eitaa logo
فرصت زندگی
205 دنبال‌کننده
1هزار عکس
805 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مدارس لاکچری سگ‌ها در ایران با برنج ایرانی! ▪️مهدهای لاکچری اینبار برای سگ‌ها؛ مهدهایی که استخر، پذیرایی با مرغ و برنج ایرانی و سرویس رفت و برگشت دارند! هزینه هر روز نگهداری حدودا ۳۰۰ هزار تومان و آموزش ۱۵ روزه ۴ الی ۶ میلیون است ▪️هزینه عجیب آرایش سگ‌ها و عمل‌های زیبایی شان را در این ویدیو ببینید 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
❤️🍃❤️ «محبت» و «احترام» دو بال یک رابطه سالم و صميمی هستند 😍 محبت بيش از اندازه به همراه بی‌احترامی❗️ حتی اگر شوخی باشد، به ارتباط آسيب می‌رساند! 💔وقتی جلوی يک جمع به همسرت يا حتی دوست صميمی‌ات بی‌احترامی می‌كنی هر قدر هم پس از آن او را با مهربانی، نوازش كنی؛ 💔همچنان زخم بی‌حرمتی در وجودش خوب نخواهد شد. 💜 🌸💜 💜🌸💜
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_80 پریچهر سلام سردی کرد و منتظر عکس‌
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر حالت تهاجمی گرفت‌. خودش را به طرف جلو کشید‌. _ممکن نیست. اگه با پوششم مشکل دارین، بی‌خیال من بشین. استاد پادرمیانی کرد. _خانوم کوثری، جناب سرگرد فقط پرسیدن. _منم گفتم که بدونن. من همین شکلیم. اگه واسه کارشون دردسر میشم، دیگه شرمنده. از جا بلند شد. استاد صدایش زد. _کجا؟ _میرم داخل. ایشون فکراشونو بکنن. اگه مشکلی نداشتن ، بگن واسه بررسی شرایط قرارو بذاریم. هنوز به در سالن نرسیده بود که صدای سرگرد بلند شد. _بفرمایید بشینین خانوم. من به لحاظ شرایط و زمان واسه این پرونده خیلی توی فشار هستم. اگه کسی بویی ببره دارم اون شرکتو رصد می‌کنم، ممکنه یا منو کله پا کنن، یا پرونده ازم گرفته بشه. پریچهر به طرفشان برگشت. _اومدم سراغ استاد زارعی چون به رازداری و کار درستی ایشون مطمئن بودم. ایشونم شما رو تضمین کردن؛ پس من وقت واسه حاشیه ندارم. آدرس و شماره‌تونو به این شماره بفرستید. فردا ساعت سه میان دنبالتون. کارتی را جلوی او گذاشت و از جا بلند شد. استاد به حرف آمد. _کجا جناب؟ چاییتون مونده که. _ممنونم. باید برم. بازم از همکاریتون ممنونم. رو به پریچهر کرد. _در ضمن در مورد دستمزد، مبلغی که مد نظرتونه رو بفرمایید... _با استاد صحبت کنید. حرفی در موردش ندارم. با خداحافظی و رفتن سرگرد، روبنده را بالا زد و دست به کمر شد. _مردک خجالت نمی‌کشه؟ چقدر از خود متشکر بود. یه جوری حرف می‌زنه انگار من زیر دستشم و از اون دستور می‌گیرم. لبخند به لب استاد نشست. دست طهورا خانم روی شانه‌اش توجهش را جلب کرد. _باز که غر غرو شدی. می‌گفتی بیام حسابشو برسم که تو رو این جوری به جوش آورده. با هم روی صندلی‌ها نشستند. خوب می‌دانست چطور او را آرام کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_81 پریچهر حالت تهاجمی گرفت‌. خودش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 به پیمان گفت که پروژه کاری گرفته اما در مورد نوع و روش کار چیزی نگفت. خوب می‌دانست دل‌نگران می‌شود و او این را نمی‌خواست. ساعت سه با لپ‌تاپش دم در ایستاد. گوشیش با همان شماره که سرگرد داده بود، زنگ خورد. سلام و بعد دستور. _یه پژوی یشمی، با شماره پلاکی که می‌فرستم، جلوتونه. لطفا بذارین راننده اسمتونو بگه بعد سوار بشین. اجازه حرف زدن نداد. خداحافظی کرد و قطع تماس. حرص پریچهر را درآورد. به پیامک نگاه کرد. شماره ماشین را تطبیق داد. در را که باز کرد راننده اسمش را گفت و او سوار شد. وسط راه سرگرد هم اضافه شد. جلوی ساختمان شیشه‌ای بزرگی ایستادند. _خوب نگاه کنین. طبقه چهارم این ساختمون، همون شرکته. شرکت مهدیس. کارش پخش لوازم آرایشی و بهداشتیه. _میشه به طبقات بالا و پایینش دسترسی داشت؟ _بررسی شده. نه. اونا شرکتایی هستن که باهاشون در ارتباطن. نمیشه ازشون استفاده کرد. _نزدیک‌ترین فاصله باهاشون کجاست؟ _همین جا که ایستادیم. سه طرف این ساختمون ساختمونای تجاری دیگه‌ست. پریچهر پوفی کرد. لپ‌تاپش را روشن کرد و مشغول شد. مدتی که گذشت، سکوت ماشین را شکست. _اتاق مدیر یا منشی همین طرفه؟ سرگرد گوشه سمت چپ ساختمان که کمی جلوتر بود را نشان داد. _لطفا همون‌جا وایستین. راننده‌ای که سوارش کرده بود جواب داد. _اونجا سر چهار راهه. اگه بخوایم مدام وایستیم یا باید جواب راهنمایی و رانندگی رو بدیم یا حمل با جرثقیل بشیم. _ای بابا، بگین اجی مجی کنم اطلاعات بیاد دستتون. خب این جوری که نمیشه. سرگرد به طرف عقب برگشت. _میگین چه کار کنیم؟ من که گفتم کار خاص و سختیه. _سخت با محال فرق داره. دست در کیف برد. چیزی که می‌خواست پیدا کرد. آن را در مچ‌بندش گذاشت و کیف به دوش از ماشین پیاده شد. سرگرد سریع پیاده شد. _کجا؟ چی کار... _دنبال من نمیاین‌. ماشینتونم ببرین چهار راه بعدی. تماس می‌گیرم باهاتون. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hamed Zamani Sobhe Omid 320.mp3
10.23M
صبحتون سرشار از نگاه پر مهر حضرت حجت عج‌الله
26.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر روز هروز هر روز یک خبر جدید؛ سلام فرمانده در فلان شهر اجرا شد؛ سلام فرمانده در فلان برنامه اجرا شد؛ سلام فرمانده در فلان کشور اجرا شد؛ و حتی فراتر از آن بدانید. چند روزی بین مردم نگاه کردم. دو کودک، دو نوجوان، مادر و فرزند، دو مرد در خیابان و خیلی‌های دیگر به هم که رسیدند حرف اولشان تبدیل شده به "سلام فرمانده". چرا؟ چرا یک سرود این طور انتشار پیدا کرد؟ این سوال مرا به یاد چند اتفاق مشابه می‌اندازد: کتاب مفاتیح الجنان به دست کسی نوشته شد که حتی پدرش خبر نداشته و امروز بعد از سال‌های سال، در هر خانه، مسجد و حرم مطهری آن را می‌بینید. این انقلاب خلاف انتظار ابر قدرت‌ها پیروز شد. با وجود همه مدل برنامه و طرح و هزینه‌ای برای نابودیش، سال‌هاست در حال انتشار تا دورترین نقاط دنیاست. شهید حجی، سربازی گمنام و شهید سلیمانی، سرداری خوش‌نام در این کشور بودند. شهادت مظلوانه‌ای رقم زدند و بی حساب قهرمان شدنشان بین همه نسل‌ها را شاهدیم. و اما سرودی که تقدیم به ساحت حضرت حجت عج‌الله شد، بی حساب انتشار یافت؛ بی حساب ملی و فرا ملی شد؛ بی حساب به دل همه اقشار، نسل‌ها و فرهنگ‌ها با هر اعتقادی نشست. بی حساب اشک از چشم اجرا کنندگانش حتی کودک خردسال جاری کرد. قربان آن نیروی بی حسابی بروم که حساب و کتاب همه‌ی همه حسابگران دنیا را بر هم می‌زند. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این یک فتوای شرعی است.جدی بگیرید. خداوند نخواهد گذشت از کسانی که با قلم و بیانشون روحیه انقلابی مردم رو تضعیف کنند...
