فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب از تو خدای لاابالی مهربون خودم ☝میخوام بی حساب کتاب من و عزیزانم رو ببخشی.
یا ملجاءالعاصین
#زینتا
#آشتی_با_خدا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_32
لبخندی روی لب شاهرخخان نشست. سری به تایید تکان داد. برگشت و به پسرهایش که کنارش ایستاده بودند، اشاره کرد تا به عمارت بروند. نیمه راه برگشت و رو به پیمان کرد.
_هر وقت حالش خوب شد، بگو بیام.
پیمان "باشه"ای گفت و رفتند. بعد از شام بیبی از پیمان خواست شاهرخ خان را خبر کند.
_بیبی، حالا لازم بود امشب بیاد؟
بیبی لباسهای پریچهر را که رو کاناپه افتاده بود، در بغلش انداخت.
_پاشو اینا رو ببر آویزون کن. صد دفعه بهت نمیگم شلخته نباش؟
_اِ؟ بیبی؟
_بیبی و ... اون بنده خدا ملاحظهتو میکنه. دلیل نمیشه خودتو لوس کنی و طاقچه بالا بذاری.
لباسهایش را که سر جایش گذاشت، صدای در آمد. پیمان در را باز کرد و برای راحتی آنها از خانه بیرون رفت.
با تعارفات بیبی شاهرخ خان نشست. پریچهر چای آورد و روبه روی او نشست. شاهرخ خان نگاهی انداخت و لب تر کرد.
_پریچهر، نمیدونی چقدر خوشحالم که فهمیدمتو دختر شهروزی. اینکه از برادر جوون از دست دادهم یه یادگار مونده. اونم دختری مثل تو. از ذوقش دیشب خوابم نبرد. شهروز سر ماجرای مادرت بهم نارو زد اما اونقدر مظلوم رفت و اونقدر عذاب کشید که همیشه داغش توی دلمه. اوایل کلهم باد داشت. باور نمیکردم تهمتی که به مادرت زدن رو اما نرفتم پی ثابت کردن بیگناهیش. میگفتم تقصیر خودشه. میخواست دل به شهروز نده.
وقتی حال شهروزو دیدم که با فکر حرفایی که در مورد زنش زدن داره نابود میشه دلم به حالش سوخت. رفتم دنبالش. اون آدمو پیدا کردم. با دو تا توپ و تشر و تهدید به حرف اومد. شهروز خیالش راحت شد اما دلش نه. عذاب وجدان و نداشتن مادرت داغونش کرد.
بیبی یادآوری کرد چای سرد نشود تا سر بحث عوض شود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_33
_اون موقع که بابات مرد، مال و اموالش کم نبود. همش بین برادر و خواهرا تقسیم شد. چون فکر میکردیم بچه نداره اما حالا که معلوم شد شهروز بچه داشته، همه باید ارثتو پس بدن. ببین پریچهر، من خودم سهمتو تمام و کمال به روز حساب میکنم و بهت میدمش اما خواهرام به این سادگی دل نمیکَنن. میخوام باهام بیای بریم آزمایش بدیم تا من سند محکمی داشته باشم و با وکیلم صحبت کنم. ببینم به چه ترفندی میشه ازشون پسش گرفت. قبل از اون آزمایش بهشون نمیگم که اذیتت نکنن.
پریچهر نگاه متعجبش را به عمو دوخت.
_چرا باید اذیتم کنن؟
_به دو دلیل. یکی اینکه قراره مقدار زیادی از اموالشونو که اینهمه سال مال خود کرده بودن، ازشون بگیری. دوم اینکه دختر مهسایی و اتفاقا بچه برادرشون هستی. زیبایی مادرت و خواسته شدنهاش حسادتشونو توی اون سن تحریک میکرد.
_اون سهم ارث واسم مهم نیست. یه عمره پدرم با همه کم و کاستیش تلاش کرده چشم و دلم سیر باشه.
_پریچهر، تو باید حقتو بگیری. این ارث حقته و مطمئن باش پدر و مادرت راضی نیستن این مال توی دست ماها بمونه.
ایستاد. قصد رفتن کرده بود.
