالای سرش آمدند و سری زدند اما دیگر صدایش نمیزدند.
از روز قبل چیزی نخورده بود. ضعف کرد. از جا بلند شد. سراغ یخچال رفت. کمی غذا برداشت و برای خودش گرم کرد. بعد از خوردنش خلاف همیشه ظرفها را نشسته در سینک رها کرد و باز هم به رختخواب پناه برد.
بیبی و پیمان که ناهار خوردند، بیبی خوابید و پیمان از خانه بیرون رفت. کمی با خودش و فکر آیندهاش درگیر بود. اینکه آیا پیمان حق داشت او را از فامیلش دور کند؛ اینکه پیمان کجای زندگیش کم گذاشته بود تا بتواند او را متهم کند. این فکرها کلافهاش کرده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_ 30 نگاهی به پریچهر انداخت. خیره به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_31
لباس پوشید و بیسر و صدا بیرون رفت. سعی کرد کسی متوجه رفتنش نشود. حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشت.
کمی در خیابانهای اطراف دور زد. به ویترین چند مغازه که از کودکی پر از حسرتهایش بود، رسید. این فکر آزارش میداد که اگر در آن خانواده بزرگ شده بود، این حسرتها را نداشت ولی سریع به ذهنش میرسید که از کجا معلوم آنها او را میپذیرفتند. از کجا معلوم اختیارش دست چه کسانی میافتاد. یاد اخمهای همیشگی سیمین خانم افتاد. حالا میفهمید چرا با او سرد و سخت رفتار میکرد. پریچهر دختر کسی بود که همسرش دوستش داشته. حتماً او هم مثل پیمان از مهسا شدن پریچهر میترسید. اگر زیر دست سیمین بزرگ میشد، میتوانست روزهای خوشی داشته باشد. روزهایی که پیمان با دست خالی برایش ساخته بود.
پاهایش خسته شد. راه خانه را در پیش گرفت. در حیاط را که باز کرد، چهره آشفته پیمان رو بهرویش بود. به طرفش دوید و بازوهایش را گرفت. داد زد.
_دخترهی احمق، کجا میری بیخبر؟ نگفتم دق میکنم تا برگردی؟ چرا خودسر شدی.
شاهرخ خان که صدایش زد، ساکت شد. بازویش را رها کرد و برگشت تا برود. از داد زدنش دلخور شد اما رفتن و بی خیال شدن پدرش را هم نمیخواست. با بغض صدایش زد.
_بابا؟
همین یک کلمه پاهای پیمان را سست کرد. برگشت و او را حریصانه در آغوش گرفت. تنش ساعتی قبل که از رفتن و نخواستن دخترش به او وارد شده بود، آنقدر زیاد بود که "بابا"صدا زدنش تسکین التهابش شد. وقتی هر دو به آرامش قبل آن از ماجرا رسیدند، بیبی جلو آمد و دست پریچهر را گرفت.
_بسه دلمو آتیش زدین. بیا بریم دخترکم.
هنوز نرفته بودند که شاهرخ خان پریچهر را صدا زد.
_میخوام باهات حرف بزنم.
_من خیلی خستهم. میشه یه کم دیگه بشه؟
لبخندی روی لب شاهرخخان نشست. سری به تایید تکان داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