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_82 به پیمان گفت که پروژه کاری گرفته
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _یعنی چی خانوم؟ یادتوت رفته من مسئول پرونده‌‌م؟ بدون توجه به حرفش از خیابان گذشت‌. همان‌قدر از حرفش را هم در انتظار رد شدن ماشین‌ها شنید. وقتی به در ساختمان رسید، نگاهش به آن دو افسر افتاد که دور خود می‌چرخیدند. سرگرد به موهایش چنگ می‌زد. از آنکه کلافه‌اش کرده بود، راضی بود. می‌توانست برایش توضیح بدهد اما این کار را نکرد تا مخالفتی نشنود. وارد شد. وقتی سوار آسانسور شد، به سرعت دو قلم آرایش انجام داد و روبنده را انداخت. در شرکت باز بود. چشمش به منشی افتاد. کمی به راه رفتنش تاب داد تا به میز او برسد. سلامی رد و بدل شد. زن با تعجب به او نگاهی کرد. _ببخشید. می‌خواستم مدیر شرکتتونو ببینم. _وقت قبلی داشتین؟ پریچهر با شنیدن سوال همیشگی منشی‌ها خنده ریزی کرد. _نه عزیزم. کار واجبی باهاشون دارم. _ایشون تشریف ندارن‌. معلومم نیست تا آخر ساعت کاری برگردن یا نه. پریچهر به طرف پنجره رفت. نگاهی به پایین انداخت. پژوی یشمی هنوز همان جا بود. به طرف منشی برگشت. _من می‌تونم منتظر بمونم. باهاشون تماس بگیرین ببینین امروز میان که بمونم؟ _بگم کی؟ کی منتظرشه؟ _خب. خب بگین یکی با پوشیه اومده کارشون داره متوجه میشن. در زمان تماس منشی، نگاهی به دوربین سالن کرد. پشت به آن و جلوی میز منشی خودش را به زمین انداخت و آخی گفت. تا ایستادن منشی و رسیدنش سریع چیپ مورد نظرش را به سیستم او وصل کرد. منشی که بالای سرش رسید، برای جلب اعتماد، روبنده را بالا زد و به حالتی دردمند لبخند مصنوعی زد. _نمی‌دونم چی شد. پام پیچ خورد یا سرم گیج رفت. چی گفتن مدیرتون؟ میان؟ ایستاد و دوباره روبنده را انداخت. منشی که با دیدن زیبایی پریچهر تعجب کرده بود، با حالت گیجی جواب داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_83 _یعنی چی خانوم؟ یادتوت رفته من م
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _نه. گفتن همچین کسی رو نمی‌شناسن. پریچهر حالت شاکی و طلبکار گرفت. _یعنی چی؟ حالا دیگه منو نمی‌شناسه. باشه به هم می‌رسیم. حالا دارم واسش. گفت و با سرعتی که نشان عصبانیت باشد، از شرکت خارج شد. در آسانسور با همان سرعت قبل، آرایشش را پاک کرد. با آرامش بیرون رفت. راننده پژوی یشمی وقتی خروجش را دید به راه افتاد. پریچهر تاکسی گرفت و خود را به محلی که گفته بود رساند. سوار پژو که شد، سرگرد به عقب برگشت. دادش در سر پریچهر اکو شد. _کی بهتون اجازه داد سرخود برین توی اون شرکت؟ چطور به خودتون اجازه دادین کل زحمات یه تیم تحقیق و عملیاتو به خطر بندازین؟ فکر کردین ما به همین سادگی به این مرحله رسیدیم؟ فکر کردین اینا آدمای ساده‌لوحی هستن؟ با "رضا" گفتن نفر دوم، سرگرد ساکت شد و به جلو برگشت. پریچهر لپ‌تاپش را برداشت و از ماشین پیاده شد. تحمل فریادهایش سخت بود. توجهی به صدا زدن‌های سرگرد نکرد و سوار اولین تاکسی شد. کمی که جلو رفتند، از راننده خواست به جلوی ساختمان شرکت برود. با او طی کرد که کمی در ماشین توقف داشته باشد. باید دست به کار می‌شد و قبل از خاموش شدن سیستم منشی آی‌پی، رمز و موارد لازم را دریافت می‌کرد. در برابر غر زدن راننده تاکسی به او پیشنهاد مبلغ بالایی داد تا سکوت کند. گوشی را هم به حالت پرواز گذاشت تا کسی مزاحمش نشود. کارش که تمام شد، به خانه برگشت اما گوشی را از حالت پرواز خارج نکرد. موقع ورود به خانه ماشین سرگرد را دید اما قبل از رسیدنش، وارد خانه شد و تاکید کرد کسی در را باز نکند. بهانه‌ای برای دل نگران اهالی هم جور کرد. کمی که گذشت، تلفن خانه به صدا درآمد. پیمان گوشی را به دستش داد. برای متوجه نشدن او به اتاقش رفت. _سلام استاد. خوبین؟ _کوثری، چی کار کردی روز اولی با این بنده خدا؟ _منم خوبم استاد. طهورا خانوم خوبن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امتحان کلمه ای که به خودی خود اسمش هم بار سختی را به دوش می‌کشد. بماند که فعلش چه بر سر ملتی نمی‌آورد. چند روز، چند ماه و یا وقت وقت می‌خوانی و منتظر لحظه حساسش می‌نشینی. خدا آن لحظه را به خیر کند. یا از بی خوابی توان چشم باز کردن نداری، یا از خستگی حس جواب دادن به سوال‌هایی که هزار بار تکرارش کردی را نداری، یا به بلای آسمانی دچار می‌شوی و به جلسه نمی‌رسی و یا افت فشار و استرس کل حافظه‌ات را می‌خورد. خیلی‌ها می‌گویند کاش چیزی به اسم امتحان وجود نداشت. کاش اسمش این همه استرس‌زا نبود. مادری دیدم از استرس امتحان فرزندش به لرز و غش رسیده بود. پدری دیدم وقت امتحان فرزندش عصبی بود و مدام خط و نشان می‌کشید. دختری دیدم موقع امتحان دادن تمام ناخن.هایش را تا ته خورده بود. پسری دیدم برای گرفتن نمره خوب رو به چیزی آورد که اعتیاد شدید در پی داشت. و اما کسانی را دیدم که وقتی می‌پرسی چقدر خواندی، بی تفاوت می‌گوید هیچ. شب امتحان رمان می‌خوانند. صبح امتحان حال از خواب بیدار شدن ندارند و همه در عجب این عده می‌مانند و من در عجب این تعجب کنندگانم. مگر امتحان چه غول بی شاخ و دمی است که نشود با آن کنار آمد و مسالمت آمیز آن را طی کرد. به عنوان کسی که مسئول امتحانات بوده و همه عجایب این غول شاخ و دم‌دار را دیده‌ام و خبر می‌دهم که هیچ خبری نیست. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739