_گفتم یه اتاق توی عمارت واست آماده کردن. جمع کن بیا اونجا. البته تا اعلام به عمههات مشکلی نیست اما بعدش اگه ببینن اینجا زندگی میکنی، دور برمیدارن و ولت نمیکنن.
پریچهر و بیبی هم ایستادند.
_من همینجا راحتترم. هر چی میخوان بگن.
_میدونم عادت داری به اینجا اما واسه وقتایی که مهمون داریم و کسی میاد، اونجا اتاقت آمادهست.
پریچهر باشهای گفت و عمو قصد رفتن کردن. ایستاد و دست باز کرد.
_از دیشب که فهمیدم بچه برادرمی تو دلم مونده که بغلت کنم عمو جان.
پریچهر سالها شاهرخ خان را یک مرد غریبه میدید که باید از او دوری کند. به همین خاطر سختش بود نزدیک شود. قدم اول را عمو برداشت و بعد پریچهر خودش را به او رساند. آغوش عمو مثل پبمان امنیت داشت و باعث از بین رفتن سردی احساسش شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب، همین امشب، فرشتهها گروه گروه به زمین میان تا ببینن دلدادگی بنده با خداشو و بندنوازی خدا با بندههاشو.
امشب وقت دعا و توسلها، وقت زمزمههای دو نفره با خود خدا، فرشتهها میفهمن وقتی خدا فرموده من در مورد نسل انسان چیزی میدونم که شما نمیدونین یعنی چی.
امشب وقتی خدا خط میکشه روی خطاها و اشتباهات بندههاش و بهترین تقدیر رو واسش رقم میزنه، فرشتهها میفهمن جایگاه ویژهای که خدا واسه آدمیزاد تعریف کرده کجاست.
امشب شب شگفتزده شدن آسمانیها از تقدیر زمینیهاست.
#شب_قدر
#خدا
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
آقا، تمام شد آن همه سال دلتنگی برای بانوی مهر. تمام شد آن روزها که قاتلین عشقت را ببینی و نتوانی انتقام بگیری. تمام شد تمام روزهایی که مامور به صبر بودی. مجبور به سر به چاه کردن بودی تا اسلام زنده بماند.
داد "فزت و رب الکعبه"ات بروز داد خون دلت از دنیایی که برایت کوچک بود. به واقع رفتن برایت عین خوشبختی بود.
آقا سلام ما را به پیامبر رحمت صلیالله و بیبی دو عالم سلامالله برسان.
#شهادت_امیر_المومنین
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_34
قرار آزمایش گذاشته شد. دو روز بعد پریچهر کلاس نداشت و میتوانست برود. آماده که شد، از اتاق بیرون آمد. پیمان را دید که لباس کار پوشیده. ابرویی بالا داد.
_بابا؟ چرا آماده نشدی؟ مگه نمیای؟
پیمان کلاه کپ مخصوصش را روی سر گذاشت و به طرف در رفت.
_نه بابا جان. واسه چی بیام؟
پریچهر با جیغ اسمش را صدا زد. پیمان به طرفش برگشت.
_چته بابا؟ خونه رو گذاشتی سرت؟
_چمه؟ تا دیروز نمیذاشتی هیچ جا تنهایی برم. الان بیخیال شدی؟
_چی میگی؟ با عموت داری میری. کی گفته تنهایی. من بیام بگم چی؟
بغ کرده روی کاناپه نشست.
_اصلا نمیرم.
پیمان کنارش نشست. دست دخترش را گرفت و نوازش کرد. گونهاش را بوسید.
_عزیز دلم، من چرا بیام؟ زشته. توهینه به شاهرخ خانه که بگم دخترمو همرات نمیفرستم. پاشو منتظرته.
وقتی دید کوتاه نمیآید، دست دور شانهاش گذاشت و به رسم نازکشی آن سالها او را بین دستهایش چلاند.
_یکم به عموت توجه کن. تو با عمو پیام مگه راحت نبودی و تو رو نسپردم دستش؟ پیششون نموندی؟ الان شاهرخ خانَم عموته خب. پاشو برو الان میگن پیمان نمیذاره دختره بیاد طرف ما.
پریچهر از جا بلند شد و غر غر کنان از در بیرون رفت.
_همچین میگه عموته انگار یادم رفته تا یه ماه پیش میگفته از اهل عمارت فاصله بگیر. خب خودت باعث شدی الان از همشون بترسم دیگه.
پیمان لبخندزنان پشت سرش به راه افتاد.
_باز که غر میزنی. اون موقع با الان فرق داره. حالا اونا میدونن فامیلشونی. از خودشونی.
با دیدن شاهرخ خان که در حیاط منتظر ایستاده بود، پا تند کردند و جلو رفتند. احوالپرسی کردند.
_ ببخشید معطل شدین. این دختر یه کم لوسه. تا راه بیافته طول کشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_35
پریچهر با حرص "بابا"یی گفت و عمو خندید.
_اشکال نداره دختره و این لوس شدنا. این یکیم که تقصیر خودته. خیلی نازشو کشیدی دیگه.
پریچهر اخمهایش را در هم کشید و دست به کمر شد.
_دست شما درد نکنه. دست به یکی کردین منو لوس و نازنازو نشون بدین؟ اصلاً من نمیام.
پیمان کمرش را هل داد و به طرف ماشین هدایتش کرد.
_دو ساعته همین بازیو در میاری. بعد میگی لوس نیستم.
سوار ماشین که شد، عمو هم نشست و به راه افتاد.
_چی کار میکردی که داد پیمانو در آوردی؟
رک بود و راحت حرفش را میزد.
_بهش میگم باید باهام بیای، میگه زشته، توهینه.
به طرف عمو برگشت.
_خداییش بد بود اگه میومد؟
_آره بد بود.
چشم گرد کرد و خیره نگاهش کرد.
_چرا بد باشه؟ آخه عادت کردم. همه جا با اون رفتم. من در کل غیر سال گذشته، با هیچ کس جز بابا و بیبی ارتباط نداشتم. البته اگه مدرسه رو ندید بگیرم.
_راستی چرا پارسال رفته بودی شهرستان. پیمان میگفت واسه درس خوندنه. ولی معلومه که حرف بوده.
_یعنی نمیدونین؟ شاخ شمادتون نگفته؟
عمو از مدل حرف زدن پریچهر خندید.
_ نه نگفته. چی شده حالا؟ کدوم شاخ شمشادم باید چیزی میگفته.
_این شایان خان پیله جنابعالی، پیشنهادای قشنگ داشت. میگفت آشنا بشیم و ارتباط و از این حرفا. بابا هم ترسید که الان میدونم چرا اینقدر کلافه بود. منو فرستاد تا از سرش بیافته و بیخیالم بشه.
_که بیخیالم نشد. درسته؟
_بدتون نیادا. خیلی سریشه. هر کاریش میکنم، ول کن نیست.
عمو لپ پریچهر را کشید و دوباره خندید.
_تو چقدر شیرینی دختر. میخوای گوششو بپیچونم؟
_راست میگین؟ میشه بهش بگین بهم پیله نکنه. من آدم ارتباط و رفاقت و اینا نیستم. اینقدرام پیچیده نسیتم که هی میگه بشناسمت بشناسمت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
خوشبختی یعنی: وقتی گرفتار شدی، وقتی داشتی از پا در میاومدی، وقتی کسی نبود به دادت برسه، یکی باشه که بتونی بهش تکیه کنی. یکی که دلت قرص باشه وقتی هست، همه چی خوب و درست پیش میره. یکی که مطمئن باشی همیشه هست و همیشه پشتته. یکی که همیشه پناهته.
#آشتی_با_خدا
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_36
_باشه عمو جان. باشه بهش میگم به موقع و با رسم و رسوم حرفشو بزنه خوبه؟
_اوف عمو، شمام که میخواین اون حرف خودشو بزنه.
_دختر خوب، خواستگاری از یه دختر که عیب نیست. خودسر بودن بده که درستش میکنم. سخت نگیر.
وقتی برگشتند، همزمان شایان وارد شد. پیاده شدند و سلام و علیکی کردند. شاهرخ خان به طرف عمارت میرفت که دید شایان طرف پریچهر رفته.
_پریچهر، آخر نمیخوای افتخار بدی بیای اتاقتو ببینی. به هوای مهمونیم بود تا حالا باید یه سر میزدیا.
_چشم عمو. برم لباس عوض کنم و به بابا خبر بدم برگشتیم. میام.
_پس بگو ناهارو با ما میخوری.
کمی مِن مِن کرد اما نتوانست مخالفت کند. عمو رو به شایان کرد.
_تو الان نباید شرکت باشی؟
_اومدم چیزی بردارم. برمیگردم.
همین که خواست با پریچهر حرف بزند، دوباره عمو صدایش زد.
_بیا به کارت برس. اینقدر پاپیچ اون دختر نشو.
به اعتراض اسم پدر را صدا زد و پریچهر از فرصت استفاده کرد و رفت.
وقتی خواست وارد عمارت شود، شایان روبهرویش ظاهر شد. لبخندی زد.
_میبینی دخترعمو همه چیز دست به دست هم میده که ما چشم تو چشم بشیم. فامیل جدید داشتن چه حسی داره؟
_فامیل که تو باشی، حسش بده. بدترین حس دنیا.
_اِ بد اخلاقی نکن دیگه. پسرعمو به این خوبی، خیلی دلتم بخواد.
پریچهر سعی کرد او را دور بزند و رد شود اما او اجازه نداد.
_برو کنار. دلم نمیخواد. چه خودشم تحویل میگیره.
_چه پدرکشتگی با من داری؟ چی کارت کردم؟
_آهان؟ پدرکشتگیو خوب اومدی. دقیقاً تو الان فامیل قاتل پدرم هستی. واسه همین از جلو چشم برو کنار.
_فقط من فامیلشونم دیگه؟
در چارچوب در ایستاده بودند. عمو متوجه آنها شد.
_شایان، به سلامت. از سر راه برو کنار.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_37
کنار که رفت پریچهر با چهره حق به جانب طرف عمو رفت.
_عمو، قراره هر دفعه که میام اینجا ایست و بازرسی داشته باشین؟
به صدای پریچهر گفتن شایان توجهی نکرد و خود را به عمو رساند.
_نه عمو جان. درست میشه. حالا بیا بریم اتاقتو ببین.
شایان به سالن برگشت و روی مبل نشست. نگاه سوالی پدرش را که دید دست به سینه قیافه گرفت.
_به خاطر توهینایی که بهم شده میمونم تا ازم معذرت خواهی بشه.
عمو و پریچهر ریز خندیدند. عمو دست پریچهر را گرفت و به طرف ردیف اتاقهای مهمان برد.
_چی بهش گفتی اینقدر رنگ به رنگ شده بود از حرص؟
_لج آدمو در میاره دیگه. منم حرصشو در آوردم.
حرفش را برای عمو تکرار کرد و فکر عمو از واقعیتی که در یک کَلکَل و بیهوا گفته شده بود، مشغول شد. در اتاقی را باز کرد. آخرین اتاق راهرو پایین بود.
_بفرما. اینم اتاقت. آخریو انتخاب کردم که صدای سالن مزاحمت نباشه. کلیدشم میتونی برداری که کسی نره توش.
رفت و پریچهر وارد اتاقی شد که به بزرگی کل خانهشان بود. با تخت دو نفره، میز آرایش، کمد و مبلمان راحتی پر زرق و برق. ست اتاق، پرده و فرش از ترکیب رنگ بنفش و سفید بود. رنگ بنفش را خیلی دوست داشت. به همین خاطر به دلش نشست. آن اتاق سرویس و حمام هم داشت. هوس ماندن در آن اتاق وسوسهاش کرد اما باز هم دلش نمیآمد پیمان و بیبی را تنها بگذارد.
تا وقت ناهار کمی در اتاق گشت و همه چیز را زیر و رو کرد. صدایش که زدند، به سالن رفت. با سیمین خانم روبهرو شد. از آن روز که مهبد آمد، دیگر او را ندیده بود. تفاوت رفتارش در آن بود که دیگر اخم نمیکرد. بیتفاوت رفتار میکرد. پریچهر به طرف آشپزخانه رفت تا بیبی را ببیند. کمی با او و مریم خانم گرم گرفت و بعد به سالن و کنار میز ناهار خوری برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘کسانی که شب قدر حال دعا ندارند.
🎤 استادپناهیان
#شب_قدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙چگونه در آخرین شب قدر، امام زمانی(ع) دعا کنیم؟
👈🏻 امشب با این نیت به استغفار و دعا بپردازیم ...
#شب_قدر
@Panahian_ir
از در که وارد شد، بلند و پشت سر هم صدا میزد. عادت کرده بود تا وارد خانه شود، روی خندان کوثر را ببیند اما آن روز به استقبال نیامده بود. جواب هم نمیداد. غر زدن را شروع کرد.
_حالا میدونه معتاد محبتای وقت اومدن هستما. بازم خودشو میگیره. انگار هر بار باید تذکر بدم که منو منتظر دیدنش نذاره.
وقتی در اتاق را باز کرد کوثر را دید که روی تخت خوابیده. عجیب بود. هیچ وقت آن موقع نمیخوابید. با دستی که به صورتش کشید، فهمید همسرش تب دارد. تا صبح درگیر پایین آوردن تب او شد.
آن شب عادت استقبال که هیچ عادت شام گرم و دلبری با لبخند دلگرم کننده همه را از یاد برده بود. نگران بود.
_تو از جا بلند شو. هر روز یه ساعت منو یه لنگه پا دم در نگه دار؛ اگه چیزی گفتم.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_38
عمو سر میز نشسته بود و شایان و سیمین خانم دو طرفش. شایان اشاره کرد تا کنارش بنشیند. پریچهر چشم غرهای داد و کنار سیمین خانم نشست. غذاها برایش تازگی نداشت چون سالها بود به خواست سیمین خانم بیبی از غذاهای عمارت برایشان میبرد تا نخواهد دوباره کاری کند.
مشغول خوردن بود که نگاه سیمین خانم را احساس کرد. غذایش را فرو برد و نگاهش کرد.
_چیزی شده؟
سیمین خانم خودش را مشغول غذا خوردن کرد.
_نه چیزی نیست. غذاتو بخور.
کمی مکث کرد و پریچهر هم به خوردن ادامه داد. عمو اصرار کرد تا بیشتر بکشد اما پریچهر عادت به پرخوری نداشت. همان مقدار کم را هم به توصیه پدر و بیبی زیاد و آرام میجوید.
_رفتارات همیشه منو متعجب میکرده. غذا خوردنتم همینطوره.
پریچهر از حرف سیمین خانم تعجب کرد.
_کدوم طور؟
_اشرافی رفتار میکنی. لابد این چیزام ژنتیکه و ما خبر نداریم.
_الان تعریف بود یا چی؟
عمو وسط حرف وارد شد.
_ژنتیک یه بحث دیگهست اما بیبی تربیتش حرف نداره. مادر پریچهر رو هم همین طوری بار آورده بود.
نگاه تیز سیمین خانم به عمو را حتی پریچهر که روبهرویش نبود هم فهمید. دیگر مطمئن شد که سیمین خانم از علاقه قدیمی عمو به مادرش خبر دارد. نگاهش که به روبهرو افتاد، شایان چشمکی تحویلش داد. پریچهر چنگالش را تهدید وار به طرفش گرفت و چرخاند. شایان دستش را به تسلیم بالا برد. صدای عمو در آمد.
_سیمین خانم، به پسرت یاد بده ادب سفره و مهمونداریو.
_من؟ مگه چی کار کردم؟
با دستور سکوت عمو، به خوردن ادامه دادند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_39
_پریچهر، با وکیلم صحبت کردم. اگه مشکلی نداشته باشی، من سهم خودم از ارثو از سهام شرکتمون به نامت کنم. شرکت الان وضع خوبی داره. سود بالاییم داره. این کار به نفعته.
پریچهر لبش را به پایین بیرون داد.
_من که سر در نمیارم. خودتون هر جور صلاحه انجام بدین دیگه.
_یه حساب واست باز کنم یا حساب داری؟
_حساب دارم.
_خوبه شمارهشو بده سودتو واریز کنن. در ضمن باید بری لباس و وسایل شخصی هم بخری. وقتی جواب آزمایش بیاد و اعلام کنم، سرک کشیدنای بقیه هم شروع میشه. نباید کم بیاری. از فردا حسابتو پر میکنم.
پریچهر خواست اما و اگر کند که عمو اجازه نداد و شماره حساب گرفت. بعد از ناهار با بیبی به خانه برگشت. فکرش درگیر حسابی بود که قرار بود پر شود و سودی که ماهانه نصیبش میشد. فکر آنکه چه چیزهایی باید بخرد. فکر آنکه زندگی جدید تجملاتی را میپسندید یا نه. حتی به برخورد فامیل هم فکر میکرد. شب نشده بود که پیامک واریز مبلغ قابل توجهی رسید.
تا عصر کلاس داشت. نمیتوانست غذای بیرون را بخورد. به دستپخت بیبی عادت داشت. گرسنه به خانه برگشت. از حیاط رد نشده بود که شایان صدایش زد.
_پریچهر، بابا گفت باهات بیام واسه خرید.
_دیگه چی؟ همینم مونده با تو برم خرید.
_من چمه؟ خیلیم دلت بخواد. در ضمن اینو بدون ملت سر و دست میشکنن من باهاشون برم و مشورت بدم توی خریدشون.
پریچهر اخم کرد و دست به کمر گرفت.
_با همونا برو. چیکار به من داری؟
_خداییش چرا اینقدر تخسی؟ راننده مفت، مشاور مفت، همراه مفت، آخر سرم حمال مفت که باراتو بیاره، خجالت نمیکشی نازم میکنی.
دست پیمان روی شانهاش نشست.
_چته باز دست به کمر شدی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🍃برای زندگی
قانون مهربانی بگذاریم!
هر که اخم کند
جریمه اش لبخند
و هر که لبخند بزند
پاداشش، عشق باشد
قانون مهربانی،
"پاداش و مجازاتش"
شیرین ست🌷
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_40
_چته باز دست به کمر شدی؟
سلامی کرد و ماجرا را گفت.
_خب بابا جان، این بنده خدام حق داره. الان من تجربه خریدای این طوری و جاهایی که بلده رو دارم یا بیبی؟
با صدای بلند پدرش را صدا زد.
_جانم. باز گشنه موندی اعصاب نداری؟ بیا برو ناهارتو بخور. برو خرید.
غر غر کنان به طرف خانه حرکت کرد.
_من موندم؛ نه به اون موقع؛ نه به حالا؛ خب پدر من، میدونی نمیخوام باهاش جایی برم، بازم موافقت میکنی؟ یکی نیست بگه آدم قحطه که من با این برم خرید؟
صدای خنده پیمان را که شنید، لبش را غنچه کرد و نگاهش کرد.
_به من میخندی؟ بایدم بخندی. ببین باهام چی کار میکنی؟
_دختر گلم، میخوای با کی بفرستمت؟ شاهین یا سیمین خانم. کس دیگهای داریم که سر در بیاره؟ این یه بار رو برو باهاش. حواستو جمع کن یاد بگیر تا بعد از این خودم باهات بیام.
به طرف خانه رفتند.
_تو توی دانشگاه دوستی، رفیقی پیدا نکردی که بتونی با اون بری خرید؟
_نه بابا. یه عده زیادی لوسن. یه عده زیادی مغرورن. یه عده هم که یخشون دیر باز میشه. بقیه هم که پسرن و با این شایان فرقی ندارن. دوستای مدرسهم که اون یه سال باهاشون نبودم باعث شده ازم دور شدن.
بعد از خوردن ناهاری که به عصرانه وصل شده بود، دراز کشید. پیمان خبر آورد که شایان منتظر اوست. پوفی کرد. آماده شد. لباسهایش کم بود اما به طور معمول شیک و زیبا بود. نگاهی به خودش انداخت. سر و وضع مناسبی داشت.
به حیاط که رسید، شایان و شاهین کنار هم ایستاده بودند. هنوز هم با دیدن شاهین بدنش میلرزید. ترسید که نکند او هم بخواهد بیاید. سلام که کرد، شاهین با لحن خاصی جوابش را داد. سرد و کنایهوار.
_سلام دخترعمو. همیشه به گشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_41
_گشت نیست. خرید اجباریه. اونم همراه یه دیانی.
شایان خودش را جلو کشید.
_اوهو. مگه من چمه؟ مگه ما چمونه؟ خوبه حالا خودتم یه دیانی هستیا.
_متاسفانه بله اما خوشبختانه هنوز یدک نمیکشمش.
_کوتاه بیا دختر. بیا سوار شو که خدا به دادم برسه با این شمشیر از رو بسته شده.
شاهین به طرف عمارت رفت و بین راه خداحافظی کرد. نفسش را محکم بیرون داد. شایان متوجه شد. وقتی نشستند، رو به پریچهر کرد.
_پریچهر، تو هنوز با شاهین مشکل داری؟ به خدا اون آدم بدی نیست. یه بار از دستش در رفته و حالش خراب بود. وگرنه اهل آزار و اذیت نیست. از منم بیشتر قابل اعتماده.
پریچهر که نمیتوانست نظرات شایان در مورد برادرش را بپذیرد، چشم غرهای داد و به روبهرو خیره شد. هر چند با چیزهایی که شنید کمی از ترسش کم شده بود.
روی صندلی وسط پاساژ نشست. شایان روبهرویش ایستاد.
_چرا نشستی؟ پاشو ببینم. هنوز نصف چیزایی که میخواستیو نخریدیم.
_خسته شدم دیگه نمیام. از صبح دانشگاه بودما. باشه یه وقت دیگه.
_پاشو بابا. با این سخت پسندیت کی حوصله میکنه باهات بیاد بازار.
_بابا پیمانم. تا حالا با اون میرفتم. بعد اینم با اون میرم. یه بار اومدیا چقدر غر میزنی.
_چشم بازارو کور گردی با این خرید کردنت. جیگر منو خون کردی حالا میگی غر میزنم؟ خیلی خب باشه یه بار دیگه. تا اومدن جواب آزمایش و رونمایی از دختر شهروز خان هنوز وقت داریم.
دست به سینه نشست و بغ کرد.
_خجالت نکش. هر چی دیگه هم میخوای بارم کن. عمراً اگه دیگه با تو اومدم خرید.
_اوف پریچهر، غلط کردم. ول کن. پاشو بریم یه چیز بخوریم لااقل. گشمنه.
_من یه قدمم نمیام.
شایان یک بار دور خودش چرخید و به پیشانیاش زد.
_تا پیش ماشین چی؟ تا اونجام لابد باید کولت کنم دیگه. پاشو این سوییچو بگیر برو. منم برم چیزی بگیرم بیام.
پریچهر سوییچ را از دست دراز شده شایان گرفت و با چشم غره از او دور شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 کلاس جغرافیا مدارس آمریکا
🔹این درس: شناخت کشور ایران
🔹توجه کنید به چه نکات جالبی میپردازند که الآن خیلی از بچههای مدارس ایران و حتی خیلی از بزرگترها این اندازه ایران را نمیشناسند!!
🔺از همه بدتر اینکه کشوری با این عظمت به همت مسئولان نالایق در حوزه فضای مجازی به مستعمره آمریکا تبدیل شده است!
#⃣ #صیانت_از_ایران
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_42
تا قبل از رسیدن جواب آزمایش یک بار دیگر برای خرید رفت اما این بار با پبمان. پدر قلق خرید کردنش را میدانست و راحت با هم کنار میآمدند.
با آمدن جواب آزمایش، شاهرخ خان مهمانی خانوادگی را ترتیب داد تا پریچهر را معرفی کند. آن روز بعد از دانشگاه به عمارت رفت تا خود را آماده رویارویی کند. سفارشات پیمان را با خودش مرور میکرد تا در ذهنش بماند.
_پریچهر، لباسات باز نباشه. یه وقت به وضع اونا نگاه نکنی. نکنه چهار نفر بیروسری شدن تو هم زلف به باد بدی. بابا جان در هر شرایطی مودب برخورد میکنی. اونا دنبال بهونه میگردن تا به تربیتت ایراد بگیرن و زیر سوال ببرنت. عزیزم به پسراشون رو نده. مگس دور شیرینی زیاده. فکر میکنن لقمه مفت گیرشون اومده. تازه با این حرف که شاهرخ خان میخواد در مورد ارثت بگه، دندون طمع خیلیا تیز میشه.
حرفهایش حق بود و پدرانه. پدر بود و دلواپسیهایش برای دخترش طبیعی. به خاطر وان که جزء فانتزیهایش بود، حمامش را کمی طولانیتر کرد.
با کرم و آبرسان به پوستش کمی شادابی داد. قصد هیچ آرایشی نداشت. چرا که زیبایی او به طور عادی چشمگیر بود و او نمیخواست بیشتر به چشم بیاید. به خصوص در آن شب که مرکز نگاه همه بود. آرزو میکرد کاش مجبور به این رونمایی نبود.
غرق در افکارش بود که در اتاق زده شد. تاپ تنش بود. سریع به طرف لباسها رفت صدای بیبی از پشت در باعث شد خیالش راحت شود. با بفرماییدش بیبی آمد.
_بیبی، چرا در میزنی؟ این حرفا رو نداریم که.
_یادت رفته دختر؟ هر جا دری بسته بود، باید در بزنی. حتی اگه این حرفا رو نداشته باشی.
_بله بانو جان. امر امر شماست. بیا بشین که به موقع اومدی. کارت دارم.
بیبی روی مبل اتاق نشست و گره روسریاش را باز کرد.
_چی شده عزیز دلم؟ کارت چیه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_43
_چی شده عزیز دلم؟ کارت چیه؟
_بذار سشوارمو بکشم، بهت میگم.
_من هزارتا کار دارم. بالا سر این خدمه نباشم یه خرابکاری میکنن. این خدمه جدیدا که واسه مهمونی گفتن بیان، هیچی بلد نیستن.
مشغول سشوار کشیدن موهای کمند و بلند مشکیش شد.
_مگه بابا بهت نمیگه دست بردار اینقدر خودتو خسته نکن؟ حالام چیزی نمیشه که چند دیقه به خودت استراحت میدی خب.
سریع کارش را انجام داد تا بیبی را کلافه نکند. تمام که شد، پشت به او روی زمین نشست و شانه را دستش داد.
_چی کارش کنم مادر؟
_خب از اونجایی که خط انداختم ببافشون. جلوشو خودم درست میکنم. وقتی بافتی میخوام شکل گل درستش کنم.
بیبی مشغول بافتن شد. عادت همیشگیشان بود که او ببافد و پریچهر لذت ببرد از بافت ریز و محکم موهایش.
_سیمین خانم میگفت آرایشگر خبر کرده و تو رد کردی. آره؟
_آره خب. میخواستم چه کنم؟ موهامو که دارم درستش میکنم و تازه قرار نیست بدون روسری باشم. آخه اینا زنونه مردونه میکنن مگه؟ صورتمم که اصلاً نمیخوام آرایش کنم. همینم مونده آرایش کنم و یه عده بیان دورم چشم بچرخونن. ایش بدم میاد.
بیبی از حرفهای پریچهر لبخند به لبش آمد. کارش تمام شده بود. خم شد. صورت او را بوسید و قربان صدقهاش رفت. قصد رفتن کرده بود که پریچهر نگذاشت.
_کجا بیبی؟ بیا واسه لباسم نظر بده دیگه.
_مادر جان، همون روز که خریدیشون نظر گرفتی الان دیگه چی میگی؟
_نچ. بیا بببن این کفش و روسری به این پیراهنه میخوره؟ فکر میکنم یه جوریه.
_بیار ببینمش. فکر کنم زیادی حساس شدی.
پریچهر پیراهن بلند سبز رنگش را با روسری بلند جنگلیش روی تخت گذاشت و کفش یشمیاش را هم به دست گرفت.
_این کفشه خیلی پررنگتر از لباسه. روسریم طرح شلوغ داره.
_عزیز دلم، کفش که باید یهکم فرق داشته باشه. روسریتم چون پیراهنت تک رنگه همین طرح دار بودنش قشنگترش میکنه. سخت نگیر گلم.
لبش را آویزان کرد و شاهد رفتن بیبی شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